eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
299 دنبال‌کننده
31هزار عکس
4.7هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊فرازی‌از‌وصیت‌نامه‌شهید‌علاءحسن‌نجمه🌷 ◽️خواهرعزیزم هرگاه خواستی از حجاب خارج شوی وَ لباس اجنبی را بپوشی به یادآور که اشک امام‌زمانت را جاری می‌کنی. ◽️به‌ خون‌های پاکی که ریخته شد برای حفظ این وصیت خیانت می‌کنی به یاد آر که غرب را در تهاجم فرهنگی‌اش یاری می‌کنی و فساد را منتشر می‌کنی و توجه جوانی که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب می‌کنی. ◽️به یاد آر حجابی که بر تو واجب شده تا تو را در حُصن نجابت فاطمی حفظ کند، تغییر می‌دهی... ◽️تو هم شامل آبرویی، بعد از همه این‌ها اگر توجه نکردی، هویت شیعه را از خودت بردار (دیگه اسم خودتو شیعه نذار ) 🕊 یاد شهدا با صلوات 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب . خاطرات شهید خوش‌لفظ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 1⃣4⃣1⃣ ادامه داد: « قرارگاه از ما راهکار¹ خوب خواسته است. رفت و آمد ما کاملاً در پوشش حفاظتی است و نیروهای رزمنده‌ی خودی در عقبه‌ها به هیچ‌وجه نباید از چند و چون شناسایی و حتی حضور ما دراین منطقه مطلع شوند. » علی آقا پس از مباحث کلی به تشریح جغرافیایی منطقه پرداخت: « از روی نقشه، مرز ایران و عراق در منطقه‌ی مهران به شکل عدد ۸ هست که یک سمت آن از شمال به جنوب و به موازات رودخانه کنجان چم شکل می‌گیرد و سمت دیگر از غرب به شرق با ارتفاع کله قندی آغاز می شود و تا تپه‌های ۳۲۵، ۳۴۰، ۳۴۳ و تنگه‌ی ۳۳۰ ادامه می‌یابد. به تعبیر دیگر نوک این مثلث قله کله قندی است که بسیار به رودخانه‌ی کنجان چم نزدیک است. عراقی‌ها در محور چپ، در آن سوی رودخانه کنجان چم مستقرند. لذا ما باید در گام اول برای شناسایی محور چپ از رودخانه عبور کنیم. » علی آقا در پایان، مسئولان اطلاعات را در قالب سه دسته معرفی کرد: « دسته‌ی اول در محور چپ، برادر "عیسی امینی" دسته دوم در محور میانی، برادر "محمدحسین یونسی" و دسته‌ی سوم در محور راست، برادر سعیدچیت ساز². خط خودی، تحویل نیروهای ژاندارمری و سپاه ایلام است. برای شناسایی و عبور شما از خط با آن‌ها هماهنگ شده است. » --------------------------------------------------- ۱. راهکار، در اصطلاح اطلاعات عملیات، معبری است که نیروهای بلدچی آن را شناسایی می کنند تا در شب عملیات، نیروهای پیاده از آنجا به سمت دشمن یورش ببرند. یک راهکارخوب گاهی از دل موانع طبیعی یا مصنوعی، مثل سیم خاردار و میدان مین عبور می کند. لذا اهمیت کار اطلاعات عملیات عبور از این موانع بدون درگیری بادشمن و رفتن به عمق عقبه‌ها به شکل کاملاً پنهانی است. نیروهای اطلاعات عملیات پس از شناسایی دقیق مشاهدات خود، اعم از وضعیت دشمن، سنگرها، موانع، امکانات، تجهیزات، و برآورد راه‌ها آن‌ها را روی کاغذ می‌آوردند که به آن گزارش شناسایی می‌گفتند. این گزارش‌ها در کنار سایر مدارک شناسایی مثل عکس هوایی از مواضع و خطوط دشمن با اظهارات اسرا یا شنود مکالمات بی سیمی، همه و همه در کنار هم تدبیر و تصمیم فرماندهان را برای چگونگی و انجام یک عملیات شکل می‌داد. یک راهکار خوب وقتی بدون اطلاع دشمن، شناسایی و برای شب عملیات آماده می شد، به آن راهکار قفل شده می گفتند. ۲. سعیدچیت سازیان پسرعموی علی آقا بود که پس از سال‌ها تجربه و کار شناسایی و مجروحیت‌های مکرر به درجه جانبازی نائل آمد. محمدحسین یونسی پس از پایان دفاع مقدس در حین انجام مأموریت به شهادت رسید و عیسی امینی هم اکنون همچنان به انجام وظیفه مشغول است. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 2⃣4⃣1⃣ شب اول باتوضیحات کلی علی آقا آغاز شد. او در ظاهر از بسیاری از نیروهایش کم سن و سال‌تر نشان می‌داد و این تا حدی برای بسیاری از نیروهای قدیمی‌تر سنگین بود. خودش این راحس کرده بود. یکباره سوال کرد: « ازشماچه کسی تجربه‌ی رزم یا کار اطلاعاتی دارند؟ » من و خیلی‌ها حرف نزدیم و او از آموزش شروع کرد -آموزش تاکتیک که تخصص اصلی او در شهر بود- تا مباحث مرتبط با اطلاعات عملیات مثل نقشه‌خوانی، کار با قطب‌نما در روز و شب، شیوه‌های استتار و اختفا حین شناسایی، نحوه‌ی عبور و برگشت از میدان مین، خنثی کردن انواع مین، صحبت با هم تیمی‌ها در حین شناسایی با استفاده از علایم و نشانه‌ها و کاربرد صدای حیوانات، علامت‌گذاری راهکار، پاک کردن آثار شناسایی، عکاسی و دوربین‌کشی، نشستن در کمین، انجام ضدکمین، مواقع اسیر گرفتن از دشمن در شناسایی، نحوه‌ی گزارش نویسی به مافوق، خوردن گیاهان درصورت نیاز، و خیلی بحث‌های دیگر. علی آقا تمام این مباحث را در چند جلسه گفت. برای من تعجب‌آور بودکه او فقط با تجربه‌ی شناسایی در سومار و عبوردادن گروهانش در آنجا این همه تجربه را چطور به دست آورده است. او مستقیم و غیرمستقیم به من و امثال من حرف‌هایش را زد: « کلیداطلاعات عملیات شجاعت و هوش است. شجاعت، بدون سرمایه ایمان هم فایده ندارد. ایمان هم با معرفت به خدا و ولایت ائمه اطهار (ع) حاصل می‌شود. بلدچی که اهل نمازاول وقت نیست در شناسایی به مقصد نمی‌رسد و اگر هم برسد، بی‌پشتوانه جنگیده است. » سخنان علی ساده بود و بی‌تکلف، دلنشین و از دل برآمده. همراه با لهجه‌ی همدانی و گاه با کلمات غلط، اما با شور و نشاطی که جمع را مسحور خود می‌کرد. آموزش پشت آموزش و دعا و نماز پشت سر هم. گاهی هم از باب تنوع، بچه ها را به رودخانه می‌برد تا ماهی بگیرند. بعد از مدتی سه تیم از هم جداشدند و حدود دوماه همدیگر را ندیدند. من در تیم محور چپ به سرگروهی عیسی امینی سازماندهی شدم. محل استقرار ما پشت تپه ژاندارمری و در چادر بود و باید شناسایی را از پاسگاه "زالوآب" شروع می‌کردیم و تا منتهاالیه سمت چپ، یعنی پاسگاه "دراجی"، ادامه می‌دادیم. شناسایی‌ها شروع شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 3⃣4⃣1⃣ تیم ما خود به سه گروه پنج نفره تقسیم می‌شد. شب اول، من با عیسی امینی و نادر فتحی و جمشیداصلیان از تپه‌ای که تحویل سپاه ایلام بود سرازیر شدیم و به سمت رودخانه کنجان چم رفتیم. در کنار رودخانه و به موازات آن یک‌سره کانال بود. کانالی عمیق و پر از سنگر، اما خالی از نیروهای عراقی. ظاهر امر نشان می‌داد این کانال خط مقدم عراقی ها قبل از عقب‌نشینی از مهران بوده است. چیزی که آن شب توجهم را جلب کرد عروسک بچه ها در سنگرهای عراقی بود که نشان می‌داد عراقی‌ها بعد از غارت اموال مردم در مهران، بخشی از آنها را برای تفنن به سنگرهای‌شان انتقال داده‌اند. چنان به رگ غیرتم برخورد که خواستم از کانال بیرون بروم و به رودخانه و آن سوتر، یعنی خط جدید عراقی‌ها بزنم که امینی گفت: « برای شب اول کافی است، برمی‌گردیم. » شب دوم، غروب راه افتادیم؛ از سمت دیگر. از زیر پل گذشتیم و یک گونی سنگری خالی ولی تازه دیدیم که غیرعادی بود. به طرفش رفتم. آرام گونی را برداشتم. زیرش یک مین‌ گوجه‌ای بود. شانس آورده بودیم که وقت عبور از زیر پل، دست یا پای خود را روی آن نگذاشته بودیم. حدس زدم که حتماً پای گشتی‌های عراقی به اینجا رسیده که توانسته‌اند این مین را تله کنند. راه را ادامه دادیم تا سینه‌کش یک تپه ماهور لب رودخانه. محمدرضامحمود سمت چپ، با سینه‌ی کجکی دراز کشیده بود. تمام سینه‌اش به خاک نچسبیده بود. زیر نور مهتاب رنگ کِرِم مین به چشمم آمد. گفتم: « زیرسینه‌ات مین است، آرام از زمین جدا شو. » این دو تله، هشداری بود که دور و بر ما زیاد، مین‌کاری شده و باید با دقت پا روی خاک می‌گذاشتیم و جلوتر می‌رفتیم. جایی که مین مثل قلوه سنگ همه جای دشت را پر کرده بود. این مسیر هم جواب نداد و دوباره برگشتیم. شب سوم به اصلیان گفتم: « ما که هنوز ابتدای راه در سمت خودمان گیر کرده‌ایم، چطور می‌خواهیم از دل نیروهای عراقی راهکار پیدا کنیم؟ » که ناگاه چشمم به یک چاله‌ی بزرگ افتاد. چاله به چاه بزرگی می‌مانست که بر اثر ریزش، فرورفته باشد. چند متر آن‌طرف‌تر چاله‌ای مشابه آن دیدم. چاله در کنار مسیر رودخانه بودند. نمی‌دانم چرا دوباره کنجکاو شدم و از چاله‌ی اول پایین رفتم. مثل کسانی که چاه کن هستند، دستم را چپ و راست گذاشتم و تا هفت هشت متر پایین رفتم. تاریک بود و نمناک. هیچ چیز دیده نمی‌شد. عرق، خاک‌ها را روی سر و صورتم چسبانده بود. وقتی بیرون آمدم جمشید هم از چاله‌ی دیگری پایین رفته بود. او هم به چیزی مشابه من برخورده بود. گفت: « اینجا احتمالاً قنات خشک شده است و این چاه‌ها و چاله‌ها به هم راه دارند و یکی دو تا هم نیستند. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 4⃣4⃣1⃣ شنیده بودم که در عملیات فتح‌المبین یکی از راهکارها در مسیر شوش از طریق کندن همین‌گونه چاه‌ها و رفتن تا زیر پای عراقی‌ها بوده است. اصلاً به این فکر کردم که اینجا به آب رودخانه برمی‌خورد. جمشید و عیسی امینی هم با من هم عقیده شدند که از فردا شب با چراغ‌قوه و بیلچه، بیاییم و چاه بکَنیم. به جمع‌مان نادر و محمدرضا و محمود هم آماده شدند. اما دریغ از پیدا کردن یک چراغ قوه. به ناچار دو فانوس از چادر آوردیم تا وقت رفتن داخل قنات استفاده کنیم. مثل شب گذشته، من فانوس به دست از قنات اول پایین رفتم و جمشید از آن دیگری. نفرات بعدی هم پشت سر ما با بیلچه پایین آمدند. خواستم فانوس را کف قنات روشن کنم که چیزی زیر پایم خورد کبریت را که کشیدم یک آن چشم به مار سیاهی خورد که کنج قنات چنبره زده بود. فانوس را روشن کردم، مار به سمت مقابل خزید و همان جاماند و من هم ناچار باید همان جا را می‌کندم. از همان جا با بیلچه نوبتی از سمت کانال به سمت مقابل نقب زنیم تا یک هفته کارمان تا نیمه‌های شب کندن کانال بود. بوی ناشی از روشن شدن فانوس، همراه با رطوبت در عمق هشت متری که کله‌های ما را سنگین کرده بود، اما انرژی و شوق کندن، حتی عقرب‌ها و رتیل‌هایی را که دور و برمان بودند برای‌مان عادی کرده بود، کاری با آنها نداشتیم. فقط شلوارهای‌مان را از روی پوتین گتر می‌کردیم و آستین‌های‌مان را با کش می‌بستیم و در آن گرما دست‌کش می‌پوشیدیم تا مار و عقرب و رتیل، نیش‌مان نزنند یا داخلی لباس های‌مان نروند. بعد از یک هفته به عمق هفت هشت متر از هر قنات به ست چپ و راست نقب زدیم. تا خبرش به چیت‌ساز و اسلامیان رسید. چیت‌ساز برای سرکشی به گروه ما آمده بود. شبانه با ما تا پای قنات همراه شد. اسلامیان چشمش که به قنات‌ها افتاد، همان بالای چاه خندید: « مگر می‌شود از داخل این چاله‌ها نیرو برد؟ » علی آقا هم از ما حمایت کرد و هم جوری که به ما برنخورد، حرف اسلامیان را تایید کرد. او هم گفت: « برای شروع کار، حفر کانال و کندن چاه عالی است ، اما اینجا باید از روی رودخانه رد شد ، نه از زیر آن. » و دوباره پنج نفره به راه افتادیم و جلوتر رفتیم تا به رودخانه رسیدیم. آن طرف‌تر ، سنگر عراقی‌ها پیدا بود ، ولی نگهبان، کنار سنگرها نبود. علی آقا رو کرد به نادر فتحی: « نادر، آن سنگر دوشکا را می.بینی؟ » - «آره، می‌بینم. » _ « از رودخانه رد شو و و برو دستت را به گونی سنگر دوشکا بزن و برگرد. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 5⃣4⃣1⃣ مات و مبهوت و متحیر ماندیم. بیشتر از ما اسلامیان که انگار قبلاً در مورد چند و چون کارِ شناسایی، با علی آقا بحث‌ها کرده بود. من و جمشید اصلیان "وجعلنا" می‌خواندیم و علی آقا بی خیال نگاه می‌کرد و اسلامیان کمی نگران. نادر هم بی هیچ سوال و حرف، آرام داخل آب رفت. عرض رودخانه حدودا سی متر بود و عمق آن تا کمر و گاه تا سینه‌ی نادر . دست‌ها و سر او از آب بیرون ماند و زیر نور مهتاب، آهسته‌آهسته از آب عبور کرد. همین که به لب دوشکا رسید، سر و کله‌ی یک عراقی پیدا شد که کنار سنگر ایستاد. نادر، پشت سنگر قایم شد و عراقی سر پا ادرار کرد و رفت. نادر سری به سمت ما چرخاند و دستش را به گونی سنگر زد تا علی آقا ببیند و برگشت. آن شب علی آقا پیش اسلامیان احساس سرافرازی کرد و به ما گفت که باید به این شیوه از آب رد بشوید و از میان سنگرها و فاصله‌ی بین سنگرهای جلویی عراق تا پاسگاه زالواب که دویست متر عقب‌تر از رودخانه بود می‌رفتیم. فاصله‌ی بین سنگرهای جلویی و پاسگاه، پر از سیم خاردار و میدان مین بود. هفته‌ی دوم وقتی گزارش شناسایی‌ها را به علی آقا دادیم ، گفت: « اینکه چیزی نیست. تیم مجاور شما تا جاده‌ی زرباطیه رفته است. شما هم باید تا خط سوم و عراق را شناسایی کنید. » علی آقا با آن دو گروه به گشت می‌رفت. بیشتر با گروهی که ارتفاع کله قندی را شناسایی کرده بودند. با این حال، گاهی به گروه ما هم سر می‌کشید و گزارش می‌گرفت و با این کار بین سه گروه رقابت ایجاد می‌کرد. جمشید اصلیان گفت: « به نظرم از این مسیر نمی‌شود به عمق رفت، باید به سمت چپ برویم، به سمت پاسگاه دراجی‌. » گفتم: « من دو سه هفته‌ای است حمام نرفته‌ام . فعلا به عقب برمی‌گردیم. از آقای امینی اجازه گرفتم. برای حمام باید به صالح آباد ایلام می‌رفتیم . همان روز، "محمدترکمان" رسید. آدم اهل دلی بود. از معاشرت با او لذت می‌بردم. پاسدار رسمی بود و تجربه و سن و سالش از من بیشتر، ولی بی‌هیچ ادعایی کار طرح و عملیاتی می‌کرد. گفتم: « می‌خواهم به صالح آباد بروم، اما وسیله ندارم‌. » موتور تریلش را داد و گفت: « بفرما‌ این هم وسیله. » بیشتر از رفتن حمام لذت موتور سواری با تریل توی بیابان به وجدم آورد. ترکمان، نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد. شک نکردم که او از باطن و نیت من آگاه شده بود. گفتم: « آقای ترکمان، جمله‌ای، نصیحتی، سفارشی، چیزی می‌خواهی بگویی؟ » گفت: « برادر علی همیشه از خدا دو چیز بخواه، ‌اول اینکه تکلیف را تشخیص بدهی، دوم اینکه به آن خوب عمل کنی. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 6⃣4⃣1⃣ موتور را گرفتم و گاز دادم، اما در گوشم صدای محمد ترکمان تکرار می‌شد. صالح‌آباد بر خلاف مهران، خالی از سکنه نبود. از اینکه بعد از مدتی مردم را در حال و هوای دور از جنگ می‌دیدم خوشحال شدم. موتور را به یک بقالی سپردم و به حمام رفتم. وقتی برگشتم تصمیم گرفتم از گاز دادن و موتور سواری لذت نبرم و زودتر به مقر گروه شناسایی برسم. شاید تا حدی تاثیر گفتار محمد ترکمان بود. تصمیم گرفتم مسیر را کوتاه کنم و میان‌بُر بروم. از پل فلزی مهران رد شدم و از سمتی که تحویل نیروهای ژاندرمری بود هم عبور کردم که ناگاه رگبار دوشکای عراقی زمین‌گیرم کرد. طوری با موتور به زمین خوردم که تمام تنم در گل نشست. لباس حمام و وسایلم به گوشه‌ای پرت شد. عراقی‌ها هم انگار دارن هواپیما شکار می‌کنن دور و بَرَم را با تیر، شخم زدند. با عذاب موتور را از گل بیرون کشیدم و از رگبار دوشکا گریختم. وقتی به مقرّ رسیدم قیافه ی سر تا پا گلم همه را به خنده انداخت. - « عافیت باشد‌. حمام گل و باتلاق گرفته ای؟ » ماجرا را تعریف کردم. ‌موتور را به ترکمان دادم و به شیوه‌ی همیشگی با حلب بیست لیتری آب داغ، حمام کردم. همان روز، مقرّمان از دشت مهران و مقابل پاسگاه زالوآب به شهر مهران انتقال یافت. ‌این جابه‌جایی برای نزدیک‌تر شدن به مواضع سمت چپ، یعنی پاسگاه دراجی عراق بود، چون راهکارهای قبلی هیچ‌‌کدام یک راهکار محکم و مقبول برای عبور دادن گردان در شب عملیات نبود. در مهران در خانه‌ی محکم و دو طبقه مستقر شدیم که گلوله‌ی توپی دستشویی را تخریب کرده بود. دستشویی ساختیم و من روانه‌ی مسجد شدم. ‌مسجد از زخم گلوله‌های عراقی در امان نمانده بود. قرآن‌ها به گوشه و کنار پرت شده بودند و جمشید قبل از من مشغول جمع کردن قرآن‌ها بود. توی مسجد نماز ظهر و عصر را پشت سر جمشید خواندم. او گفت: « من فکر تازه ای دارم. باید خودمان را به خدا بسپاریم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 7⃣4⃣1⃣ جمشید، تمام وجودش توکل بود و مرد کارهای سخت؛ و ذره‌ای ریب و ریا در اعمالش نبود. تردید نکردم که دل پاک او، راه بسته را باز می‌کند. عزم شناسایی کردیم و با یکی دیگر به نام "صفری" همراه شدیم. هنگام عبور، جمشید به نیروهای در خط گفت: « ما فردا ظهر برمی‌گردیم. ما را با عراقی‌ها اشتباه نگیرید. » آن‌ها هم تعجب کردند که مگر می‌شود سر ظهر از کنار عراقی‌ها برگشت؟ گفتند: « نروید، اسیر می‌شوید. ‌» راستش من هم مثل آن‌ها در دلم تردید بود، اما قرار بود تسلیم باشم؛ تسلیم محض. دم غروب، جمشید اذان داد. پشت سرش ایستادیم و نماز خواندیم و بعد از نماز با صوتی حزین روضه‌ی حضرت علی‌اکبر (ع) را خواند سه نفر بودیم، ولی انگار یک لشکر در میان دشت نشسته و زیارت عاشورا می‌خوانَد. قبل از حرکت بلند شد و سوره‌ی والعادیات را خواند و ترجمه کرد. گویی ظهر عاشوراست و او دارد رجز می‌خواند؛ « قسم به سم اسبان، هنگامی که زمین می‌خورند. قسم به... » نمی‌دانم در فکر جمشید چه بود. فقط قرار بود توکل داشته باشیم و تسلیم امر خدا شویم. جلو افتاد. رودخانه کنجان چم در مقابل ما سه شاخه می‌شد و هر شاخه به یک خشکی کوچک از دیگری متمایز بود. آنجا عرض رودخانه کمتر از سمت زالوآب بود و عمق آن بیشتر و به تبع، شدت حرکت و جریان، پر شتاب‌تر . جمشید جلو افتاد و داخل آب رفت و من پشت سر او تا سینه داخل آب شدم. یاد نادر افتادم که بی‌هیچ کلامی تسلیم علی آقا بود و رودخانه را رفت و برگشت. اما آیا اینجا برگشتنی در کار بود؟ جمشید می‌خواست شب را پشت عراقی‌ها بخوابیم و در روز، پشت سرشان را شناسایی کنیم و سر ظهر برگردیم و همه‌ی این ها خلاف سنت شناسایی بود. ‌ به شاخه‌ی دوم رودخانه رسیدیم. شدت آب کمتر بود و عرض آن بیشتر. از آنجا به شاخه‌ی سوم پا گذاشتیم‌. آنجا هم عرض رودخانه کم بود و آب تا بالای سینه می‌آمد و چپ و راستمان می‌کرد. به هر زحمت از شاخه‌ی سوم رودخانه هم رد شدیم. خبری از سنگرهای عراقی نبود. یاد عبور از رودخانه ی کارون در فتح خرمشهر افتادم که آنجا هم عراقی‌ها احتمال عبور هیچ‌کسی را از آب نمی‌دادند ، لذا به لب رودخانه نچسبیده بودند. ‌ ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 8⃣4⃣1⃣ از سر و لباسمان آب می‌ریخت و نسیم فروردین ماه نوازشمان می‌داد. منتظر بودیم به میدان مین بربخوریم، اما بر خلاف راهکار قبل، خبری از میدان مین نبود. ‌تا نزدیک پاسگاه دراجی رفتیم. حتماً داخل پاسگاه، عراقی‌ها بودند، اما قرار بود از آنجا هم عبور کنیم. چپ و راست پاسگاه، سنگرها شانه به شانه‌ی هم پیدا بودند، اما تاریک و محو. جمشید آهسته گفت: « اینجا خط اول عراقی‌هاست. باید از اینجا رد بشویم و قبل از روشن شدن هوا پشت خط آن‌ها باشیم. » دانسته یا ندانسته متمایل به سمت راست شد. جایی که فاصله‌ی سنگرها باهم بیشتر بود و امکان عبور برای ما فراهم‌تر. از وسط دو سنگر عراقی عبور کردیم. عراقی‌ها اکثراً خواب بودند. از پشتِ نور فانوس، داخل سنگرهایشان پیدا بود. از خط اول دور شدیم و داخل یک علفزار بلند ماندیم. تا صبح، سه چهار ساعت مانده بود. آنجا خواب کله‌مان می‌پرید. اگر هم چرتی سراغ‌مان می‌آمد، پشه‌کوره‌ها امان‌مان را بریده بودند و نمی‌گذاشتند بخوابیم. نزدیک صبح تیمم کردیم و نماز را نشسته لای علف‌ها خواندیم. آفتاب که زد هاج و واج شدیم. باورکردنی نبود! تمام سنگرهایی که شب گذشته خاموش و بی‌صدا دیده بودیم حالا از ازدحام عراقی‌ها پر بودند. چشمم به هر طرف که می‌چرخید چند عراقی می‌دید. از همان‌جا ارتفاعات کله قندی تا زالو آب به خوبی پیدا بود و عراقی‌ها هم بی‌خیال و دور از چشم نامحرم داشتند والیبال بازی می‌کردند. هم هیجان زده شدیم و هم درمانده که اینجا چه‌کار خواهیم کرد؟ جمشید گفت: « شما لای علف‌ها پنهان بمانید. من می‌روم و برمی‌گردم. » و از لای علف‌ها به حالت سینه خیز چند متر دور شد و برگشت. - « بمانید. » و دوباره به سمت راست رفت و این بار از چشم ما کاملاً پنهان شد. داشتیم نگران می شدیم که کم‌کم صدای خش‌خش آمدن او از لای علف‌ها بلند شد و گفت: « پشت سر من سینه‌خیز بیایید. » نپرسیدم کجا و همان‌طور که او خواسته بود به حالت سینه‌خیز از لای علف‌ها به طرف راست رفتیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم