eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️بعد ٺو خورشید هرگز #طلوع نڪرد 🌟فقط مردم طبق عادٺ قدیم بهم صبح بخیر میگویند ... 🌷#شهید_محسن_قوطاسلو🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
☀️بعد ٺو خورشید هرگز #طلوع نڪرد 🌟فقط مردم طبق عادٺ قدیم بهم صبح بخیر میگویند ... 🌷#شهید_محسن_قوطاسلو🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷شهید علی اکبر میرزائی🌷 هرگز فراموش نکنید، تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ای ساخته نخواهد شد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاکهای نرم کوشک زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی نویسنده: سعید عاکف @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 1⃣2⃣1⃣ باید می آمدم باختران، اما مسیرش را بلد نبودم.مثل کسی که مقصد خاصی نداشته باشد، زده بودم به راه و داشتم می رفتم. از شنیدن صداي یک موتور، انگار دنیا را بهم دادند. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. دویست، سیصد متري باهام فاصله داشت. جاده را می شکافت و سریع می آمد جلو. خدا خدا می کردم نگه دارد. با خودم گفتم: «چه خوبه تا یک مسیري ببردم.» چند قدمی ام که رسید، سرعتش را کم کرد. درست جلوي پام نگه داشت. به خلاف انتظارم، خیلی گرم باهام سلام و احوالپرسی کرد. از آن رزمنده هاي مخلص و با حال معلوم می شد. پرسید:«کجا میري اخوي؟» - «با اجازه تون می خوام برم باختران، بلد هم نیستم از کجا باید برم.» لبخندي زد و گفت: «سوار شو.» به ترك موتورش اشاره کرد. از خدا خواسته زود پریدم بالا. گازش را گرفت و راه افتاد. هم صداش برام آشنا بود، هم چهره اش. ولی هرچه فکر کردم کجا دیدمش، یادم نیامد. چند بار آمد به دهانم که همین را بهش بگویم، روم نشد. آخر خودش سر صحبت را بازکرد. مرا به اسم صدا زد و گفت: «از اون حماسه ي شما چند جا تعریف کردم.» هم از شنیدن اسمم تعجب کردم، هم از شنیدن کلمه ي حماسه. با نگاه بزرگ شده ام گفتم: «ببخشین، کدوم حماسه؟!» خندید و گفت: «از همون اول فهمیدم که منو نشناختی.» گویی تازه زبانم باز شد. «راستش خیلی به چشمم آشنا هستین، ولی هرچی فکر می کنم، بجا نمیارم.» گفت: «پشت اون خاکریز رو یادت میآد؟ اون زخمیه؛ خمپاره ي فسفري...» تازه دوزاري ام جا افتاده و فهمیدم چه افتخاري نصیبم شده.کم مانده بود از ذوق و از خوشحالی بال در بیاورم. باورم نمی شد هم صحبت و همراه فرمانده ي گردان عبدالله باشم، همان گردانی که شنیدن اسمش پشت دشمن را می لرزاند.(۱) با آن چهره ي مظلومانه و متواضعانه اش عجیب تو دل آدم جا باز می کرد. آن روز مرا تا نزدیک پل «هفت دهانه» برد و از آن جا هم، راه را دقیق نشانم داد و من به خلاف میلم ازش جدا شدم. یادم هست، آن قدر شیفته اش شده بودم که تو اولین فرصت رفتم سراغ گردان عبدالله. به هزار این در و آن در زدن، کارها را ردیف کردم که محل خدمتم همان جا بشود. ------------------------------------------------ ۱. گاهی چنین حرفهایی فقط به لفظ است، درباره ي گردان عبداالله ولی حقیقتی نام و تمام داشت؛ دشمن آن قدر حساب می برد از این گردان که اولا همیشه می گفت: تیپ عبداالله، در ثانی با عقده و کینه اي تمام از آن به عنوان تیپ وحشی ها یاد می کرد! ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 2⃣2⃣1⃣ 🌹 شاخکهاي کج شده راوی: علی اکبر محمدي پویا اواخر سال شصت و دو بود. دقیقاً یادم نیست آن روز مناسبتی داشت یا نه، ولی می دانم بچه هاي گردان را جمع کرد که برایشان حرف بزند. تو مقدمات صحبتش، مثل همیشه گفت: «السلام علیک یا فاطمه الزهرا، سلام الله علیها.» بغض گلوش را گرفت و اشک تو چشمهاش جمع شد. همیشه همین طور بود، اسم حضرت را که می برد بی اختیار اشکش جاري می شد. گویی همه ي وجودش عشق و ارادت بود به آن حضرت، و حضرات مقدسه ي دیگر (علیهم السلام.) موضوع صحبتش، حول و حوش امدادهاي غیبی می گشت. لابلای حرفهاش، خاطره ي قشنگی تعریف کرد؛ خاطره اي از یکی از عملیاتها. گفت: " شب عملیات، آرام و بی سر و صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن. سر راه یکهو خوردیم به یک میدان مین. خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است، و گرنه ما گرم رفتن بودیم و هواي این طور چیزها را نداشتیم. بچه هاي اطلاعات، اصلاً ماتشان برده بود. آنها موضوع را زودتر از من فهمیدند. وقتی بهم گفتند، خودم هم ماتم برد. شبهاي قبل که می آمدیم شناسایی، همچین میدانی ندیده بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که راه را کمی اشتباه آمده بودیم. آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن تو چشم می آمد. ما نوك حمله بودیم و اگر معطل می کردیم، هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد. با بچه هاي اطلاعات، شروع کردیم به گشتن. همه ي امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم. چند دقیقه اي گشتیم. ولی بی فایده بود. کمی عقب تر از ما، تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچه هاي اطلاعات، خیره - خیره نگاهم می کردند. - «چکار می کنی حاجی؟» با اسلحه ي کلاش به میدان مین اشاره کردم. +«می بینی که! هیچ راه کاري برامون نیست.» - «یعنی .... برگردیم؟!» چیزي نگفتم. تنها راه امیدم به در خانه ي اهل بیت (علیهم السلام) بود. متوسل شدم به خود خانم حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیها) با ناله گفتم: «بی بی، خودتون وضع ما رو دارید می بینید، دستم به دامنتون، یک کاري بکنید.» به سجده افتادم روي خاکها و باز گفتم: «شما خودتون تو همه ي عملیاتها مواظب ما بودید، این جا هم دیگه همه چیز به لطف و عنایت خودتون بستگی داره.» تو همین حال گریه ام گرفت. عجیب هم قلبم شکسته بود که: خدایا چکار کنیم؟! بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد. حالا اگر کسی بخواهد ذهنیت خود را قاطی جریان بکند و موضوع را با فکر ناچیز خود بسنجد، اصلاً عقل از او گرفته می شود. من هم، تو آن شرایط حساس، نمی دانم یکدفعه چطور شد. گویی از اختیار خودم آمدم بیرون. یک حال از خود بیخودي بهم دست داده بود. یکدفعه رفتم نزدیک بچه هاي گردان. حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور. یکهو گفتم: «برپا.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 3⃣2⃣1⃣ همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم، بچه هاي اطلاعات جلوم را گرفتند. - «حاجی چکار کردي؟!» تازه آن جا فهمیدم چه دستوري داده ام. ولی دیگر خیی ها وارد میدان مین شده بودند. همان طور هم به طرف دشمن آتش می ریختند. - «حاجی همه رو به کشتن دادي!» شک و اضطراب آنها، مرا هم گرفت. یک آن، اصلاً یک حالت عصبی بهم دست داد. دستها را گذاشتم رو گوشهام و محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر منفجر شدن یکی از مینها بودم... آن شب ولی به لطف و عنایت «بی بی»، بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. یکی شان هم منفجر نشد. تازه آن جا من به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن، از روي همان میدان مین! صبح زود، هنوز درگیر عملیات بودم. یکدفعه چشمم افتاد به چندتا از بچه هاي اطلاعات لشکر. داشتند می دویدند و با هیجان از این و آن می پرسیدند: «حاجی برونسی کجاست؟! حاجی برونسی کجاست؟!» رفتم جلوشان. گفتم: «چه خبره؟ چی شده؟» - «فهمیدی دیشب چکار کردي حاجی؟» صداشان بلند بود و غیر طبیعی. خودم را زدم به آن راه. گفتم:«نه.» گفتند: «می دونی گردان رو از کجا رد کردي؟» گفتم: « نه » جریان را با شتاب گفتند. به خنده گفتم: « عه! مگه می شه که ما از رو میدون مین رد شده باشیم؟ حتماً شوخی می کنید شماها.» دستم را گرفتند. گفتند: «بیا بریم خودت نگاه کن.» همراشان رفتم. دیدن آن میدان مین، واقعاً عبرت داشت. تمام مینها روشان رد پا بود. بعضی حتی شاخکهاشان کج شده بود، ولی الحمدالله هیچ کدام منفجر نشده بود." خدا رحمت کند شهید برونسی را، آخر صحبتش با گریه می گفت: «بدونید که حضرت فاطمه ي زهرا (سلام الله علیها) و اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام)، تو تمام عملیاتها ما رو یاري می کنند.» محمد رضا فداکار، یکی از همرزمان شهید برونسی، می گفت: چند روز بعد از عملیات، دو، سه تا از بچه ها گذرشان به همان میدان مین می افتد. به محض اینکه نفر اول پا توي میدان می گذارد، یکی از مینها عمل می کند که متأسفانه پاي او قطع می شود! بقیه ي مینها را هم بچه ها امتحان می کنند، که می بینند آن حالت خنثی بودن میدان مین رفع شده است. شهید برونسی تمام فکر و ذکرش درباره عملیات موفق، این بود که می گفت: باید نزدیکی مان را با اهل بیت (علیهم السلام)، بیشتر کنیم و ایمانمان را قوي تر. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 4⃣2⃣1⃣ 🌹 شیرین تر از عسل راوی: محمد حسن شعبانی تو عملیات میمک، سر راهمان یک سري ارتفاعات بود. باید از آنها می گذشتیم و آن طرف، توي دشت خاکریز می زدیم. این کار، کمترین نتیجه اش چند برابر شدن کارآیی سایت موشکی ما بود. از آن جا جواب حمله هاي موشکی دشمن به شهرهامان را خیلی بهتر میتوانستیم بدهیم. سه تا تیپ از لشکر پنج نصر مأمور این کار شدند؛ تیپ ما که تیپ امام صادق (سلام الله علیه) بود، تیپ امام موسی کاظم (سلام الله علیه)، و تیپی که عبدالحسین فرمانده اش بود، تیپ جوادالائمه (سلام الله علیه). کار او از همه مشکل تر بود، باید از روبرو وارد عمل می شد و یک سري ارتفاعات حفره اي و ارتفاعات رملی، و یک ارتفاع تخم مرغی را از دشمن می گرفت. دو تا تیپ هم قرار بود از جناحین عمل کنند. شناسایی هاي سخت و طاقت فرسا تمام شد و بالاخره شب عملیات رسید و ما، پا گذاشتیم تو میدان. عملیات سخت و نفس گیري بود. تیپ عبدالحسین، منطقه خودش را گرفت و مدتی بعد تثبیت کرد. تیپ امام موسی کاظم(سلام الله علیه) هم که جناح راست بود، کارش را با موفقیت تمام کرد. تیپ ما از جناح چپ وارد عمل شد. منطقه را گرفتیم، ولی تثبیت نشد. از همان جناح هم دشمن پاتکهاي سختی زد و خیلی فشار آورد. اگر اشتباه نکنم، درست هفت شبانه روز مقاومت کردیم و جنگیدیم، ولی باز منطقه تثبیت نشد. روز هفتم دیگر نفس بچه ها گرفته شده بود. روحیه مان هم تعریفی نداشت. شرایط طوري بود که از عقب هم نمی شد نیروي کمکی بیاید. تحمل هر لحظه، سخت تر از لحظه ي قبل می شد برامان. آتش دشمن شدیدتر می شد و مقاومت ما ضعیفتر. پاتک آخرش را انگار فقط براي پیروز شدن زده بود. کار داشت به جاي باریکی می کشید. بعضی ها زده بودند به در ناامیدي و پاك داشتند مأیوس می شدند. تو این حال و هوا، یکهو سر و صداي بی سیم بلند شد. صداي عبدالحسین را که شنیدم، روحیه ي دیگري پیدا کردم. با رفیعی(۱) کار داشت. همان نزدیکی بود. سریع آمد و گوشی را از دست بیسیم چی قاپید. تو آن سرو صدا و انفجارهاي پی در پی، شروع کرد بلند بلند حرف زدن. ازلابلاي حرفها، وقتی فهمیدم عبدالحسین می خواهد چکار کند، کم مانده بود ازخوشحالی فریاد بزنم! سریع دویدم مابین بچه ها و تا مقاومتشان بیشتر شود، خبر را بهشان دادم. تو آن شرایط سخت، این کار او هزاران بار از عسل شیرین تر بود براي ما. تصمیم گرفته بود یکی از گردانهایش را براي کمک بفرستد، و فرستاد. مهم تر از این قضیه، آمدن خود او بود. بچه ها وقتی او را کنار رفیعی دیدند، روحیه شان از این رو به آن رو شد. پابه پاي بقیه شروع کرد به جنگیدن. تو مدت کوتاهی، ورق به نفع ما برگشت و مدتی بعد، منطقه ي ما هم تثبیت شد. ------------------------------------------------ ۱. فرمانده تیپ امام صادق (سلام االله علیه) ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم رب الزهرا 🕊 🔴 قسمت 5⃣2⃣1⃣ 🌹 تربیت صحیح راوی: ابوالحسن برونسی آخر بهار بود، سال هزار و سیصد و شصت و سه. درست همان روزي که امتحانهاي خرداد ماه تمام شد، پدرم از جبهه زنگ زد. مادرم رفت خانه ي همسایه و باهاش صحبت کرد. وقتی برگشت، با خنده گفت:«حسن آقا بلند شو وسایلت رو جمع و جور کن که فردا میان دنبالت.» - «دنبال من؟ براي چی؟» + «براي همون چیزي که دوست داشتی.» یکهو یاد قولی افتادم که پدرم داده بود. علاقه ي زیادي داشت مرا ببرد جبهه. با خوشحالی گفتم: «جبهه؟!» - «بله پسرم، فردا آقاي حسینی(۱) میان. بابات گفت رخت و لباسهات رو ببندي و آماده باشی.» ناراحتی ام از همین جا شروع شد. آن وقتها یازده، دوازده سال بیشتر نداشتم. دوست داشتم جبهه هم اگر می خواهم بروم، همراه عمویم بروم. همین را هم به مادرم گفتم. گفت:«قرار شد دیگه بهانه گیري نکنی.» احساس دلتنگی بدجوري آمد سراغم. خانه ي عمو همان نزدیکی بود. شب که آمد خبر بگیرد، زدم زیر گریه و جریان را براش تعریف کردم. آخرش هم گفتم: «من دوست دارم یا با، بابام برم جبهه، یا با خودت.» دستی به سرم کشید و گفت: «من الان نمی تونم برم جبهه.» ساکت شد. من همین طور گریه می کردم. باز به حرف آمد و گفت: «حالا نمی خواد این قدر گریه کنی دیگه، فردا صبح خودم میام این جا که به آقاي حسینی بگم تو رو نبره.» به این هم قانع نشدم. گفتم: «ولی من به جبهه هم می خوام برم.» خندید و گفت: «خیلی خوب، حالا یه کاري می کنم.» خداحافظی کرد و رفت. صبح زود دوباره آمد. وقتی آقاي حسینی پیداش شد، خودش رفت سراغش. باهاش صبحت کرد و جریان را بهش گفت. آقاي حسینی طبع شوخی داشت. یکراست آمد سروقت من. تو چشمهام نگاه کرد. بلند و با خنده گفت: «نمی خواي بیاي جبهه؟!» نگاهم را از نگاهش گرفتم. آهسته گفتم: «نه.» یکهو گفت: «به!» دست گذاشت بالاي شانه ام. ادامه داد: «به همین سادگی؟ مردحسابی بابات پدر ما رو در می آره، اون منتظره که امروز تو رو ببینه؛ زود برو لباس بپوش بیا.» ------------------------------------------------- ۱. سید کاظم حسینی که قبل تر از آن، یک پایش را هدیه کرده بود به اسلام و اکنون هم مشغول خدمت می باشد. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سعید عاکف ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا