eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.4هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
11.2هزار ویدیو
117 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 مرد بعد از نماز مغرب و عشا،همون گوشه دم گرفتم...توی جایی که هنوز می سد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید... بی خیال همه عالم...اولین باری بود که بی توجه به همه...لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم...توی حس و حال خودم،عاشورا می خوندم و اشک می ریختم...عزیز ترین و زنده ترین حس تمام عمرم...توی اون تاریکی عمیق... به دنبال سفارش آقا مهدی اونجا زیاد نموندم...توی راه برگشت،چشمم بهش افتاد...دویدم دنبالش... _‌آقا مهدی... برگشت سمتم _آقا مهدی...اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ با تعجب زل زد بهم _تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ _کتاب"مرد"رو خوندم،درباره آقای متوسلیان بود...اونجا فهمیدم ایشون از فرماندهان بزرگ و عَلم داری بوده برای خودش،برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده... تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد... _نمی دونم...اولین بار که اومدم دو کوهه،بعد از اسارتش بود بعدشم دیگه... راهش رو گرفت و رفت...از حالتش مشخص بود حاج احمد برای آقا مهدی فراتر از این چند کلمه بود اما نمی دونستم چی بگم...چطور بپرسم و...چطور ادامه بدم... هم دوست داشتم متوسلیان رو بیشتر از قبل بشناسم و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومده؟...و اینکه بعد از این همه سال،قطعا تمام اطلاعاتش سوخته پس چرا هنوز نگهش داشتن؟و... تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو مشغول کرده بود و هر بار که بهشون فکر می کردم،غیر از درد و اندوه غرورم هم خدشه دار می شد...و از این اهانت عصبانی می شدم... ★🖤★ 🌻 . ↓ . 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•📿√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 شب آخر سفر فوق العاده ما تازه از دوکوهه شروع شد...صبح،بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم... شلمچه،چزابه،طلائیه،کوشک و...هر قدمش و هر منطقه با جای قبل فرق داشت...فقط توفیق فکه نصیب مون نشد...هرچی آقا مهدی اصرار کرد،اجازه ندادن بریم جلو...جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده...اجازه نداشتیم جلوتر بریم... شب آخر...پادگان حمید... خوابم نمی برد،بلند شدم اومدم بیرون...سکوت شب و صدای جیر جیرک ها...دلم برای دو کوهه تنگ شده بود...خاک دوکوهه از من دل برده بود...توی حال و هوای خودم بودم...غرق دلتنگی کردن برای خدا...که اقا مهدی کنارم نشست... _تو خوابت نمی بره؟بقیه تخت خوابیدن.... با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم... _این خاک،دل آدم رو نمک گیر می کنه...مگه میشه ازش دل کند؟هنوز نرفته،دلم برای دو کوهه تنگ شده... با محبت عمیقی بهم نگاه کرد... _پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود...در عوض،منم عاشق این حال و هوای تو ام... خندید...و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد... _آقا مهدی...راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟ چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید...به زحمت نیم رخش رو می دیدم... _دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم...سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم...اما دله دیگه چشم انتظار دیدن اون خاک بود...حالا هم که... فکرِ برگشت...دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید... ★🖤★ 🌻 . ↓ . 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•📿√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 پارتی من میشی؟ دستش رو گذاشت روی شونه ام _جایی که پدربزرگت شهید شده جایی نیست که کسی بتونه بره...هنوز اون مناطق تفحص نشده،زمینش بکر و دست نخورده است... _تا همین جاشم شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن...پارتیت کلفت بود... خندید... _پارتی شما هم کلفته...من اولین باری نیست که اومدم،بعضی جاها هیچ وقت نشد که برم...شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن و مهمون داری کردن...هرجا رفتیم راه باز شد،بقیه اش هم مثل همین جاست...خاک،خاکه... دلم سوخت...نمی دونم چرا؟...اما با شنیدن این جمله،آه از نهادم بلند شد... _فکه که راه مون ندادن... و از جا بلند شدم...وقت نماز شب بود...راه افتادم برم وضو بگیرم...اما حقیقت این بود که خاک،خاک نیست...و اون کلمات فقط برای دلداری من بود... شب شکست و خورشید طلوع کرد،طلوع دردناک... همگی نشستیم سر سفره اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت...کوله ام رو برداشتم برم بیرون...توی در رسیدم به آقا مهدی...دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل...نرفت کنار... ایستاد توی در و زل زد بهم...چند لحظه همین طوری نگام کرد،بدون این که چیزی بگه رفت نشست سر سفره...مم متعجب،خشکم زد...توی این ده روز اصلا چنین رفتاری رو ندیده بودم...با هر کی به در می رسید یا سریع راه رو باز می کرد یا به اون تعارف می کرد... رو کرد به جمع _بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران...هستید؟ برق از سر جمع پرید... _کجا هست؟ _یه جای بکر _تو از کجا بلدی؟ خندید... _من یه زمانی همه اینجا رو مثل کف دستم می شناختم...یه نقشه الکی می دادن دستمون...برو و برگرد...حالا هستید یا نه؟... هر کی یه چیزی می گفت...دل توی دلم نبود که نتیجه چی میشه...همین طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم... _خدایا یعنی چی میشه؟...پارتی من میشی؟... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 بساط غذا که جمع شد،دو گروه شدیم...صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها...اون دوتا ماشین برگشتن و ما زیدیم به دل جاده،از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم... تا چشم کار می کرد بیابون بود...جاده آسفالت تموم شد و رفتیم توی خاکی...حدود ظهر بود...رسیدیم سر دوراهی،پیچیدیم سمت چپ... _باید مستقیم می رفتی... _برای اینکه بریم محل شهادت پدر بزرگ مهران،باید از منطقه*بریم...اونجا چند بار شیمیایی زدن،یکی دوبار هم بین ما و عراق دست به دست شد...ممکنه دوبله آلوده باشه... آقا رسول،نگاه خاصی بهش انداخت... _مهدی گم نشیم؟خیلی ساله از جنگ میگذره،بارون زمین رو شسته...باد،خاک رو جا به جا کرده...این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده...نبری مون مستقیم اون دنیا... آقا مهدی خندید... _مسافرین محترم،نیازی به بستن کمربند ایمانی نمی باشد.لطفا پس از قرائت شهادتین،جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز،الفاتحه مع الصلوات... من و آقا رسول،دوتایی زدیم زیر خنده...آقا مهدی هم دست بردار نبود،پشت سر هم شوخی می کرد...هر چی ما می گفتیم در جا یه جواب طنز می داد...ولی رنگ از روی صادق پریده بود...هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم،اون بیشتر جا می زد...آخر صداش در اومد... _حاا حتما باید بریم اونجا؟اون راویه گفت حتی از قسمت های تفحص شده،به خاطر حرکت خاک چند بار مین در اومده...اینجا ها که دیگه... آقا مهدی که تازه متوجه حال و روزش شده بود...از توی آینه نگاه بهش انداخت... _نترس بابا...هر چی گفتیم شوخی بود...اینجا ها دست خودمون بوده،دست بعثی ها نیوفتاده که مین گذاری کنن...منطقه آلوده نیست... آقا رسول هم به تاسی از رفیقش،اومد درست کنه اما بدتر کرد... _پدرت راست میگه اینجا خطر نداره...فقط بهد این همه سال،قیافه منطقه خیلی عوض شده...تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم... با شنیدن کلمه گم شدن،دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت...پرنده پر نمی زد،تا چشم کار می کرد بیابون بود و خاک بکر و دست نخورده... هرچند واقعا حق داشت نگران بشه...دو ساعت بعد ما واقعا گم شدیم و زمانی به خودمون اومدیم که دیر شده بود... پ.ن در بخش هایی که راوی،اسم مکان یا اسم خاصی رو فراموش کرده،از علامت*استفاده شده است. ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 شب خاطره آقا مهدی پاش رو تا آخر گذاشت روی گاز که به تاریکی نخوریم...اما فایده نداشت...نماز رو خوندیم و سریع تر از چیزی که فکرش رو می کردیم که بتونیم به جاده آسفالت برسیم،هوا تاریک شد...تاریک تاریک...وسط بیابون...با جاده های خاکی که معلوم نبود کِی عوض میشن یا باید بپیچی... چند متر که رفتیم،زد روی ترمز... _دیگه هیچی دیده نمیشه...حاده خاکیه...لگر تا الان کامل گم نشدیم معلوم نیست که جلوتر بریم چی میشه...باید صبر کنیم هوا روشن بشه... شب...وسط بیابون...راه پس و پیشی نبود... ماشین رو خاموش کردیم...سوز سردی می اومد...صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت روی پسرش...و من،توی اون سکوت و تاریکی،غرق فکر بودم...یاد اون آیه قرآن که فرمود... چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه... _خدایا...من درخواست اشتباهی داشتمو این گم شدن،تاوان و بهای اشتباه منه؟یا در این گم شدن حکمتیه؟ محو افکار خودم بودم که آقا رسول و آقا مهدی شروع به صحبت کردن...از خاطرات جبهه شون و کارایی که کرده بودن...و من ر حالی که به در تکیه داده بودم،محو صحبت هاشون شدم...گاهی غرق خنده...گاهی پر از سوز و اشک... _آقا مهدی...تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ هنوزم نمی دونم چی شد که این سوال رو پرسیدم...یهو از دهنم پرید...اما جوابش،غیر قابل پیش بینی بود... حالتش عوض شد...حتی تو اون تاریکی هم میشد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید... _تلخ ترین خاطره ام،مال جبهه نبود...شنیدنش دل می خواد...دیدن و تجربه کردنش... ساکت شد... _من دلش رو دارم...اما اگه گفتنش سخته من سوالم رو پس میگیرم... سکوت عمیقی توی ماشین حکم فرما شد...برای اینکه این سوال رو پرسیده بودم خودم رو سرزنش می کردم...که... _ظهر بود...بعد کلی کار،خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم...که باهامون تماس گرفتن... صداش بد جور شروع کرد به لرزیدن... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 تلخ تر از تلخ _اون ایام...هرچند جمعیت خیلی از الان کمتر بود...اما اتوبوس ها تعدادشون فو العاده کمتر بود...تهویه هم نداشت...هوا که یه ذره گرم میشد،پنجره ها رو باز می کردیمبا این وجود توی فشار جمعیت بازم هوا کم می اومد...مردم کتابی میچسبیدن بهم...سوزن مینداختی زمین نمی اومد...میشد فشار قبر رو رسپا حس کرد... ظهر بود،مدرسه ها تعطیل کرده بودن که با ما تماس گرفتن...وقتی رسیدیم به محل... اشک،امانش رو برید... _یک نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو...همه شون ایستاده...حتی نتونسته بودن در رو باز کنن...توی اون فشار جمعیت حتی بدون اینکه تکون بخورن،زنده زنده سوخته بودن...جزغاله شده بودن...جنازه هاشون چسبیده بود بهم...بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود... خیلی طول کشید تا اروم تر شد...منم پا به پاشون گریه می کردم... _بوی گوشت سوخته،همه جا رو برداشته بود...جنازه ها رو در می اوردیم...دیگه شماره شون از دست مون دررفته بود...دوتا رو می اوردیم بیرون،محشر به پا می شد...علی الخصوص اونهایی که صندلی هم اب شده بود و ریخته بود روشون...یکی از بچه ها حالش خراب شد...با مشت میزد تو سر خودش... فرداش،حکم ماموریت اومد...بهمون ماموریت دادن که طرف رو پیدا کنیم... نفس اقا مهدی که هیچ نفس منم بالا نمی اومد... _پیداش کردین؟ تمام وجودش می لرزید... _پیداش کردیم...یه دختر بود...به زور سنش به۱۶می رسید...یکم از تو بزرگتر... نفسم بند اومد...حس می کردم گردنم خشک شده...چیزی رو که میشنیدم باور نمی کردم... _خدا شاهده باورم نمی شد...اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم...بهش نگاه می کردم...نمی تونستم باور کنم...با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم اشتباه شده باشه... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 سخت تر از جنایت برای بازجویی رفتیم تو...تا چشمش به ما افتاد،یهو اون چهره عادی و مظلوم حالت وحشیانه ای به خودش گرفت...با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت...اگر من رو تکه تکه هم بکنید به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم...من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم... می دونی مهران؟...اینکه الان شهر ها اینقد آرومه،با وجود همه مشکلات و مسائل مردم توی امنیت زندگی می کنن...فقط به خاطر خون شهداست...شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه...ولی شرافت این خاک به مردمشه...جوونای مثل دسته گل که از عمر و جوونی شون گذشتن... این نامردا،شبانه می ریختن توی خونه...فردا،ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم... توی مشهد،همون اوایل ریختن توی یکی از بیمارستان*...بخش کودکان...دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن...نوزاد تازه به دنیا اومده رو تو دستگاه کشتن...با ضرب،سُرم رو از توی سر بچه کشیده بودن...پوست سرش با سُرم کنده شده بود... هر چند،ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم اما به خدا این خاطرات تلخ ترین خاطرات عمر منه...سخت تر از شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها...و میدونی سخت تر از همه اینا چیه؟...اینکه پسرت تو صورتت نگاه کنه و بگه...مگه شماها چی کار کردید؟...می خواستید نرید...کی بهتون گفته بود برید؟... یکی از رفیق هام...نفوذی رفته بود...لو رفت...جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم... ما برای خدا رفتیم...به خاطر خدا...به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم...طلبی هم از احدی نداریم...اما به همون خدا قسم...مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟...به همون خدا قسم...اگه یه لحظه فقط یه لحظه وسط همین آرامش مجال پیدا کنن،کاری می کنن بدتر از گذشته... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 خاک پاک شب،تمام مدت حرف های آقا مهدی تکرار میشد...و یه سوال...چرا همه چیزایی که تو این ده روز دیدم و شنیدم در حال فراموش شدنه؟... ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات،فراتر از یک قهرمان بودند...و اون حس بهم می گفت...هنوز هم مردم ما انسان های بزرگی هستند...اما این سوال...تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود... صادق که از اول شبخوابش برده بود...قا مهدی هم چند ساعت بود که خوابش برده بود...آقا رسول هم... اما من خوابم نمی برد...می خواستم شیشه ماشن رو پایین بکشم که یهو آفا رسول چرخید عقب... _اینجا فصل عقرب داره...نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه...شیشه رو بده بالا...هرچند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقری زیاده... فکر میکردم داره شوخی میکنه...توی این مدت،زیاد من و صادق سر کار گذاشته بود... _اذیت نکنین...فصل عقرب دیگه چیه؟ _یه وقت هایی از سال که از زمین عقرب میجوشه...شب می خوابیدیم،نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباس هات بیدار میشدی...لای موهات...روی دست یا صورتت...وسط جنگ و در گیری...عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن...یکی از بچه ها خیز رفت،بلند نشد...فکر کردیم ترکش خورده...رفتیم سمتش...عقرب زده بود تو گردنش...پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی... شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین...و دوباره سکوت همه جا رو فرا گرفت...شب عجیبی بود... نفهمیدم کِی خوابم برد...با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم...پشت سر هم زد به پنجره...چشم هام رو باز کردم...چیزی نبود که انتظار داشتم... صورتم گر گرفت...اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت...آروم در رو باز کردم و پام رو روی اون خاک بکر گذاشتم... حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود...به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم...و فقط یک پرده نازک بین ما افتاده بود...چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم که کنار برنمش تا بی فاصله و پرده ببینم...اما کنار نمی رفت...به حدی قوی که می تونستم تک تک شون رو بشمارم...چند نفر و هر کدوم کجا ایستاده... پام با کفش هام غریبی می کرد...انگار بار سنگین اضافه ای به دوش می کشیدند...از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت...مائیم و نوای بی نوایی...بسم الله اگر حریف مایی... نشسته بوم همون جا...گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم...باهاشون درد و دل می کردم...حرف میزدم...می سوختم...می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود...پرده حریری که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم... شهدا به اسقبال و میزبانی اومده بودن...ما اولین زائر های اون دشت گمشده بودیم...به خودم که اومدم...وثگقت نماز شب بود...و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده...خاک کربلا بود... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 وتر هم به آخر رسید... _الهی عظم البلاء... گریه می کردم و می خوندم...انگار کل دشت با من هم نوا شده بود...سرم رو از سجده بلند کردم...خطوط نور خورشید،به زحمت توی افق دیده می شد... غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم رو به پایان بود...هوا گرگ و میش بود و خورشید آخرین تلاشش رو برای پایان دادن به بهترین شب زندگیم به کار بسته بود...توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد... _مهران... سرم رو بلند کردم...با چشم های نگران بهم نگاه می کرد...نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید... رنگش پریده بود و صداش می لرزید...حس می کردم از اون فاصله صدای نفس هاش رو می شنوم... توی اون گرگ و میش هوا به زحمت دیده میشد اما برعکس اون شب تاریک، به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم...پیکر هایی که خاک و گذر زمان قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود...دیگه حس اون شبم با همه وجود فریاد میزد... _همون جا وایسا... پای بعدیم بین زمین و آسمون خشک شد...توی وجودم محشری به پا شده بود... از دومین فریاد آقا مهدی بقیه هم بیدار شدن...آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید... چند دقیقه نشستم...نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم...اشک امانم رو نمی داد... _صبر کن بیام سراغت... ترس تمام وجودشون رو پر کرده بود...علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم... _از همون مسیری که دیشب اومدم بر می گردم... گفتم و اولین قدم رو برداشتم... با هر قدمی که بر می داشتم اونها یک بار مرگ رو تجربه می کردن...اما من خیالم راحت بود...اگر قرار به رفتن بود کسی نمی تونست جلوش رو بگیره...اونهایی که دیشب بیدارم کردنو من رو تا اونجا بردن...و گم شدن و رفتن ما به اون دشت...هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود... چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود...سرم رو انداختم پایین...هیچ چیز برای گفتن نداشتم...خوب می دونستم از دید اونها حسابی گند زدم...و کاملا حق رو به هر دو سون می دادم...اما احدی دیشب و چیزی که بر من گذشته بود رو باور نمی کرد... آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد...تا اومد چیزی بگه آقا مهدی من رو محکم گرفت توی بغلش...عمق فاجعه رو تازه اونجا بود که درک کردم...قلبش به حدی تند میزد که حس می کردم الان قفسه سینه اش از هم می پاشه... تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین و من سوار شدم... _آخر بیشعور های روانی... چند لحظه به صادق نگاه کردم...و نگاهم برگشت توی دشت... ایستاده بودن بیرون و با هم حرف میزدن...هوا کاملا روشن شده بود که آقا مهدی سوار شد... _پس شهدا چی؟ نگاهش سنگین توی دشت چرخید... _با توجه به شرایط ممکنه میدون مین باشه...هر چند هیچی معلوم نیست...دست خالی نمیشه بریم جلو...برای در اوردن پیکر ها باید زمین رو بکنیم اگر میدون مین باشه یعنی زیر این خاک،حسابی آلوده است و زنده موندن ما هم تا اینجا رو خبر میدم... آقا رسول از پشت گرا می داد و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب دنده عقب بر می گشت...و من با چشم های خیس از اشک محو تصویری بودم که لحظه به لحظه محو تر می شد... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 بچه های شناسایی بهترین سفر عمرم تمام شده بود...موقع برگشت،چند ساعتی رو توی دوکوهه توقف کردیم...آقا مهدی هم رفت هم اطلاعات اون منطقه رو بده هم از دوستاش و مهمون نوازی اون شب شون تشکر کنه...سنگ تمام گذاشته بودن...اما سنگ تمام واقعی جای دیگه ای بود... دلم گرفته بود و همینطوری برای خودم راه می رفتم...و بین ساختمون ها می چرخیدم...که سر و کله آقا مهدی پیدا شد...بعد از ماجرای اون دشت خیلی ازش خجالت می کشیدم...با خنده و لنگ زنان اومد طرفم... _می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم... _یه صدام می کردین خودم می اومدم...گوش هام تیزه... _توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی...همچین غرق شده بودی که غریق نجاتم دنبالت می اومد غرق میشد... _شرمنده بیشتر از قبل شرمنده و خجالت زده شده بودم... _شرمنده نباش...پیاده نشده بودی محال بود شهدا بود شهدا رو ببینیم...توی اون گرگ و میش نماز می خوندیم و حرکت می کردیم...چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد... و سرش رو انداخت پایین...به زحمت بغضش رو کنترل می کرد...با همون حالت خندید و زد روی شونه ام... _بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات باید دهن شون قرص باشه...زیر شکنجه سرشونم که بره دهنشون باز نمیشه...حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی...باید راز دار خوبی هم باشی و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی میشه سر بریده من توسط والدین گرامی... خنده ام گرفت...راه افتادیم سمت ماشین... _راستی داشت یادم می رفت...از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ نگاهش کردم...نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود...فقط لبخند زدم... _بلد نیستم...فقط یه حس بود...یه حس که قبله اون طرفه... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 پوستر اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین...منم برا خودم جنوب چند تا پوستر خریده بودم...اما دیوار دیگه جا نداشت...چسب رو برداشتم و چشم هام رو بستم و از بین پوستر ها یکی شون رو کشیدم بیرون...دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر و تمام چیز هایی که دیدم و یاد گرفتم رو فراموش کنم... اون روز ها هنوز"حشمت الله امینی"رو درست نمی شناختم...فقط یه‌پوستر و یه‌عکس بود...ایستادم و محو تصویر شدم... _یعنی میشه یه روزی منم مثل شما ها انسان بزرگی بشم؟ فرداشب با خستگی و خوشحالی از سرکار برگشتم...این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم...و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر...به فکر یار گرفتن حرفه ای جدید باشم... با انرژی تمام از در اومدم داخل و رفتم سمت کمد که... باورم نمیشد...گریه ام گرفت...پوسترم پاره شده بود...با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون... _کی پوستر من رو پاره کرده؟ مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون... _کدوم پوستر؟... چرخیدم سمت الهام... _من پام رو نگذاشتم اونجا...بیام اون تو سعید من رو میزنه... و نگاهم چرخید روی سعید که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد... _چیه اونطوری نگاه می کنی؟رفتم سمت کمدت چیزی بردارم دستم گرفت اشتباهی پاره شد... خون خونم رو می خورد...داشتم از شدت ناراحتی می سوختم... حالم خیلی خراب بود... _اشتباهی دستت گرفت پاره شد؟خودت میتونی چیزی رو که میگی باور کنی؟اونجایی که چسبونده بودم محاله اشتباهی دستت بخوره پاره بشه...اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره... _تو که بلدی قاب درست کنی،قاب میگرفتیش میزدی به دیوار که دست کسی بهش نرسه... مامان اومد جلو... _خجالت بکش سعید...این عوض عذر خواهی کردنه...پوسترش رو پاره کردی متلک هم می ندازی؟... _کار بدی نکردمکه عذرخواهی کنم...می خواست اونجا نچسبونه... هر لحظه که میگذشت ضربان قلبم شدید تر میشد... _خیلی پر رویی...بی اجازه رفتی سر کمدم بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی...حالا هم هر چی هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگه دارم بازم... _مثلا حرمت نگه ندار ببینم می خوای چه غلطی کنی؟...آره از عمد پاره کردم...دلم خواست پاره کنم...دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم... و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد... _بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم...گریه کن،برو بغل مامانت... از شدت عصبانیت رگ گردنم می پرید...یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار و نگه ش داشتم... _هربار که اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی هیچی بهت نگفتم...فکر نکن کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم واسه اینه که زورت رو ندارم یا از تو نصف آدم می ترسم... بد جوری ترسیده بود...سعی کرد هلم بده و لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون اما عین میخ چسبیده بود به دیوار...هنوز از شدت خشم می لرزیدم...تا لباسش رو ول کردم اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک فرش زیر پاش سر خورد... _برو هر وقت پشت لبت سبز شد،کِر کِر مردی بخون... یه قدم رفتم عقب...مامان ساکت و منتظر و الهام با ترس دست مامان رو گرفته بود...چشمم که به الهام افتاد،از دیدن این حالتش خجالت کشیدم... هنوز ملتهب بودم...سعید،رنگ پریده،ساکت و توی لاک دفاعی همه توی شوک بودن...هیچ کدومشون چنین حالتی رو از من ندیده بودن... جو خونه در حال آروم شدن بود که پدر از وارد شد... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 پدر کلید انداخت و در رو باز کرد...کلید به دست...در باز...متعجب خشکش زد...و همه با همون شوک برگشتن سمتش... _اینجا چه خبره؟ با گفتن این جمله،سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش... _اشتباهی دستم خورد و پوسترش پاره شد حالا عصبانی شده می خواد من رو بزنه... برق از سرم پرید... _نه به خدا...شاهدن...من دست روش... کیفش رو انداخت ک با همه زور خوابوند توی گوشم... _مرتیکه آشغال،آدم شدی واسه من؟...توی خونه من زورت رو به رخ میکشی؟...پوسترت؟...مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند میکنی؟... و رفت سمت اتاق...دنبالش دویدم...چنگ انداخت و پوستر رو از کمد کند...و در کمدم رو باز کرد... _بازم خریدی؟...یا همین یکیه؟ رفتم جلوش رو بگیرم _بابا غلط کردم...به خدا غلط کردم... پرتم کرد عقب...رفت سمت تخت...بقیه اش زیر تخت بود...دستش رو کشیدم...التماس می کردم... _تو رو خدا ببخشید...غلط کردم...دیگه از این غلط ها نمی کنم... مادرم هم به صدا در اومد... _حمید ولش کن...مهران کاری نکرده...تو رو خدا...از پول تو جیبیش خریده...پوستر شهداست...این کار رو نکن... و پدرم با همه توانش،پوستر ها رو گرفته بود تو دستش و می کشید که پاره شون کنه اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت... جلوی چشم گریان و ملتمس من،چهار تیکه شون کرد...گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله گاز... پاهام شل شد...محکم خوردم زمین...و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت... برگشتم توی اتاق...لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم...حالم خیلی خراب بود...خیلی روحم درد می کرد... چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم...بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم...اما مقابل چشم های مغرور و فاتح سعید؟... یک وجب از اون زندگی مال من نبود حتی اتاقی که توش می خوابیدم...حس اسیری رو داشتم که با شکنجه گرش توی یه اتاق زندگی میکنه...و جز خفه شدن و ساکت بودن حق دیگه ای نداره... _خدایا تو هم شاهدی...هم قاضی عادلی هستی...تنهام نذار... صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون...مادرم توی آشپزخونه بود...صدام که کرد تازه متوجهش شدم... _مهران به زور لبخند زدم... _سلام...صبح بخیر... بدون اینکه جواب سلامم رو بده ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد...از حالت نگاهش فهمیدم نباید منتظر شنیدن چیز های خوبی باشم... _چیزی شده؟ نگاهش غرق ناراحتی بود...معلوم بود دنبال جملات میگرده... _بعد مدرسه مستقیم بیا خونه...می دونم نمراتت عالیه...اما بهتره روی درست تمرکز کنی... برگشت توی آشپز خونه...منم دنبالش... _بابا گفته دیگه حق ندارم برم سر کار؟... و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد...مادرم همیشه توی چند حالت سکوت می کرد...یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمیشد جوابت رو بده... از حالت و عمق سکوتش همه چیز معلوم بود...و من،ناراحتی عمیقش رو حس می کردم... _اشکالی نداره...یک ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه...خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار...کار کردن و درس خوندن...کار راحتی نیست... شاید اون کلمات برای آروم کردن مادرم بود...اما هیچ کدوم دروغ نبود...قصد داشتم نرم سر کار اما فقط ایام امتحانات رو... امتحانات آخر سال هم تموم شد...دلم پر میکشید برای مشهد و امام رضا...تا رسیدن به مشهد، دل تو دلم نبود...مهمانی ها و دور همی ها شروع شد...خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها...هر چند به زحمت ۱۵نفر آدم توی خونه جا می شدیم...اما برای من اوقات فوق العاده ای بود...اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد...و قدم به قدمش خاطره بود... بهترین بخش...رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود...و اینکه پدرم جرأت نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه...رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود...اما دایی ابراهیم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود...و همه چیز دست به دست هم می داد و علی رغم اون همه شلوغی و کار...مشهد،بهشت من میشد... شب،خونه دایی محسن دعوت بودیم...وسط شلوغی یهو من رو کشید کنار... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 شک _راستی‌مهران،رفته‌بودم‌حرم...نزدیک‌حرم،پرده‌پناهیان‌رو‌دیدم...فردا‌بعد‌از‌هر سخنرانی‌داره... گل‌از‌گلم‌شکفت... _جدی؟....مطمئنی‌خودشه؟ _نمی‌دونم...ولی‌چون‌چند‌بار‌اسمش رو از تو شنیده بودم با دیدن پرده یهو یاد تو افتادم...گفتم بهت بگم اگه خواستی بری محور صحبت درباره"جوانان،خدا و رابطه انسان و خدا" بود...سعید،واکمنم را شکسته بود...هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم...اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهم ترش رو بنویسم...بعد از سخنرانی رفتم حرم...حدود ساعت ۸بود که رسیدم خونه... دایی محمد بچه ها رو برده بود بیرون...منم از فرصت سکوت خونه استفاده کردم...بدون اینکه شام بخورم،سریع رفتم یه گوسه و سعی می کردم هرچی تو ذهنم مونده رو بنویسم...سرم رو بالا آوردم...دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده... _چی مینویسی که اینقدر غرق شدی؟ _بقیه حرف های امروزه...تا فراموش نکروم دارم هر چی یادم مونده می نویسم... نشست کنارم و دفتر رو برداشت...سریع تر از اون چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند...و چهره اش رفت توی هم... _مهران...از من میشنوی پای صحبت این و اون نشین...به این چیز ها هم توجه نکن... خیلی جا خوردم... چرا؟...حرف هاش که خیلی ارزشمند بود... _دوستی با خدا معنی نداره...وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری... دوستی یه رابطه دو طرفه است...همون قدر که دوستت ازت انتظتر داره...تو هم ازش انتظار داری...نمیشه گفت بده بستونه اما صد در صد دو طرفه است...ساده ترینش حرف زدنه...الان من با تو حرف میزنم تو هم با من حرف میزنی و صدام رو میشنوی...سوال داشته باشی می پرسی من رو میبینی و جواب میشنوی...تو الان ینت کمه...بزرگتر که بشی و بیوفتی تو فراز و نشیب زندگی...از این رابطه ضربه میخوری...رابطه خدا با انسان...با رابطه انسان ها با هم فرق میکنه...رابطه بنده و معبوده...کلا حنسش فرق داره...دو روز دیگه توی اولین مشکلات زندگیتبا خدا مثل رفیق حرف میزنی اما چون انسانی و صدای خدا رو نمیشنوی و نمی بینیش شک میکنی که ایا وجود داره؟اثن تو رو میبینه یا نه...این شک ادامه پیدا کنه سقوط میکنی...به هر میزان اعتماد و باورت جلو تر رفته باشه به همون میزان سقوطت سخت تره... حرف هاش تمام شد...همین طور که کنارم نشسته بود غرق فکر شدم... _ولی من خمین الانم یه دنیا مشکل دارم...با خدا رفاقتی زندگی کردم...و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته و کمکم کرده... زل زد توی صورتم... _خدا رو دیدی؟یا صداش رو شنیدی؟از کجا میدونی خدا کمکت کرده؟...از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟...شاید به صرف قدرت تلقین چنین حس و فکری برات ایجاد شده...مرز بین خیال و واقعیت خیلی نزدیکه... دایی محسن،اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی با زبون بی زبونی بهم زد...تفریح داییم فلسفه خوندن بود...و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم... حرف هاش ک تموم شد،دیگه مغزم مال خودم نبود...گیج گیج شده بودم...و بیش از اندازه دل شکسته...حس آدمی رو داشتم که عزیز ترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن...توی ذهنم دنبال رد پای حضور خدا تو زندگیم می گشتم...جاهایی که من زمین خورده بودم و دستم رو گرفته باشه...جایی که مونده باشم و... شک تمام وجودم رو پر کرده بود... _نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست...نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟نکنه...شاید... همه چیز رفت روی هوا...عین یه بمب...دنیاپ زیر و رو شده بود...و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی به بدترین شکل کم آورده بود... با خودم درگیر شده بودم...همه چیز برای من یه حس بود...حسی که جنسش با تمام حس ها فرق داشت...و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود... تلاش و اساس ۷سال از زندگیم داشت نابود می شد...و من در میانه جنگ گیر کرده بودم...که هر لحظه قدرتم کمتر میشد...هر چه زمان جلوتر می رفت عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد...شک و تردید ها قدرت بیشتری میگرفت...و عقلم روی همه چیز خط میکشید... کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد...سکوت مطلق...سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت...و من حس عجیبی داشتم...چیزی در وجودم قطع شده بود...دیگه ثدای اون حس ها رو نمی شنیدم...و اون‌حضور رو درک‌نمی‌کردم... حس خلأ...سرما...و درد...به حدی حال و روزم ویران شده بود... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 هپه چیز خط خورده بود...حس ها...هادی ها...نشانه ها...و اعتماد...دیگه نمی دونستم به چیز ایمان داشته یا به چیزی اعتماد کنم... من...شکست خورده بودم... خوبم برد...بی توجه به زمان و ساعت و اینکه چقدر تا نماز شب یا اذان بافی مونده بود... غرق خواب بودم که یه نفر صدام زد... _مهران... و دستش رو گذاشت روی شونه ام... _پاشو...الان نمازت قضا میشه... خمار خواب...چشم هام رو باز کردم... چشم هام رو که باز کردم دیگهخمار نبودم...گیجی از سرم پرید... جوانی به غایت زیبا...غرق نور بالای سرم ایستاده بود... و بُعد مکان بهم ریخت...در مسیر قبله،از من دور شد...در حالی که هنوز فاصله مادی ما،فاصله من تا دیوار بود...تا اینکه از نظرم ناپدید شد... مبهوت...نشسته...و توی رخت خواب خشکم زده بود...یهو به خودم اومدم... _نمازم... و مثل فنر از جا پریدم...آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نمونده بود،حتی برای وضو گرفتن...تیمم کردم...الله اکبر... همون طور رو به قبله...دونه های درشت اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود...هر چقدر که زمان می گذشت...تازه بهتر میفهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود... _کی میگه تو وجود نداری؟...کی میگه این رابطه دروغه؟...تو هستی...هست تر از هر هست دیگه ای...و تو از من به من مشتاق تری...من دیشب شکست خوردم و بریدم...اما تو از من نبریدی...من چشمم رو بستم و تو بازش کردی...من... گریه میکردم و تک تک کلمات و جملات رو میگفتم...به خودم که اومدم...تازه حواسم جمع شد...این اولین شب زندگی من بود...که از خودم...فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم...جایی که آزادانه بشینم و با خدا حرف بزنم...فقط من بودم و خدا... خدا از قبل می دونست...و همه چیز رو ترتیب داده بود... دل تو دلم نبود...دلم می خواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم...شاد بودم و شرمنده...شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم...و غرق شادی... دیگه هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست...هیچ منطق و فلسفه ای...هر چقدر که قوی تر از عقل ناقص و اندک من بود... هرچند دلم می خواست بدونم اون جوان کی بود؟...اما فقط خدایی برام مهم بود که اون جوان رو فرستاد...اشک شادی بی اختیار از چشمم پایین می اومد... دل تو دلم نبود...و منتظر که مادرم بیدار بشه...اجازه بگیرم و اطلاع بدم که می خوام برم حرم... چند بار می خواستم برم صداش کنم اما نتونستم...به حدی شیرینی وجود خدا برام شیرین بود که دلم نمی خواست سر سوزنی از چیزی که دارم کم بشه...بیدار کردن مادرم برای دل خودم گناه نبود...اما از معرفت و احسان به دور بود... حدود ساعت۸شده بود...با فاصله ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم...مادرم دیر وقت خوابیده بود...ولی دیگه دلم طاقت نمی آورد... _خدایا...اگر صلاح میدونی؟میشه خودت صداش کنی؟ جمله ام تموم نشده مادرم چرخی زد و بیدار شد...چشمم که به چشمش افتاد سریع برگشتم داخل اتاق...نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم...دیگه چه چیزی از این واقعی تر؟...دیگه خدا چطور باید جوابم رو میداد؟... برای اولین بار حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود...من عاشق شده بودم... _خدایا...هرگز ازت دست نمیکشم...هر اتفاقی که بیوفته،هر بلایی که سرم بیاد،تو فقط من رو رها نکن...جز خودت دیگه هیچی ازت نمی خوام...هیچی... دنیای من فرق کرده بود...از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم...اما کوچک ترین گمان به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه یا حق الناسی به گردنم باشه،من رو از خود بی خود می کرد... می بخشیدم راحت تر از هر چیزی...خر بار که پدرم لهم می کرد یا سعید وجودم رو به آتیش می کشید...چند دقیقه بعد آروم می شدم...بدون اینکه ذره ای پشیمون باشن... _خدایا...بندگانت رو به خودت بخشیدم...تو هم من رو ببخش... و آرامش وجودم رو فرا میگرفت...تازه می فهمیدم معنا سخن اون عزیز رو... _به بندگانم بگو:اگر یک قدم به سمت من بردارید،من ده قدم به سمت شما میام... و من این قدم ها و نزدیک شدن ها رو به چشم می دیدم...رحمت،برکت و لطف خدا...به بنده ای که کوچک تر از بیکران بخشش خدا بود... حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم،تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه... حرف های آقا محمد مهدی شنیده بودم...و اینکه دلم می خواست خدا رو با همه وجود همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم...دلم می خواست همه مثل من این عشق و محبت رو درک کنن...و این زیبایی رو ببینن... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 کمد من پر شده بود از کتاب...در جستجوی سوال های مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود...چرا خدا از زندگی ها حذف شده؟...چه عواملی فاصله انداخته؟...چرا؟...چرا؟... من می خوندم و فکر می کردم...و خدا هم راه رو برام باز می‌کرد...درست و غلط رو به من نشون میداد...پدری که به همه چیز من گیر می داد،حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن غر می‌زد...و دایی محمد هربار که می اومد دست پر بود...هر بار یا چند جلد کتاب می آورد...یا پولش رو بهم میداد...یا همراهم می اومد تا من کتاب بخرم...به جایی و سرگردانی کتاب هام که از این کارتون به اون کارتون دید،دستم رو گرفت و برد... پدرم که از در اومد تو...با دیدن اون دو تا کتابخونه زبانش بند آمد دایی...با خنده خاصی بهش نگاه کرد _ حمید آقا...خیلی پذیرایی تون شیک شده‌ها...اول می‌خواستیم ببریم شون توی اتاق سعید نگذاشت... زمان ثبت نام مدارس بود...و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم تبدیل شد...من،سوم دبیرستان... سعید،اول...اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من می‌رفتم بنویسه و برام برام چندان هم عجیب نبود...پا گذاشته بود جای پای پدر...و اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پروبال می داد...تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده...اما سعید رو توی یک دوره خصوصی ثبت‌نام کرد... آن زمان ترم سه ماه...۴۰۰ هزار تومان...با سعید فقط شش نفر سر کلاس بودند... دبیرستان غیر انتفاعی،با شهریه چند میلیونی...همه همکلاسی هاش بچه‌های پولدار بودند که تفریح شون اسکی کردن بود و با کوچکترین تعطیلات چند روزه،پرواز مستقیم اروپا... سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه... تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره...اما شدیداً احساس تحقیر و کمبود می‌کرد... هر بار که بر می‌گشت،سعی می کرد به هر طریقی که شده،فشار روحی که روش بود و تخلیه کنه...الهام‌ که جرأت نزدیک شدن بهش رو نداشت...و من همچنان هم اتاقیش بودم... شاید مطالعاتم تو زمین روانشناسی علوم اجتماعی تخصصی و حرفه‌ای نبود اما،تشخیص حس خلأ فشار درونی ای رو که تحمل می‌کرد و داشت تبدیل به عقده می شد...چیزی نبود که به فهمیدنش سخت باشه...بیشتر از اینکه رفتارها و خالی کردن فشار روحیش رو سر من اذیتم کنه و ناراحت بشم...دلم از این میسوخت...کاری از دستم براش بر نمی اومد...هرچند پدرم حاضر نشده بود من رو کلاس زبان ثبت نام کنه،اما من آدمی نبودم که شرایط سخت مانع رسیدن به هدف بشه.... این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی میخوای؟...لیست کتاب انگلیسی در آوردم با یه دیکشنری...از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها را از سوی دیکشنری بهم یاد بده...کتاب ها زود تر از اونی که فکر می کردم تمام شد...اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم،رفتم یک روزنامه به زبان انگلیسی خریدم... از هر جمله ۱۰ کلمه ایش،شیش تاش رو بلد نبودم....پر از لغات سخت با جمله بندی های سخت تر از اون...پیدا کردن تک تک کلمات...خواندن و فهمیدن یک صفحه اش...یک ماه و نیم طول کشید... پوستم کنده شده بود...ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا دادم _جانم...بالاخره تموم شد خوشحالی ای که حتی با شنیدن خفه شو روانی هم خراب نشد... مادرم روز به روز کم حوصله تر میشد... اون آدم آرام،با وقار،خوش فکر،و شیرین گفتار...انگار ضعف وجودش پر شده بود...زود خسته می شد...گاهی کلافگی و بی حوصلگی توی چهره اش دیده می‌شد... رفتارهای تند و بی پروا سعید هم بهش دامن می زد...هرچند با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده،اما بهتر از هر شخص دیگری مادرم را می‌شناختم و خوب میدونستم این آدم،دیگه اون آدم قبلی نیست...و این مشغوله جدید ذهنی من بود...چرا های جدید...و اینکه بیشتر از قبل مراقبش باشم... دایی که سومین کتابخانه را برام خرید، پدرم بلافاصله فرداش برای سعیدی لپ تاپ خرید و درخواست اینترنت داد... امیدوار بودم حداقل کامپیوتر را بدن به من...اما سعید همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد...و من حق دست زدن بهش رو نداشتم... نشسته بود با یه لپ تاپ به فیلم نگاه کردن...با صدای بلند...تا خوابم میبرد از خواب بیدار می شدم... _حیفه هدستت نیست که آک بمونه... _مشکل دراری بیرون بخواب... آستانه تحمل بالا تر از این حرفا شده بود که با این جملات عصبانی بشم...هرچند واقعاً جای تذکر رفتاری بود،اما کو گوش شنوا...تذکر جایی ارزش داره که گوشی هم برای شنیدنش باشه...و الا ارزش خودت از بین میره... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 اونم با سعید که پدر در هر شرایطی پشتش رو میگرفت...پتو و بالشتم رو برداشتم اومدم توی هال به قول یکی از علما وقتی با آدمای این مدلی برخورد می‌کنید،مصداق قالوا سلاما باش... کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد...مبل برای قد من کوتاه بود جای تکون خوردن چرخیدن هم نداشت...برای نماز که پا شدم،تمام بدنم درد می کرد و خستگی دیشب توی تنم مونده بود... شاید من توی ۲۴ ساعت،فقط ۳ یا ۴ ساعت می‌خوابیدم...اما انصافاً همون رو باید می خوابیدم... با همون خماری و خستگی،راهی مدرسه شدم...هوای خنک صبح،خواب آلودگی رو از سرم برد...اما خستگی و بی حوصلگی هنوزتوی تنم بود... پام رو که گذاشتم داخل حیاط،یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم حلقه کرد... _خیلی نامردی مهران...داشتیم؟...نه جان ما...انصافا داشتیم؟... حسابی جا خوردم...به زحمت خودم رو کشیدم بیرون... فرامرز...به جان خودم خیلی خسته ام... اذیت نکن... _اذیت رو تو میکنی...مثلا دوستیم با هم...کاندید شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی... خندیدم... _تو باز قرص هات رو سر و ته خوردی؟... _نزن زیرش...اسم توی لیسته... چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن...منم دنبال فرامرز راه افتادم... کاندید شماره۳...مهران فضلی... باورم نمیشد...رفتم سراغ ناظم... _آقای اعتمادی...غیر از من،مهران فضلی دیگه توی مدرسه هست؟... خندش گرفت.... _نه...آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم... _تو رو خدا اذیت نکنید...خواهشا درش بیارید...من،نه وقتش رو دارم،نه روحیه ام به این کار را می خوره... از من اصرار...از مدرسه قبول نکردن... فایده نداشت... از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط...رای‌گیری اول صبح بود.... _بی خیال مهران،آخه کی به تو رأی میده؟...بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن... اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر می‌کردم پیشرفت رفت... مدیر از بلندگو شروع کرد به خوندن اسامی بچه ها که رای آورده بودن... نفر اول،آقای مهران فضلی با ۲۶۵رأی...نفر دوم،آقای... اسامی خونده شده بیان دفتر... برق از سرم پرید...بچه های کلاس ریختن سرم... از افراد توی لیست،من اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم تا چشم مدیر بهم افتاد،با حالت خاصی بهم نگاه کرد... _فکر می کردم رأی بیاری اما نه اینطوری...جز پیش ها که صبحگاه ندارن،هر کی سر صف بوده بهت رأی داده...جز یه نفر...خودت بودی؟... هر چی التماس کردم فایده نداشت و رسما تمام کار های فرهنگی_تربیتی مدرسه،از برنامه ریز تا اجرا و...به ما محول شد و مسئولیتش با من بود...اسمش این بود که تو فقط ایده بده،اما حقیقتش جملات آخر آقای مدیر بود... _ببین مهران...تو بین بچه ها نفوذ داری،قبولت دارن...بچه ها رو بکش جلو...لازم نیست تو کاری انجام بدی...ایده بده و مدیریتشون کن بیان وسط گود...از برنامه ریزی و اجرای مراسم های ساده تا مسابقات فرهنگی و... نمی دونستم بخندم یا گریه کنم... _آقا درجریان هستید ما امسال امتحان نهایی داریم؟...این کارها وظیفه مسول پرورشی مدرسه است...کار فرهنگی برای من افتخاره،اما انصافا انجام این کار ها،برنامه ریزی و راه انداختن بچه ها و مدیریت شون و...خیلی وقت گیره... _نگران نباش...تو یه جا وایسی بچه ها خودشون میان دورت جمع میشن... دست از پا دراز تر اومدم بیرون...هر کاری کردم که زیر بار نرم،فایده نداشت...تنها چیزی که از دوش من برداشته شده بود...نوشتن گزارش جلسات شورا بود...که اونم کلا وظیفه رئیس شورا نبود... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 دبیر شیمی اون روز ها هزاران فکر با خودم می کردم...جز این که اون اتفاق شروع،یک طوفان بود...طوفانی که هرگز از ورود بهش پشیمون نشدم... اولین مناسبت بعد از شروع به کار شورا...بعد از یه برنامه ریزی اساسی...با کمک بچه ها توی سالن سِن زدیم و... همه چیز عالی و طبق برنامه پیش رفت علی الخصوص سخنران که توی یکی از نشست ها باهاشون اشنا شده بودم و افتخار دادن و سخنران اون برنامه شدن...جذبه کلامش برای بچه ها بالا بود و محو شده بودن... برنامه که تموم شد،اولین ساعت درس شیمی بود...معلم خنده رو...زیرک و سخت گیر که اون روز با چهره گرفته و بد اخلاق وارد کلاس شد...چند لحظه پای تخته ایستاد و زل زد بهم... _راسته که سخنران به دعوت تو حاضر شده بیاد؟...این اقا راحت هر دعوتی رو قبول نمی کنه... یهو بهروز از ته کلاس صداش رو بلند کرد _اقا شما روحانی هم میشناسید؟...ما فکر می کردیم فقط با سواحل هاوایی حال می کنید... و همه کلاس زدن زیر خنده...همه میخندیدن به جز ما دو نفر...من و دبیر شیمی... صدای سائیده شدن دندان هاش رو می شنیدم...رفت پای تخته... _امروز اول درس میدم،اخر کلاس تمرین ها رو حل می کنیم... و شروع کرد به درس دادن...تا اخر کلاس اخم هاش توی هم بود...نه تنها اون جلسه،تا چند جلسه بعد جز درس دادن و حل تمرین کار دیگه ای نمی کرد... جزء بهترین دبیر های استان بود و اسم و رسمی داشت اما به شدت ضد نظام و اخرِ بیشتر سخنرانی هاش... _آخ که یه روزی برسه سواحل شمال بشه هاوایی...جانم که چی میشه...میشه عشق و حال...چیه الان اخه؟...دریا هم که بخای بری،سرت رو باید بیاری پایین...حاج خانم یا الله...خوبی فاطی کوماندو مگه مجبوری بیای حال ما رو ضد حال کنی... _دلم میخواد، اون روزی رو ببینم که همخ این روحانی ها رو دسته جمعی بریزیم توی اتیش... توی هر جلسه محال بود۲۰دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف نزنه...از سیاسی و اجتماعی گرفته تا... در هر چیزی صاحب نظر بود...یک ریز هم بچه ها رو میخندوند...و بین اون خنده ها حرف هاش رو میزد...گاهی حرف هاش اینقدر احمقانه بود که فقط بچه های الکی خوش کلاس خنده شون می گرفت... اما کم کم داشت همه رو با خودش همراه می کرد...به مرور،لا به لای حرف هاش دست به تحریف دین میزد...و چنان ظریف در مورد مفاسد اخلاقی و...حرف میزد که هم قبحش بین بچه ها میریخت و هم فکر و تمایلش رو در بین بچه ها ایجاد می کرد...و استاد بردگی فکری بود... _ایرانی جماعت هزار سال هم بدوه بازم ایرانیه...اوج هنر فکریش این میشه که به پاپ کورن بگه چس فیل...اخر هم جاش همون ته فیله است... خون خونم رو می خورد،اما هیچ راهکاری برای مقابله باهاش به ذهنم نمی رسید...قدرت کلامش از من بیشتر بود...دبیر بود و کلاس توی دستش...کاملا حرفه ای عمل میکرد...در حالی که من یک نوجوان که تازه وارد ۱۸سالگی شده بود بودم...حتی بچه هایی که دفعات اول مقابلش می ایستادند،عقب نشینی کرده بودن...گاهی توی خنده ها باهاش همراه می شدن... هر راهی به ذهنم می رسید،محکوم به شکست بودتا اون روز خاص رسید... عین همیشه وسط درس،درس رو تعطیل کرد...به حدی به بچه ها فشار می آورد و سوال و نمونه سوال های سختی رو حل کرد کا تا اسمBreaking timeمی اومد،گل از گل بچه ها می شکفت... شروع کرد به خندوندن بچه ها...و سوژه ی این بار دیگه اجتماعی،سیاسی یا...نبود...این بار مستقیم خود اهل بیت رو هدف گرفته بود...و از بین همه،حضرت زهرا سلام الله علیها... با یه اشاره کوچیک همهچیز رو به سخره گرفت...و بچه ها طبق عادت همیشه شون می خندیدن...انگار مسخ شده بودن...چشمم توی کلاس می چرخید،روی تک تک اجزای صورت شون...انگار اصلا نفهمیده بودن چی شده و داره چی میگه...فقط میخندیدن... و وقتی چشمم برگشت روی اون،با چشم های مست از قدرت و پیروزی بهم نگاه می کرد... برای اولین بار توی عمرم با همه وجود از یه نفر متنفر شده بودم...اشتباهش و کارش نه از روی سهو بود نه هیچ توجیه دیگه ای... گردنم خشک شده بود...قلبم تیر می کشید...چشم هام گرفته بود...و این بار صدای سائیده شدن دندون های من شنیده میشد... زل زدم توی چشم هاش... _به حرمت اهل بیت قسم با دست های خودم نفست رو توی همین کلاس می بُرم...به حرمت حضرت زهرا سلام الله علیها قسم رهات نمی کنم... از خشم می لرزیدم و این جملات رو توی قلبم تکرار می کردم... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 نبرد اون شب بعد از نماز وتر،رفتم سجده... _خدایا...اگه کل هدف از خلقت من این باشه که حق این نامرد رو بزارم کف دستش،به خودت قسم که دفاع از سرورم برای من افتخاره...خدایا تو میدونی من دربرابر این مرد ضعیفم...نه توانایی ش رو دارم نه قدرت کلامش رو...من می خوام برای دفاع از شریف ترین بندگانت بایستم در حالی که می ترسم ضعف و ناتوانیم به قیمت شکست حریم اهل بیت تمام بشه...ترجیح میدم الان و درجا بمیرم ولی مایه سرافکندگی اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه واله)نباشم... و سه روز پشت سر هم روزه گرفتم... •(حسبنا الله و نعم الوکیل و نعم المولی و نعم الامیر و لا حول و لا قوة الی بالله العلی العظیم)•… نیم ساعت به زمان همیشگی...بین خواب و بیداری...این جملات توی گوشم پیچید... بلند شدم و نشستم...قلبم آرام بود...و این،آغاز نبرد ما بود... با اینکه شاگرد اول بودم اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم...تمام وقتی رو که از مدرسه بر می گشتم،حتی توی راه رفت و آمد،کتاب رو جلوتر می خوندم... با مقوای نازک،کارت های کوچیک درست کردم...و توی رفت و آمد اونها رو می خوندم... هر مبحثی رو که میدیدم،توی کتاب دیگه هم درموردش مطالعه می کردم...تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از کتاب درسی بود... کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش،ردیف و گروهش،عدد اتمی و جرمی حفظ کرده بودم... توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر*...میتونستم توی۳۰ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم... هر سوالی که می داد،در کمترین زمان ممکن اولین دستی که برای حلش بلند میشد،مال من بود...علی الخصوص استوکیومتری های چند خطیش رو... من مخ ریاضی بودم به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود...ذهنی تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم‌... بعد از نوشتن سوال هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود،من جواب آخرش رو می گفتم...وصدای تشویق بچه ها بلند میشد... کم کم داشت عصبی میشد...رسما بچه ها برای درس شیمی دور من جمع می شدند...هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه،من به خودم بیشتر سخت میگرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر میشد... بار ها از در کلاس که وارد میشد،من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها درس جلسه قبل رو تکرار میکردم،تمرین حل میکردم و جواب سوال ها رو می دادم... توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در... _مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه...همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم،دفتر اومدن...خواستن کلاس فوق برنامه و رفع اشکال شون با تو باشه...گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد میگیرم...تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی...قیافه اش دیدنی بود...داشت چشم هاش از حدقه در می اومد... خبر به بچه های پایه اول که رسید صدای درخواست اون ها هم بلند شد... درگیریش با من علنی شده بود...فقط بچه ها فکر میکردن رقابت شیمیه...بعضی ها هم می گفتن _تدریس تو بهتره...داره از حسادت میترکه... کار به آوردن سوال های المپیاد کشیده بود...سوال ها رو که می نوشت،اکثرا قلم ها رو همون موقع می گذاشت زمین...اما اون روز با همه روز ها فرق داشت... _این سوال سال*المپیادکشور*... با پوز خند خاصی بهم نگاه کرد... _جز سخت ترین سوال ها بوده...میگن عده کمی تونستن حلش کنن... نگاه های بچه ها چرخید سمت من...و نگاه من بدون اینکه پلک بزنم،به تخته گره خورده بود... _خدایا...این یکی دیگه خیلی سخته...به دادم برس... _آقا چرا سوالی میارید که خودتونم نمی تونین حل کنین؟...گند میزنید به روحیه ما... و بچه ها باهاش هم صدا شدن...هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی میگفت...و من همچنان به تخته زل زده بودم...فرامرز از پشت زد به شونه ام و صداش رو بلند کرد... _مهران بیخیال شو...عمرا اگر این سوال برای سن ما باشه...المپیاد دانشجو ها یا بالاتر بوده... بین سر و صدای بچه ها،یهو یه نکته توی سرم جرقه زد... _آقا اصلا غیر اورانیوم،عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن...عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشی تولید میشن...مطمئنید عنصر هایی توی گزینه هاست درسته؟... _میگم احتمالا طراح سوال موقع طرح این،مست بوده و عقلش رفته بوده تعطیلات...آقا یه زبون به برگه اش میزدید،میدیدی مزه شراب میده یا نه؟... جملاتی که با حرف اشکان،شرترین بچه کلاس کامل شد... _شایدم اونی که پای تخته نوشته دیشب زیادی خورده باشه... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 و همه زدن زیر خنده...برای اولین بار،سرکلاس با حرف هایی که خودش میزد و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد،مسخره اش کردن...جذبه و هیبتش شکست...کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن... از این که خلق و خوی مسخزه کردن بین بچه ها رایج شده بود و قبح شراب خوردن ریخته بود،ناراحت بودم...اما این اولین قدم در شکست اون بود... به زحمت خودش رو کنترل کرد... _نه من که طبیعی بودم...ولی راست میگید،شاید طراحش خورده بوده... و اشکان ول کن نبود... _احتمالا اولش حسابی خورده...پشت سر هم حسابی...خورده...آخه اونجا هر کی یه اشتباه کوچیک کنه، به شکر خوردن می اندازنش… _آره احتمالا تو هم اونجا بودی داشتی کنار طرف شکر می خوردی...تا یه چی میشه اونجا اینطوری…اینجا اینطوری…تو تا حالا پات رو از حوزه استحفاضیه استان بیرون گذاشتی؟… کنترل اوضاع حسابی داشت از دستش خارج میشد... دوبار با خودکار زد روی میز... _بسه دیگه…ساکت…تا مودبانه ازتون میخام،حواستون جمع باشه... و بعد رو کرد به من و خندید... _تو هم مخی هستی ها…اشتباهی ایران به دنیا اومدی…باید*به دنیا می اومدی… محکم زل زدم توی چشماش… _شما رو نمی دونم…ولی من از نسل اون ایرانی هایی هستم که وقتی صدام دکل نفتی*زد و همه دنیا گفتن فقط بزرگترین مهندس های امریکایی می تونن اون فاجعه رو مهار کنن،یه گروه کارگر ایرانی رفتن جمعش کردن…ایرانی اگه ایرانی باشه،یه موی کارگر بی سوادش شرف داره به هیکل هر چی خارجیه…برده،روحش آزاد و جسمش در بند...اما ما مثل احمق ها درگیر بردگی ذهنی شدیم…برده فکری،دیر یا زود خودش با دست خودش به دست و پای خودش غل و زنجیر می بنده… کلاس یه لحظه کپ کرد…اون مهران آرام و مؤدب که حرمت بد اخلاق ترین دبیر ها رو حفظ می کرد،جلوی اون ایستاده… سکوت کلاس شکست…صدای سوت و تشویق بچه ها بلند شد و ورق برگشت… از اون به بعد،هر بار که حرفی میزد،چشم بچه ها بر می گشت روی من…تایید میکنم یا رد می کنم یا سکوت می کنم…و سکوت به معنای اینکه رد شد اما دلیلی نمی بینم حرفی بزنم…جای ما با هم عوض شده بود…و من هم صادقانه اکر نقدی که میکرد صحیح بود،می پذیرفتم…و اگر در مورد موضوعی اطلاعاتم کم بود،با صراحت می گفتم... _باید در موردش تحقیق کنم… توی راهرو بهم رسیدیم…با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم…صدام کرد… _از همون روز اول ازت خوشم نیومد،ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینجوری بخورم…فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبر چینی باشه… خندیدم‌… _که بعدش بچه مذهبی کلاس بشه خبر چین و جاسوس،لو بره و همه بهش پشت کنن؟… خنده ش کور شد… _خیلی دت کم گرفته بودمت… مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم… _می دونی؟…زمان انقلاب و جنگ،امثال تو رو میکشتن… دستش رو مثل تفنگ آورد کنار سرم… _بنگ…یه گلوله می زدن بین مخش…هنوزم هستن…فقط یهو سر به نیست میشن…میشن جوان ناکام… و زد تخت سینه ام… _جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون میکنه…یا ه زور گیر،چاقو چاقو شون میکنه…حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمیکنه… ناخورآگاه بلند از ته دل خندیدم… _اشکال نداره…شهدا با رجعت بر میگردن…حتی اگه روی سنگ شون نوشته باشه جوان ناکام…خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره‌…برو اینا رو به یکی بگو که بترسه… هر کی یه روز داغ میبینه…فرق مرده و شهید هم همینه…مرده محتاج دعاست،شهید دعا میکنه… و راهم رو کشیدم رفتم سمت دفتر… بعد از مدرسه،توی راه برگشت به خونه،تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر میکردم…و اینکه اکه رفتنی بشم،احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومده…و اگه بعد من،بازم سر کسی بیاد چی؟‌… به محض رسیدن،سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد…و زنگ زدم به دایی محمد…و همه چیز رو تعریف کردم… _شما تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم…خلاصه اگه روزی اتفاقی افتاد…همه اش رو نوشتم،تاریخ زدم و امضا کردم…توی یه پاکت،توی کتابخونه سومی،عقایدش به سازمان مجاهدین و…می خوره…اگه فراتر از این حد باشه،لازم میشه… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 اون تابستان،اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم…علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم،اما من پیش دانشگاهی بودم و جو زندگیم باید کاملا درسی میشد… مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر از سایر مدارس و از اویلی تابستان شروع می کرد…علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی*بود…و کل بچه های پیش هم از قبل ثبت نام شده محسوب میشدن… امتحان نهایی رو که دادیم،این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه،خودش هر کتابی که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید…هر چند اون ایام،تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود و غیر از ۳ انتشارات معروف،بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن… آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم،رتبه ام تک رقمی شد…کار نامه ام که به مادرم نشون دادم اشک تو چشماش جمع شد… کسی توی خونه مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد…و من چاره ای جز اینکه حتی روز هایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم… اونقدر غرق درس خوندن شده بودم که اصلا متوجه نشدم داره اطرافم چه اتفاقی می افته…روز هایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم…زمانی که ایام اوج و طلایی و روز های خوش و پر انرژی زندگی من بود،مادرم ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند…زن آرام و صبوری که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت… زمانی که مشاور های مدرسه بین رشته ها و دانشگاه های تهران سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده رو بهم نشون بدن…و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی دبیرستان منم و فقط تشویق می شدم که خمین طوری پیش برم…آینده زندگی ما داشت طور دیگه ای رقم می خورد… نهار نخورده و گرسنه،حدود ساعت۷شب زنگ در رو زدم…محو درس و کتاب که میشدم،گذر زمان رو نمی فهمیدم…به جای مادرم،الهام در رو باز کرد و اومد به استقبالم… _سلام سلام الهام خانوم…زود،تند،سریع…ناهار چی خوردید که دارم از گرسنگی می میرم… بر عکس من که سرشار از انرژی بودم…چشم های نگران و کوچیک الهام،حرف دیگه ای برای گفتن داشت… الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت…فوق العاده احساساتی…زود می ترسید و گریه اش می گرفت… چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم… _به داداشت نمیگی چی شده… _مامان قول گرفته بهت نگم…گفت تو کنکور داری… یه دست کشیدم روی سرش… _اشکال نداره…مامان کجاست؟…از خودش می پرسم… ‌_داره تلفنی با عمه سهیلا حرف میزنه…حالش هم خوب نیست…به من گفت برو تو اتاقت… رفتم سمت پذیرایی…چهره اش بهم ریخته بود و در حالی که دستاش می لرزید،اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش… _شما اصلا گوش میکنی من چی میگم؟اگر خودت جای من بودی هم همین حرف ها رو میزدی؟من،حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی برادرهام چیزی نگفتم فقط به خاطر بچه هام بود…حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه…الان مهران… و چشمش بهم افتاد…جمله اش نیمه کاره تو دهنش موند…صدای عمه سهیلا گنگ و مبهم از پشت تلفن شنیده میشد… چند لحظه همونطور تلفن به دست،خشکش زده…و بعد خیلی محکم با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد… _برو توی اتاقت…این حرف ها مال تو نیست… نمی تونستم از جام حرکت کنم…نمی تونستم برم…من تنها کسی بودم که از هیچی خبر نداشتم…بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم… _چی کار میکنی مهران؟…این حرف ها مال تو نیست…تلفن رو بده… و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بکشه بیرون اما زور من دیگه زور یه بچه نبود… عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف میزد… _این چیز ها رو بیخود گردن حمید ننداز…زن اگه زن باشه شوهرش رو جمع میکنه،نره سراغ یکی دیگه…بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند… بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف میزد…و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره… _بهت گفتم تلفن رو بده… این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید…ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود…یه قدم رفتم عقب… _خوب…می گفتید عمه جان…چی شد ادامه حرف تون؟…دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟… حسابی جا خورده بود… _مرد اگه مرد باشه چی؟…اون باید چطور باشه‌؟…به مادر من که میرسید از این حرف ها میزنید،به شوهر خودتون که می رسید سر یه موضوع کوچیک دوتا برادرتون ریختن سرش زدنش… _این حرف ها به تو نیومده…مادرت بهت ادب یاد نداده تو کار بزرگترها دخالیت نکنی؟… _اتفاقا یادم داده…فقط مشکل از لیاقت شماست…شما لیاقت عروس نجیب و باشخصیتی مثل مادر من رو ندارید… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادین که میگفت…الهی بمیرم از شر اولاد نااهلم راحت شم…راستی،زن دوم برادرتون رو دیدید؟…اگه ندیدید پیشنهاد میکنم حتما ببینید…اساسی بهم میاین… این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم]…مادرم هنوز تو شوک بود…رفتم توی حال که تلفن رو بزارم سر جاش…دنبالم اومد… _کی بهت گفت‌؟…پدرت؟… _خودم دیدمشون…تو خیابون با هم بودن…با بچه هاشون… چشم هاش بیشتر گر گرفت… _بچه هاش؟!…از اون زن هم بچه داره؟…چند ساله شونه؟… فکر می کردم از همه چی خبر داشته باشه…اما نداشت…هر چند دیر یا زود باید میفهمید…ولی نه اینطوری و با شوک…بهم ریخته بود ولی با شنیدن این هم حالش بدتر شد…اون شب با چشم های خودم،خورد شدن مادرم رو دیدم… دیگه نمی دونستم چی بگم…معلوم بود از همه چی خبر نداره…چقدرش رو می تونستم بگم؟…بعد از حرف های زشت عمه،چقدرش رو طاقت داشت اون رو بشنوه… یهو حالت نکاهش عوض شد… _دیگه چی میدونی؟…دیگه چی میدونی که من ازش خبر ندارم؟… چند لحظه صبر کردم… _می دونی که خیلی خسته ام…و امشب هم به اندازه کافی برای همه خوب بوده…فردا هم روز خداست… _نه مهران…همین الان…و همین امشب…حق نداری چیزی رو مخفی کنی…حتی یه کلمه رو… از صدای ما،الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون…با تعجب بهم زل زدن… _تو می دونستی؟… _فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟…یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود…چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سپر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم…اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش…شیشه های ماشینش رو آوردن پایین…عمه ۲تا داداش داشت…مامان۳داداش داره…با پسر های بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن۶تا…پسر خاله ها و پسر عمو هاش به کنار… زیر چشمی به مامان نگاه کردم…رو کردم به سعید… _اون که زنش رو گرفته بود،اونم دائم…بچه هم داشت…فقط رو شدنش باعث شد زندگی ما بره رو هوا و از هم بپاشه…برای من پدر نبود،برای شما که بود…نبود؟… اون شب،بابا برنگشت…مامان هم اصلا حالش خوب نبو…سرش به شدت درد می کرد…قرص خورد و خوابید…منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم… شب همه خوابیدن اما من خوابم نبرد…تا صبح توی پذیرایی راه میرفتم و فکر می کردم…تمام تلاش این چند ساله م هدر رفته بود…قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن… مادرم خیلی با شعور بود…اما مثل الهام به شدت عاطفی و مملو از احساس…اصلا برای همین هم توی دانشگاه،رشته ادبیات رو انتخاب رو انتخاب کرده بود…بابا باید بین اون و مادرم،یکی رو انتخاب کنه…و انتخاب پدرم واضح بود…مریم۱۵سال از مادرم کوچک تر بود… توی تاریکی نشسته بودم روی مبل…و غرق در فکر…نمی دونستم باید چی کار کنم…اصلا چه کاری از دستم برمیاد…واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه… نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون…عین همیشه توی حال،چراغ خواب روشن ب…توی تاریکی پذیرایی من رو دید… _چرا نخوابیدی؟… _خوابم نمی بره… اومد طرفم… _چرا چیزی بهم نگفتی؟… چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم…سرم رو انداختم پایین… _ببخشید… و ساکت شدم… _سوال نکردم که عذر خواهیت رو بشنوم… _از دستم عصبانی هستی؟…می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم…اما اگه می گفتم همه چیز خراب میشد…مطمءنم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده…روی بابا هم بهت باز میشد…حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه…هر آدمی،کم یا زیاد،ایراد های خودش رو داره…اگه من رو بزاریم کنار،شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود;بود؟… و سکوت فضا رو پر کرد… _از دست تو عصبانی نیستم…از دست خودم عصبانیم…از اینکه نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی… نمی دونستم چی بگم…از اینکه اینطوری برخورد کرد،بیشتر خجالت کشیدم… _اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود…اما همه اش همین نبود… ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره و جوانیت غلبه کنه و تو روی پدرت بایستی و حرمتش رو بشکنی…بالا بری پایین بیای،پدرته…این دعوا بین ماست…همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودم،امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد‌…که نشد… مادرم که رفت،من هنوز روی مبل نشسته بودم… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 حس فرزند بزرگ بودن و حمایت از خانواده…بعد از تموم شدن ساعت درسی،نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم و سریع برگشتم‌…حدود سه و نیم،چهار بود که رسیدم خونه… چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود…خیلی تعجب کردم…مطمئن بودم خونه خالی نیست…از زیر در نگاه کردم…ماشین بابا توی حیاط بود… _نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست… سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا…رفتم سمت ساختمون…صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید… مامان با دیدن من وسط حال جا خورد…انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بود…از روی نگاه مادرم،پدرم متوجه پشت سرش شد…و با غیض چرخید سمت من…تا چشمش بهم افتاد،گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد… _مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟…حالا دیگه پای تلفن برای عمه ت زبون درازی میکنی؟… و محکم خوابوند توی گوشم…حالم خراب شده بوده،اما نه از سیلی خوردن…از دیدن مادرم توی اون شرایط…صورت و چشم هام گر گرفته بود…و پدرم بی وقفه سرم فریاد میزد… با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد…مادرم آشفته و بی حال…الهام و سعید هم بی سر و صدا توی اتاق شون…و این تازه اولش بود… لشکرکشی هاشون تازه شروع شد…مثل قبیله مغول به خونه حمله ور میشدن…مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن… خورد شدنش رو میدیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم…یا حتی به کسی خبر بدم… _این حرف ها به تو ربطی نداره مهران…تو امسال فقط درست رو بخون… اما دیگه نمی تونستم…توی مدرسه یا کتابخونه،تمام فکرم توی خونه بود…و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت…به حدی حال و روزم به هم پیچیده بود که اصلا نمی فمیدم زمان به چه شکل می گذشت… فایده نداشت…تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی…دایی تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره…مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود واین چیزی بود که من،طاقت دیدنش رو نداشتم… حدود ساعت۸بود که صدای زنگ بلند شد…و جمله "دایی محمد اومد." فضای پر تشنج رو به سکوت تبدیل کرد… سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود…دایی محمد هیبت خاصی داشت،هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت… با همون هیبت و نگاهی که ازش اتیش میبارید،از در اومد تو…پدرم از جا بلند شد…اما قبل از اینکه کلمه ای از دهانش خارج بشه،سیلی محکمی از دایی خورد… _صبح روز عقد کنون تون بهت گفتم ازت خوشم نمیاد و وای به حالت اگه اشک از چشم خواهرم بریزه… عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد و با عصبانیت به داییم نگاه کرد… _به به حاج اقا…عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزاریدتوی خونه برادرم روش دست بلند می کنید…بعد هم میخاید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟…وقاحت هم حدی داره… دایی زیر چشمی بهش نگاه کرد… _مر دو زنه رو میگن،خونه این زنش…خونه اون زنش…دیگه نمیگن خونه خودش…خونه اش رو به اسم زن هاش میشناسن…حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست…اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت،شما اصلاح و آباد کردید بسه…اصلاحی رو هم که شما بکنید،عروس یا کور میشه یا کچل… عمه در حالی که غر غر می کرد از در رفت بیرون…پدر هم پشت سرش…غرغر کردن صفت مشترک همه شون بود…و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد… _اونطوری بهش نگاه نکن…به جای مهران تو باید به من زنگ میزدی… از اون شب،دیگه هیچ کدومشون مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن…و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد…آرامشی که با شروع فرایند دادگاه چندان طول نکشید… مادر به شدت درگیر شده بود و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت… مادرم دیگه وقت،قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام۱۳-۱۴ ساله رو نداشت…و این حداقل کاری بودد که از دستم بر می اومد… زمانی که همه بچه ها فقط درس میخوندن…من بیشتر کار های خونه،از گردگیری و جارو کردن تا خرید و حتی پختن غذا های ساده تر رو انجام می دادم…الهام هم با وجود سنش گاهی کمکم می کرد… هرچند مادر سعی میکرد جو خونه آروم باشه،اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم…و من در چنین شرایطی کنکور دادم… پدر الهام رو از ما گرفت…و گرفتن الهام،به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت… مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود و می خواستن همه جوره تمام حقوقش رو ضایع کنن… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 انسان های عجیب کسی جلو تر حرف و حدیث ها نبود…نُقل محفل ها شده بود،غیبت ما…هر چند حرف های نیش دارشون،جگر هنه مون رو آتیش میزد…اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم…غیبت کننده ها،گناه شور نامه اعمال من بودن…و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن…و اونهایی که آتش بیار این محفل ها بودن… ته دلم میخندیدم و می گفتم… _بشورید…۱۸سال عمرم رو با تمام گناه ها،اشتباه ها،نقص ها،کم و کاستی ها رو بشورید…هر حقی هم که ناخواسته ضایع کردم،هر اشتباهی رو نفهمیده مرتکب شدم…هر چیزی که…حالا به لطف شما،همه اش داره پاک میشه… اما اون شب،زیر فشار عصبی خوابم نمی برد…همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد میشد که یهو به خودم اومد… _مهران…به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی…از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟… گریه ام گرفت…هر چند این گناه شوری وعده خدا بود به غیبت کننده،اما من از خدا خجالت کشیدم… این همه ما در حق لطف و کرم ناسپاسی می کنیم…این همه ما… اون نماز شب…پر از شرم و خجالت بود…از خودم خجالت کشیده بودم… _خدایا…من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم…اونها عذاب من رو میشستن…و دل سوخته ام خودش رو با این التیام می داد… خدایا به حرمت و بزرگی خودت،به رحمت و بخشندگی خودت…امشب،همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم…تمام غبت ها،زخم زبون ها و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده…همه رو به حرمت خودت بخشیدم… تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته…من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش… و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود…کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد…خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت… _با این اخلاقی که تو داری،تف سر بالا ببرم خونه زنم؟…مریم هم نمیخواد که… سعید خورد شده بود…عصبی،پرخاشگر و زودرنج…با کوچیک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت… جواب کنکور اومد…بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کد ها رو برداشتم،رفتم نشستم یه گوشه… با دایی قرار گذاشته بودیم،بریم مشهد…خونه مادربزرگ…دست نخورده مونده بود…برای فامیل که از شهر های مختلف میومدن مشهد…هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد که خونه ارثیه است و متعلق به همه…اما با موافقت هموم همه و حمایت دایی محمد…در نهایت قرار شد بریم مشهد… چه مدت گذشت؟نمی دونم…اصلا حواسم به ساعت نبود…داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم میگرفتم که تا چند ماه قبل،حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم… مدادم رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته…گزینه های من به صد نمی رسید…۶ انتخاب…همه شون هم مشهد…نمی تونستم ازشون دور بشم…یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد… وسایل رو جمع کردیم…روح از چهره مادرم رفته بود…و چقدر جای خالی الهام حس میشد… با پخش شدن خبر زندگی ما،تازه از نیش و کنایه و زخم زبان ها،فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن…افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن…حالا از دیدن این وضع،سرمست از لذت بودن…و با همه وجود،سعی در تحقیر ما داشتن… هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن،بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن…انسان های بد بختی که درون شون خالی بود،که برای حس لذت از زندگی شون،از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن… و دلم رو صاف کردم… برای شبیه خدا شدن،برای آینه صفات خدا شدن…چه تمرینی بهتر از این…هر بار که زخم زبانی،وجودم رو تا عمقش آتش میزد،از شر اون آتش و وسوسه شیطان به خدا پناه می بردم…و می گفتم… _خدایا…بنده و مخلوقت رو به بزرگی خالقش بخشیدم… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 دل سوخته جواب قبولی ها اومده بود…توی در بهش برخورد کردم…با حالت خاصی بهم نگاه کرد… _به به آقا مهران…چی قبول شدی؟…کجا قبول شدی؟…دیگه با اون هوش و نبوغت،بگیم آقا دکتر یا نه؟… خندیدم و سرم رو انداختم پایین… _نه انسیه خانم…حالا پزشکی که نه…ولی خدا رو شکر،مشهد می مونم… جمله ام هنوز از دهنم در نیومده…لبخند طعنه داری زد… _ای بابا…پس این همه میگفتن مهران،زرنگ و نابغه است الکی بود؟…تو هم که اخرش هیچی نشدی…مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران…تو که سراسری نمی تونستی،حداقل آزاد شرکت میکردی…حالا یه طوری شده پولش رو از بابات می کندی…اون که پولش از پارو بالا میره…شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته…هر چند مامانت هم عرضه نداشت…نتونست چیزی ازش بکنه… ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم…حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند… هرچند آتش حسادت توی دلش بود و گوشه ای از شعله هاش،وجود من رو گرفتهبود…برای اون جای دلسوزی بیشتری وجود داشت… اومدم در رو باز کنم که مادرم بازش کرد…پشت در،با چشم هایی که اشک توشون حلقه زده بود… _تو هم سرنوشتت پاسوز من و پدرت شد… دیدنش دلم رو بیشتر اتیش زد…به زور خندیدم… _بی خیال بابا…حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره…نمی دونی فردوسی مشهد چقد بزرگه…من که حسابی باهاش حال کردم…اصلا فکر نمی کردم اینقدر… پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم…شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود،کمی اروم بشه… حالتش که عوض شد…ساکت شدم…خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم…و شیطان هم نمی داد و…داغ و اتش دلم رو بیشتر باد میزد… آرزو های بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت… دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن،فراموش کردم بگم… _خدایا…بنده ات رو به خودت بخشیدم… مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیز ها نبود…سعید هم حال و روز خوبی نداشت…ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود…از مدرسه گرفته تا هرچیزی که اراده می کرد…حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ که حیاطش یک سوم خونه قبل مون نمیشد… برای من که وسط ثروت به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم،عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود…اما اون،فشار شدیدی رو تحمل می کرد… من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال و اتاق رو دادم دستش…اتاق برای هر دوی ما اندازه بود‌…اما اون به در و دیوار گیر میکرد…آرامش بیتر اون،فشار کمتری روی مادر وارد می کرد…مادری که بیش از حد تحت فشار بود… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 مار توی حال دراز کشیده بودن که یهو سعید با صدای وحشت صدام کرد… _مهران پاشو…پاشو مارم نیست… گیج خسته چشم هام رو باز کردم… _بارت نیست؟…بار چیت نیست؟… _کری؟…میگم مــار…مارم گم شده؟… مثل فنر از جام پریدم… _یه بار دیگه بگو…چیت گم شده؟… _به کر بودنت،خنگی هم اضافه شد…هفته پیش خریده بودمش… سریع از جا بلند شدم… _تو مار خریدی؟…مار واقعی؟… _آره بابا…مار واقعی… _آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟…نگفتی نیشت میزنه؟… _بابا طرف گفت زهری نیست…مارش آبیه… شروع کردیم به گشتن…کل خونه رو زیر و رو کردیم،تا پیدا شد…سعید رفت سمتش برش داره که کشیدمش عقب… _سعید مطمئنی این زهر نداره؟… علی ر٥م اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره اما یه حسی بهم میگفت…اصلا این طور نیست…مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود،آروم رفتم سمتش و گرفتمش… _کوچیک هم نیست…این رو کجا نگه داشته بودی؟… _تو جعبه کفش… مار آرومی بود ولی به اون حس بیشتر از چیزی که میدیرم اعتماد داشتم…به سعید گفتم که سینک ظرف شویی رو پر آب کنه و انداختمش توی آب،به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت… _سعید شک نکن مار آبی نیست…اون بهت دروغ گفته که آبیه…بعید میدونم بی زهر بودنش هم راست باشه… چند لحظه به مار خیره شدم… _خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن و بیارش… سعید برای اولین بار هر حرفی میزدم سریع انجامش میداد…دو دقه نشده بود که با کیسه برنج اومد… خیلی آروم دوباره رفتم سمتش…و با سلام و صلوات گرفتمش و انداختمش توی کیسه…درش رو گره زدم…رفتم لباسم رو عوض کردم… _کجا میری؟… _می برمش اتش نشانی…اونها حتما باید بدونن این چیه…اگر زهری نبود برش می گردونیم… _صبر کن منم میام… و سریع حاضر شد… اول باور نمی کردن…آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم… _خوب بیاید نگاه کنید…این دیگه سر به سر گذاشتن نداره… کیسه رو از دستم گرفت…تا توش رو نگاه کرد،برق از سرش پرید… _بچه ها راست میگه…ماره،زنده هم هست… یکی شون دستکش دستش کرد و مار رو از توی کیسه در آورد…و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد… _این مار رو کی بهتون فروخته؟…این مار نه تنها مار آبی نیست،که خیلی هم سمیه…گرفتنش هم حرفه ای میخاد…کار راحتی نیست… سعید بد جور رنگش پریده بود… _ولی توی این چند روز هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم،خیلی آروم بود… _خدا به پدر و مادرت رحم کرده…مگه مار،مرغ عشقه که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟… رو کرد به همکارش… _مورد رو به ۱۱۰اطلاع بده…باید پیگیری کنن…معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته یا ممکنه بفروشه… سفید،من رو کشید کنار… _مهران،من دیگه نیستم…اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟… دلم ریخت… _مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخاه؟… _نه به قرآن… _قسم نخور…من محکم کنارتم و هوات رو دارم…تو هم الکی نترس… خیلی سریع سر و کله پلیس پیدا شد… هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم جسارتش بیشتر شد اما بدجور ترسیده بود… توی صحبت ها معلوم شد که بعد از اینکه مار رو خریده،برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم،توی ذوق و حال جوانی پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدن که اونها هم مار بخرن…و ترسش هم همین بود… عبداللهی،افسر پرونده،خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد…و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود… سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن،آروم تر شده بود…اما وقتی ازش خواستن کمک کنه تا گیرش بندازن،دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود… _مهران اگه درگیری بشه چی؟…تیر اندازی بشه چی؟… به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم… _وقتی بهت یگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن،واسه همین چیز هاست…از یه طرف جو میگیرتت واسه ملت شاخ و شونه میکشی،از یه طرف اینطوری رنگت میپره… قرار شد سعید واسطه بشه و یکی از سرباز های کلانتری به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد…منم باهاشون رفتم… پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن،سعید مثل فشنگ دررفت… آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد،با اون قیافه ترسیده اش ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود و تعارف تکه پاره می کرد… ‌_کاری نکردم…همه ما در قبال جامعه مسئولیم…و… من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم…آخر خنده اش ترکید و زد روی شونه سعید… _خیلی کار خوبی کردی…با همین روحیه درس بخون…دیگه از این کار ها نکن…قدر داداشتت رو هم بدون… از ما که دور شد،خنده منم ترکید… _تیکه آخرش از همه مهم تر بود،قدر داداشت رو بدون… با حالت خاصی بهم نگاه کرد… _روانی… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃