⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 #خاکهای_نرم_کوشک قسمت 6⃣2⃣ 🌹فاطمه ناکام برونسی راوی: همسر شهید اما نه
قسمت های ۲۶ تا ۳۰ داستان زیبای خاکهای نرم کوشک
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 1⃣3⃣
🌹سفر به زاهدان
راوی: کاظم حسینی
شروع کرد به گفتن:
« اون وقتها می دونی که حاج آقا خامنه اي تبعید شده بودن به یکی از روستاهاي ایرانشهر، من اون موقع یک نامه داشتم براي ایشون که باید می رسوندم به دست خودشون.»
کنجکاوي ام بیشتر شد. گفتم: « دادن یک نامه که دو روز طول نمی کشه!»
گفت:« درست می گی، ولی کار دیگه اي هم پیش اومد.»
- «چه کاري؟»
+ « نامه رو دادم خدمت آقا، بین اندرونی و اتاق ملاقات رو نشونم دادن و گفتن: «ساواك از همین جا رفت و آمد ما رو کنترل می کنه. هر کی میآد پهلوي ما، با دوربین هایی که دارن، می بینن؛ اگر شما بتونی کاري بکنی که این کنترل رو نداشته باشن ، خیلی خوبه.»
فهمیدم منظور آقا اینه جلوي دید ساواکی ها رو با کشیدن یک دیوار بگیرم. منم سریع دست به کار شدم. آجر ریختم و تشکیلات دیگه رو هم جور کردم و اون جا را دیوار کشیدم. براي همین، برگشتنم دو روز طول کشید. »
با خنده گفتم:« پس اون دبه روغن رو هم براي آقا می خواستی؟»
- «بله دیگه.»
پرسیدم: «ساواکی ها بهت گیر ندادن.»
گفت: «اتفاقاً وقت آمدن، آقا احتمال می دادن که منو بگیرن. بهشون گفتم: من ایجا که اومدم سرم چفیه بسته
بودم. فکر نکنم بشناسن؛ ولی آقا راضی نشدن، منو از مسیر دیگه اي خارج کردن که گیر نیفتم.»
آتش کنجکاوي ام سرد شده بود. حرفهاي عبدالحسین سند مطمئنی بود براي قرص و محکم بودن او و براي راز نگهداشتنش.(۱)
-------------------------------------------------------
۱- مقام معظم رهبري در عید نوروز سال ۱۳۷۵ به خانه ي شهید بزرگوار حاج عبدالحسین برونسی می روند و در
دیداري که با خانواده ایشان داشته اند، همین خاطره را تعریف می کنند.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊
🔴 #خاکهای_نرم_کوشک
قسمت 2⃣3⃣
🌹سرما زده
راوی: حجت الاسلام محمد رضا رضایی
پنجاه متر زمین داشتم تو کوي طلاب. سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم.
علناً می گفتند: « باید حق حساب بدي تا کارت راه بیفته.»
تو دلم می گفتم: «هفتاد سال سیاه این کارو نمی کنم.»
حتما باید خانه را می ساختم و آنها هم نمی گذاشتند. سردي هوا و چله زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد.
بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم. رفتم پیش آقاي برونسی و جریان را بهش گفتم.
گفت: « یک بناي دیگه هم میگم بیاد، خودتم کمک می کنی ان شاءالله یک شبه کلکش رو می کنیم.»
فکر نمی کردم به این زودي قبول کند، آن هم تو هواي سرد زمستان.
گفت:« فقط مصالح رو سریع باید جور کنیم.»
شب نشده بود، مصالح را ردیف کردیم. بعد از نماز مغرب و عشاء با یکی دیگر آمد. سه تایی دست به کار شدیم. بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد.
به طرز کارش آشنا بودم. می دانستم براي معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می
کشد.
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سعید عاکف
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم