🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 8⃣5⃣1⃣
سرباز عراقی را پیش علیآقا آوردند. علی میپرسید و محمد عرب² به عربی ترجمه میکرد. علیآقا راست یا دروغِ سرباز عراقی را میفهمید. با زیرکی میپرسید. وقتی سرباز عراقی وضعیت عقبهی دشمن را روی کاغذ کشید، علیآقا جزئیات ریزتری از مواضع عراقیها را روی همان کاغذ ترسیم کرد. سرباز عراقی مات و مبهوت مانده بود که او این اطلاعات جزئی را چطور به دست آورده است. به هر ترتیب، با اطلاعات صحیح سرباز عراقی، مسجّل شد که دشمن از حضور سه تیپ آماده رزم در منطقه دشت ذهاب مطلع نیست، اما وضعیت کلهر همچنان در هالهای از ابهام مانده بود. شناساییهای متعددی از ارتفاعات صورت گرفت. من درشش مرحلهی شناسایی حضور داشتم. یک بار از محور "تنگه هوان" به عقبهی دشمن رفتیم و در یک روستا پنهان شدیم. تمام آنچه را که از لابه لای دیوار مخروبه روستا میدیدم مینوشتم. برایم رفتن به پشت مقرّ دشمن، بعد از شناسایی مهران و آن گشت خاطرهانگیز با جمشیداصلیان که نامش را گشت والعادیات گذاشته بودیم، امری عادی بود. عراقیها میرفتند و میآمدند و ما چهار نفر تمام مسیر ترددها و امکانات و راههای بستن عقبهی آنها را میدیدیم و ثبت می کردیم. وقتی گزارش شناسایی ششم را به علیآقا دادم خیلی خوشحال شد و گفت:
« خبر خوبی در راه است. »
حدس من این بود که عملیات به جلو افتاده و شناساییها تکمیل شده است. همان شب، حاج همت همراه چند نفر از نیروهای اطلاعاتیاش به مقرّ ما در روستای ملهدزگه آمد. صحبتهایی بین او و علی آقا رد و بدل شد و بعد از نماز مغرب و عشا برای جمع بچهها صحبت کرد و از اهمیت رسیدن به مرز در جبههی سرپلذهاب و از ضرورت تسخیر ارتفاعات مشرف به دشت ذهاب، سخن گفت و البته مثل همیشه چاشنی سخنانش اخلاص درعمل وعشق به ادای تکلیف بود.
______________________________
۱. محمد آلپورحجازی، معروف به محمد عرب، اصلاً اهل شهرفاو از استان بصره عراق بود. او در سال ۱۳۶۰ با شنا در اروند رود خود را به این سوی آب رساند و به نیروهای ما پیوست. علی چیت سازیان ظرفیت های اورا خوب می شناخت و به او اعتماد کرد. او هم در ارادت، محو علی آقا شده بود. یک سال بعد در سال ۱۳۶۳ در حال شناسایی در سومار به کمین دشمن افتاد و به همراه چند نفر دیگر شهید شد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 9⃣5⃣1⃣
حتماً اگر جلو میرفتم احوالپرسی گرمی میکرد و خاطرهز شناساییهای فتح خرمشهر تجدید میشد، اما باز ترجیح دادم ته صف بنشینم و خودم را آفتابی نکنم. این کار را تمرین اخلاص میدانستم. حتی یک کلاه طلبگی از دوران رفتن به قم برایم مانده بود که آن را برای ناشناس ماندن تا لب گوشهایم پایین میکشیدم. آن شب فکر میکردم خبری که علی آقا با شادی و شعف از آن میگفت، خبرآمدن حاج همت و تسریع در انجام عملیات است، اما وقتی حاج همت رفت، علیآقا بچههای اطلاعات عملیات را جمع کرد و گفت:
« قرار است دو نفر از جمع ما چشمشان به جمال حضرت امام روشن شود.حالا این آدم با سعادت چه کسانی هستند؟ »
هر کسی آرزو میکرد یکی از آن دو نفر باشد و حتما هم نفر اول، خود علیآقا بود، اما او باکمال تواضع گفت:
« خوش به حال آن دونفر که قرعه به نامشان درآید. »
معلوم شد با اینکه می توانست اسم خودش و معاونش را به فرماندهی بدهد، اما هیچگاه نخواسته بود حقی بیشتر از دیگران، بر خود قائل شود. آن شب قرار شد بعد از شام قرعه کشی بشود. عدهای به شوخی میگفتند:
« هرکس قرار است اول شهید شود اول باید اسمش درآید. »
عدهای هم کشتی میگرفتند که زور هر کس بیشتر بود قرعه به نام او در خواهد آمد. از این میان "محمدرحیمی" جلو آمد و گفت:
« علی، مطمئن باش که من نفر اول خواهم بود. »
میدانستم که او بیحساب حرف نمیزند. عرفان بالایی داشت، یک بار گفته بود هر شب که اراده کنم یکی از ائمه اطهار را در عالم خواب میبینم و این را در خلوت فقط برای من گفته بود. از آن خلوتهایی که، نیمهشب از مقرّ دور میشد و میرفت به جایی که هیچ چشمی او را نبیند. فقط یک بار به شکل تصادفی خلوت او را آشفتم. همان شبی بود که با گریه گفت:
« امشب خواب حضرت سیدالشهدا رادیدم که حضرت فرمود هر وقت به کمال برسی پیش ما خواهی بود. »¹
_____________________________
۱. محمد رحیمی را دو سال بعد، قبل از عملیات والفجر ۸ نزدیک جزیره بوارین دیدم. شب هنگام بود که صدایم کرد وگفت:
« ظرف من پرشده و وقت رفتن رسیده است. »
او همان شب پس از چهار سال مجاهدت در جبهه، مزد اخلاصش را گرفت و به سیدالشهدا رسید.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 0⃣6⃣1⃣
به حال محمد رحیمی غبطه میخوردم. یقین داشتم که اسم او میان سی چهل نفر جمع ما، اول درمیآید. شام نخوردم. از مقر بیرون زدم. رفتم به همان سمتی که محمدرحیمی نیمهشبها میرفت. خلوتی پیدا کردم و دو رکعت نماز خواندم. نمیدانستم نام این نماز چیست. شاید نماز التماس، نماز التجا، یا هر نمازی که مرا به خواستهام برساند. فقط به پهنای صورتم اشک میریختم و به خدا التماس میکردم که دیدار با امام را نصیبم کند. وقتی برگشتم آرام بودم. اضطراب قبل را نداشتم. از در سولهی اجتماعی که وارد شدم همه ساکت بودند. محمدرحیمی جلو آمد وگفت:
« اسم من اول درآمد و اسم تو دوم. »
علی آقا قبل از همه جلو آمد و گفت:
« سلام همهی ما را به امام عزیزمان برسان و بگو که دعا کند تا آخر در مسیر جهاد، استقامت داشته باشیم. »
با رحیمی سوار شدیم تا به دو نفر دیگر که از فرمانده گردانها انتخاب شده بودند بپیوندیم. بچهها برایمان صلوات میفرستادند و التماس دعا میگفتند.
اتوبوس رزمندگان جبهههای غرب، عازم جماران شد. من و محمدرحیمی از اطلاعات عملیات تیپ، سیدحسن سماوات، فرمانده گردان حضرت علی اکبر -۱۵۴- و یک فرمانده گردان دیگر که نمیشناختمش. از سایر تیپها هم چهار نفر انتخاب شده بودند. وقتی بعد از ساعتی انتظار در مسیرجماران، حضرت امام وارد شد با تمام وجود فریاد می زدیم؛ ما همه سرباز توییم خمینی،گوش به فرمان توییم خمینی.
حضرت امام نشست. به اندازه یک پلک زدن هم نگاه از سیمای خورشیدی او برنمیداشتیم. وقتی صحبت کرد از شأن و منزلت رزمندگان اسلام گفت و اینکه مسیر ما مسیر حضرتسیدالشهداست. حالا پلک که میزدم دانههای اشک از گوشههای چشمم میسُرید. امام وقتی در مقابل مقام رزمندگان اظهار تواضع میکرد و میفرمود:
« من به حال شما حسرت میخورم »،
جماعت با تمام وجود گریه میکردند و سرشان را پایین میانداختند. سخنرانی که تمام شد یاد حرف علیآقا افتادم که سفارش کرده بود به امام پیام بدهم. امکانش نبود. امام داشت میرفت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰امام رضا علیه السّلام:
✍ أَوْحَى اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَى نَبِيٍّ مِنَ اَلْأَنْبِيَاءِ إِذَا أُطِعْتُ رَضِيتُ وَ إِذَا رَضِيتُ بَارَكْتُ وَ لَيْسَ لِبَرَكَتِي نِهَايَةٌ وَ إِذَا عُصِيتُ غَضِبْتُ وَ إِذَا غَضِبْتُ لَعَنْتُ وَ لَعْنَتِي تَبْلُغُ اَلسَّابِعَ مِنَ اَلْوَرَى.
🔴خداى عز و جل بيكى از پيغمبران وحى فرمود كه: هر گاه اطاعت شوم راضى گردم و چون راضى شوم بركت دهم و بركت من بىپايانست، و هر گاه نافرمانى شوم خشم گيرم، و چون خشم گيرم لعنت كنم و لعنت من تا هفت پشت برسد.
📚اصول کافی،ج3،ص۳۷۷.
#حدیث_روز
هوا باران
دلم نالان...
کجایید ای سبک بالان...؟
هوای برف؛
دهان پر حرف؛
"شهادت با شما صد حرف..."
#شهیدموسی_شیاسی 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ او ایستاد پای امام زمان خویش...
💐 امروز ۲۸ دیماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم، " #محمدعلی_اللهدادی " گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم...
🕊شهید مدافع حرم محمد علی الله دادی
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⛔️ تکذیب یک شایعه
اخیرا در فضای مجازی فیلم وداع شهید #محمدمهدی_مکرمی از شهدای درگیری با اشرار مسلح در استان مرکزی بهعنوان شهید مدافع حرمی که پس از ۶ سال پیکرش سالم تفحص شد!!! در حال نشر میباشد که از اساس کذب میباشد
لذا از همه دلسوزان به فرهنگ جهاد و شهادت درخواست میگردد تا به این شایعات بیاساس توجه ننمایند و اخبار را از مراجع رسمی دنبال کنند
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💐امروز ۲۸ دی ماه مصادف با سالروز شهادت شهید مدافع حرم «حزب الله لبنان» جهاد مغنیه گرامی باد.
🔰 توسل به امام زمان (عج)
بعد از شهادت حاج عماد و ازدواج دو فرزند دیگرم -مصطفی و فاطمه- من با جهاد زندگی میکردم. یک شب قبل از ماموریت سوریه، نیمه های شب دیدم با صدای بلند گریه میکند. به سرعت به اتاقش رفتم و متوجه شدم در حال نماز است.
شب جمعه بود و قرار بود فردای آن روز به «قنیطره» سوریه برود. فردای آن روز ازش سوال کردم که چرا گریه می کردی؟ خجالت کشید و گفت: هیچی.
شنبه از سوریه تلفن کرد. پرسیدم کِی برمیگردی؟ جواب داد یا یکشنبه شب و یا دوشنبه. من دوباره پرسیدم که تو آن شب به چه کسی متوسل شده بودی؟ اول حرفی نزد. بعد گفت: من در نمازم خطاب به امام زمان حجت بن الحسن(عج) صحبت میکردم. پرسیدم چه می گفتی؟ سکوت کرد. قسمش دادم که بگو. گفت: به ایشان می گفتم که من بنده گناهکاری هستم و...»
مادر جهاد بقیه حرفها را نگفت و فقط این را گفت که تا وقتی جهاد در این دنیا بود، دل من قرص و آرام بود.
#شهید_جهاد_مغنیه
🌹 #سالروز_شهادت.......🕊
#حزب_الله_لبنان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
سردار #شهید #مدافع_حرم #محمدعلی_الله_دادی (جانباز سی درصد دفاع مقدس)
تاریخ ولادت:۱۳۴۲
تاریخ شهادت:۱۳۹۳/۱۰/۲۸
محل شهادت: قنیطره سوریه به همراه تعدادی از رزمندگان #حزب_الله توسط بالگرد رژیم صهیونیستی
🔻سوابق جهادی:جنگ ایران و عراق:
عملیات طریقالقدس؛ عملیات بدر؛ عملیات والفجر ۸؛ عملیات کربلای ۴؛ عملیات کربلای ۵؛ عملیات والفجر ۱۰
پس از جنگ ایران عراق:
فرماندهی درگیری های مرزی با گروهک های تروریستی در جنوب شرق و غرب کشور
و
از فرماندهان ارشد سپاه قدس در جنگ ۳۳ روزه #لبنان و جنگ #سوریه
.
🔻سردار محمد علی ایران نژاد؛ دوست و همرزم شهید:
در سال های ۷۰ و ۷۱ زمانی که در تیپ دوم صاحب الزمان (عج) سیرجان با هم بودیم برای دقت در تیراندازی در مقابل اشرار مسلح قرار شد ۵ نفر پاسدار آموزش ببینند، ایشان این آموزش ها را خودش بر عهده گرفت (در حالی که جانشین فرماندهی تیپ بود) می گفت با بچه ها قرار گذاشتیم طوری تمرین کنند که همه بتوانند از فاصله ۲۰۰ متری یک خودکار را مورد هدف قرار دهند و گفته ام که من فقط تیر به بر پیشانی اشرار را قبول دارم، هر کس نمی تواند اینطور ماهر شود، برود، شب های زیادی با هم می رفتند راهپیمایی های طولانی، بدنسازی و عادت به کار در شب و نهایتا هم موجودیت اشرار مسلح هم به نابودی رفت و امنیت امروز ایجاد شد.
.
🔻احمد عرب گوئینی، دوست و همرزم شهید:
بعد از اتمام جنگ ماموریت جنوب شرق به لشکر ۴۱ ثارالله واگذار شد.شهید الله دادی به عنوان جانشین تیپ صاحب الزمان(عج) سیرجان تمام ماموریت های علیه اشرار را فرماندهی می کرد که اغلب کارهای شناسایی محل استقرار اشرار در منطقه را شخصا به همراه تیم اطلاعاتی انجام می داد، معمولا شهید تاکید داشت اگر شناسایی زمان زیاد ببرد بهتر از این است که ناقص باشد و باعث هزینه های زیادی شود و معمولا تمام تحرکات باندهای اشرار توسط شخص خود شهید رصد می شد. شهید علاوه بر فرماندهی عملیات های علیه اشرار معمولا در نوک خط حمله قرار می گرفت و همزمان دو کار را با هم انجام می داد هم فرماندهی عملیات را داشت و هم هدایت آتش ادوات را،که این امر همیشه باعث فلج شدن کاروان های اشرار می شد.
🌷شادی روح شهدا صلوات🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
عمامهٔ سیاه و کمی شال سبزتان
در قابِ برف منظرهای بی نظیر شد
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔹 تو ای غریب و آشنای قلب من کجایی؟
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سر خوش آن دل
که در او،
شوقِ #تو باشد
هر صبح...
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#صبحم_بنام_شما
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
همه جور آمدنی رفتن دارد،
الا #شهادت!
شهادت تنها آمدن
بدون بازگشت است
#شهید که شدی می مانی
یعنی خدا نگهت می دارد
تا ابد...
#شهید_محمود_رضا_بیضائی♥️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بخشی از کلام شهید:
🔺پشتیبان رهبر و ولی فقیه خود باشید...
برای فرج و ظهور امام عصرمان، امام زمان عج دعا کنید...
از حیله و مکر دشمن غافل نشوید...
امر به معروف و نهی از منکر فراموش نشود.
●تولد: ۱۳۶۸/۱/۸ ،تهران
●شهادت:۱۳۹۶/۱/۴ ،حماء ، سوریه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد.
خاطرات شهید خوشلفظ
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 ✿﷽✿ 🕊 🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ قسمت 1⃣5⃣1⃣ دویدیم و از سنگره
قسمتهای ۱۵۱ تا ۱۶۰ داستان بسیار جذاب "وقتی مهتاب گم شد"
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 1⃣6⃣1⃣
دستش را آرام به چپ و راست تکان میداد. احساس کردم دستش روی سرم کشیده میشود. با گریه از راه دور با امام خداحافظی کردم. وقتی برمیگشتیم سید حسین سماوات گفت:
« قبل از دیدار، دلم برای انجام این عملیات قرص نبود. اضطراب داشتم. مسئولیتِ جان یک گردان و بردن آنها روی "ارتفاعات بیشگان" کار سادهای نیست، اما حالا آرامم. آن قدر آرام و آسوده که انگار تازه متولد شدهام. »
سید را خیلی دوست داشتم. اصلا چهرهاش آدم را مثل کهربا به سمت خود میکشید. چشمانی آبی و صورتی نورانی، قدی بلند و لبختدی دائمی. با ۲۱ سال سن اولین فرماندهی گردان حضرت علیاکبر شده بود. آوازهی پایمردی و شجاعت او در عملیاتهای رمضان و تنگه کورک میان رزمندگان همدانی پیچیده بود. او را از وقتی که در عملیات مسلمبنعقیل در سومار، فرمانده گروهان بود، میشناختم. یار غار شهیدرضانوروزی بود، حالا فرمانده گردان شده بود؛ در نهایت تواضع و فروتنی، هم کلامی با او برایم افتخار بود. خواستم سر صحبت را باز کنم و بگوییم دوست دارم در عملیات روی ارتفاع بیشگان بلدچی گردان شما باشم که او گفت:
« برادر خوشلفظ، من خوابم گرفته. اجازه میدهی سرم را روی پایت بگذارم. »
با کمال میل پذیرفتم. خیلی زود خوابش برد؛ خوابی سنگین. انگار شهید شده است. اصلاً احساس میکردم سر یک شهید روی پای من است. لذتی بالاتر از این - بعد از دیدار امام - نبود.
بیش از دو ساعت بود که سید خوابیده بود و پاهایم مورمور میکرد، از رادیوی اتوبوس، صدای اذان آمد که برخاست. این دفعه من پیشدستی کردم و گفتم:
« شب عملیات گردانت را خودم جلو میبرم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 2⃣6⃣1⃣
با محمد رحیمی برگشتیم به مقرّ و داستان زیارت را گفتیم. بچهها چندان سرحال نشان نمیدادند. بر خلاف ما دو نفر که سرا پا شوق و سرشار از انرژی بودیم. ماجرا را جویا شدم. گفتند:
« یکی از بچهها در حین شناسایی در کمین دشمن افتاده و احتمالاً اسیر شده است. »
اسمش یحیی ترابی¹ بود. همیشه لباس پلنگی میپوشید و بدنی ورزیده داشت.
ذائقهام دوباره تلخ شد. این حادثه مثل اسارت یا شهادت کلهر شوکی تازه به تیمهای شناسایی وارد کرد، اما باز جمع بندی و تحلیل فرماندهان این بود که عملیات لو نرفته است. لذا گردانها آخرین مراحل مانور قبل از رزم خود را در عقبهها انجام دادند و باز هم یک اتفاق تلخ؛ گردان حضرت علی اکبر - ۱۵۴ - از پادگان ابوذر سرپلذهاب به منطقهای موسوم به "بُزمیرآباد" رفته بود و سید حسین سماوات، همان همراه و همسفر دوست داشتنیام، در حین مانور نیروهایش بر اثر پرتاب ناخواستهی موشک آرپیجی شهید شده بود. خبر شهادت سید حسین مثل آوار روی سرم خراب شد. هنوز پاهایم گرمی آن خواب را احساس میکرد؛ پاهایی که حالا از فرط غم، رمق راه رفتن نداشت. صدای سید همچنان در گوشم بود که بعد از دیدار با امام گفت:
« برادر خوش لفظ، من زنده شدهام، من تازه متولد شدهام. »
روحیهام به قدری داغان بود که نمیتوانستم در منطقه بمانم، به علی آقا اصرار کردم که برای حضور در مراسم تشییع سید حسین سماوات به همدان بروم اما نپذیرفت. دوسه روز گذشت. دو سه روز اندوه و ماتم که باز حاج همت به جمع ما آمد و برایمان صحبت کرد. کمی روحیه گرفتم. به رغم نبود سیدحسین سماوات، برای پیوستن به گردان حضرت علی اکبر، لحظهشماری می کردم که ناگهان مارش رادیو خبر آغاز یک عملیات بزرگ را در شمال غرب داد. عملیاتی به نام والفجر ۲ در مرز پیرانشهر و در پادگان عمران عراق. همان روز علی آقا برای جلسه به پادگان ابوذر رفت و وقتی برگشت گفت:
« احتمال انجام عملیات ما در منطقهی بیشگان تقریباً صفر است و باید برای ادامهی عملیات والفجر۲ عازم شمال غرب شویم. »
_______________________________
۱. ایشان هم نام یکی دیگر از آزادگان سرفراز استان همدان به نام یحیی ترابی است. این فرد دوم مسئولیت بسیج همدان را بر عهده داشت و در اولین روز جنگ اسیر دشمن شد و پس از هشت سال به وطن باز گشت. اما همرزم اطلاعاتی ما "یحیی ترابی" پس از دوران اسارت به ایران آمد و به خارج از کشور رفت.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 3⃣6⃣1⃣
صبح روز بعد یکی از ستونکشیهای بزرگ تاریخ جنگ اتفاق افتاد. تمام گردانها و واحدهای ستادی تیپ در قالب دهها اتوبوس و خودرو سبک، به سمت آذربایجان غربی حرکت کردند. تیپ سیدالشهدا هم قبل از ما عازم آن منطقه شده بود و تیپ ۲۷ محمد رسول الله به
سمت مهران رفته بود؛ همان جایی که ما قبلاق شناسایی کرده بودیم.¹
ستون خودروها به سمت کرمانشاه حرکت کردند و از آنجا به کردستان تغییر مسیر دادند. حجم خودروها به حدی بود که حتی برای مردم شهرهای در مسیر، جابهجاییمان سوال برانگیز بود. از سنندج به سمت دیواندره، سقز و میاندوآب حرکت کردیم. من کردستان را در سال ۱۳۶۶ دیده بودم و ذهنیت مثبتی به مسیرها نداشتم. میدانستم که کردستان کانون کمینهاست و از این جهت برایم تعجب آور بود که گسیل این همه رزمنده از لحاظ نظامی چه توجیهی دارد و آیا این همان چیزی نیست که ضد انقلاب میخواهد؟ همین فکر باعث شد تا از سعیداسلامیان که کنارش نشسته بودم بپرسم:
« آقا سعید، آیا این کار ریسکش بالا نیست؟ اگر کمین بخوریم و.... »
خندید:
« جلو و عقب ستون، نیروهای تامین جاده در حرکتاند. هلیکوپترها هم از بالا مسیر را پشتیبانی میکنند. ان شاءالله اتفاقی نخواهد افتاد. »
ما از میاندوآب به نقده رسیدیم. شهر ترکیبی از کُرد و ترک و سنی و شیعه بود. همه به استقبالمان آمدند. تابستان بود و آنها با آب و یخ از ما پذیرایی کردند. محل استقرار همهی نیروهای تیپ در یک استادیوم ورزشی بود. همانجا محمد ترکمان را دیدم و جعفر منتقمی را که باز با همان موتوری بود که در مهران به من امانت داده بود. حالا به جای موتور، انگشتر عقیق درشت و سرخش چشمم را گرفته بود.
______________________________
۱. تیپ ۲۷ و چند یگان دیگر از جمله تیپ ۵ نصر استان خراسان، عملیاتی را در منطقهی مهران به نام والفجر ۳ آغاز کردند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 4⃣6⃣1⃣
گفتم:
« برادر ترکمان، تو اینجا شهید خواهی شد و آن انگشترت هم به یادگاری به من خواهد رسید.¹ »
ترکمان خندید و چیزی نگفت. جعفر منتقمی هم فقط نگاه کرد و هر دو رفتند به جایی که عدهای با هماهنگی و اجازهی آقای همدانی - فرمانده تیپ - سوار هلیکوپتر میشدند و زودتر از بقیهی رزمندگان به منطقهی حاج عمران میرفتند. من هم پیش آقای همدانی رفتم و اصرار کردم که مرا با هلی کوپتر بفرستند. گفت:
« وقتش که شد خواهی رفت. »
پکر شدم داخل محوطه استادیوم میان انبوه رزمندگانی که آمادهی دعا بودند، نشستم. شب جمعه بود. دعای کمیل خواندیم و من یک بار دیگر وصیتنامه نوشتم و با بقیهی نیروهای اطلاعات عملیات از راه زمین به سمت منطقهی عملیاتی رفتم. عقبهی ما "روستای رایات" در عمق خاک عراق بود. آنجا با "سیدمحمودموسوی" آشنا شدم. طلبهی جوانی که تازه وارد اطلاعات عملیات شده بود. او و خیلیها از کندوهای عسلی که آنجا بود نمیخوردند و میگفتند که اینها برای مردم محروم و آواره کردستان عراق است. از این کار سید لذت بردم و با او طرح دوستی ریختم و آن قدر صمیمی که گفتم:
« حاج آقا، من و دوستم دنبال آب میگردیم نه عسل، تا غسل کنیم. غسل شهادت. به نظر شما امکانش هست؟ »
سیدمحمودموسوی آبشاری را نشانم داد که از لای صخرهها پایین میآمد. با بهرام عطائیان رفتم و با اینکه تابستان بود زیر آب سرد لرزیدیم و غسل شهادت کردیم. همان شب قرار بود گردانها به خط دشمن بزنند. گردان علی اکبر² _ ۱۵۴ _ باید به سمت تنگهی دربند حمله میبُرد و تنگه را میگرفت و سایر گردانها ارتفاعات سمت چپ تنگه را تسخیر میکردند.
_______________________________
۱. بین تعدادی از رزمندگان رسم بود که وسایل شخصی خود را به یکدیگر یادگاری میدادند مثل انگشتری، تسبیح، قرآن، مفاتیح و حتی دفتر شخصی.
۲. در محاوره بین رزمندگانِ استان، گردان حضرت علی اکبر به گردان ۱۵۴ یا ۵۴ معروف بود. هر یک از گردانها به غیر از نام مبارک ائمه یا صحابه پیامبر، عددی را داشتند. لذا برای اختصار گاهی از آن عدد در بیان خاطرات استفاده میشود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 5⃣6⃣1⃣
سمت راست تنگهی دربند هم ارتفاعاتی به نام "صدر" بود که تیپامامحسین از اصفهان، باید روی آن عمل میکرد. هیچگونه شناسایی مشابه مناطق قبلی از سوی ما صورت نگرفته بود و ظاهراً نیروهای ما باید فقط براساس جمعبندی یگانهای قبلی و گزارشهای شناسایی آنها با گزارش دیدهبانهای در خط با وضعیت زمین آشنا میشدند. رفتم پیش علیآقا و اولین بار بود که ناچار شدم با اصرار چیزی از او بخواهم:
« علی آقا، من به شهیدسیدحسین سماوات قول دادم که شب عملیات گردان ۱۵۴ جلو ببرم. »
با خنده گفت:
« همیشه که اسم تو، تو قرعه درنمیآید. این بار قرعه به نام "علیرضادهقان" و "بهرامنائبی" درآمده. آن دو نفر را برای بردن گردان ۵۴ فرستادهام. »
همان شب، عملیات آغاز شد. گردان حضرت علیاکبر که فرماندهاش را چند روز قبل از عملیات دست داده بود¹ در تنگه دربند به محاصره دشمن درآمد و سایر گردانها از جمله گردان ۱۵۳- از تویسرکان- و گردان ۱۵۶ به خوبی به اهدافشان دست یافتند.
صبح روز بعد خبر رسید که چند نفر، از جمله محمدترکمان، برای کمک به گردان محاصره شدهی حضرت علی اکبر به تنگه دربند رفته بودند که شهید شدهاند. انگشتر محمدترکمان را جعفر منتقمی به یادگار برایم آورد و گفت:
« حاج محمد شهید شد. این هم یادگاری، که میخواستی. »
طاقت ماندن نداشتم. خواستم علی آقا را پیدا کنم و با اجازه او جلو برم که خبر رسید که علیآقا هم به شدت از ناحیهی پا مجروح شده است. تب و تاب عملیات والفجر ۲ فروکش کرده بود، اما ارتفاعی به نام "کدو" هنوز کانون توجه فرماندهان بود. بچهها روی ارتفاع صعبالعبور کدو مستقر بودند و عراقیها برای باز پسگیری آن، پشت سر هم پاتک میکردند. پاتک نه از راه زمین و با تانک که به شیوهی هلی برن².
______________________________
۱. یک هفته مانده به عملیات، فرمانده تیپ - حاج آقا همدانی - برادری به نام "رضامستجیری" را به عنوان فرمانده گردان حضرت علی اکبر معرفی کرد.
۲. در اصطلاح نظامی پیاده کردن نیرو از طریق هلیکوپتر را "هلیبرن" میگویند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 6⃣6⃣1⃣
با محمد رحیمی، بهرام عطائیان و محمد مصباحی به ارتفاع کدو رفتیم. این ارتفاع با تنگهی دربند فاصلهی زیادی داشت و عراقیها بعد از شکست در چپ و راست تنگه، امید زیادی به فتح قله کدو بسته بودند. آنها با فتح این ارتفاع میتوانستند به راحتی عقبهی ما را ببندند. قله، دست ما بود. اما اطراف و دامنههای آن دست عراقیها. تا چند شب کار ما پایین آمدن از صخره و روانه شدن به دامنه کوه و دور زدن عراقیها بود تا موضعشان را شناسایی کنیم. چهار شب متوالی به گشت و شناسایی رفتیم. شب آخر چیزی نرم و بزرگ زیر پایم تکان خورد. مین نبود. تکان میخورد و تقلا میکرد. دست بردم. کبک چاق و چلهای زیر خاک، خودش را پنهان کرده و پشتش از خاک بیرون زده بود. به زحمت داخل کوله پشتی گذاشتمش، باز در مسیر تکان میخورد و صدا میکرد. با خود گفتم:
« خدایا، از جمع دوستان شهیدم جا ماندهام. این پرنده را آزاد میکنم به این امید که تو هم مرا از این زندان خاک آزاد کنی. »
کبک را از کوله در آوردم و رهایش کردم.
وقتی برگشتیم گزارش شناسایی را اینگونه به ردهی مافوق نوشتم:
« اینجا نه عراقیها میتوانند از صخره بالا بیایند و نه ما میتوانیم از کوه پایین برویم. »
تحلیل من درست بود. عراقیها فقط با هلیکوپتر نیرو میآوردند و در جاهای خالی لابهلای صخره پیاده میکردند و همین که نزدیک میشدند شکار خوبی برای بچهها بودند. لذا میگذاشتیم هلیکوپترها نزدیک شوند و آتش بازی شروع شود. اولین بار کسی به نام "ناصر زمانی" اولین هلیکوپتر را زد. هلیکوپتر چرخید و به دیوارهی کوه خورد و به پشت کوه سقوط کرد. طی دو هفته، سه هلیکوپتر عراقی در محدودهی قلهی کدو سقوط کردند. کمکم عراقیها از هلیبرن هم ناامید شدند و این بار از راه دور فقط به سمت قله، راکت و موشک میفرستادند. یکبار راکتی نزدیک ما و لابهلای سنگها رفت و منفجر نشد. با بهرام عطائیان و رمضان مصباحی رفتیم سر وقت راکت. عجیب بود که راکت لابه لای سنگ مانده بود و منفجر نشده بود. داشتیم نگاه می کردیم که صدایی آمد.
- « وقت صبحانه است معطل شماییم سریع بیایید. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #وقتی_مهتاب_گم_شد
🌟 خاطرات شهید #علی_خوش_لفظ
قسمت 7⃣6⃣1⃣
برگشتیم. چند قدم از راکت دور نشده بودیم که یک باره منفجر شد و کوهی از دود و خاک مثل آتشفشان بالا رفت. تازه متوجه شدیم که ماسورهی راکت ماسوره تاخیری بوده است.
حدور دو ماه در منطقه حاج عمران بودیم و با بهرام عطائیان به همدان برگشتیم. سری هم به علیآقا در بیمارستان زدیم که برای دومینبار مجروح شده بود. آنجا سفارش کرد تا میتونید یارگیری کنید و نیروهای شایسته را به اطلاعات بیاورید. یادم آمد که دوستی به نام "حسین بختیاری" گفته بود:
« وقت رفتن به جبهه به من اطلاع بده. »
او در دبیرستان سر کلاس بود و من با همان لباس خاکی جبهه سراغش رفتم و پشت در کلاس ایستادم و در زدم. معلم آمد و گفت:
« بفرمایید؟ »
بی هیچ مقدمهای گفتم:
« با آقای بختیاری کار دارم .حسین بختیاری. »
معلم به حرمت لباس جبههام چیزی نگفت وگرنه کار من و نحوهی صحبت کردنم از بیخ اشتباه بود.. حسین آمد و گفت:
« چه شده؟ »
گفتم:
« طبق قولم آمدهام. میخواهم با حاج علاءالدین حبیبی جبهه بروم. اگر آماده ای بیا. »
حسین هم رفت و کتاب و دفترش را برداشت و با خوشحالی بیرون آمد. معلم تا وسط راهرو به ما نگاه میکرد، اما بزرگمنشانه چیزی نگفت.
ماه محرم بود و ما عازم جبههی حاج عمران. حاج علاء میخواست برای رزمندگان، پرچم و پارچه سیاه تهیه کند. از مسیر تبریز رفتیم و تا جایی که توانستیم پشت تویوتا را از چوب و پرچم و کتیبه پر کردیم.. چند روزی از ایام محرم را در منطقه ماندیم و دوباره به همدان برگشتیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم