🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 1⃣2⃣
ماه مبارك رمضان بود. در ایام شهادت حضرت علی(ع) در شُنام جمع شديم. آفتاب طلوع كرد. از درگيری خبری نبود. به شهر "بياره" كاملاً مسلط بوديم. چند شهر ديگر از دور نمايان بود. كاميونهای عراقی در دشت هموار بر روی جادههای آسفالت، در حال تردد بودند. سمت چپ شُنام، قلهی ديگری وجود داشت كه پيشمرگان كرد عراقی (قياده) در آنجا مستقر شدند.
تصرف آسان قلهی شنام آن هم تنها با چند زخمی ما را مشتاق كرده بود به پيشروی ادامه دهيم، ولی متوسليان مانع شد. با خسرو، هُمايی و فروتن، به تكتك سنگرهای عراقی سرك كشيديم. از قله به سمت خاک عراق سرازير شديم. يك جعبه سيگار سومر عراقی، يك اُوِركت آمريكايی و يك قوطی بازكن را توی آخرين سنگرها به دست آوردم! قوطی بازكن را به خسرو دادم. نزديك ظهر، شليك خمپارههای عراقی شديدتر شد. ما كه در شيب تندی مشرف به عراق قرار داشتيم، در نقطهی مستقيم ديد دشمن قرار گرفته بوديم. برای همين احساس ناامنی كرديم و تصميم گرفتيم به نوك قله برگرديم. ديگران قبل از من حركت كردند. همين كه خواستم حركت كنم سوت خمپارهای ميخكوبم كرد. گرد و خاک بر سرم فرو ریخت. دقايقی صبر كردم. وقتی اوضاع بهتر شد از سنگر بيرون خزيدم. به گوشه و كنار سرك كشيدم و صدا زدم اما جوابی نيامد. بقيه رفته بودند. من هم راه افتادم. توی مسير بين دو صخرهی عظيمِ سنگی كه محوطهی كوچكی را پوشش میداد به همراه «فريدون» تنها هم روستايیام در قلهی شُنام مستقر شديم. از يورش هلیكوپترهای خودی، بر مواضع عراقیها حسابی کیف کردم.
بعدازظهر شده بود و همه خسته بوديم. سرم را روی شانهی يكی از بسيجيان اصفهانی گذاشته و چرت میزدم. او هم سرش را روی سر من گذاشته بود و استراحت میكرد. يكباره انگار شيئی يك تُنی بر سرم فرو افتاد. گردنم را به درون سينهام فشار داد و نقش بر زمينم كرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 2⃣2⃣
گرد وخاك و سنگريزه به هوا بلند شد. بر اثر موج انفجار چيزی نمیشنیدم. صورتم کاملا خیس شده بود. دستی به صورتم كشيدم، تكههاي چربی و خون بر سر و صورتم چسبيده بود. هرچه وارسی كردم، جای خون و تكههای چربی را روی تنم پيدا نكردم. به بسيجی اصفهانی نگاه كردم. سرش شكافته و تا نزديك شانهاش لغزيده، همانطور آويزان مانده بود. فقط توانستم يكبار به آن صحنه نگاه كنم. او به خواب خوش ابدی فرو رفته بود. در شگفت بودم كه چگونه موج انفجار سرم را پائين رانده، تركش را از فاصله يك سانتیمتری بالای سرم گذرانده، مسافرش را آرام و بیصدا انتخاب كرده و رفته بود. لحظه به لحظه بر شدت انفجارها افزوده میشد. هيچ نقطهای در امان نبود. راكت هلیكوپترها، شليك توپهای مستقيم و انواع خمپارهها، قلهی شنام را به لرزه درآورده بود. صخرهها فرو ریخت، سنگها متلاشی شد. هر لحظه به آمار شهدا اضافه میشد. تعدادی از مجروحان را با قاطر به عقب منتقل کردیم.
كار امداد و كمكرسانی سخت و دشوار شده و به حداقل ممكن رسيده بود. به چادر تداركات رفتيم. من و "صوفی" و "باقری"، مقداری نان و كنسرو بادمجان گرفتيم. چند تكه نان را برای روز مبادا درون چفيهام گذاشتم و دور گردنم بستم. تشنگی آزارمان میداد. قمقمهها خالی شده بود. بيژن شفيعی از راه رسيد. قمقمهها را جمع كرد و توی کوله پشتیاش ریخت و به سمت رودخانه که چند کیلومتر با ما فاصله داشت و زیر دید و تسلط دشمن بود راهی شد.
ما كه در نقطهی مسلط به دشت هموار، سنگر گرفته بوديم، از دور شاهد رفت و آمد كاميونهای عراقی بوديم كه زير قلهی شنام، نيرو پياده میكردند. گردانهای متراكمی را برای پاتك به ما مهيا کرده و به سمت قله میفرستادند. هرچه تيراندازی میكرديم، گلولهها به آنها نمیرسيد. موضوع را به متوسليان گزارش دادیم. نمیدانم چقدر گذشته بود که شفیعی با قمقمههای پر آب از راه رسید. از اینکه بعد از طی این مسافت طولانی توانسته بود سالم برگردد واقعا خوشحال شدیم. خصوصاً كه با قمقمههای پرآب برگشته بود. قمقمهها را تحويل داد و به شوخی گفت:
« بفرمايين! ميل كنين و كيف كنين و كوفت كنين! »
به سرعت دور شد تا به بقيه بچه ها آب برساند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 3⃣2⃣
تا شب، ته ماندهی مهمات هم مصرف شد. انگار كوه.ها و صخرهها سکون و آرامش نداشتند. بارانی از گلوله و تركش، در رعد و برقی از انفجار، به سمت ما میآمد. نالهی مجروحان كه امكان انتقال آنها به عقب وجود نداشت، به هوا بلند بود. اوضاع آن طور که انتظار داشتیم پیش نرفته بود. با چند نفر از بچهها بر ديوارهای سنگی، تكيه زده بوديم و با يأس و نااميدی حرف میزديم. يكباره متوجه شديم زير سنگر احمد متوسلیان قرار گرفتهایم. نگران شدیم. مطلبی به زبان راندیم که صلاح نبود به گوش فرمانده مان برسد. برای اينكه فاصلهی خود را با او بسنجيم و بفهميم كه احياناً صداب ما را شنيده يا نه، ناخودآگاه و آهسته صدا زدم:
« برادر احمد! »
او هم آرام جواب داد:
« بله! »
من كه منتظر جواب او نبودم، هاج و واج و درمانده، به فريدون اشاره كردم و گفتم:
« چی بگم؟ »
- « بگو دوستم سرش درد میكنه. »
بدون اينكه فكر كنم گفتم:
« برادر احمد دوستم خيلی سرش درد میكنه، چه كارش كنم؟ »
نمیدانم توب آن شرايط كه پيكر دلاوران، تكه پاره میشد و فرياد كمك مجروحان، بیپاسخ مانده بود، احمد متوسليان با شنيدن جملهی من خنديد يا...
ولی با صبوری جواب داد:
« اشكالی نداره، مال موج انفجاره، به خدا توكل كنين و اميدوار باشين. »
تعدادی از ساكنان محلب به كمك آمده بودند و جنازهی شهدا را با قاطر به عقب میبردند. اوضاع به هم ريخته بود. گلولهها، انفجارها، تركشها، منوّرها و آتشها محشری به پا كرده بود.
ناگهان يكی از قيادهها به بالای قله آمد و فرياد زد:
« همه بكشين جلو، قلهی بغلی افتاده دست عراقیها! »
قيادهها روی قلهی مجاور كه صدمتر با ما فاصله داشت مستقر بودند. قلهی آنها سقوط کرده بود. يعنی تا ساعاتی بعد، عراقیها كه با تمام توان روی ما آتش میريختند، ما را محاصره میكردند. تنها مسير تداركاتی هم مسدود شد! تانكری پر از گازوئيل كه از عراقیها بر جای مانده بود، مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و قله را به آتش كشيد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 4⃣2⃣
با باقرب به داخل سنگر بزرگی پريديم. درِ سنگر، به طرف عراقیها باز میشد. سنگر را به رگبار بستند، گلولهای دو زمانه به ديوار داخل سنگر اصابت كرد. با صدای انفجار، چشمم سوخت و سوزش شديدی در گردنم احساس كردم. باقری توی اين اوضاع میخنديد. به زحمت، چشم ديگرم را باز كردم، ديدم تركشی سه سانتي كلاه آهنی او را شکافته و بعد از سايشِ لالهی گوش، داغ و سرخ، روی زانويش افتاده. گردنم خيس خون شده بود، چفيهام را محكم روی زخم بستم ولی نمیتوانستم چشم تركش خوردهام را باز كنم. بعثیها گرای سنگر را داشتند. برا همين ماندن در سنگرها خطرناكتر بود. هرلحظه ممكن بود با سنگر منفجر شويم. به سرعت خارج شديم و خود را به پشت تخته سنگی بزرگ رساندیم.
چند دقيقه بعد خمپارهاب همان سنگر را متلاشی كرد. صدای گنگ و نامفهومی به گوشم رسيد. انگار كسی نام اسدآباد را میبرد. صدا توی باد پراكنده شد. خستگی، گرسنگی و مجروحيت، انگيزه و رمقی براي يافتن محل صدا باقی نمیگذاشت. بعد از نيمه شب كه خواب، همه را با خود برده بود، اوضاع كمی آرام شد. ديگر صدای گلوله و شليك، تبديل به وزوز مگس و آواز جيرجيرك شده بود. تنها گاهی موجهای انفجار، تكانی به ما میداد. تا صبح توی چُرت بوديم. با روشنايی هوا، دسته دسته نيروهای تازه نفس به جمع عراقیها اضافه میشد. ضمن اينكه به دليل سطح هموار منطقهای كه پشت سر عراقیها بود آنها میتوانستند به وسيله كاميون، نيروها و تسليحات مورد نياز خود را تا پای قله برسانند. اما تنها راه مالرو پشت سر ما كه يك روز تا پشت جبهه، پيادهروی لازم داشت، در محاصره و تيررس دشمن قرار گرفته بود. موقعيت استراتژيك و استثنايی قلهی شنام كه بخش وسيعی از جادههای آسفالته، دشت حلبچه و راههای مواصلاتی ديگر شهرهای عراق را زير ديد و سيطرهی رزمندگان قرار میداد باعث شده بود عراقیها با تمام امکانات، برای بازپسگیری آن اقدام کنند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 5⃣2⃣
حجم وسيع آتش دشمن، ما را به انتهای قله كشاند. نيروهای پشتيبانی هم راهی برای حمايت از ما نداشتند. تمام مسيرها در تيررس مستقيم عراقیها قرار گرفته بود. هر لحظه حلقهی محاصره، تنگتر میشد. "جلالی" يكی از فرماندهان خطوط مريوان، از پشت سر با حركات زيگزاكی، زير رگبار شديد گلولهیی دشمن، خود را به قله رساند. کار او خطرپذیری عقب نشینی را به وضوح نشان میداد.
اوضاع شديداً به هم ريخته و بازگشت، خطرناكتر از ماندن شده بود. آمارهای وحشتناكی از شهادت دوستان، به گوش میرسيد. هيچ خبر موثقی از همراهان نداشتيم. هرچه بيشتر پرس و جو میكرديم، كمتر به نتيجه میرسيديم. لحظات طاقتفرسا و تحملناپذيری بود. حزن و اندوه بر ما مستولی شده بود. "جعفر مولوی" هراسان از راه رسید و گفت:
« ديشب نالهی ضعيفی میشنيدم. یکی بچههای اسدآباد رو صدا میزد. وقتی رفتم جلو "بيژن محمودی" رو ديدم كه رو برانكارد بود و خونريزی شديدی داشت. وقتی داشتن می.بردنش عقب، به زحمت آدرس يه سنگر رو به من داد و اشاره كرد برم اونجا. وقتی رسيدم، همين كه سر جدا شدهی "بيژن شفيعی" رو ديدم، پس افتادم.
+ « بقيه چي شدن... »
- « همه شهيد شدن. »
+ « مگه چند نفر بودن؟ »
- « زياد، خيلی زياد. »
+ « نفهميدی چطور شهيد شدن؟ »
- « تو يه سنگر رو باز بودن، خمپاره افتاده وسطشون. »
+ « ديگه كی بود؟ »
- « دقيقاً نمیدونم، ولی فكر كنم خسرو هم بود. »
نام هر كس را میبردم، میگفت:
« اونم بود، شهيد شد، همه بودن، شهيد شدن. »
+ « چرا شناسايی شون نكردی؟ »
زيرلبی، آرام و مبهوت گفت:
« يکی باید میومد خود منو شناسایی میکرد. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 6⃣2⃣
نشانی سنگر را گرفته به آن حوالی رفتم. سنگر، دست عراقیها افتاده بود. نزديك ظهر، بر اثر شدت آتش دشمن، ناگزير تمام نيروها در تنگهای متراكم شده بودند. انفجار خمپارهای میتوانست جان دهها نفر را بگيرد. به همين دليل، فرمانده احمد بر بلندای شُنام ايستاد و دستور آخر را صادر كرد و راه باريكهای را كه از شنام به روستای «بيدِرباز» میرفت نشان داد و گفت:
« با احتياط و با فاصله چند متری از هم به عقب برگرديد! به همون جای قبلی، چون امكان رسيدن نيروی كمكی وجود نداره. عقب نشينی كنين. مهمات نداريم. اينجا موندن يعنی تیكه پاره شدن. »
سپس، دستهای را مستقر كرد و خط آتشی در مقابل عراقیها تشكيل داد و بقيه را از پشت خط آتش به عقب عبور داد.
من با يك چشم، قدرت تشخيص پستی و بلندیها را نداشتم و دچار مشكل شده بودم. فريدون به كمكم آمد و دستم را گرفت. حدود دو ساعت به عقب دويديم تا از تيررس دشمن خارج شديم. به رودخانه كه رسيديم آبی خوردیم و منتظر دیگران ماندیم.
كمكم اشكها به گريه، گريهها به هقهق و نالهها به شيون تبديل شد. هایهای گريه در دره طنينانداز شده بود. هر كس نام عزيزش را به زبانی و لهجهای فرياد میزد. جنازهی ياران بر قلهی شنام باقی مانده بود. هيچ راهی برای برگرداندن آنها وجود نداشت و ما هم دست خالی، روی بازگشت به شهر و ديار را نداشتيم. هر لحظه چهرهی شاداب یکی از شهدا در ذهنم نقش میبست. دلم میخواست تا ابد در همان نقطهی صفر مرزی بمانم اما دست خالی به اسدآباد برنگردم. قلهای كه با عشق و شور به آن وارد شده و در بغلش گرفته بوديم اينك به آرامگاه ابدی عزيزانمان تبديل شده بود. تفحصی انجام دادند ولی آمار دقيقی از تعداد شهدا به دست نيامد. با اين حال، شهادت بيژن شفيعی، خسرو آزرمی، محمد فروتن، محمد ورمزیار و محمد هُمایی تقریباً حتمی بود.
تعدادی نيز مفقود بودند و ما از سرنوشت آنها بیخبر بوديم. چند نفری هم مجروح داشتيم. همچنان به انتظار ديگر عزيزان، لحظاتی نفس گير و نافرجام را با اشك و اضطراب، سپری میكرديم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 7⃣2⃣
«منوچهر شعبانی»¹ بعد از شهادت بيژن شفيعی به انتخاب بچهها فرماندهی و مسئوليت سروسامان دادن اوضاع را به دست گرفت. شعبانی، اشكريزان، دیگران را به صبر و بردباری دعوت میکرد و دلداری میداد.
بعد از مدتی، نااميد و مأيوس، مسير رودخانه را در پيش گرفتيم. گرسنگی امانمان را بريده بود. به يكی از كلبههای صحرايی رسيديم، چند نان لواش از صاحب كلبه گرفتيم. بندهی خدا تمام ذخيره نان و غذای خود را به نيروهای پيش از ما بخشيده بود. نانِ موجود كفايت جمع ما را نمیكرد. به ياد نان درون چفيه ام افتادم. چفيه را باز کردم.
دوستانم جراحت گردنم را وارسی كردند. زخم ناچيز بود و جراحت مختصر. خون بند آمده بود. نانها آغشته به خون بود اما گرسنگی مجبورمان کرد نانها را با حرص و ولع بخوریم.
______________________________
۱. منوچهر شعبانی دو ماه قبل از ما به همراه جمعی از بچههای اسدآباد ازجمله محسن بهرامی، عیسی شایگان، حسین گلزارعطا، کریم یاراحمدی، مولایی و...
در جبههی مریوان حضور یافته بود. قبل از این عملیات، مأموریت آنها به پایان رسیده بود. اما شعبانی به جمع ما پیوست و تا آخر همراه گروه ما در مریوان ماند. او در عملیاتهای متعددی شرکت کرد و سرانجام به دست نیروهای عراقی اسیر شد. بعد از بازگشت اسرا به میهن او تعریف میکرد که تمام مدت درحال نزاع و شعار گفتن علیه رژیم بعث بوده است تا جایی که او را پای جوخۀ اعدام میبرند. میگفت وقتی آمادۀ شلیک شدند من با صدای بلند شهادتین را گفتم. ناگهان یکی از افسران عراقی داد زد و گفت: انه مسلم و مانع اعدام من شد.
منوچهر میگفت اعتراضات و ستیزه جوییهای من ادامه داشت تا اینکه حاج آقا ابوترابی به کمپ ما منتقل شد. اوضاع مرا که دید گفت: وقتی نیرویی اسیر میشه تمام تکالیفش ساقط میشن، پس بیخودی باعث شکنجهی خودت نشو. همین ماجرا منوچهر را آرام می کند. او بعد از چهار سال و هشت ماه اسارت به همراه سایر آزادگان به ایران برگشت و سال ۱۳۸۲ بر اثر جراحات ناشی از بمباران شیمیایی به شهادت رسید.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 8⃣2⃣
وقتی مشغول خوردن نانهای خونين بودم ياد حرفهای حبيب فرخی، مربی دورهی آموزش افتادم كه میگفت:
« در زمان جنگ نيروها بايد توانايی مقابله با شرايط نا مساعد را داشته باشند. »
ایشان که دوسال دورههای سخت گارد شاهنشاهی را تحمل كرده بود و سعی داشت ما را با آن آموزشها آشنا كند نقل میكرد كه در دوره آموزش گاردجاويدان، آنها را ۴۸ ساعت در بيابانهای خشك و بیآب و علف رها كرده بودند تا به هر طريق با شكار حشرات، پرندگان و جانوران خود را از گرسنگی نجات دهند. در زمان آموزش شنیدن اينگونه حرفها مخصوصاً خوردن حشرهی چندشآور و خندهدار به نظر میرسید ولی حالا که این نونهای خونی را میخوردم میفهمیدم که در شرایط نامساعد، انسان برای زنده ماندن از خون خودش هم تغذیه میکند.
حوالی عصر به منطقهی حيات رسيديم. اكثر نيروها در آنجا به انتظار بازماندگان، تجمع كرده بودند. تعدادی از بچهها را آنجا پيدا كرديم. آخرين نفری كه در راه بود و به جمع ما پيوست، «حسين صوفيانی» با چهرهای خسته و قدی بلند بود. ما كه نام او را در آمار شهدا ثبت كرده بوديم، دوان دوان به طرفش رفتیم و غرق بوسهاش کردیم.
به ياد بيژن شفيعی كه عباسوار به همه آب رسانده بود، افتادم. به ياد قرآنی كه هميشه زير كلاه آهنیاش میگذاشت. ياد كوفت و مرض گفتنش، اخم و لبخندش، لحظات خوش گذشته كه دوست داشتم با او شوخی كنم و او پرهيز میكرد... لحظهای كه قمقمهی آب را به دستم داده بود و من جای تشكر به شوخی، بستهای سيگار سومر به طرفش دراز کردم و گفتم:
« بفرما، آتيش بزن، غنيمت عراقيه. »
و او با پرخاش گفته بود:
« خودت بكش، ايشالا هيچوقت سير نشی! »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 9⃣2⃣
چهرهی زيبا و باوقار خسرو آزرمی را به ياد آوردم. خيلی متشخص بود. ديرجوش بود و بيشتر وقتم را با او گذرانده بودم و صميمی شده بوديم، تمام اتفاقات را در دفترچهی خاطراتش ثبت میكرد. چند بار به ملاقات برادرش رفته بوديم. منوچهر، منتظر بازگشت برادر بود. چه جوابی میتوانستم به او بدهم؟ محال بود از خسرو جدا شوم. صدای سوت يك خمپاره مرا متوقف كرد و راهمان از هم جدا شد.
ياد خندههای يكريز محمد فروتن در دلم بيداد میكرد. هوش و ذکاوت محمد ورمزیار، قیافهی ساده و بیریای محمد همایی و...
هوا تاریک شده بود که احمد، به عنوان آخرین نفر از راه رسید. هر کس سؤالی میپرسید اما او در افکارش غوطه ور بود. شعبانی خود را به متوسليان رساند و پرسید:
« برادر احمد، این خبر درسته که ما اینجا مستقریم تا نیروهای کمکی از راه برسن و دوباره به قلهی شنام حمله کنیم و جنازهی شهدا رو برگردونیم؟ »
احمد متوسليان سخت گریست و دستور بازگشت به مریوان را صادر کرد.اول صبح به دیدار منوچهر، برادرِ خسرو رفتیم. هر کس سعی میکرد خود را پشت دیگری مخفی کند تا نگاهش با نگاه منوچهر تلاقی نکند! منوچهر با دو تن از بچهها تا نزدیکیهای قله شنام رفت اما وقتی دید نمیتواند پیکر برادرش را برگرداند صبورانه تقدیر را پذیرفت.
انتخابات ریاست جمهوری درحال برگزاری بود. به یکی از صندوقهای رأی گیری رفتیم اما هرچه به این در و آن در زدیم به دلیل پایین بودن سن و همراه نداشتن شناسنامه اجازه ندادن رأی بدهیم. بزرگترها که امکان رأی داشتند به آقای محمد علی رجایی رأی دادند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #شُنام
🌟 خاطرات #کیانوش_گلزار_راغب
قسمت 0⃣3⃣
بعدازظهر همان روز شعبانی بچهها را جمع کرد و چون تعدادی از آنها را نمیشناخت، شروع به آمارگیری کرد و اسامی را در برگهای نوشت. ابتدا اسامی شهدا را ثبت کرد و سپس مجروحان و بعد سایرین را. جدولی که تهیه شد از این قرار بود:
۱- محمد همایی، ۱۸ ساله، سوم دبیرستان، بسیجی، شهید
۲- محمد ورمزیار، ۱۶ ساله، دوم دبیرستان، بسیجی، شهید
۳- محمد فروتن، ۱۷ ساله، دوم دبیرستان،بسیجی، شهید
۴- خسرو آزرمی، ۱۶ ساله، دوم دبیرستان،بسیجی، شهید
۵- بیژن شفیعی، ۱۸ ساله، سوم دبیرستان، بسیجی، شهید
۶- بیژن محمودی، ۲۱ ساله، معلم، بسیجی، مجروح
۷- حسنمراد مرادی¹ ، ۱۷ ساله، سوم دبیرستان، بسیجی، مجروح
۸- ملک علی علیمرادی، ۱۷ ساله، جوشکار، بسیجی، مجروح
۹- باقر یعقوبی، ۱۷ ساله، دوم دبیرستان، بسیجی، مجروح
۱۰- شاهمراد بختیاری، ۱۸ ساله، سوم دبیرستان، بسیجی، مجروح
۱۱- عموغلامحسین یعقوبی، ۳۵ ساله، دوچرخه ساز، بسیجی، سالم
۱۲- علی رستمی، ۱۶ ساله، دوم دبیرستان، بسیجی، سالم
۱۳- یونس رستمی، ۱۷ ساله، دوم دبیرستان، بسیجی سالم
۱۴- جعفر عقیقی بصیر، ۲۴ ساله، معلم، بسیجی، سالم
۱۵- محمد عطایی، ۲۰ ساله، معلم، بسیجی، سالم
۱۶- سیدتقی حسینی، ۱۷ ساله، دوم دبیرستان، بسیجی، سالم
۱۷- فریدون مرادی راشد²، ۱۷ ساله، دوم دبیرستان، بسیجی، سالم
۱۸- نصرت کریمی، ۱۷ ساله، سوم دبیرستان، بسیجی، سالم
۱۹- یوسف باقری، ۱۷ ساله، جوشکار، بسیجی، سالم
۲۰- محمدحسین صوفی، ۱۸ ساله، سوم دبیرستان،بسیجی، سالم
۲۱- حسین صوفیانی³ ، ۱۸ ساله، سوم دبیرستان، بسیجی، سالم
۲۲- امین الله رضایی، ۱۷ ساله، دوم دبیرستان، بسیجی سالم
۲۳- محمد کارگر، ۱۸ ساله، سوم دبیرستان، بسیجی، سالم
۲۴- جعفر مولوي⁴، ۱۷ ساله، سوم دبیرستان، بسیجی، سالم
۲۵- یدالله حیدری⁵، ۱۷ ساله، دوم دبیرستان، بسیجی سالم
۲۶- محرم علی فروتن، ۱۸ ساله، دوم، بسیجی، سالم
۲۷- کیانوش گلزارراغب، ۱۶ ساله، اول دبیرستان، بسیجی، مجروح
______________________________
۱. حسنمراد مرادی در تاریخ ۱۳۶۰/۷/۲ در کردستان به شهادت رسید.
۲. فریدون مرادی سال ۱۳۶۱ به استخدام شهربانی درآمد و بعد از یک سانحۀ تصادف بازنشسته شد و اوایل دهۀ ۸۰ به رحمت ایزدی پیوست.
۳. صوفیانی متولد ۱۳۴۳/۶/۱۵ بود و در تاریخ ۱۳۶۳/۷/۲۵ در میمک به شهادت رسید.
۴. جعفر مولوی پس از عمری جهاد در راه خدا بر اثر یک سانحه درگذشت.
۵. یدالله حیدری در تاریخ ۱۳۶۰/۹/۲۸ در گیلانغرب به شهادت رسید.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔆 #اندکی_تامل
1️⃣ اگه یادتون باشه اولش میگفتند: آدم باید دلش پاک باشه، بی حجابها را #قضاوت نکنید!!
2️⃣ بعد گفتند: دگرباشهای جنسی مریضن! #همجنسبازی مریضیه! انحراف جنسی نیست. (الان دارن تو امریکا میگن بچه بازی و تجاوز هم مریضیه! ورژن جدیدش)
3️⃣ بعد گفتند: #سگ_فحش_نیست.. ببین چقدر سگ ملوسه! باوفااااس! کی گفته نجسه اصلا!! از تنهایی و افسردگی درتون میاره (روانشناسهای قلابی #منوتو و #بی_بی_سی) سگبازها را قضاوت نکنید! مهربونن! حیوان دوستن! اصلا حیوان دوستی یعنی سگ دوستی فقط!!!
4️⃣ بعد گفتند: #شراب بخور! حق مردم را نخور! خدا مجلس شراب رو بیش از مجلس دعا دوست داره!! والا!! (آخوندهای انگلیسی مثل #آقامیری و #نقویان هم اومدن وسط و ظاهر شرعی دادن بهش)! (نگفتن حالا کی گفته هر کی شراب بخوره، حق مردمو نمیخوره؟!)
5️⃣ بعد یک نفر زد زنشو کشت، بهانه کردند هشتگ زدند: #من_بی_ناموسم! من بی غیرتم! من ناموس کسی نیستم و اینا!!
انگار نه انگار تو امریکا که همه بی غیرتن، سالی 800 زن رو شوهرشون با اسلحه میکشه! انگار نه انگار که #غیرت اصلا یعنی حفظ #ناموس! نه کشتن ناموس!
6️⃣ حالا هم راه افتادند که «بچه عشق» و «ازدواج بدون صیغه» رو بهش نگیم #حرامزاده! حرامزاده ها را قضاوت نکنید..
کسی هم نمیگه این چه #عشق است که حتی تا یه توک پا محضر رفتن، احساس #مسئولیت نداره!
🤔 شاید اولش فکر کنید #سلبریتی ها و اکانتهایی که این پستها رو میذارن، میخوان شرابخوری یا همجنسبازی یا سگبازی یا هرزگی خودشون و خواهر و مادرشونو توجیه کنند.. یه عقده ای چیزی دارن..
😈 اما حقیقت اینه که این «کلمات زهرآگین با ماسک عشق و مهربانی و قضاوت نکن و..» همگی تکه پازل های طرح نابودی هویت ایرانی اسلامی است که دستورکارش از سفارت #انگلیس و #آمریکا میاد و #سلبریتیهای_دستوری مثل یه زنجیره پخشش میکنند و ذهن ها را مسموم میکنن.. تو این پروژه باید همه #ممنوعه ها و #زشتی های شیطانی قبحش شکسته بشه، هویت اسلامی و ایرانی ما شکسته بشه.. تا ایران هم برده بشه.. تا ایران هم بره زیر پرچم اردوگاه شیطان..
👨🏻🎓 هشیار باشیم و هشیار سازیم.. نگذاریم هویت و فرهنگ اصیل مون رو بدزدن.. نمی گذاریم مهمترین میراث پدران مونو بدزدن. نمی گذاریم رمز قدرت و ایستادگی مونو بشکنن.
#پاسخ_به_شبهاتوشایعات