eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
📜وصیت شهید محسن نورصالحی: ✊«یادآور هنگامی که شیطان بزرگ آمریکایی جنایتکار، در نزد صدام احمق، حمله‌ نظامی به ایران را ساده و زیبا جلوه داد و برای فریب او گفت امروز شما بسیار قوی هستید و ایران قدرت مقابله با شما را ندارد و شما ظرف سه روز حکومت اسلام را از بین خواهید برد. و مطمئن باشید که احدی بر شما غالب نخواهد شد و من هنگام سختی ها و مشکلات به یاری تو خواهم آمد. و آمریکا بدین سخنان، صدام را فریب داد. مغرور کرد؛ تا ‌آنکه او هم به کشور اسلام حمله کرد و بر اثر مقاومت مسلمین، تمامی کافران بعثی فرار کردند و در این شرایط بحرانی، صدام با ریگان تماس گرفت که به قول و قرار تو مبنی بر کمک ‌آمریکا به عراق چه شد؟ و او در جواب پاسخ داد چون تو احمقانه در دام ایران افتاده‌ای من از تو بیزارم. من از قهر ملت ایران می‌ترسم. ای مسلمین بجنگید که انتقام من (خدا) از کافران بسیار سخت و دردناک است. » @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️ ▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️ ▪️ ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ یه روز خیلی دلم گرفته بود، با عکس برادرم درد و دل کردم، گفتم داداشی،چرا به خوابم نمیای؟! چرا بهم سر نمیزنی تا آروم بشم!؟ اون شب خواب دیدم مادر بزرگوار شهید مشتاقی اومد خونمون، یه تابوت رو تنهایی به دوش گرفته و با خودش آورده..... گذاشت توی اتاقمون و به من اشاره میکنه میگه بیا ببین .... با تعجب میگم،واقعاً....!!!!! میگه آره....بیا.....مگه همینو نمی خواستی!؟ اومدم کنار تابوت مادرش در تابوت رو برام باز کرد،.... دیدم حسین آقاست از خواب که بیدار شدم،مسرور بودم،دیگه دلتنگ نبودم . شهدا حواسشون به همه هست. دید که دلتنگم اومد خونمون به همه با خوشحالی میگفتم دیشب حسین آقا اومده بود خونمون مهمونی ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
همرزم : برای باردوم که اعزام شدند وقتی حسین آقاچشمش به حرم عمه سادات افتاددوان دوان به سمت حرم‌ میرفت‌ و بلندبلند گریه میکرد. ◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🌷 ◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️ ▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️ ▪️ ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ بهش گفتم : پسرم تو به اندازه کافی جبهه رفتی دیگه نرو ؛ بزار اونایی برن که نرفته اند . چیزی نگفت و ی گوشه ساکت نشست ؛ صبح که خواستم نماز بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد وبهم گفت : پدر جان شما به اندازه کافی نماز خوندی بذارین کمی هم بی نماز ها نماز بخونن . خیلی زیبا منو قانع کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم . یکی از همرزم شهید حسین مشتاقی تعریف میکردند برای بار دوم که اعزام شدند وقتی شهید حسین آقا چشمانش به حرم حضرت زینب "سلام الله علیها" افتاد دوان دوان به سمت حرم‌ میرفتن‌ و بلندبلند گریه می کردند . ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
لباس رزمت قصه عشقت رو لبت ذڪر هیبت چشمات ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️ ▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️ ▪️ ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ حسین آقا خیلی شوخ طبع بود ؛ اما با این همه شوخ طبعی سری نترس و شجاعت خاصی داشت ، همانطور که خوش خنده بودوبچه ها را می خنداند ، پای روضه های ابا عبدالله "علیه السلام" خیلی نمکی گریه می کرد ، حاضرم قسم بخورم اگر با هر کدام از رفقایش صحبت کنید تا اسم حسین مشتاقی را بیاورید ، اولین عکس العمل شان لبخند است ، با اینکه با همه شوخی می کرد وخلاصه آزار و اذیتش به بچه ها رسیده بود اما همه دوستش داشتند ، مثلا وقتهایی که چایی می ریخت بخوریم بی سروصدا می رفت و چایی می ریخت توی لیوان چای ، آب معدنی بچه ها رو هم بر می داشت وکلا آرام و قرار نداشت . ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️ ▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️ ▪️ ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ شب ها قبل خواب با تعدادی از بچه ها می رفتیم پشت بام و کنار بچه هایی که در حال پست بودند گپ می زدیم . هوا سرد بود . منقلی را وسط پشت بام گذاشته بودیم و روی چهار پایه ای استوار کرده بودیم . هر روز چوب های جعبه های مهماتی را که خالی می شد می شکستیم و می ریختیم توی منقل تا گرم شویم . روزی ۲۰ تا جعبه خورد می کردیم . توی اتاق ها هم همین منقل ها را گذاشته بودیم ، با این تفاوت که یک دودکش هم برایش درست کرده بودیم . خلاصه شبی دور هم جمع شدیم که شهید حسین مشتاقی هم به جمع ما ملحق شد . چند دقیقه ای دور منقل نشسته بودیم که از توی مُشتَش چیزی را به سرعت ریخت توی منقل و بلا فاصله دور شد ، آتش الو گرفته بود، همه ما افتادیم دنبال حسین که حسابی حالش را جا بیاوریم، خرج توپ ۱۵۶ را توی کیسه باروت جا سازی کرده بود و ریخت توی منقل ، به خاطراشتعال زا بودن این مواد همه ما را غافلگیر کرد . منقل که برگشت و ما تا پایین ساختمان دنبال او دویدیم . ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حاصل زندگی عاشقانه ؛ دوقلوهای خوشکل بنام نازنین زهرا خانم و آقا امیرمهدی می باشد . ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️ ▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️ ▪️ ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ نیمه های شب بود دیدم یکی از بچه‌ها که پُستِش تموم شده بوداومد داخل اتاق تا حسین و برای نگهبانی بیدار کنه من بیدار بودم هنوز خوابم نبرده بود دیدم حسین گفت : برو حمید و صدا کن تا بره نگهبانی ، منم گفتم شاید حسین خسته‌ است قبول کردم رفتم . پُستم که تموم شد اومدم حسین و بیدار کردم که بره دیدم خیلی راحت بلند شد و رفت . فردا شب دوباره همین اتفاق تکرار شد و حسین گفت : که حمید جای من بره ، گفتم : یعنی چه چرا این هر شب داره جاشو بامن عوض میکنه . چند شب گذشت ، ی شب قبول نکردم و گفتم برو سر پست خودت که دیدم اصرار که ساعت نگهبانیتو با من عوض کن من شک کردم گفتم : چرا این همه اصرار می کنه اون شب قبول کردم ورفتم تا سر از کار حسین در بیارم .کشیکم که تموم شد برگشتم حسین و بیدار کردم و خودم رفتم دراز کشیدم بیدار موندم تا ببینم چی میشه که حدود یک ساعت گذشت دیدم حسین وضو گرفت و داره نماز می خونه وبعدش رفت بالای بلندی و شروع کرد به اذان صبح گفتن ، با اون شور و هیجانی که داشت با سر و صدا بچه ها رو برای نماز بیدار می کرد بقدری بلند اذان می گفت که صداش می گرفت ، تازه متوجه شده بودم که چرا حسین اینهمه تلاش می کرد تا آ خرین نفر برای نگهبانی شب باشه . فقط به عشق نماز شب و اذان صبح ؛ البته من با حسین آقا خیلی جاها ماموریت رفته بودم ولی رفتار ش با دوره های قبل متفاوت بود وهمه این تفاوت و متوجه شده بودن ؛ همه‌ی این سی و چند روز ، اذان صبح و حسین جان می گفت تا بچه با صدای دلنشین اون بیدار بشن . یادش گرامی باد و راهش پر رهرو باد . ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم