eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
295 دنبال‌کننده
31.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ همراه صیاد به بعلبک رفته بودیم. هماهنگ شده بود که به خانه ی پدری برویم که پنج نفر از خانواده اش شده بودند. صبح به آنجا رسیدیم. خود جلو آمد و در را باز کرد. صیاد را که دید، جلو آمد و شروع کرد به کردن! بعد از ، بساط را که خیلی هم مفصل تدارک دیده بودند، آورد. اما خودش چیزی نخورد. روبروی صیاد نشسته بود و چشم از او بر نمی داشت! بعد از صبحانه از او پرسیدیم: ، چرا اینقدر ایشون رو نگاه می کنی؟ گفت: من تو صورت ایشون، رو می بینم! هنگام خداحافظی، پیرمرد خم شد و دستش را روی صیاد کشید و روی چشمش گذاشت! صیاد که تا این لحظه ساکت بود، دیگر نتوانست طاقت بیاورد، بغضش ترکید و گفت: من تا دست تو رو نبوسم از اینجا نمیرم! چرا این کارو کردی؟ پیرمرد گفت: من رو بوسیدم! گذشت تا اینکه من با صدای هق هق صیاد از خواب بلند شدم! او آن شب از اول شب تا ، نماز می خواند! از او پرسیدم: چرا تمام شب میخوندی؟ گفت: من تاحالا فکر می کردم فقط تو مسئولیت دارم، تکلیفم اینه که تو ها بجنگم، اما با اون برخوردی که اون پیرمرد کرد، فهمیدم که اشتباه می کردم! حالا می فهمم که توی دنیا هرجا که مظلومی هست، به گردن من حقی است و به تعداد هر که در هر کجای دنیا واقع شده، من وظیفه ای دارم و تحمل بار سنگین این از عهده ی من خارجه! از خدا خواستم که منو ببخشه که نمیتونم از پس انجام همه ی وظایفم بر بیام و از من همینقدر انجام وظیفه و اقرار به عجز رو بپذیره! 🌷شهیدعلی_صیاد_شیرازی🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️ ▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️ ▪️ ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ نیمه های شب بود دیدم یکی از بچه‌ها که پُستِش تموم شده بوداومد داخل اتاق تا حسین و برای نگهبانی بیدار کنه من بیدار بودم هنوز خوابم نبرده بود دیدم حسین گفت : برو حمید و صدا کن تا بره نگهبانی ، منم گفتم شاید حسین خسته‌ است قبول کردم رفتم . پُستم که تموم شد اومدم حسین و بیدار کردم که بره دیدم خیلی راحت بلند شد و رفت . فردا شب دوباره همین اتفاق تکرار شد و حسین گفت : که حمید جای من بره ، گفتم : یعنی چه چرا این هر شب داره جاشو بامن عوض میکنه . چند شب گذشت ، ی شب قبول نکردم و گفتم برو سر پست خودت که دیدم اصرار که ساعت نگهبانیتو با من عوض کن من شک کردم گفتم : چرا این همه اصرار می کنه اون شب قبول کردم ورفتم تا سر از کار حسین در بیارم .کشیکم که تموم شد برگشتم حسین و بیدار کردم و خودم رفتم دراز کشیدم بیدار موندم تا ببینم چی میشه که حدود یک ساعت گذشت دیدم حسین وضو گرفت و داره نماز می خونه وبعدش رفت بالای بلندی و شروع کرد به اذان صبح گفتن ، با اون شور و هیجانی که داشت با سر و صدا بچه ها رو برای نماز بیدار می کرد بقدری بلند اذان می گفت که صداش می گرفت ، تازه متوجه شده بودم که چرا حسین اینهمه تلاش می کرد تا آ خرین نفر برای نگهبانی شب باشه . فقط به عشق نماز شب و اذان صبح ؛ البته من با حسین آقا خیلی جاها ماموریت رفته بودم ولی رفتار ش با دوره های قبل متفاوت بود وهمه این تفاوت و متوجه شده بودن ؛ همه‌ی این سی و چند روز ، اذان صبح و حسین جان می گفت تا بچه با صدای دلنشین اون بیدار بشن . یادش گرامی باد و راهش پر رهرو باد . ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷🍀زندگی نامه شهید «سیدمجتبی علمدار»🍀🌷 🌷در سحرگاه 11 دی 1345، درست در لحظاتی که مؤذن، آوای دلنشین را سر داده بود، کودکی چشم به جهان گشود که نامش را «مجتبی» نهادند. از تبار که تولدش، بارقه‌ای از امید را در دل «سیدرمضان و نوذر» به وجود آورده بود. پدر و مادری که در سیمای دل‌بندشان، آینده‌ای درخشان را می‌دیدند 🔹سیدرمضان با درآمدی متوسط، همواره دغدغه آن را داشت که تعالیم اسلامی را به درستی بیاموزند و بدان عمل کنند. سیدمجتبی، تحصیلات ابتدائی را در دبستان «شهید عبدالحکیم قره­جه»، دوران راهنمائی را در مدرسه «شهید دانش» و مقطع را در هنرستان «شهید خیری­مقدم» فعلی ساری سپری کرد. اگرچه تحصیلاتش به دلیل پیروی از فرمان پیر و انجام تکالیف الهی ناتمام ماند، امّا بعد از سال­های جنگ، ادامه تحصیل داد. 🔹او در سال 1362 همراه چند تن از دوستانش، دوران را در پادگان منجیل پشت سر گذاشت و بعد از آن به منطقه کردستان اعزام شد. حضور او در کردستان با اتمام والفجر 4 مصادف بود؛ اما بعد از عملیات، به همراه دیگر ، در پایگاه «ساوجی» منطقه عراق مستقر شد. 🔹او در سال 1363، به منطقه جنوب عزیمت کرد و در گردان امام حسین(ع) لشکر 25 کربلا، به‌عنوان استقرار پیدا کرد. این رزمنده سرافراز، از عملیات پیروزمندانه کربلای 1 نیز بود. او بعد از این عملیات، وارد مسلم‌‌بن عقیل شد و تا پایان جنگ نیز، در آن باقی ماند. نخستین عملیاتی که سید همراه این گردان انجام داد، عملیات کربلای 5 بود. گردان مسلم پیش از این ، در منطقه صیداویه در مستقر شد. این‌جا بود که مجتبی، همراه سایر رزمندگان، در کنار استوار جنوب، نجواهای عاشقانه خود را در سوگ اهل بیت(ع) سر داد. 🔹او در عملیات کربلای 8، از ناحیه کتف راست مورد اصابت قرار گرفت و با همان وضعیت، تا پایان حضور داشت. اگرچه این ترکش، هرگز از بدن خارج نشد و او آن را به‌عنوان درّی در صدف وجود خویش نگهداری می‌کرد. این بسیجی خستگی‌ناپذیر که در آغاز سال 1366 جامه را به تن کرده بود، اواخر فروردین همین‌سال(1366)، همراه مسلم، در عملیات کربلای 10 شرکت کرد. ارتفاعات ماووت، هنوز خاطره پایداری‌ها و جوانمردی‌های او را به خاطر دارد. 🔹او در مرداد 1366، به گروهان سلمان از گردان مسلم منصوب شد و در اسفند همین سال(1366)، به همراه سایر نیروهای این ، جهت شرکت در عملیاتی عازم غرب کشور شد. گروهان سلمان، آزادسازی سه‌راهی خُرمال، سیّدصادق و دوجیله و پاسگاه مستقر در آن بود که با موفقیت کامل انجام شد. 🔹روح عاشق و اشتیاق زایدالوصفش به کربلای ایران، بار دیگر او را به جبهه‌های نبرد کشانید. به‌گونه‌ای که تا مدتی پس از پذیرش قطع‌نامه 598 نیز، سراغ او را می‌بایست از آبادان می‌گرفتند. او در زمستان سال 1369 خود را در جنوب پایان داد و سپس فعالیت کاری‌اش را در واحد عملیات، و در ادامه، در لشکر 25 کربلا از سر گرفت. 🌺مجتبی در همین سال(1369)، با بانویی از رسول اکرم، به نام «سیده فاطمه موسوی» کرد که ثمره آن‌ها «سیده زهرا» است. که ترکش و تاول‌های را از سال‌های خون و آتش، در جسمش به یادگار داشت، سرانجام در شامگاه 11 دی 1375 به دعوت حق لبیک گفت و به خیل یاران پیوست. پیکر مطهر این شهید بزرگوار، بعد از وداع و تشییع در ساری، در «مُلامجدالدین» این شهر تا همیشه آرام گرفت. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم