🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 0⃣4⃣3⃣
بعد از مدتی، جعفر، به جبهه رفت و علی آقا او را جذب اطلاعات عملیات کرد. از خاکریز عصایی، سهم من یک عصا شد. عصایی که هر روز به دست میگرفتم و سرتاسر کوچه را میرفتم و برمیگشتم. پاک خانهنشین شده بودم. توی کوچه هم خیلی خودم را آفتابی نمی.کردم .وقتی چشمم به در و همسایههای بغلی، یعنی خانوادهی عباس علافچی و بهرام عطاییان میافتاد، عصازنان به خانه برمیگشتم.
آخرین بار که برای بستری به بیمارستان رفتم، طوبی خانم، مادر بهرام، و فاطمه خانم، مادر عباس، به عیادتم آمدند. سرم پایین بود. از رویشان خجالت میکشیدم. آن دو آن قدر با محبت و گرمی برخورد کردند که بیش از پیش شرمنده شدم.
هر دو مثل هم حرف میزدند. طوبی خانم می گفت:
« علی آقا، تو را که میبینم انگار بهرام را دیدهام. »
و فاطمه خانم هم:
« تو از اول برای من مثل عباس بودی. »
بعد از مدتی عصا را کنار گذاشتم. جعفر دستم را خواند و پیش دستی کرد:
« ببین داداش، غیر از اینکه برادر بزرگم هستی، پیش کسوت من هم هستی. اصلاً پای مرا تو به جبهه باز کردی گفتی برگرد همدان گفتم چشم آمدم و از کربلای ۵ جاماندم حالا باید جبران کنی و تا زخمت
خوب بشود پیش مادر باشی. میآیم و تا خودِ جبهه کولت می کنم. »
خبر داشتم که لشکر از جنوب به جبههای در شمال غرب رفته¹ که منطقهای کاملاً کوهستانی است و بدن چابک و آماده میخواهد، حال آنکه من حتی قادر نبودم از پلههای مسجد محل بالا بروم. گفتم:
« برو به امان خدا. »
__________________________________
۱. منطقهی عمومی ماووت عراق در آن سوی مرز بانه و استان سلیمانیهی عراق واقع شده است. شهر ماووت در عملیات والفجر ۱۰ آزاد شد و چندین لشکر، از جمله لشکر ۳۲ انصارالحسین استان همدان برای تسخیر ارتفاعات حدفاصل شهر ماووت و سلیمانیه، سه عملیات به نامهای نصر ۸، نصر ۳، بیت المقدس ۲، را در سال ۱۳۶۶ انجام دادند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 1⃣4⃣3⃣
جعفر وقت رفتن گفت:
« من که نمیتوانم جای شما را در اطلاعات عملیات پر کنم. ولی... »
حرفش را قطع کردم:
« اطلاعات چرا؟ مگر تخریب نمیروی؟ »
- « علی آقا، فرمانده اطلاعات، آمد سراغم و گفت حالا که برادرت تحت درمان است تو جای خالیاش را در اطلاعات پرکن. »
شوق و اندوه توأمان در دلم نشست. شوق حضور جعفر در واحد اطلاعات عملیات و غم و اندوه خانه.نشینی و دوری از محیط آکنده از اخلاص جبهه و بچههای اطلاعات.
جعفر رفت، اما خیلی زود برگشت. اینبار به جای من با مادر حرف زد. او را راضی کرد که برایش زن بگیرد. تا چند روز کارشان این بود که با موتور من به خواستگاری بروند. چند روز طول کشید تا اینکه کسی پیدا شد که با شرایط جبهه و جنگِ جعفر کنار بیاید. مادرم خیلی خوشحال بود، اما پیش خالهام که پسرش را در راه خدا داده بود شادیاش را پنهان میکرد. جعفر هم نمیخواست در میان کوچه و محل و همسایه که بیشترشان داغدار بچههایشان بودند سور و سات عروسی راه بیندازد. به من گفت:
« داداش، از روی شما شرمندهام. شما که خیلی کارها برای من کردهای میشود یک ماشین پیدا کنی و خیلی بی سر و صدا، مراسم عروسی را بر پا کنی؟ آخر با موتور که نمیشود عروس آورد! »
از نجابتش لذت میبردم. آنچه را که نمیتوانست به مادرم و خواهرم بگوید، راحت با من در میان میگذاشت. رفتم و از یکی از دوستان یک پژوی قدیمی ۴۰۵ گرفتم. اسم او "علیاجاقی" و از بچههای آغازین جنگ بود. از دوستان مشترک من و جعفر و آنقدر نزدیک و صمیمی که به رفقای جعفر گفته بود:
« می خواهم ماشین را از نو رنگ بزنم. مجازید هر چقدر که میخواهید به ماشین بزنید. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 2⃣4⃣3⃣
شب عروسی، من شدم راننده و جعفر و عروس خانم عقب نشستند. هنوز از سر کوچه نپیچیده بودیم که سر و کله چند ماشین پیدا شد. افتادند پشت سرمان. من و جعفر متحیر مانده بودیم. جلودارشان عبدالرضا ترکمان¹ بود که با یک خودروی وانت بزرگ جلویمان پیچید و اولین ضربه را با سپر به تن ماشین زد. تکان خوردیم. با اینکه زخم کمر اذیتم میکرد ولی سرم درد میکرد برای اینجور ماجراجویی.ها. بقیه هم که به ما ملحق شدند، صحنه تعقیب و گریز سینمایی شروع شد. تا نزدیک خانهمان بیش از ده بار به هم زدیم. وقتی به کوچه مان رسیدیم تمام نگرانی من این بود که مبادا دوستان جعفر کنار خانههای شهدای محل باز هم شیطنت کنند. سر کوچه، نرسیده به خانه ایستادیم. بنده خدا، عروسخانم، به قدری ترسیده بود که صورتش را به صندلی چسبانده بود. پیاده شدم و خطاب به دوستان جعفر گفتم:
« به احترام خانوادهی شهدا تمامش کنیم. »
همین که برگشتم، صدایی که فقط در جبهه شنیده بودم بلند شد. منوّر دستی بود که با ضربه زدن روی زانو زوزه میکشید و به هوا میرفت. عصبانی شدم:
« مگر نگفتم تمامش کنید؟ »
باز هم خندیدند و آنکه منوّر را زده بود گفت:
« علی جان، گفتیم حالا که جعفر توی چاله افتاده حداقل توی چاه نیفتد و جلوی پایش را ببیند. منوّر به خاطر این است. »
میدانستند که دستم بهشان نمیرسد. میخندیدند و ترقه منفجر میکردند که یکباره آتش از پشتبام خانهی یکی از همسایهها بلند شد. از بد حادثه، منوّر، وقت پایین آمدن روی پشتبام خورده بود و تیر و تختههای همسایه را سوزانده بود. آتش آنقدر شعله کشید که کار به آتشنشانی کشید و یک خسارت سنگین روی دست ما گذاشت.
سه روز بعد از عروسی، جعفر به جبهه رفت و بعد از دوهفته برگشت. با خانمش به قم رفت. این اولین و آخرین مسافرت زندگی او بود. دوباره به جبهه برگشت. مدام فکر میکردم که جعفر در سِیر تکامل و سلوک فردی خود به کمال پختگی رسیده و این ازدواج، آخرین گام برای رسیدن به قربالیالله بوده است.
_____________________________
۱. عبدالرضا ترکمان، برادر شهیدان محمد و علیرضا ترکمان و از جانبازان جنگ تحمیلی است که در بسیاری از عملیاتها همراه و همپای رزمندگان بود. او پزشک است.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 3⃣4⃣3⃣
بعد از دو ماه طاقت نیاوردم. حاج مهدی روحانی¹ را دیدم که از همدان، عازم شمال غرب و جبههی ماووت بود. دوباره سرسنگینی و کلّه شقی کردم و پشت فرمان نشستم. او هم چیزی نگفت و خوابید. در تونل، نرسیده به شهر بانه، داخل یک چاله بزرگ افتادیم که حاج مهدی روحانی از خواب پرید و فرمان از دست من در آمد. به خیر گذشت، اما درد جانکاه کمر و پهلو کارم را به بیمارستان کشاند.
بعد از یک مداوای سطحی به مقرّ فرماندهی لشکر رفتیم. سکّان فرماندهی لشکر از حاج مهدی کیانی به علی شادمانی² رسیده بود. در مجاورت ساختمان و مقرّ فرماندهی لشکر، واحدهای اطلاعات عملیات و طرح و عملیات هم حضور داشتند. علی آقا را دیدم. برادرش، امیر، تازه در همان جبهه شهید شده بود. صحبت با او همیشه رنگی از مزاح و شوخی هم داشت. گفتم:
« خوش به حال برادرت امیر که شهید شد، اما خداوکیلی مواظب برادر من، جعفر، باش. »
على اقا خندید و گفت:
« خیالت راحت. اول تو را شهید می کنم بعد برادرت جعفر را. »
و من هم خندیدم:
« پس کی نوبت خودت میشود؟ »
وقتی کم می آورد داخل ریش بلند و خرماییاش چنگ می کشید:
« فعلاً فکری برای تو و برادرت بکنم. »
______________________________
۱. مهدی روحانی از فرماندهان و پیشکسوتان جنگ از زمان تأسیس تیپ انصارالحسین است. او مکرّر مجروح شد. سردار مهدی روحانی در حال حاضر یکی از مدیران ارشد شاغل در ستاد کل نیروهای مسلح است.
۲. علی شادمانی، از محوریترین فرماندهان استان همدان از مؤسسان یگان آن است. او به غیر از فرماندهی لشکر ۳۲ انصارالحسین، فرماندهی تیپ ۶ پاسداران را در دوران دفاع مقدس به عهده داشت و پس از جنگ، فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا، قرارگاه نجف، و معاونت عملیات نیروی زمینی سپاه را عهدهدار شد. سردار علی شادمانی در حال حاضر مدیر عملیات ستاد کل نیروهای مسلح است.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 4⃣4⃣3⃣
در این حین خبر آوردند که چهل نفر از نیروهای لشکر از واحد تدارکات به اشتباه به منطقه.ای رفتهاند که نیروهای سازمان منافقین در آنجا مستقر بودند. چند نفر شدیم و شبانه به طرف منطقهی آلوده حرکت کردیم. منطقه پر بود از کوههای بلند و جادههایی که در کمرکش کوهها کشیده شده بودند. شاید علت گم شدن و رفتن به تله دشمن همین تعدد جادهها و کوهها بود. وقتی به یک بلندی رسیدیم، علی آقا از ماشین پیاده شد و گفت:
« شما همین جا بمانید. اگر تا نیم ساعت دیگر برنگشتم، شما بیایید ولی با احتیاط. »
گفتم:
« من هم میآیم. »
- « باز هم شروع کردی عموعلی! تو که برای خدا به سجده نمیافتی از کوه میتوانی پایین بروی؟ »
از حرف علی به فکر افتادم. منظوری نداشت. درست میگفت. من نمازم را به خاطر تیری که در کمر داشتم نشسته میخواندم و نمیتوانستم خم بشوم، اما در این جمله، نکتهها خوابیده بود.
او سر وقت برگشت و پشت سرش چهل نفر نیروی تدارکاتی که راه را گم کرده بودند. گویی از اسارت برگشتهاند. علی آقا دست نیروها را گذاشت توی دست مسئولشان و گفت:
« اینجا که این بنده خداها رفته بودند معروف است به تپهی منافقین، خوب توجیهشان کن که دوباره راه را گم نکنند. »
همانجا گفتم:
« علی آقا من هم گم شدهام، به منطقه توجیهم کن. »
از شهر ماووت شروع کرد و از مدرسهای که مقرّ فرماندهی چند لشکر بود و سپس ارتفاعات دور و اطراف را نشان داد. ارتفاعات گلان، گرده رش، ژاژیله، قشن، قامیش و بُرده هوش، تا کوههایی که هنوز دست عراق بود. به "بُرده هوش" که رسید بیشتر از بقیهی ارتفاعات درنگ کرد. پرسیدم:
« اینجا انگار با بقیهی جاها فرق دارد. نه؟ »
- « اینجا هوش از سر آدم میبرد. اسم قشنگی دارد. »
او از عالم معنا حرف میزد، اما من اهل صورت و ظاهر بودم. زدم به شوخی:
« مگر تو هوش هم داری که هوش از سرت بپرد؟ »
منتظر بودم که مثل همیشه به شوخی جوابم را بدهد، اما آهی کشید و گفت:
« البته که ندارم. آدمهای باهوش از خودشان عبور میکنند. عبور از موانع و میدان مین، همه بهانه است. بهانهای نه برای عبور از دشمن، بهانهای برای عبور از خود. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 5⃣4⃣3⃣
لحن جدی علی ساکتم کرد. به بانه برگشتیم. دنبال جعفر بودم که گفتند به خط رفته است. مسئولان طرح و عملیات لشکر گفتند:
« خوش لفظ، آمادگی داری چند نفر از فرماندهان لشکر قمربنیهاشم را به جلو ببری؟ »
اصلاً منتظر چنین پیشنهادی بودم.
سوار پاترول مسئولان لشکر قمر شدیم. از بچههای اصفهان و چهارمحالبختیاری بودند. هر آنچه را که علی آقا از نزدیک برایم توجيه کرده بود به آنها نشان دادم تا به مقرّ تاکتیکی مدرسه در شهر ماووت رسیدیم. داخل رفتند. فکر کردم که بعد از چند ساعت برمیگردند. منتظر ماندم، اما خبری نشد. یکی جلوی در آمد و گفت:
« ما حالا حالاها اینجا هستیم. »
مردد شدم بمانم یا به خط بروم و جعفر را ببینم یا به عقب برگردم. پهلویم از درد سیخ میکشید و کمی تب داشتم. راه برگشت را انتخاب کردم و از ماووت، چند ماشین، پشت سر هم عوض کردم تا به نقطه صفر مرزی رسیدم. ماشین ایستاد و دژبان برگه تردد خواست.
چیزی به غیر از پلاک و گردن آویز خود نداشتم. نه برگهی عبور نه کارت شناسایی و نه هیچ چیز دیگر.
+ « همراهم نیست. فقط پلاک دارم. »
- « پیاده شو. »
بحث بالا گرفت و عصبانی شدم. دژبانها ریختند و مسئولشان گفت:
« بازداشتش کنید این منافق خائن را. »
دستم را با طناب از پشت بستند و انداختنم پشت یک تویوتا، هر چه گفتم: « از نیروهای لشکرانصارالحسینم، »
کسی گوشش بدهکار نبود. شاید حق هم داشتند. منطقه به دلیل خوشخدمتی منافقین به عراقیها آلوده بود و آنها فکر میکردند که یکی از مزدوران وطنفروش را دستگیر کرده اند.
_________________________________
۱. نقطهی صفر مرزی، رودخانهی چومان و پل سیدالشهدا نام داشت که برای خارج شدن از این منطقه، هر رزمنده باید برگهی مرخصی یا مجوز عبور خود را به نیروهای دژبان نشان میداد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 6⃣4⃣3⃣
تابانه بیستکیلومتر، پشت وانت دست بسته بودم و دو نگهبان مسلح هم، چپ و راستم نشستند. مسیر بیست کیلومتری تا بانه، بیست سال گذشت. آن قدر در چالهها بالا و پایین شدم که زخم پهلویم باز شد و خون به لباسم زد. در سپاه بانه بازجوییها شروع شد. هرچه پرسیدند جواب دادم، اما ظنشان بیشتر شد و به سلول انفرادی انتقام دادند. آنجا در خلوت سرد زمستان به یاد بهرام افتادم. شام آوردند، نخوردم. زخم پهلویم هم برای آنها سند حضور در جبهه نبود. غذا را پرت کردم سر نگهبان و گفتم:
« بروید به علی چیت سازیان بگویید یک منافق به اسم علی خوش لفظ را دستگیر کرده اید. »
صبح روز بعد در سلول انفرادی را باز کردند و بازجو گفت: «آقای خوش لفظ، این دفعه بدون کارت و مدارک شناسایی و برگه عبور در منطقه تردد نکن. »
مأمور زندان با این حرف، سر و ته قضیه را به هم آورد و من هم به خاطر آبرویم خجالت کشیدم به بچههای واحد بگویم چه بلایی سرم آمده است. از درد، در خلوت ناله میکردم و دم برنمیآوردم. دست آخر على آقا به همدان بَرَم گرداند.
در همدان مثل مرغ پرکنده بودم. مادرم از درونم خبر داشت و میخواست بیش از آن پاگیر شهر و زندگی شوم. پیشنهاد خواستگاری داد. گفتم:
« من که از مال دنیا چیزی ندارم. وانگهی پایم که جان گرفت به جبهه برمیگردم. »
- « جعفر هم مثل تو بود. مال و منالی نداشت. با این حال زن گرفت و به جبهه هم رفت. »
موتورم را به قیمت ۴۱ هزار تومان فروختم و مادرم چادرش را پوشید و رفتیم خواستگاری. خانوادهی خوب و مؤمنی بودند. دختر خانم هم با رفتنم به جبهه مشکلی نداشت، اما پدرش گفت:
« پسر من در جبهه شهید شده دیگر نمیخواهم داغدار کس دیگری بشوم. شما که تا به حال در جبهه بودی فکر می کنم دیگر بر شما تکلیفی نیست. »
این را که شنیدم قاتی کردم و به مادرم گفتم:
« پاشو برویم. »
پاک به ذوقم خورد و قید ازدواج را زدم، اما مادر دستبردار نبود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 7⃣4⃣3⃣
این بار به خانهای رفتیم که یکی از فرزندانشان اسیر شده بود. او کنار خودم در عملیات بیت.المقدس و فتح خرمشهر به اسارت دشمن درآمده بود. همان خانوادهای بودند که انتظارش را داشتم. موتور شخصیام را که فروختم با نصف آن، مقدّمات ازدواج را فراهم کردم. جعفر هم خودش را از جبهه رساند. خیلی خوشحال بود. بنا گذاشتیم در خانه پدری با هم زندگی کنیم.
شب عروسی تمام هوش و حواسم به این بود که اصحاب شیطنت، اجتماع نکنند و قضایای شب عروسی جعفر تکرار نشود. رفتم و از مادران عباس علافچی و بهرام عطائیان اجازه گرفتم و آنها مثل گذشته گفتند:
« تو را که در لباس دامادی بینیم پسرانمان را دیدهایم. »
چند رو بعد، جعفر ساکش را برداشت و برای خداحافظی آمد. مادرم قرآن به دست گرفت و جلوی در ایستاد و دو سه بار بوسیدش. جعفر خندید و گفت:
« مادر جان آنقدر ببوس که سیر شوی . بار اولم نیست به جبهه میروم. »
مادم گاهی قرآن را دور سرش می گرداند و دوباره میبوسیدش. خانم جعفر هم گوشهی حیاط ایستاده بود و آرام گریه میکرد. این بدرقه با تمام بدرقههای من و جعفر در تمام سالهای جنگ متفاوت بود. حرکات مادرم از یک واقعه خبر میداد که باید از او میپرسیدم. دلشوره به جانم افتاد. جعفر که رفت، پرسیدم:
« خوش به حال جعفر. جوری بدرقه اش کردی انگار زائر کربلاست. »
مادر تا آن لحظه خودش را نگه داشته بود، اما یکباره بغضش ترکید:
« دیشب در عالم خواب در یک صحرای بزرگ بودم و خیمهای بزرگ وسط آن قرار داشت. در خیمه را باز کردم. خانم فاطمه زهرا وسط خیمه نشسته بود. طوبی خانم و فاطمه خانم¹ و بقیه مادران شهدا هم دور حضرت زهرا - حلقه زده بودند. حضرت فرمود خوش آمدید. »
مادر خوابش را که تعریف کرد عصازنان و لنگ لنگان دنبال جعفر رفتم ولی دقایقی بود که از سپاه انصارالحسین عازم جبههی شمالغرب شده بود.
_________________________________
۱. مادر شهیدان عباس علافچی و بهرام عطائیان.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 8⃣4⃣3⃣
روزها به سختی میگذشت. درونم غوغا بود. میخواستم با همان تن زخمی به جبهه بروم، اما میدانستم خواب مادرم دیر یا زود تعبیر می.شود.
پاییز سال ۱۳۶۶ چند اتوبوس از جبهه شمالغرب به همدان آمدند. گویی جبهه از رزمنده خالی شده بود. خبری مثل بمب در سراسر استان پیچید:
« علیچیتسازیان، فرمانده اطلاعات عملیات لشکر، به شهادت رسیده است. »
شاید اگر خبر شهادت برادرم، جعفر، را میآوردند این اندازه حیران و درمانده نمیشدم. علی آقا، علمدار لشکر بود. اینکه لشکر و جبهه بدون علی باشد در باور هیچکس نمی.گنجید. اگر چه او در آرزوی شهادت میسوخت.
یاد آخرین دیدارمان افتادم. آنجا که دامنهی ارتفاع "بُرده هوش" را نشان داد. و حالا در همان مسیر، در همان شناسایی، روی مین رفته بود.
شب به سردخانهی بیمارستان رفتم و کنار پیکر غرق به خونش نشستم و تا صبح با او درددل کردم. بعد از شهادت علی.آقا، جعفر از اطلاعات عملیات به تخریب برگشت.
مدتی بعد، عملیاتی به نام بیتالمقدس۲ در همان جبهه آغاز شد. عصاها را با عصبانیت کنار انداختم و عازم سپاه شدم. حاج آقا سماوات را دیدم¹.
دستی به سرم کشید و گفت:
« عصایت را بردار و صبور باش و به خانواده هم صبوری بده. خانواده شهدا خیلی پیش خدا قرب و منزلت دارند. »
منتظر شنیدن خبر شهادت جعفر بودم. حتماً مادرم هم میدانست که عنقریب درِ خانه را میزنند و میگویند جعفر رفت. اما من چطور میتوانستم روی همسر تازه عروسش نگاه کنم؟ هم آنجا یکی از بچههای تخریب را دیدم؛ از دوستان نزدیک جعفر که زار میزد. در آغوشم گرفت و گفت:
« جعفر، شب عملیات ساعت مچیاش را به من داد و گفت از مال دنیا فقط این یک قطعه را دارم و میخواهم وقتی پیش خدا میروم هیچ چیزی از من باقی نماند. »
ساعت را به من داد، اما نپذیرفتم. پرسیدم:
« پیکرش کجاست؟ »
- «چیزی از او باقی نمانده.»²
__________________________________
۱. مرحوم حاج آقا سماوات را باید پدر و مراد بچه های اولیه سپاه همدان دانست. او زندگی و مالش را وقف سپاه و جنگ کرد و اولین مسئول واحد پشتیبانی سپاه همدان بود. خبر شهادت بسیاری از شهدا را با تأثی و صبر به خانوادههایشان میداد.
۲. شب عملیات، در مسیر جاده ماووت به سلیمانیه، نیروهای تخریب لشکر برای عبور رزمندگان خط شکن، معبری را باز میکنند. با هجوم گردانها تا قبل از طلوع آفتاب، کلیه مواضع دشمن به تصرف رزمندگان در میآید، اما با فرود یک خمپاره در میان انبوه مینهای جمعآوری شده، انفجار مهیبی رخ میدهد. جعفر و چند تخریب چی دیگر با انفجار مینها قطعهقطعه میشوند. شدت انفجار به گونهای بود که بسیاری از رزمندگان در سراسر جبهه برای چند ثانیه شب را مثل روز روشن دیده بودند، انگار خورشید دمیده بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 9⃣4⃣3⃣
راهی معراج شهدا شدم. همهی آنها که در این سالها در کنارم، در آغوشم، شهید شده بودند برادر من بودند و حتی نزدیک تر از برادر. اما غصه میخوردم که چرا من ماندهام و جعفر رفته است. برادری که پایش را به جبهه من باز کردم، که خیلی دیرتر از من آمد و زودتر رفت. حتی خودش بارها میگفت داداش از خدا بخواه مثل تو باشم.
در معراج شهدا تابوت چهل نفر را شانه به شانه هم گذاشته بودند. اسمهایشان را یکییکی خواندم؛ "حمید قمری"، "غلام سعیدی فر"، و....
با بسیاری از آنها صیغهی برادری خوانده بودم. روی یکی از تابوتها نوشته شده بود:
« جعفر خوش لفظ، فرزند اسدالله، تخریب لشکر انصار الحسین همدان. »
در تابوت را باز کردم. منتظر بودم دست و پای قطع شده ببینم یا تن بیسر، اما حجم کفن کمتر از ۲۰ سانتی متر بود، با چند تکه گوشت که در کف دو دست، گم میشد. همان جا یاد روضه حضرت علی اکبر افتادم و برای خودم روضه خواندم و چپ و راست کفن مقدار زیادی پارچهی سفید گذاشتم که تازه به اندازه یک قنداقهی بچه شد و رفتم که خبر را به خانوادهام بدهم.
مادرم داشت قرآن میخواند و اشک چشمش را پاک می کرد. معمول بود برای گفتن خبر شهادت فرزندی به خانوادهاش، اول میگفتند مجروح شده و بعد اینکه، حالش خوب نیست و دست آخر، خبر شهادت را میدادند. من هم خیلی ناشیانه گفتم:
« مادرجان، جعفر یک زخم جزئی برداشته و بردنش بیمارستان. »
مادرم چشم به چشمان من دوخت و گفت:
« جعفر شهید شده. »
با عصبانیت گفتم:
« کی گفته؟ »
با آرامش جواب داد:
« قرآن. »
و ادامه داد:
« امروز که رادیو خبر حمله را در جبهه ها داد، قرآن را باز کردم، این آیه آمد. »
و این آیه را با صدای بلند خواند:
« و لا تحسبن¹ ....خدا گفته که او شهید شده اما تو می خواهی کتمان کنی؟! »
ایمان و صلابت مادر به من آرامش داد. آرام شدم، اما نمیتوانستم به مادر بگویم فرزند تو پیکر ندارد.²
_______________________________
۱. ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون
( عمران ۱۶۹ )
۲. مادرم هرچه اصرار کردن جنازه جعفر را ببیند گفتم:
« برای علی اکبر امام حسین گریه کن. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 0⃣5⃣3⃣
همان شب، بهرام عطاییان، به خوابم آمد. در عالم خواب پرسید:
« علی، قرآن و شال من کجاست؟ »
سرم را پایین انداختم. قرآن و شال خونین بهرام بین چهار شهید، دست به دست شده بود و اگر من هم رفتنی بودم کسی آن را مطالبه میکرد. التماس کردم که:
« بهرام جان، اگر چه من لایق آن امانت خونین نیستم، از خدا بخواه به کسی بسپارمش که مثل تو باشد. آخر بعد از تو خیلی ها شهید شدند؛ عباس علافچی، جهانی، حمید قمری، غلامعلی، سعیدیفر، علیرضا ترکمان، علیآقا چیت سازیان و خیلیهای دیگر، کسی نمانده که لایق قرآن و شال تو باشد. »
گفت:
« همهی اینها را میدانم. ما همه دور هم هستیم، اما اسم یک نفر را نگفتی. »
این حرف بهرام گویی درذ قفس دنیا را برای من باز کرد و به من گفت:
« از قفس بیرون بیا و پرواز کن. »
شعف جان بخشی مثل خون، در رگهایم دوید. فکر کردم آن نفر آخر که جامانده منم. هیجان زده از او پرسیدم:
« اسم چه کسی را نگفتم؟ »
و منتظر بودم که بگوید:
« تو خودت آن نفره جامانده هستی. »
اما بهرام گفت:
« آخرین نفر جعفر است که او هم پیش ماست. خیلی خوشحال و سرخوش مثل تازه دامادها. »
شعفم به یأس و ناامیدی بَدَل شد. غم جانکاهی تا عمق جانم نشست. گریهام گرفت. سرم را روی شانه بهرام گذاشتم و در آغوش هم گریه کردیم. وقتی از خواب بیدار شدم صورتم خیس بود. صبح روز بعد،قبل از تشییع جعفر، قطعه ای از شال خونین بهرام را داخل کفن و گذاشتم و بعد از مراسم شب هفت به جبهه برگشتم.
چند ماه بعد در مرداد ماه سال ۱۳۶۷ جنگ تحمیلی به پایان رسید و من ماندم و یاد و خاطره صدها شهید که چشم به شفاعتشان دارم.
⬅️ پایان
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃چه بگویم که حتی #قلبِ در و دیوار خانه را که هر لحظه، بغض آلود شاهد زخم ها و سرفه های تو بودند، به تنگ آوردی...
🍃روزگار از تو می گوید ای برادر خوش لفظ دنیا، از یل #پهلوانی که سلامتی اش پلی شد برای رسیدن به امنیت #وطن و #ناموس، همانی که سی سال با تاول های بدنش خو گرفته بود و همدردی برای زخم های تنش شده بود. #جانبازی که با زخم های کهنه اش درس #شجاعت و شهامت را به خودی خود به کائنات میداد و با نفَس های بهاریش چون باران آسمان و زمین را بهم پیوند میداد، نَفَس هایی که نوایش از جبهه و #جنگ به یادگار مانده بود...
🍃علی آقا، به راستی که حقیقت این است تو همان نقطه ی اوج شکفتنی که #خدا تو را نخواست به یکبار از سر بگیرد. خواست که بند بندِ تو را شهید کند و امروز من زنجیر به اعتراف میگشایم که حقیقتا تو همان بهار سرسبز و زیبایی هستی که در تلاطم چون دریایی، همان دفتر خاطرات جنگی که چون #مهتاب به دل های چنگ زده دنیای ما می تابی و به خدا سوگند که راستی #معلمی هستی که خطر اعجاز را با عمل به ما آموختی همانی که تاول های به روی تختهی پیکرش کلید حل معادله های زندگیمان شد.
🍃آری یقیناً تو آن #ققنوس خوش پروازی هستی که تا اوج قله ی زیبایی پرواز کرد، خدا خواست که ذره ذره همه ی تو را شهید کند.
✨#آسمانی_شدنت_مبارک
✍نویسنده: #زهرا_حسینی
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید #علی_خوش_لفظ
📅تاریخ تولد : ٨ آبان ۱٣۴٣
📅تاریخ شهادت : ٢٩ آذر ۱٣٩۶
🕊محل شهادت : جانباز دفاع مقدس که بعد از سالها در بیمارستان به شهادت رسید
🥀مزار شهید : مزار شهدای همدان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم