#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمومنین علیه السلام:
🔴خداوند نسبت به بندگانش رحیم است و از رحمت او این است که یکصد شاخه رحمت آفریده، یکى از آن را بین تمام بندگان تقسیم کرده، و به واسطه آن، مردم نسبت به یکدیگر مهربان اند، و مادر نسبت به فرزند خود مهر می ورزد... در روز قیامت این رحمت را به نود و نه قسمت دیگر اضافه مى کند، و با همه آنها امت پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله) را مشمول رحمتش قرار مى دهد.
📚مستدرک سفینة البحار از مرحوم علامه متتبع نمازى شاهرودى، جلد 4، صفحه 135
#حدیث_روز
🔴هوشمندی ؛ تنها ابزار افشا و هدم طایفه نقابدارن!!
♦️امام خامنه ای: این سفارش را به همه شما برادران عزیز میکنم که با پدیده نفاق ، هوشمندانه برخورد کنید
♦️پدیده نفاق از آن پدیده های خطرناک است ؛ و همیشه به یادداشته باشید که آن چیزی که در صدر اسلام توانست کوشش مجاهدین صدر اول اسلام و سربازان دور و بر پیغمبر و "خود نبی مکرم اسلام" و بهترین مؤمنان را در نهایت معطل بگذارد -نمیگوییم ضایع و باطل کند- نیروها و لشکرهای قداره کش و واضح نبود ؛ بلکه حیله ها و تکرارها و قدرهای"دشمنان نقابدار" بود.
♦️کسانی که در باطن مسلمان نبودند ، اما ظاهرا چهره اسلامی به خود میگرفتند!
#کلام_رهبری
فرازے از وصیت نامه شهید
خواهر عزیزم
هرگاه خواستی از حجاب خارج شوی☝️و لباس اجنبی♨️ را بپوشی به یاد آور که 👈
اشک امام زمانت را جاری میکنی،😔
به خونهای پاکی که ریخته شد برای حفظ این وصیت خیانت میکنی،😞
به یاد آور که غرب را در تهاجم فرهنگیاش یاری میکنی فساد را منتشر میکنی
و توجه جوانی که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنی،
به یاد آور حجابی که بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمی حفظ کند تغییر میدهی، تو هم شامل آبرویی،
⛔️بعد از همه اینها اگر توجه نکردی، هویت شیعه را از خودت بردار...
#شهیدعلاء_حسن_نجمه🌹
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
ایستاد پای امام زمان خویش...
🌹 امروز ۲۹ بهمن ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم
" #مصطفی_زاهدی_بیدگلی "
گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🕊شهید مدافع حرم حاج "مصطفی زاهدی بیدگلی" را بیشتر بشناسیم...
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
💐شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔹 وضعیت اقتصادی، سیاسی و اجتماعی عصر #پهلوی در یک نگاه
🔻 نیم نگاهی به برخی از بیانات #رهبرانقلاب به وابستگی اقتصادی، بیعدالتی، دخالت بیگانگان و رابطه با مردم در دوره پهلوی
#واقعیت_های_عصر_پهلوی
بـانو!
♡حجابتـــ🧕
✿رمـز ورود بـہ
حریمتـــ استــ🌙
✿رمـز ورودتــ با
آرایـش غلـیظ هڪـ
میشود💄💅
✿با خنده هاے بلند
هڪ میشود
✿با صحبتــ بے پروا
با نامـحرم هڪ میشود👀
✰اصلا شیـطان منتظر
نشستہ استــ ڪـہ
تو را هڪ کند👹
❥پــــس😉
✿رمز گشایے از
خویشتن را فقـط بہ
♥هـمـسـرتـــ♥ بسپار✋🏻
✿او مـحرم ترین
هـڪر دنیاستــ
بـراے تـღـو☺️
•✾❀🕊یامهدی ادرکنی🕊❀✾•
#پویش_حجاب_فاطمے
من نگاهم به پدر بود، پدر رو به علی
و پدرها و پسرها، همه قربان ولی
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❀مهدے جان
اے جان جهان،
عیان ٺو را باید دید
با دیده خون فشان
ٺو را باید دید
در مسجد سهلہ
از فرج باید گفٺ
در مسجد جمکران
ٺو را باید دید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بین الحرمین یعنی چی؟..[🍃✨🌹✨🍃]
ب:باز
ی:یک
ن:ندای عظیم
ا:از
ل:لبیک یا
ح:حسین ع
ر:رسید ولی
م:مهدی (عج)
ی:یار
ن:ندارد
#اللهم عجل لولیک الفرج ..
#منتظرانه..
#دلتنگ کربلا
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
از آن زمان ڪہ
دلت را بہ آسمان دادے
گرفتہ عطر #بهشت خدا سراسر تو
تو آن قنارے سرخے ڪہ
درتمامزمین
بہ گوش میرسد آوازهاے آخر تو
#صبحتون_شهدایی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔸امام را تنها نگذاريد که او حسين زمان است و هرکس او را تنها گذارد؛ امام زمان را تنها گذاشته است.
🌷سردار شهید #محسن_دین_شعاری
فرمانده تخریب لشکر۲۷
#شهادت_۱۵مرداد۶۶
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
داستان #پایی_که_جا_ماند
خاطرات " سید ناصر حسینی پور " از زندان های مخفی عراق است
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊 🔴 #پایی_که_جا_ماند خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور 💠فص
قسمت های ۳۴۱ تا ۳۵۰ داستان بسیار زیبا و جذاب " پایی که جا ماند "
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
💠فصل هفتم
🔸تکریت_کمپ ملحق
قسمت 1⃣5⃣3⃣
▪️دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق
✍ هرجوری بود، شب را تا صبح سر کردیم. بازداشتگاه پر بود از خاک، سوسک و تار عنکبوت. انگار سالهای سال کسی در آن زندان به سر نبرده بود. شب قبل از صدای خُرخُر یکی از اسرا خواب درستی نداشتم. سی نفر در بازداشتگاه ما زندگی میکرد. مساحت بازداشتگاه ۴/۳۰×۴ بود. برای خوابیدن مشکل داشتیم. خوابیدن به روشهای مختلف را امتحان کردیم. سه ردیفه و به عرض خوابیدیم. در هر ردیف ده نفر میخوابید. هر نفر چهل سانت از عرض را اشغال میکرد و ۱۴۳ سانت از طول. در عرض اگر چه شانه به شانۂ هم میخوابیدیم، اما قابل تحمل بود. مشکل در طول بود. اگر متوسط قَد را ۱۷۰ سانت میگرفتیم، هر نفر بیست و هفت سانت باید کوتاهتر میشد تا در طول میتوانست پاهایش را دراز کند و راحت بخوابد. اینطوری سطح اشغال شدۂ هر نفر ۱۴۳×۴۰ سانت بود. برای سه ردیفه خوابیدن، دو ردیف پاهایشان در پاهای یکدیگر فرو میرفت، یک ردیف آخری باید پاهایشان را به طرف دیوار میکشیدند و چهل سانت جمع میکردند. اینطوری باز هم مشکل بود.
دو ردیفه خوابیدن هم امتحان کردیم. برای دو ردیفه خوابیدن سرها به سمت دیوار طولی و پاها به طرف یکدیگر دراز میشد. برای هر نفر فضایی حدود بیست و نه سانت در عرض و دویست سانت در طول فضا وجود داشت. بچهها اینطوری از عرض مشکل داشتند و از طول اگر متوسط قد را همان ۱۷۰ سانت میگرفتیم، سی سانت از طول، فضای اضافه وجود داشت. راه سوم را هم امتحان کردیم، جواب نداد.
▪️سهشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق
شام آب لوبیا بود. هر چند کم بود، اما محبت و معرفت بچهها به گونهای بود که هر کس سعی داشت، زودتر از بقیه کنار برود تا مجروحین چند قاشق بیشتر بخورند. با اینکه همیشه گرسنه بودیم، مناعت طبع و گذشت اسرای سالم که همخرجمان بودند، به یک فرهنگ تبدیل شده بود. بیشتر شبها از گرسنگی خوابمان نمیبرد. بچهها از گرسنگی از این پهلو به آن پهلو میشدند و دور خود غلت میزدند. بعضیها که از خواب بیدار میشدند، به کسانی که بیدار بودند، میگفتند:
« از گرسنگی خوابم نمیبرد. خواب دیدم هر چقدر غذا میخورم، سیر نمیشوم! »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
💠فصل هفتم
🔸تکریت_کمپ ملحق
قسمت 2⃣5⃣3⃣
▪️چهارشنبه ۱۶ شهریور۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق
✍ با علی یمانی و محمدباقر وجدانی رفیق شدم. هر دو جای خالی هادی گنجی را برایم پر کردند. آنها سرباز ارتش و اهل مشهد بودند. بعد از مدتها عراقیها اجازه دادند، حمام کنیم. بیشتر بچهها تا آن روز حمام نکرده بودند. زندان الرشید حمام نداشت. نگهبانها دستور دادند اسرا در ردیفهای منظم برای حمام آماده شوند.
قبل از اینکه از بازداشتگاه خارج شویم، محمدباقر وجدانی که بلندقدترین اسیر کمپ بود، پیراهنش را ته عصایم بست و تار عنکبوتها را از گوشههای سقف پاک کرد. محمدباقر گفت:
« تار عنکبوت غم میآره! »
او که همیشه شاد و شنگول بور، شوخ طبعترین اسیر بازداشتگاه یک بود. با شوخیهای بامزهاش، ماشینِ روحیه بود. وقتی با عصایم تار عنکبوتها را پاک میکرد، دعا میخواند. دعای من درآوردی و قشنگی بود:
«اللهم الرزقنی حمامی هر پنج روزنا، غذایی اگر چه بی کیفیتنا ولی بده کافیتنا، بازداشتگاهی بدون کابلنا، جای خوابی راحتنا، عراقی از شر صدام راحتنا، اردوگاهی از شر ولید خلاصنا، از اسارت آزادنا، در پناه جد ناصر سلیمان منصور عاقبت به خیرنا، برحمتک یا ارحمالراحمین، آمین یا ربالعالمین»!
روزهای بعد از طریق یکی از اسرای عرب زبان که خبر میبرد، دعای من در آوردی محمدباقر به گوش عراقیها رسید! محمدباقر مثل یک پرستار خصوصی مواظبم بود. از وقتی فهمید از شوخی بدم نمیآید زیاد سر به سرم میگذاشت. یک روز وقتی وارد بازداشتگاه شدم، گفت:
« برای سلامتی آقا سید از یک تا ده بشمارید! »
طولی نمیکشید که شوخیاش را اصلاح میکرد:
« برای سلامتی تنها سیدِ بازداشتگاه یک صلوات بلند! »
امروز در کمپ ملحق محمد باقر حمامم کرد. هر نفر پنج دقیقه وقت داشت حمام کند. آب شُرب اردوگاههای پادگان بزرگ صلاحالدین به آب تکریت وصل نبود. روزی یکبار ماشین تانکرِ آب وارد اردوگاه میشد و دو منبع بزرگ کمپ را پر میکرد. بچهها نمیتوانستند هر طوری میخواهند آب مصرف کنند. مصرف معمولی آب باعث میشد، دیگر اسرا از استحمام و رفتن به دستشویی محروم شوند. مدتها بعد که کمپ با مشکل کمبود آب مواجه شد، اسرا به شکل دیگری حمام کردند. یک دستگاه تانکر آب وارد کمپ میشد. اسرا در قالب گروههای پنجاه نفره بیرون میآمدند، راننده تانکر با شلنگ به طرف بچهها آب میپاشید. بار اول بدن بچهها خیس میشد. بچهها میبایست ظرف چند دقیقه سریع و عملیاتی بدن و صورتشان را صابون میزدند و زود میشستند. در مرحلۂ دوم سه، چهار دقیقه به طرف بچهها آب میپاشید و اینطوری حمام میکردیم.. اینجور حمام کردن مشکلات خودش را داشت. بچهها برای اینکه آب به سر و صورتشان برسد، بالا میپریدند تا خیس شوند. من چون نمیتوانستم بپرم، محمدباقر و بقیه بلندم میکردند تا آب به بدنم بخورد. وقتی بچهها وارد بازداشتگاهها شدند، هنوز کف صابون روی سر و صورت و بدنشان مانده بود. سالمها مشکلی نداشتند، اما این نوع استحمام برای مجروحین سخت بود اینجور مواقع دو نفر از اسرای سالم باید هم مواظب اسرای مجروح باشند و هم خودشان حمام میکردند. به قول محمدباقر نُمردیم و آب عراق به بدن ما خورد!
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
💠فصل هفتم_ص۳۵۲و۳۵۳
🔸تکریت_کمپ ملحق
قسمت 3⃣5⃣3⃣
▪️دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق
✍ هشتمین روزم را در کمپ ملحق سپری میکردم. بعد از ظهر بود. در راهروی کمپ نشسته بودم. هنوز به زندگی در اردوگاه عادت نکرده بودم. احساس غربت میکردم. اردوگاه در کویر تفتیده و خشک تکریت دلگیر بود. خوشحال بودم به اردوگاه آمدهام. دلم برای هادی گنجی تنگ شده بود. آرزو داشتم بدانم چه به روز حسین رحیم و عرفان عبدالرزاق آمده است. به همهچیز و همهکس فکر میکردم. دلم برای دوستان جبههایام تنگ شده بود، بیشتر از همه دلم هوای حسین وکیلی، محمود داربام و هوشنگ روئین را کرده بود. در عالم تنهایی تصاویری از زندگیام مقابل چشمانم رژه میرفت. بین آنها، تصویر پدرم، خواهرانم و برادرم سید هدایتالله بیشتر از همه ذهنم را مشغول میکرد.
در عالم تنهایی، با خاطراتم سیر میکردم که یکی از اسرای مجروح که تا آن روز ندیده بودمش، کنارم نشست. اسرای سالم مشغول قدم زدن بودند. روزها در گوشهای با خودم دمخور بودم. با همان نگاه اول مهرش به دلم افتاد. میثم سیرفر نام داشت. قیافهاش به جنوبیها میآمد. بچهها میگفتند در واحد طرح و برنامه کار میکرد. اما پیک حاج قاسم سلیمانی فرماندۂ لشکر ۴۱ ثارالله بود. حاجقاسم او را دنبال حاج مرتضی باقری فرماندۂ تیپ تخریب لشکر فرستاده بود. در سه راه حسینیه با ترکش خمپاره چشم راستش را از دست داده بود و از پا هم تیر خورده بود. با عصا راه میرفت. عراقیها به او فقط یک عصا داده بودند. برای یک عصای دیگرش از دیوار استفاده میکرد. دوست نداشت دیگران با ترحم نگاهش کنند. با وجود مشکلات جسمیاش سعی میکرد کارهای شخصیاش را خودش انجام دهد.
بعدها که او را بیشتر شناختم فهمیدم آدم اهل دلی است. بچهها به شوخی و جدی به او میگفتند:
«میثم! تو سیدناصر رو بیشتر از ما دوست داری، کم معرفت، یه کم هم با ما بپر! »
میثم در جواب بچهها بدون اینکه بخندد میگفت:
« اینطوری هم که شما میگید، نیست! من همۂ شمارو دوست دارم. به جد همین سید من همۂ شما رو با یه چشم نگاه میکنم! »
وقتی این حرف را میزد، خندۂ بچهها بلند میشد. میثم راست میگفت و همه را با یک چشم نگاه میکرد، چون یک چشم بیشتر نداشت!
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
💠فصل هفتم
🔸تکریت_کمپ ملحق
قسمت 4⃣5⃣3⃣
✍ حامد، نگهبان مرموز عراقی که روانشناسی خوبی داشت، به سامی گفته بود:
« پشت این قیافۂ آرام و ساکت، یک بسیجی سرسخت و جنگجو خوابیده است! »
این حرف را سامی به خودم گفت. حامد از میثم متنفر بود. میثم کنارم نشسته بود که سعد آمد و از او پرسید:
- « در جبهه چهکاره بودی؟ »
+ « در جبهه کارم لولهکشی بود! »
- « ابله، جبهه و لولهکشی؟ تو خط مقدم لولهکشی میکردی که اینجور تکه پاره شدی؟! »
بعد هم راهش را کشید و رفت. دوستان او اکبر دامغانی و محمد کمالی که هر دو از بچههای کرمان بودند. سعی میکردند، به میثم کمک کنند. میثم میگفت:
« من تو اسارت باید تمرین کنم که بتونم روی پای خودم بایستم، اگه نتونستم، ازتون کمک میگیرم. »
میثم ارادت خاصی به سادات داشت. هر وقت میخواست ارادتش را به من ابراز کند، میگفت:
« آقا سید ما فشنگ خشابتیم! »
در اسارت درسهای فراوانی از میثم به یاد دارم. با اینکه آدم کم حرفی بود، با من زیاد همصحبت میشد. آن روز بهم گفت:
« آقا سید! تو این اردوگاه باید حواسمون جمع باشه، از خاکریز اعتقاداتمون عقب نشینی نکنیم! »
وقتی میگفت باید اعتقاداتمون رو حفظ کنیم، از الفاظ و ادبیات جنگ استفاده میکرد و میگفت:
« عقبنشینی از اعتقاداتمون مثل عقبنشینی تاکتیکی از یک خاکریز و یا یک معبر در جبهۂ جنگ نیست، سیدجان! این خاکریز عقبنشینی نداره! »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
💠فصل هفتم
🔸تکریت_کمپ ملحق
قسمت 5⃣5⃣3⃣
▪️سهشنبه ۲۲ شهریور۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق
✍ برای اسرای کمپ، تشکیل پرونده دادند. تعدادی از افسران عراقی وارد کمپ شدند تا آخرین اطلاعات اسرای مفقودالاثر را ثبت کنند. سرنگهبان اعلام کرد برای بازجویی و تشکیل پرونده روبهروی بازداشتگاهها به ردیف پنج بنشینیم. قبل از اینکه برای بازجویی وارد اتاق نگهبان شوم، سیدمحمد شفاعتمنش بهم گفت:
« اگه گفتن چهکارهای؟ میخوای چی بگی؟ یه وقت نگی تو اطلاعات کار میکردی! »
- « نمیشه دروغ گفت. ارزشش رو نداره. همون حرفایی رو که تو المیمونه و زندان انفرادی بغداد زدم، اینجا هم میگم! »
نوبت به من رسید. وارد اتاق سرنگهبان شدم. سروان خلیل و یک سرهنگ دوم عراقی از بچهها بازجویی میکردند. سرهنگ سؤال میکرد و منشیاش که ستوان دو بود، مینوشت. خالد محمدی اسیر عرب زبان خوزستانی مترجم بود. مشخصات سجلیام را پرسید و بعد از ثبت مشخصات فردیام، پرسید:
« در جبهه چهکاره بودی؟ »
- « تو واحد اطلاعات و عملیات کار میکردم! »
وقتی کلمهی استخبارات توسط خالد محمدی ترجمه شد، تعجب سرهنگ برایم عجیب بود. بعدها خالد بهم گفت:
« از اتاق که بیرون رفتی، سرهنگ به سروان خلیل گفت ما هشتسال تو جبهه با این بچهها میجنگیدیم! نیروهای استخبارات ما یک عمر نظامیگری کردن، سنی ازشون گذشته، اونوقت تو ایران یه الف بچه تو استخبارات یگانهای خمینی کار میکنه! »
سرهنگ با تعجب و حس جستوجو گرانهای که داشت، پرسید:
« چطور ممکنه، یه جوان شانزده ساله، تو واحد اطلاعت و شناسایی جنگ کار کنه؟ »
- « چیز عجیبی نیست، من تو واحد اطلاعات و عملیات یک نیروی عادی بودم. دیدهبان بودم. فرمانده نیستم. بیشتر فرماندهان تیپها و لشکرهای ما زیر سی سال داشتن! »
« با این سن کم چطور گذاشتن بیای جبهه؟»
_« تو عراق خیلی این سؤال رو ازم پرسیدن، کجای این کار برای شما عجیبه؟ یه کسی مثل شهید فهمیده سه، چهار سال از من کوچکتر بود، وقتی شما خرمشهر رو گرفتید، نارنجک به خودش بست و رفت زیر تانک شما، بعد رهبر ما گفت: حسین فهمیده رهبر ماست! »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
💠فصل هفتم
🔸تکریت کمپ ملحق
قسمت 6⃣5⃣3⃣
✍ - « ارتش عراق قویتر است یا ارتش ایران؟ »
قدری سکوت کردم. با تجربیاتی که روزهای گذشته در بازجوییها کسب کرده بودم، دلم نمیخواست با حرفهایم عراقیها را عصبانی کنم. جوابش را ندادم. سرهنگ گفت:
« این سکوت شما میگه ارتش عراق قویتره! »
این را که گفت تحریکم کرد. با اینکه قصد داشتم چیزی نگویم، تصمیمم عوض شد. در آن سن کم هم نمیتوانستم بعضی حرفها را تحمل کنم. لذا گفتم:
« با گفتن من، نه ارتشی قوی میشه، نه ارتشی ضعیف میشه; ولی به نظر من هر ارتشی که از روی عقیده و ایمان از کشورش دفاع کنه، قویتره. چه بکُشه و چه کشته بشه. ما اینو از آقا امام حسین(ع) یاد گرفتیم! »
- « آخوندها شما بچهها رو شستشوی مغزی دادن! »
در طول چندین بازجویی شبیه این حرف را از عراقیها زیاد شنیده بودم. هروقت حرف حق میزدیم فوراً بحث آخوندها و شستشوی مغزی را پیش میکشیدند. برای اینکه هم حرفم را زده باشم، هم کمتر حرصشان داده باشم، گفتم:
« شما اراش قوی و خوبی داشتید! »
آدم تیز و زیرکی بود. وقتی گفتم شما ارتش قوی و خوبی داشتید، پرسید:
- « داشتیم یا داریم؟ »
+ « دارید! »
بعد از اینکه چند بار تکرار کرد: زِین!(خوب) ادامه دادم:
« شما از نظر تجهیزات و ادوات نظامی، قویتر بودید. امریکا و شوروی و خیلی کشورهای عربی هرچه میخواستید بهتون میدادند؛ ولی ما تحریم بودیم. »
وقتی دیدم سرهنگ مستمع خوبی است، ادامه دادم:
« دانشآموز پنجم دبستان که بودم از نام سوپراتاندارد میترسیدم. اسمش ترسناک بود. وقتی میرفتیم راهپیمایی، شعار میدادیم 《تنگهی هرمز را کرببلا میکنیم/ سوپراتاندارد را دود هوا میکنیم.》دلم میخواست بدونم این سوپر اتاندارد چیه که شما داشتید، ولی ما نداشتیم. بعد فهمیدم این سوپراتاندارد رو فرانسه فقط به شما داده! ایران که بودم از تلویزیون میدیدیم، سربازان اردنی، سودانی و مصری اسیر نیروهای ما میشدن. اینجوری شما قویتر بودید! »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
💠فصل هفتم
🔸تکریت کمپ ملحق
قسمت 7⃣5⃣3⃣
✍ بعد از من نوبت به سیدمحمد شفاعتمنش رسید. سیدمحمد به جای اینکه خودش را محمد یوسف عیسی یعنی نام خودش، پدرش و پدربزرگش معرفی کند، از یک اسم من درآوردی برای خودش استفاده کرده بود: " محمد کاکا یوتر. "
سرهنگ از سید محمد پرسیده بود:
« سربازی؟ »
سید محمد گفته بود:
« بله من سربازم، اما سرباز امام زمان! »
سرهنگ پرسیده بود:
« چه چیزی باعث شده که شما بیای جبهه؟ »
سیدمحمد که بلبلزبان و حاضر جواب بود، گفته بود:
« عشق حسین ما را به این وادی کشانده. » (۱)
من بعد از این بازجویی، به «ناصر استخباراتی» معروف شدم. بین نگهبانها از آن روز به بعد ولید بدجوری با من لج کرد. کینهی ولید با من زبانزد بود. ولید، اهل بصره و بزرگ شدهی ناصریه بود. آدم بدبین، زردچهره، با هیکلی متوسط، مژههای کم مو، چشمانی ریز و قیافهای عبوس داشت. گونه و ابروی سمت راستش سوخته بود. کلاه نظامیاش را تا نزدیکیهای ابرویش پایین میکشید.
در ملحق، هر افسر و نگهبان به خاطر وضعیت جسمیام حرمتم میکرد. ولید فوراً سر میرسید و به او که میخواست رابطهی خوبی با من داشته باشد، میگفت:
« هذا ناصر استخباراتی! »
در طول اسارت تنها کسی بودم که ولید به نام ناصر سلیمان منصور صدایم نمیزد هروقت به من میرسید میگفت: « وِن ناصر استخباراتی؟ »
( کجاست ناصر اطلاعاتی؟ )
از کینهی ولید خاطرات تلخی دارم.
---------------------------------------------------
۱. عشق حسین ما را به این وادی کشانده
رزمندگان تا کربلا راهی نمانده
یکی از اشعار حاج صادق آهنگران است که در دوران دفاع مقدس در جمع بسیجیان خوانده است. سید محمد در جواب سوال سرهنگ عراقی از مصراع اول آن استفاده کرده بود. بعدها سید محمد در مصراع دوم این شعر دخل و تصرف کرد و گفت:
« عشق حسین ما را به این وادی کشانده
ضعف درنگ ما را به این زندان کشانده »
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
💠فصل هفتم
🔸تکریت کمپ ملحق
قسمت 8⃣5⃣3⃣
✍ قبل از من یکی از بچههای آذربایجان غربی را کتک زده بودند. از اتاق سرنگهبان که خارج شد، صورتش کبود بود. روزهای بعد جریان کتک خوردنش را برایم تعریف کرد. سؤالاتی که مطرح میشد، شامل:
" مشخصات فردی، نام شهرستان محل سکونت، محل اسارت و یگان خدمتی " افراد بود. بازجوها ابتدا مشخصات فردی، سپس اطلاعات نظامیاش را پرسیده بودند. وقتی سرهنگ نام شهرستان محل سکونتش را پرسیده بود، او در جوابش گفته بود: « سیدی! ماکو! »
بازجو عصبانی شده و دوباره پرسیده بود:
« اهل کدام شهرستانِ ایران هستی؟ »
او برای بار دوم و یا سوم جواب داده بود:« منیم شهریم ماکودی. »
سروان که خیال میکرد، اسیر ایرانی از گفتن نام شهرش امتناع میکند، دستور داده بود، او را بزنند. وقتی باران کابل و باتوم بر سر و صورتش پایین میآمد که او مرتب تکرار میکرد:
« بابا والله منیم شهریمن آدی ماکیدی، بابا نه دیلنن سیزه دیم. » (بابا والله نام شهر من ماکویه. چرا الکی میزنید).
بازجو گفته بود:
« حتماً اهل خمین هستی و میترسی بگویی اهل شهر خمینی هستی!»
آخرای بازجویی حکیم خلفیان اسیر عرب زبان خوزستانی به دادش رسید و به بازجو گفت:
« سیدی! اهل ماکویه (۱) این اسیر راست میگه، ماکو نام شهرستان محل سکونت ایشونه! »
آن وقت کوتاه آمدند و دست از سرش برداشتند. تا مدتها که او را به اردوگاه دیگری منتقل کردند، هر وقت عراقیها صدایش میزدند، به او میگفتند:
« اشلونک ماکو! »(چطوری ماکو)!
عصر به اتفاق سیدمحمد کنار درِ بازداشتگاه هفت نشسته بودم. حامد که فهمیده بود توی واحد اطلاعات کار میکردم، گفت:
« شما چطوری از اون همه موانع رد میشدید و میاومدید پشت سر ما؟ »
+ « از جلوتون که رد میشدیم وجعلنا من بین ایدیهم خلفاو... رو میخوندیم، پشت سرتون هم که میرفتیم، امام حسین(ع) کمکمون میکرد و ما رو نمیدیدید! »
---------------------------------------------------
۱. ماکو یک کلمه عربی است که به فارسی یعنی( نیست) وقتی عراقیها سؤال میکردند؟ نام شهرستان محل سکونتت چیه؟ اسیر ایرانی که میگفت:
« ماکو. »
عراقیها خیال میکردند، میگوید:
« نیست. »
ماکو یکی از شهرستانهای استان آذربایجان غربی است.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
💠فصل هفتم
🔸تکریت کمپ ملحق
قسمت 9⃣5⃣3⃣
▪️پنجشنبه ۲۴شهریور ۱۳۶۷_ تکریت_ کمپ ملحق
✍ عراقیها اسرایی راکه حاضر نبودند ریش خود را بتراشند، بیرون بردند. اینکار قانون شکنی محسوب میشد. شش نفر بودیم. من، محمود یوسفی بچهی ملایر، حسین مقیمی بچهی کرمان، یدالله زارعی بچهی بهبهان، قاسم فقیه بچهی بوشهر و ایرج شبانی بچهی هرمزگان.
حامد، کریم جلالی ارشد ایرانی کمپ را صدا زد. کریم آمد. پایش را به حالت احترام محکم به زمین کوبید و گفت:
« نعم سیدی! »
حامد جلوی بچهها چانهام را گرفت و گفت:
« تو چرا حاضر نیستی مثل بقیه ریش بتراشی؟ »
+ « ریشی ندارم که بتراشم، چند تار مو که بیشتر ندارم، اونا رو میکَنم، ولی نمیتراشم. »
بعضیها به خاطر این که تراشیدن ریش کار مکروهی بود، این کار را نمیکردند. دلم نمیخواست برای چند تار مو صورتم را بتراشم. زیر بار نرفتم. برایم مهم نبود کتک میخورم؛ دلم نمیخواست در آن سن صورتم با تیغ آشنا شود. تهدیدهای حامد به خشونت منجر شد.
قاسم، درجهدار عراقی که در قسمت تعمیرات اردوگاه کار میکرد و رابطهی خوبی با من داشت، از حامد خواست، کتکم نزند. حامد لجباز بود و قبول نمیکرد. قاسم آدم بیآزاری بود. اهل کینه و دشمنی نبود. اهل شهر کوت از توابع اسآن واسط بود. آدم باوجدانی بود. او که میدانست حامد آدم بیرحم و بیمنطقی است، بهم گفت:
« ناصر سلیمان! چرا برای خودت گرفتاری درست میکنی، تو هم مثل بقیه هفتهای دوبار خودتو بتراش و خیالتو راحت کن! »
قاسم که خودش هر روز یکبار صورتش را دو تیغه میکرد، دستش را به صورتش کشید و گفت:
« ببین، چقدر صاف و تمیز و قشنگه. »
+ « من ریش ندارم که بتراشم! »
قاسم سعی کرد قانعم کند که دست از لجبازی بردارم و مثل بقیه باشم. مرا درون محوطهی سیمانی کمپ بردند. نگهبانها برای اسرایی که حاضر نبودند ریش خود را بتراشند، تنبیه خاصی در نظر گرفته بودند.
حامد برای من که به خاطر نداشتن یک پا قادر به انجام آن تنبیه نبودم، پنجاه ضربهی کابل در نظر گرفت. کابلها را ولید به کمرم کوبید. کمرم بر اثر ضربات کابلها کبود شد. برای ده، بیست کابل اولی خیلی در داشتم، اما کابلهای آخری دردش کمتر بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللهم فُکَّ کلَّ اسیر ...🕊
🔴 #پایی_که_جا_ماند
خاطرات آزاده سرافراز سید ناصر حسینی پور
💠فصل هفتم
🔸تکریت کمپ ملحق
قسمت 0⃣6⃣3⃣
✍نوبت به محمود، حسین، قاسم و ایرج رسید. با یدالله کاری نداشتند. حامد دستور داد هر یک از بچهها انگشتِ سبابهی خود را روی زمین بگذارد، دست چپ را رو روی سر قرار دهند و پنجاه، شصت بار دور خود بچرخند. از بس بچهها دور خود چرخیدند که گیچ شده و تعادل خودشان را از دست داده بودند.
طبق دستور حامد، بچهها میبایست با سرعت به طرفِ در بازداشتگاه دوازده که روبهروی راهروی سیمانی وسط حیاط بود، میدویدند. آنها به سمتِ در بستهی بازداشتگاه که دویدند، نگهبانها با کابل دنبالشان کردند. بچهها که گیج میشدند و تعادل خودشان را نداشتند، با سر به دیوار و درِ بستهی بازداشتگاه خوردند و نقش زمین شدند. زمین که افتادند، صدای خندهی نگهبانها به خصوص حامد و ولید بلند شد، اما قاسم عراقی ناراحت شد.
بعد از تنبیه بعضی بچهها از جمله ایرج شبانی و حسین مقیمی کوتاه آمدند و روزهای بعد مثل بقیه ریششان را تراشیدند. من زیر بار نرفتم. هرچند بعدها کتکهای مفصلی خوردم. عراقیها دست از سرم برداشتند و مرا به حالِ خودم گذاشتند.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
﷽
▪️برق و آب میلیونها آمریکایی در تگزاس و چند ایالت دیگه قطع شده نزدیک 500 هزار فوتی کرونایی طی یکسال اخیر داشتن تعداد بیکاران، بیخانمانها و اونایی که قادر به تهیه غذا نیستن سرسام آور افزایش داشته
آیا سلبریتیهای اونا هم کشورشون رو مرکز نفرین جهان میدانند؟⁉️
#پاسخ_به_شبهات
لیله_الرغایب است؛ یوسف!
شــب آرزوها
و ... امشب قیمت هر کدام از ما ، در نگاه اهل آسمان، محک می خورد!
امشب، شب آیینه گرفتن است؛
آیینه گرفتن روبروی قلبمان!
راستی!
امشب، قلب من چه چیزی را آرزو خواهد کرد؟
🔻 می ترسم یوسف!
نکند ، صدای اذان در شهر بپیچد؛
و من بر سجاده مغربم، در لابلای نوای "سبوحٌ قدوس " عاشقانه ام..؛ تو را از خاطر ببرم!
نکند امشب را به طمع آرزوهایم ،بیدار بمانم، اما دغدغه دلم، آرزوی حقیقی قلبم، تو نباشی!
👈که اینگونه...حتما قافیه را در نگاه اهل آسمان، بااخته ام!
اولین شب جمعه رجب، را شب آرزوها، نام نهاده اند.
و به من فرصتی داده اند تا ؛ خودم را در آیینه نگاه خدا، به تماشا بنشینم.
تا ؛ دیر نشده قیمت قلبم را در نگاه اهل آسمان بفهمم!
تا ؛ اگر خدا را، و حرارت آغوشش را آرزوی حقیقی دلم ندیدم، بترسم!
تا ؛ اگر تو را،اگر درد تو را، اگر داشتن تو را ، تمنایِ وجودم نیافتم؛ بدنبال درمان دلم، براه بیفتم.
🔻تا رمضان راهی نمانده،
و من میدانم که باطن رمضان؛ تویی یوسف!
و هر آنکه بدون تو، بدون درد تو، بدون خواستن تو، پا به رمضان بگذارد؛ بهره ای از پروازهای رمضان نخواهد برد!
🔻شب جمعه ها، در نزد اهل آسمان، شب درمان روح است!
و هر کس، درمان بخواهد، درمانش میکنند!
اما رجب، با اولین شب جمعه اش؛ بارانی از طبابت خدا را نازل خواهد کرد!
🔻باید بیندیشم؛
اگر امشب؛ تمنای آسمان، اولین تمنای حقیقی دل من نیست؛ حتما دلم بیمار است، باید برایش درمان بخواهم!
💌قلب من؛
زمانی قیمتی خواهد شد که؛ عاشقی کردن با الله،همه آرزویش باشد!
💌قلب من؛
زمانی در نگاه اهل آسمان خواهد درخشید که؛ پادشاهش تو باشی، یوسف
💌 کمی قلبم را تکان بده❗️
امشب شب مهندسی آرزوهاست.
التماس دعای فرج و شهادت
سید پیمان موسوی طباطبائی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم