eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
304 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب خاطرات مردی که فکر می کرد کاری نکرده. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 1⃣9⃣1⃣    از زمین و آسمان آتش می بارید. در آن دقایق من در طول خاکریز می دویدم و به سنگرها مهمات می رساندم، به یکی آر.پی.جی، به یکی نوار گلوله و... کار به جایی رسیده بود که دیگر با صدای سوت خمپاره و توپ هیچکس به فکر نیم خیز رفتن و پناه گرفتن نبود، یعنی اگر کسی می خواست به این مسائل فکر کند باید جایی کپ می کرد و دیگر بلند نمی شد. بچه ها جانانه می جنگیدند و در هر دقیقه سه چهار نفر به خون می غلتیدند. گرچه مرتب از عقب نیروهای پشتیبانی می رسید تا خاکریز سقوط نکند اما با آن وضع، کار نگه داشتن خط، هر لحظه بحرانی تر می شد. دشمن با هر چه در توان داشت به خاکریزی که طولش حدود پانصد متر بود فشار می آورد و ما با غیرت به فکر نگه داشتن خط بودیم. درآن دقایق بچه های باقیماندۀ گردان امام حسین که انصافاً از باسابقه ترین و زبده ترین نیروهای لشکر عاشورا بودند، یکجا جمع شدند. تصمیم گرفته شد که همه از پشت خاکریز بلند شویم و مستقیم به طرف تانک ها برویم شاید بتوانیم فراری شان بدهیم. چون تانک ها هم می دانستند در فاصله ای که ایستاده اند موشک آر.پی.جی ما به آنها نمی رسد هر چند وقت هم که یکی از تانک ها جرئت پیدا می کرد و جلوتر می آمد به آتش کشیده می شد. این تصمیم در آن لحظات سخت می توانست گره کار را باز کند. در یک لحظه با نام خدا از نقاط مختلف خاکریز جاری شده و به طرف تانک ها دویدیم. هر کس با هر چه داشت شلیک می کرد و در این میان آر.پی.جی زن ها بودند که می توانستند مسئله تانک ها را حل کنند. دیگر نظم و هماهنگی ای در کار نبود. گوشم از صداها پر شده بود. در میان انفجارها و گرد و غبار و دود آتش دیدم که تانک ها عقب می کشند. صحنه عقب کشیدن تانک ها به پشت خاکریزها دلچسب ترین چیزی بود که آن روز می دیدم. این بار فرصت بود تا مجروحانی را که از دیروز در صحنه مانده بودند با خود به عقب بیاوریم. پیکر شهدا را هم تا جایی که می توانستیم پشت خاکریز آوردیم. خاکریز دیگر شکل یک خاکریز را نداشت؛ برخورد صدها گلوله توپ و تانک و خمپاره آنجا را به کپه های خاکی به هم ریخته تبدیل کرده بود. دوام آوردن در آن آتش سهمگین ـ که من تا پایان جنگ کمتر نظیر آن را دیدم ـ کاری شبیه اعجاز بود. بعد از عقب نشستن تانک ها، خط، آرام تر شده بود و فرصتی بود برای نفس تازه کردن. خورشید داشت خودش را در آسمان بالا می کشید تا شاید کمی از سرمای هوا بکاهد. به زودی دستور رسید آماده حرکت شویم. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 2⃣9⃣1⃣     فرمانده گردان امام حسین، " اصغر قصاب "، به من گفت که جلوی ستون قرار بگیرم و نیروها را به منطقۀ قبلی برگردانم. در طول همه این جریانات اصغر آقا را که از سایر فرماندهان به ما نزدیک تر بود، بیشتر می دیدم. گاهی آر.پی.جی می زد، گاهی با کلاش تیراندازی می کرد و در همه حال حضورش و حرف هایش به بچه ها روحیه می داد. زیر آتش سنگین از سینه خاکریز بالا می کشید و صدا می زد: « بچه ها! زیاد پایین خاکریز نمونید! بیاین بالا! » با دیدن او ما دوباره جان می گرفتیم. در طول آن شب، عراق چنان جهنمی ساخته بود که کمتر سابقه داشت... صحنه نبرد به قدری حساس بود که ایستادن در آنجا دل شیر می خواست و الحق حضور فرماندهانی مثل علی تجلایی و اصغر قصاب در آن منطقه بزرگترین دلگرمی ما بود. من آقا مهدی را ندیدم اما شنیدم و به خاطر شناختی که از او داشتیم می دانستیم او هم در خط اول نبرد، می جنگد. به دستور فرمانده گردان به راه افتادیم. من جلوی ستون بودم و بدون اینکه به پشت سرم نگاهی بیندازم به سمت خاکریز کنار دجله می رفتم. توپخانه عراق دوباره به کار افتاده بود و به شدت میزد. من می خواستم بدون فوت وقت بچه ها را به خاکریز قبلی برسانم. نیمی از راه را آمده بودیم که نگاهی به پشت سرم انداختم و در کمال تعجب دیدم فقط چند نفری پشت سرم هستند و حدود صد متر فاصله تا نیروی بعدی داریم. در طول ستون به دلیل آتش شدید دشمن عده ای از بچه ها زخمی یا شهید شده بودند و هر کس همانجا که افتاده بود، مانده بود. توی دلم گفتم: « قشون از هم گسیخته. » کمی صبر کردیم تا بچه ها نزدیک تر شدند و دوباره راه افتادیم. دقایقی بعد به جایی رسیدیم که فکر کردم دشمن شیمیایی زده است. به سرعت دنبال ماسک دستم را به این سو و آن سو می بردم و داد میزدم: « ماسک... ماسک » امیر که نزدیکترین فرد به من بود گفت: « ماسک میخوای چی کار؟ » + « مثل اینکه شیمیایی زد! » ـ « سید! این گِله که روت پاشیده! » تازه متوجه شدم که گلوله توپ روی باتلاق افتاده و گل و لای را طوری به سر و صورت ما پاشیده که واقعاً احساس کردم شیمیایی زده اند! از هم گسیخته، خسته و زار به منطقۀ خودمان رسیدیم. آنجا هم از آتش توپخانۀ دشمن که دیوانه وار کار می کرد، در امان نبودیم. حالا دیگر کل نیروهایی که از گردان امام حسین سرپا مانده بودند از چهل نفر بیشتر نبودند. بعضی از نیروهایی که آنجا بودند و مرا برای اولین بار می دیدند، تعجب می کردند: « سید! می زنندت ها!... مواظب باش... خیلی شبیه عراقی ها شدی... » ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 3⃣9⃣1⃣     هنوز پیراهن و شلوار عراقی تنم بود، البته دیگر پابرهنه نبودم چون بچه ها عصر روز قبل یک جفت کفش کتانی برایم پیدا کرده بودند که برایم بهتر از پوتین بود. اغلب کسانی که آنجا بودند از معرکۀ شب و درگیری با تانک ها و آتش توپخانه خبر نداشتند. گفتم: « حالا اگه هم میخوان بزنن، بزنن! » کاری را که اصغر آقا به من سپرده بود انجام داده بودم و دیگر نمی خواستم آنجا بمانم. به امیر گفتم: « بذار بچه ها برن، بیا ما بریم ببینیم عقب چه خبره » ـ « از کجا بریم که راهمون کوتاهتر بشه! » + « از قرارگاه! هم امن تره، هم راهمونو کوتاه می کنه. » منطقه، مین گذاری شده بود اما از پاک بودن قرارگاه مطمئن بودم. به قرارگاه که رسیدیم دیدم بچه های لشکر آمده اند و در حال تخلیه قرارگاه هستند؛ به یکی دو نفرشان که در حال تخلیه بیسیم ها بودند به شوخی گفتم: « آره خالی کنین! ما میدونیم اینا رو به چه قیمتی گرفتن! » آنها هم تشکر می کردند و خسته نباشید می گفتند. بیسیم های عجیبی را برای اولین بار می دیدیم که حالا به دست خودمان افتاده بود. از آنجا که خارج شدیم توپخانه خودمان را دیدیم که تازه در منطقه مستقر می شدند. داشتم به طرف توپها می رفتم که متوجه شدم یک نفر به دقت مرا زیر نظر دارد. ظاهراً قیافه و لباس های عجیب من او را به شک انداخته بود. به طرفش رفتم و گفتم: « بله؟! » دوباره براندازم کرد و پرسید: « از نیروهای کدوم گردانی؟ » + « گردان امام حسین. چطور مگه؟» ـ « آخه خیلی شبیه عراقی ها هستی! » + « اشکالی نداره! » ـ « به هر حال مواظب باش! پشت سر ما ارتشیا هستن، آگه نشناسنت می زننت! » + « نه بابا! مگه نمی بینند خط ما کجاست؟ » بی اعتنا به تذکراتش از او جدا شدیم، اما از دور دیدم یک نفر مدام سرش را بلند می کند و می نشیند. واقعاً شک ما را برانگیخت. نزدیک تر که شدیم، دیدیم نیروی زیادی از بچه های ارتش آنجا هستند. من و امیر روی جاده حرکت می کردیم و آنها کنار جاده داخل کانال تازه ای نشسته بودند، نزدیک تر که رسیدیم صدایم را بلند کردم: « حالا دیگه چرا قایم شدید؟ اینجا که چیزی نیس! » یک نفر که بعدها فهمیدیم فرمانده گروهان است پرسید: « می دونی عراقیا کجان؟ » ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 4⃣9⃣1⃣    + « عراقی ها یک عمر با اینجا فاصله دارن! » جواب من کمی جورش کرد. دوباره گفتم: « جلوتر از اینجا ما دو تا خاکریز پر از نیرو داریم. شما برای چی اینجا این کارا رو می کنید؟! » حالا دیگر پر و بال باز کرده بودند. چند نفر احاطه ام کردند و پرسیدند که ما که هستیم و چه خبر شده. مختصری از شب اول عملیات و بلم ها گفتم. با ناباوری نگاه مان می کردند. فرمانده شان مرا کناری کشید و پرسید: « تو رو خدا بگو ببینم جلو چه خبره؟! » + « والله الان که خبری نیس... » دیدم خیلی مُصر است بداند چه اتفاقاتی افتاده. کمی از ماجرای شب گذشته و انهدام تانک ها را برایش تعریف کردم. می گفت: « شما چطور رفتید جلوی اونا. با چه دل و جرئتی! » ـ « با همون دل و جرئتی که شب اول عملیات اومدیم و تو اون شرایط به خط دشمن زدیم! » از شدت آتش دشمن و جانفشانی بچه ها گفتم. (۱) دیگر حسابی با هم رفیق شده بودیم. پرسید: « جلو قراره چطور بشه؟ تصمیم چیه؟ کی میره اونور دجله؟! » + « هیچی! امشب هم عملیات داریم. ان شاءلله از دجله عبور می کنیم و میریم اون طرف! » ـ « شما؟ آخه با کدوم نیرو؟ » + « اگر نیروی جدید نیاد، با همون سی چهل نفری که باقی موندن! » حالا دیگر برایمان غذا و کمپوت آورده بودند، با فرمانده شان حسابی گرم گرفته بودیم. بعد از تعریف اوضاع منطقه دوباره سر تا پا براندازم کرد و گفت: « این دیگه چه قیافه ایه؟ لااقل برو بگرد شلوار دیگه ای پیدا کن بپوش! » راست می گفت وضع لباس هایم که مال عراقی ها بود خیلی ضایع بود. به جای پوتین کتانی داشتم، پیراهنم روی شلوار افتاده بود، اسلحه ام را در خط گذاشته بودم و فقط دو تا نارنجک داشتم. بندۀ خدا حق داشت از ظاهر من تعجب کند. حالا که صمیمی تر شده بودیم نوبت من بود که نصحیتش کنم: « روحیۀ نیروهاتونو تضعیف نکنید! شما که با این وضع اینجا موندید لااقل به نیروهاتون بگید برن بالا تو منطقه پخش بشن... فاصله مون با عراقی ها خیلی زیاده. ما باید بمیریم تا دشمن دوباره بتونه بیاد اینجا. تا ما زنده ایم اونا حق ندارن این طرفارو نگاه کنن!... از عقب هم که داره نیرو میرسه... » ________________________ ۱. بعدها یکی از بچه های لشگر به نام کریم محمدیان به من گفت که فیلمی را از برادر منافی دیده که از درگیری آن روز عملیات بدر گرفته شده است. می گفت تو درحالی که توپ ها پی در پی در اطرافت می افتاد بی توجه به انفجارها داری می آیی. بعدها که پیگیر فیلم شدم نتوانستم آنرا پیدا کنم. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 5⃣9⃣1⃣    خلاصه با این حرف ها کمی شیرشان کردیم. بعد از صرف غذا و کمپوتی که برایمان باز کرده بودند با امیر از آنها خداحافظی کرده و به راه خودمان ادامه دادیم. وقتی پیش برادران ارتشی بودیم خبر شهادت «محمد زاهدی» را هم شنیدم. این دومین محمد زاهدی بود که در عملیات بدر به شهادت می رسید. شنیدم او هم شب اول در همان قرارگاه شهید شده است، من تا آن لحظه نفهمیده بودم. خبر شهادتش ناراحتم کرد. او آدم عجیبی بود؛ باایمان، اخلاق و اعمالی عالی. از بزرگترین امتیازات هر دو شهید زاهدی ها، سابقه و تجربه آنها بود و شهادت هر نیروی با تجربه در جنگ یک جای خالی بزرگ بود که به این زودی ها پر شدنی نبود. هنوز خون بچه هایی که طی دو شب گذشته شهید شده بودند، هر طرف روی زمین دیده می شد. لحظه های عجیبی بود لحظه های مواجهه با بقایای بدن یک شهید یا خون دَلَمه بسته اش... ناراحت می شدیم به خاطر این که می دانستیم آن بچه های مؤمن و مخلص برای همیشه از میان ما رفته اند و خوشحال از اینکه تا این لحظه که ما سرپا هستیم و نگذاشته ایم زحمت و جانبازی آنها هدر برود و عملیاتی غیرممکن با ایثار و جانفشانی آنها خوب پیش رفته است. هر چه به طرف ساحل هور نزدیک می شدیم منطقه شلوغ تر می شد. حدود سیزده چهارده گردان از لشکر عاشورا بعد از شکستن خط وارد منطقه شده بودند اما ظاهراً برای اعزام به جلو و شرکت در ادامه عملیات توجیه نشده بودند، بیشترشان همانجا در خاکریزها مستقر شده بودند. در مسیر، به نقطه ای رسیدیم که شب قبل هنگام حرکت ستون از آنجا خارج شده بودم و با اصابت خمپاره 120 دو سه نفر از بچه ها آنجا شهید شده بودند. هنوز تکه های بدن هاشان و حتی پاهای قطع شده یک شهید بر زمین بود. آنها را که دیدم ناراحت تر شدم. بعضی از شهادت ها آدم را بیشتر منقلب می کند. شهادت دو نفر چند ثانیه بعد از حرکت تو، درست در جایی که تو بودی و با آن وضعیت... به خودم می گفتم: « نورالدین! ببین خدا با تو چی کار داره که هنوز مهلتت میده! » به راهمان ادامه دادیم و جلوتر نیروهای ادوات را دیدیم که تعداد زیادی شلیکا، دوشکا و خمپاره های 120، 60، 81، مینی کاتیوشا و... به منطقه آورده و آنجا مستقر کرده بودند. توپ هایی که از عراقی ها به غنیمت گرفته بودیم، آنجا استفاده می کردند، سخت مشغول گرفتن گرای منطقه بودند و معلوم بود شب سخت و پرکاری پیش رو دارند. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 6⃣9⃣1⃣ دوباره به راه افتادیم. می خواستم به سنگرمان بروم، همان سنگری که دوتایی با امیر درست کرده بودیم. نرسیده به آنجا به همان روحانی ای برخوردیم که صیغه اخوت بین ما خوانده بود. با همان لباس روحانی به خط آمده بود و بین بچه ها آبمیوه پخش می کرد. حضورش به بچه ها روحیه می داد. مرا که دید با محبت پرسید: « به تو چی بدم؟ » + « هر چی بدی قبوله! » آنجا چشمم به محمد افتاد. همان که در جریان کندن سنگر در اردوگاه شهدای خیبر آن دسته گل را با لودر به آب داده بود، داشت بین بچه ها میوه و خوردنی پخش می کرد. اما چند نفری که از معرکه برمی گشتیم حوصله این چیزها را نداشتیم، خیلی از بچه های گردان و دوستانمان از بین ما رفته بودند و حال و هوای ما گرفته بود. پشت خاکریز رسیده بودیم که حدود ده هواپیمای توپولف برای بمباران منطقه آمدند. سرم را که بلند کردم دیدم چند راکت بالای سر ما رها کرده اند! امیر داد زد: « بخواب زمین! » + « ولش کن! » ـ « چرا؟ » + « این همه راکت آگه قرار باشه عمل کنن چه بخوابیم چه نخوابیم، فاتحه مون خونده است. بیا بریم! » البته قبلاً هم دیده بودیم که راکت ها در زمین باتلاقی عمل نمی کنند و خیالم کمی راحت بود. این بار هم از آن همه راکت فقط سه تا منفجر شد و بقیه در باتلاق فرو رفتند. تا چشم کار می کرد راکت بود که قسمت سفیدرنگ ته آنها، آدم را خیالاتی می کرد که نکند اینجا چیزی کاشته اند! بالاخره خسته و خراب به سنگرمان رسیدیم تا ناسلامتی استراحت کنیم، اما وضع سنگر به هم ریخته بود. دیروز یخچال کائوچویی را پر از آبمیوه و تن ماهی کرده و پتو و وسایل دیگر گذاشته بودیم و حالا سنگرمان مورد پاتک خودی ها قرار گرفته و خالی بود. دمغ شدم. به اعتراض آمدم بیرون: « برادر! وسایل ما رو کی برداشته؟ » یکی گفت: « خب! لابد لازمشون بوده که برداشتن، حالا هر چی میخوای بگو بدم! » البته این کار در آن شرایط عادی بود، چه چیزی بهتر از یک سنگر آماده و مجهز در بحبوبۀ عملیات! دوباره در جستجوی پتو و وسایل دیگر برای شب به راه افتادیم. فانوسمان سر جایش بود و دنبال پتو و خوردنی بودیم که به وفور در یک گوشه ریخته بودند. تعداد نیروها نسبت به تدارکات کم بود و علاوه بر این کسی به فکر اضافه خوردن نبود. همه فکرمان به درگیری و عملیات شب بود. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 7⃣9⃣1⃣    جنگ شدید در محور لشکر نجف دو سه شب ادامه یافت. گردان های امام حسین و علی اکبر از لشکر ما برای کمک در آن محور بودند و هر شب برای برهم زدن آرایش تانک های دشمن وارد عمل می شدند. بالاخره فرماندهان تصمیم گرفتند با عبور از دجله در قسمت کیسه ای و انفجار پل عراقی که در آن قسمت بود بتوانیم مقاومت دشمن را در منطقه بشکنیم. عصر، منطقه، آرام ترین لحظات خود را در آن چند روز می گذراند. از یک طرف دشمن آماده پاتک می شد و از طرف دیگر نیروهای ما آماده عبور از دجله و ورود به منطقه کیسه ای. رود دجله در منطقه مأموریت لشکر عاشورا پیچی می خورد که شکل کیسه مانندی داشت. داخل این منطقه نخلستان بود که بچه های گردان سید الشهدا به فرماندهی جمشید نظمی روز اول با عبور از دجله وارد آن شده بودند و اتفاقاً در آن روزها که ما در محور لشکر نجف به شدت درگیر بودیم آنها در آرامش کامل بودند. حالا قرار بود بقایای گردان امام حسین و نیروهای دیگر وارد کیسه ای شده و ادامه مأموریت بدهند... در گرگ و میش عصر گاهی که روی خاکریز می رفتیم صدای گلوله سیمینوف که عراقی ها از آن سوی دجله شلیک می کردند هشدار می داد که تک تیراندازهای عراقی همه چیز را زیر نظر دارند. فاصله ما و پل حدود هزار و پانصد متر بود. از قراین معلوم بود همه توانشان را به کار بسته اند تا پل را حفظ کنند، همان پلی که در جنوب منطقه عملیاتی بود و اتوبان از روی آن می گذشت. حال آنکه ما مصمم بودیم آن پل را منفجر کنیم. می دانستیم در صورت عدم انهدام پل ها قادر نخواهیم بود آنجا زیاد مقاومت کنیم و مجبور به عقب نشینی خواهیم شد. غروب وهم انگیزی بود آن غروب. آخرین روزهای اسفند ۱۳۶۳، نماز خواندیم و بعد از صرف غذایی مختصر گفتم: « میخوام بخوابم. » توی سنگر جابه جا می شدم اما هنوز نخوابیده بودم که خلیل نوبری از راه رسید و گفت: « شب، حدود ساعت یازده برای عملیات حرکت می کنیم. » + « من نمیام. خسته‌ام! » چنان خسته بودم که اصلاً فکرش را هم نمی کردم بتوانم سرپا بایستم چه رسد به اینکه راهی عملیات شوم. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 8⃣9⃣1⃣    جواب کوتاه من خلیل آقا را برگرداند. سرم را زمین گذاشتم و نمی دانم کی خوابم برد... وقتی بیدارم کردند منگ بودم. خلیل نوبری بود که دوباره صدایم میزد. او کلی حرف داشت و من فقط یک حرف که: «خسته‌ام! » متوجه حرف های آقا خلیل نبودم فقط حال زار خودم را می دیدم که حتی هنگام راه رفتن هم نمی توانستم خودم را سرپا نگه دارم: « من با این حال و روز اگه هم با شما بیام نمی تونم کار زیادی بکنم. از زور خستگی حال خودمو نمی فهمم چه برسه بیام عملیات. اجازه بدید من بمونم صبح هر جا بگید حاضرم. » به امیر که نگاهش به من بود گفتم: « تو با اینا برو، من میمونم! » امیر آماده و قبراق گفت: « باشه. من میرم! » دوباره در حالی وهم آلود میان خواب و بیداری گم شدم اما باز هم سراغم آمدند. این بار هم خود خلیل نوبری آمده بود تا آخرین حرفش را بگوید: « میدونی چیه سید؟! امشب هم مثل شب عاشوراس! قصه همون شبه که چقدر یار کم بود. حالا هم تعدادمون کمه. اونقدر کم که حتی فرمانده ها هم اسلحه برداشتن و راهی عملیاتن... همه خسته ان ولی امشب برای عملیات آماده شدن... » با این حرفها قبولاند که امشب هم با یاران باقیمانده همراه بشوم. از سنگر بیرون زدم. حالا در جمع نیروهایی بودم که آماده بودند یکی از سخت ترین و مهمترین مراحل عملیات را اجرا کنند و چه جمعی! همه بزرگان لشکر عاشورا در آن جمع که به زور به چهل نفر می رسید دیده می شدند؛ علی تجلایی، محمد تجلایی، اصغر قصاب، محمدرضا باصر، «قاسم هریسی»، علی اکبر بافنده، محمود دولتی، «علی بهلولی» که بیسیمچی گردان بود و... یعنی کار لشکر عاشورا در بدر به مرحله ای رسیده بود که از مسئول دسته و گروهان گرفته تا فرمانده گردان و بالاتر از آن جمع شده بودند تا با تصرف اتوبان بصره ـ العماره و انهدام پل کوچکی که اتوبان روی آن کشیده شده بود، کار را تمام کنند. البته مأموریت عده ای از نیروها به فرماندهی محمود دولتی که فرمانده یکی از گروهان های گردان سید الشهدا بود، با ما فرق می کرد. آنها قبلاً به روستای «حریبه» در آن سوی دجله رفته و درگیر شده بودند اما روستا هنوز سقوط نکرده بود، در آن ساعات عراقی ها در بعضی خانه ها و کوچه های روستا بودند و نیروهای ما در بعضی دیگر. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 9⃣9⃣1⃣    آنجا هم درگیری شدید و مهم بود، چون اگر آنجا تصرف نمی شد عراقی ها مانع انهدام پل و تصرف اتوبان می شدند. از این رو مأموریت آنها همزمان با ما حرکت به سمت روستای حریبه و تصرف آن بود. شب عجیبی بود آن شب! تعداد ما حتی در اندازه تک تیراندازهای یک گردان هم نبود. اما تصمیم بر آن بود با همان تعداد، کمر دشمن شکسته شود. به گمانم از خط عراقی ها هم اطلاعات زیادی نداشتیم، فقط می دانستیم دشمن جلوی اتوبان، موضع گرفته است. قرار بود همزمان با حرکت ما، نیروهای ارتش نیز پیشرَوی بکنند.(۱) از طرف دیگر نیروهای لشکر نجف هم قرار بود از سمت چپ ما وارد عمل شوند. برنامه این بود که گروهانی از نیروهای تخریب با ما هماهنگ باشند و بعد از اینکه جا پایی در اتوبان گرفتیم برای انهدام پل ها اقدام کنند. همان روز یک گروهان از نیروهای تخریب آنجا آمده بودند اما هواپیماهایی که تا ظهر در آسمان منطقه می چرخیدند ماشین حامل مواد منفجره را زده بودند.(۲) بعد از این اتفاق بچه های تخریب دوباره مواد منفجره خواسته بودند و مدتی طول کشیده بود تا مهمات مورد نیازشان برسد. در نهایت گردانی که قرار بود از نیروهای تخریب همراه ما وارد عمل شوند، تبدیل به گروهانی شد که باید بعد از اینکه ما اتوبان را گرفتیم وارد عمل می شدند. سریع مسئولیت ما را تذکر دادند و آماده حرکت شدیم. ____________________________ ۱. آن موقع پد هلی کوپتر تصرف شده و حفاظت آن قسمت به عهده نیروهای ارتش بود که متاسفانه فردای آن روز نتوانستند آنجا را نگه دارند و با عقب نشینی از آنجا ما صدمات زیادی دیدیم. ۲. اتفاقا یکی از نیروهای ما هم که در آن قسمت خاکریز مانده بود بر اثر این انفجار به شهید شده بود. او شب قبل مثل من گفته بود خسته است و در این مرحله نمی آید اما فردا خواهد آمد. ولی در همان خاکریز با انفجار مهیب مواد منفجره با چند نفری که در ماشین بودند به شهادت رسیده بود. روز بعد وقتی آنجا را دیدم متوجه شدت انفجار شدم. خاکریز، در آن قسمت حدود سه متر ارتفاع داشت و روی خاکریز جاده ای به عرض شش متر کشیده شده بود. شدت این انفجار به حدی بود که آن قسمت از خاکریز و جاده را به کلی از بین برده بود و بقایای ماشین در گودی دو متری زمین فرو رفته بود. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 0⃣0⃣2⃣     قبل از حرکت به امیر گفتم که مقداری کمپوت و آبمیوه توی کائوچوی پر از یخمان بگذارد. امیر داشت خیره نگاهم می کرد. دوباره گفتم: « اینطور که داره پیش میره فردا از غذا هم خبری نیس! اینارو تو سنگر بذار که فردا که برگشتیم تشنه و گشنه ایم! » ـ « اینو ببین! همه‌چیز را ول کرده به فکر شکمشه! » امیر بود که دادش درآمده بود. می گفت: « آخه تو از کجا میدونی صبح برمی گردی... » + « ان شاءالله برمی گردیم، اینارو بذار یخچال، صبح لازم میشن! » به دلم برات شده بود برمی گردم. وسایلمان را آماده کرده و راه افتادیم. محمود دولتی و نیروهایش هم به سمت روستای حریبه حرکت کردند. از حال دیگران خبر نداشتم اما کسانی که می دیدم اغلب همان نیروهایی بودند که از شب اول عملیات در صحنه های مختلف جنگیده بودند. حال خودم هم تماشایی بود؛ از زور خستگی و بی خوابی، سنگینی باری که به همراه داشتم چند برابر شده بود. ذهنم درست کار نمی کرد. فقط می دانستم با همین ستون پیش خواهم رفت و می رفتم، تا اینکه کنار دجله رسیدیم. حالا نوبت عبور از پلی بود که بچه های ما روی دجله زده بودند.(۱) پل نفر رُویِ بلندی بود که از دو سو به دو ساحل میخ شده بود و عبور که می کردی تکان می‌خورد. با «بسم الله» روی پل رفتیم. تکان پل گاهی چنان شدید می شد که فکر می کردم الآن است توی آب بیفتم. هنوز روی پل بودیم که به نظرم علی تجلایی گفت: « امام با بیسیم به کلیه قرارگاه ها پیام دادن باید جلو برید و به هر نحوی شده اونجا رو بگیرید. »(۲) این جمله انگار با هر کلمه اش نیروی تازه ای در جان من ریخت. ورق برگشت! حالا دیگر نه احساس خستگی می کردم و نه حتی به این فکر بودم که دو سه شبانه روز است درست استراحت نکرده ام. خودم هم باورم نمی شد چطور یکهو اینقدر عوض شدم. چنان شاداب و با روحیه از پل گذشتم انگار برای اولین بار است راهی عملیات هستم. حضور فرماندهان هم قوت قلبمان را بیشتر می کرد. علاوه بر همه این ها یک مینی کاتیوشا منطقه دشمن را چنان دقیق میزد که تحسین برانگیز بود. احتمالاً همان قبضه ای بود که روز دیده بودیم گرای منطقه را می گیرد. خط عراقی ها، سنگرها و مناطقی که احتمال داده می شد محل کمین عراقی هاست و می تواند مانع حرکت ما بشود توسط این مینی کاتیوشا هدف قرار می گرفت. گاه آنقدر نزدیک به ما میزد که ترکش هایش از کنار ما رد می شدند. یکی دو بار با اصغر آقا حرف زدم: « اصغر آقا! این مینی کاتیوشا اینجا ما رو میکشه ها! » ____________________ ۱. این پل را صمد زبردست که آن روزها در یگان دریایی بود به کمک نیروهایش نصب کرده بود. ۲. از صحت و سقم این پیام بی اطلاعم. آنچه اطلاع دارم همان انرژی مضاعفی است که از شنیدن پیام در جانم دوید. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏گریه بر آل علی جُرم تلقی می‌شد روضه‌ی هفتگی از، برکت روح‌الله است 🖤🖤السلام علیک یا روح الله الخمینی🖤🖤 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ⛔️شبهه اولین قائم مقام رهبری ضد انقلاب بود [ منتظری ] ۲- اولین امام جمعه ی ایران حامی منافقین بود [طالقانی] ۳- معلم انقلاب که التقاطی بود [ شریعتی ] ۴-اولین نخست وزیر مملکت جاسوس آمریکا بود[بازرگان] ۵- اولین رئیس‌ جمهور مملکت هم که جاسوس منافقین بود [ بنی صدر ] ۶- نخست وزیر هشت ساله ی جنگ که اصل فتنه است [ موسوی ] ۷- هشت سال رئیس‌ جمهور اصلاحات که حامی فتنه است [ خاتمی ] ۸- هشت سال رئیس‌جمهور سازندگی و رییس تشخیص مصلحت نظام که ساکت فتنه بود [ رفسنجانی ] ۹- هشت سال آخریه هم که جریان انحرافی از کار در اومد [ احمدی نژاد ] ۱۰- رئیس دو دوره ی مجلسمونم که فتنه گر و عامل استکبار از کار دراومد [ کروبی ] سوال اینجاست این انقلابی که نباید بزاریم دست نا اهلان بیوفته اساساً چه موقع دست اهلش بوده که ما نگهش داریم.... ✅ پاسخ ☑️مغالطه‌ی به کار گرفته شده در متن فوق، علاوه بر روش برجسته‌سازی نقاط ضعف، نگاه صفر و یک یا سیاه و سفید به افراد است. 🔺توضیح اینکه برای انقلاب را همواره دست نا اهلان بشمارد، ساکت فتنه بودن مرحوم هاشمی رفسنجانی را به عنوان یکی از موارد ذکر کرده است. درحالیکه اولا این یک نقطه ضعف برای ایشان محسوب می‌شود (علاوه‌بر نقاط ضعف دیگری که به عقیده نویسنده و دیگران ممکن است در ایشان بوده باشد) اما این باعث نمی‌شود که کسی را به دلیل نقطه یا حتی نقاط ضعف، به کلی نااهل دانست. به همین دلیل است که همین تازگی (۲۸ آبان ۹۸) مقام معظم رهبری از مرحوم هاشمی به عنوان «برادر و رفیق عزیز» یاد کردند. 🔺مضافاً اینکه ایشان وقتی رأی آورد که افکار قابل نقد در ایشان کمتر بود، اما در وقتی مردم رفتار ایشان را در طراز انقلاب ندیدند، در دوره نهم ریاست جمهوری به ایشان رأی ندادند، یعنی دقیقا به همان توصیه امام راحل مبنی بر ندادن امور به دست نا اهلان عمل کردند. 🔺دیگرانی هم که در شبهه‌ی فوق نامشان برده شده کمابیش از همین وضعیت برخوردارند، مخصوصا مرحوم آیت الله طالقانی که تنها جرمش این بوده که قبل از تقابل سازمان منافقین با نظام برخی مراودات داشته است. 🔺یا مثلاً در مورد احمدی نژاد هم همین وضعیت است یعنی اولا در زمان نامزدی برای ریاست جمهوری و در قسمت اعظم آن، از نظر مردم و نظام، اهلیت قابل قبولی داشت، اما به هرحال هیچ کس از رفتار اشتباه در امان نیست و هر لحظه ممکن است وضعیت جدیدی در پیش بگیرد. 🔺اتفاقاً این نشان از زنده بودن انقلاب دارد که هاضمه‌ی آن انحراف از آرمان‌ها و اصول را نمی‌پذیرد و افراد تغییر موضع داده (هرچند بزرگ و باسابقه باشند) را پس می‌زند. اگر انقلاب و جمهوری اسلامی مرده و بی خاصیت شده بود، با عوض شدن فکر و شخصیت بزرگانش، عوض می‌شد. 🔹👈بنابراین برخلاف القاء شبهه افکن، این امتیاز انقلاب است که مانند قطاری در حال حرکت به آرمان هاست و مسیر عوض نکرده بلکه این افراد و شخصیت ها هستند که بعضاً از آن پیاده و البته تعداد بیشتری از اقصی نقاط جهان به ان سوار می‌شوند.
وظیفه ۲۱ منتظران_1606329057369.mp3
3.7M
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 🔴 قسمت ۲۱ وظایف منتظران 🔵 شناختن نشانه های ظهور 🎙️
🔰رسول خدا صلی الله عليه وآله: ✍کَیْفَ أَنْتَ إِذَا اسْتَیْأَسَتْ أُمَّتِی مِنَ الْمَهْدِیِّ؛ ؛ فَیَأْتِیهَا مِثْلُ قَرْنِ الشَّمْسِ؛ یَسْتَبْشِرُ بِهِ أَهْلُ السَّمَاءِ وَ أَهْلُ الْأَرْضِ. 🔴چگونه خواهی بود زمانی که از مهدی علیه‌السلام مأیوس شوید؟! سپس وی مانند شعاع و پاره‌های نور خورشید در صبحگاهان بر شما طلوع کند؛ اهل آسمان و زمین از آمدنش شادمان می‌شوند.  📚دلائل الامامة شیخ مفید ص ۲۵۰
امروز چهارشنبه ۱۴ خردادماه سالروز شهادت شهدای مدافع حرم 🕊 🕊 🕊 🕊 🕊 🕊 🕊 🕊 🕊 🕊 گرامی باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
-1542643965_-210148.mp3
14.05M
بشنوید | صوت کامل سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب به مناسبت سی‌ودومین سالگرد رحلت امام خمینی (رحمه‌الله) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ ‍ 🕊 بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم اِنّا لله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعون روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، به ملکوت اعلاء پیوست." ▪️جهان تیره شد. جریانِ شریانِ درخت به احترام ایستاد. چشم ها جوشیدند و زمین، درد را در آغوش کشید.‌دیوارِ بغضِ مردان فرو ریخت و ترنم زنان به آسمان برخاست. پدر رفته بود. نبود. پدر... آه، پدر. ▪️پدری که مرد بود و پیر غلام (ع). پدری که لحن راه گشایَش مرهم خسته دلی های بود. پدری که در میان ظلمت و رِخوت، ره می نمود به طالبان حقیقت. پدری که جان در ره احیای اذهان نهاده بود. پدری پر مهر که خیال لبخندش، برانگیزنده ی جوانان دلداده در ستیزی پررنج و بی عدل بود. ▪️پدر رفته بود. پدر نبود. اما ای پرارج به یادگار نهاده بود که دستاور جهد و جوش و خروش او و مریدان مخلصش بود. "جریان یافتن در مداری بایسته و حاکمیت اسلامی حقیقی" آری! این است ارثیه ی پرارج آن پدر پرمهر؛ و کنون بر ماست، پاس داری و نگاه داری اش. ▪️آری! بر ماست، گوش سپاری به نوای که برخاسته از سخنِ دلِ . 🕊به مناسبت سالروز (ره)🖤 ✍نویسنده : @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مدافعان حرم حسن عبدالله‌زاده و محسن عباسی در مسیر دیرالزور به تدمر سوریه در کمین نیروهای داعش به فیض شهادت نائل شدند. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله فاطمی نیا ⁉️ شیطان چگونه در باره افراد سرمایه گذاری می کند ؟
🕊 شهدای مدافع حرم روز چهاردهم خرداد ماه را بیشتر بشناسیم... 💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد. 💐شادی ارواح طیبه شهدا . @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم