eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
کدام جمعه ز عطر بهشتیِ گل یاس  بهار، غرق شمیم گلاب خواهد شد؟  کدام جمعه شود بخت عاشقان، بیدار؟  و چشم فتنه‌ی عالم به خواب خواهد شد! اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌸🍀 ‌ما گمشدگان را تو نماینده‌ے راهی از گوشه‌ے چشمت سوے عُشّاق، نگاهی... صبح را با نگاه تو شروع مي كنم چشمانم را كه باز كنم... پشت پنجره ي قاب عڪست نور از نگاهِ تو مي تابد... 💚صبحتون متبرک به نگاه شهدا 💚 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🥀 مواظب‌باش‌دل‌بہ‌دنیا‌نبندے ڪہ‌دنیا‌محل‌گذر‌است. حال‌هر‌چقدرڪہ‌خود‌را‌بہ‌آن‌وابستہ‌ڪنے بیشتر‌گرفتار‌میشوے پس‌تا‌میتوانےبہ‌دنبال‌معنویات‌باش‌تامادیات ♥️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنچه در این کتاب آمده چکیده و فشرده‌ای از خاطرات دوران اسارتم است. اگرچه کوتاه بود؛ اما پس از گذشت 28 سال هنوز هم سایه سنگین آن دوران را بر روح و جسمم احساس می‌کنم.... شُنام، خاطرات پاسداری که به دست کومله و دموکرات اسیر شده. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 1⃣3⃣1⃣ + « حالا تو چرا همش گیر دادی به پاسدار بودن من؟ اصلا چرا بین اون همه اسیر، منو گیر آورده بودی؟ » - « بقیه اسیرا پاسدار نبودن. تو زمان انتظار من هیچ پاسداری نبود که آزاد بشه، همه تیربارون می‌شدن. به خاطر سابقه داداشت فهمیدم تو اعتبار خوبی پیش دولت داری. بعدشم جناب عالی تنها تحفه‌ای بودی که سر راهم قرار گرفت! » + « ممنون، چقدر شما لطف دارین!‌ » عمو قنبر چهارچشمی ما را می‌پایید و زیر لب غر می‌زد. کم مانده بود بیاید و شیلان را به داخل بازداشگاه برگرداند که یکی از برادران سپاه او را از دور دید و گفت: « های قنبرلی، گ بوره بابا، ولش کن. » شیلان که با ترس و دلهره به عمو قنبر نگاه می‌کرد با رفتن او نفس راحتی کشید و گفت: « تو این چند روزه اونقدر سرکوفتم زده که پدرمو درآورده. » +« ان‌شاءالله آزاد شی کجا میری، خانوادت کجان؟ » عصبانی شد و با دست به سرش کوبید و گفت: « خاک تو سرم، خانوادم کجا بود. » با شک و اندوه پرسیدم: « چرا، مگه چی شده؟ آدم بدون خانواده که نمیشه؟ » زلال اشک‌هایش دوباره سرریز شد و گفت: « چطور نمیشه؟ پس من چی‌ام؟ » + « ناراحت نشو، تو خیلی موجود عجیبی هستی، یه سالِ دور و یه روزِ نزدیکه که من از تو چیزی نفهمیدم. » وسط گریه لبخند زد و گفت: « حالا حالاهام چیزی نمی‌فهمی! » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 2⃣3⃣1⃣ « شیلان! خستم. کم معما طرح کن. بگو کی هستی، کجایی هستی؟ چرا به کومله پیوستی؟ چرا اون همه عصب و منزوی بودی؟ چرا سگ‌داری می‌کردی؟ چرا شاد و شنگول شدی؟ چرا گفتی اعدام میشم و نشدم؟ چرا حالا فرار کردی و تسلیم شدی؟ خواهش میکنم بگو. » سری تکان داد و با طعنه گفت: « نه، پیشرفتت خوب بوده، معلومه به یه چیزایی دقت می‌کردی! » مردد بود اما آرام آرام سفره‌ی دلش را باز کرد: « ما تو روستای سربرز¹ زندگی می‌کردیم. سال ۱۳۵۹ خواهرم سیران تازه ازدواج کرده بود. من رفتم که به اون و کاک عمر سر بزنم. آخر شب یه پیک از راه رسید و به ما گفت باید به روستای خودتون برگردید. وقتی رسیدیم، دیدم دموکرات‌ها پدر مو کشتن. یه مدت بعد مادرم هم دق کرد و مرد. خونه‌مون هم بعداً تو آتیش سوخت. درمانده شده بودیم. پناهگاهی نداشتیم. تمام پادگان‌ها و شهرها تو دست کومله و دموکرات بود. کاک عمر برای فرار از کینه‌ی دموکرات‌ها به کومله پناه برد و ما هم ناچار تو کوره دهاتا دنبال سرش راه افتادیم تا عاقبت از زندان کومله سردرآوردیم. اوایل شدیداً دل‌مرده بودم تا اینکه به سرنوشت برادرت و موضوع مدارک پاسداری تو علاقه‌مند شدم. با مشورت کاک عمر احساس کردیم می‌تونیم روی تو سرمايه گذاری کنیم. ولی روزی که خبر اعدامت آمد، مایوس و سر خورده از محل متواری شدم و کلی به کاک عمر التماس کردم که مانع تیربارون شدنت بشه. اونم مردونه تضمین کرد و اعدامت رو به عقب انداخت. با راهنمایی کاک عمر فهمیدم می‌تونی مُهره مورد نظر من باشی. سعی کردم بهت نزدیک بشم و واسه فرار، کمکت کنم. ماه‌ها تو روستای پشتیبان سر راه عبور اسرا نشستم و طرح فرار ریختم ولی تو بی‌عرضه‌تر از این حرفا بودی که بتونی فرار کنی. » ________________________________ ۱. سربرز، به معنی سربلند، نامی است که من برای روستای محل سکونت شیلان برگزیده‌ام. بنابر ملاحظات خانوادگی و امنیتی از افشای نام واقعی روستای شیلان معذورم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 3⃣3⃣1⃣ + « فکر کردی من احمق بودم؟ شرایطم اجازه نمی‌داد فرار کنم. فکر می‌کردم اگه فرار کنم بلائی سر داداشم میارن. وقتی هم آماده‌ی فرار شدم که دیگه تو نبودی بیای منو وَر داری ببری. همین سعيد که تو بازداشتگاه سپاهه، به كمك من فرار كرد. یک ساله منو کلافه کردی، نمی‌شد حرفتو رک و راست بزنی؟ تو زندون دیوونه شده بودم. هر روز از بغل دستم رد می‌شدی و دهنتو یه وجب باز می‌کردی و از ته گلو می گفتی حه لا واقعاً په ز داری (حالا واقعا پاسداری)؟ خب اگه می‌گفتم پاسدارم که یه شبه کله‌ام می‌رفت بالای دار. اون روزم که گفتم این سگا رو ازم دور کن گفتی اینا نباشن که تو راحت می‌تونی فرار کنی. یعنی چی؟ یعنی فرار نکن دیگه. پرسیدم چرا این نون روغنی رو میدی به من، گفتی کار بدی کردم؟ اومدی گفتی می‌خوان اعدامت کنن، گفتم خوش به حالت، تو برو کیف کن. بعد از چهار ماه تو روستای پشتیبان دیدمت گفتی تو هنوز زنده ای؟ وقتی هم نامه رو لب چشمه بهم دادی با نگهبانه گرم گرفتی! » شیلان دماغش را با انگشت کج کرد و به فکر فرو رفت. چند لحظه بعد گفت: « هوم، جالبه! » + « می‌دونی بعد از اون نامه چقدر زجر کشیدم که جز عظیمی و کاک صالح ديگران نفهمن از ماجرای شهادت برادرم باخبرم. کافی بود جاوید بفهمه تا وادارم کنن تو رو که خبر داده بودی لو بدم و هر دوتامون بریم بالای دار. اصلا می‌دونی چرا بعد از اون نامه، اکبری رو بستن به درخت و پنج نفری با دسته بیل افتادن به جونش و آش و لاشش کردن؟ واسه اینکه همون روزی که تو نامه رو سر چشمه بهم دادی فهمیدم می‌شه از کنار چشمه فرار کرد. به خاطر همینم رفتم با اکبری و امیری‌فرد طرح فرار رو مطرح کردم و اونام قبول کردن به بهانه‌ی شستن ظرف و لباس با هم بریم لب چشمه و تو یه فرصت مناسب نگهبان رو بزنیم و فرار کنیم. وصیتمون رو هم به آقا یدالله گفتیم.... » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 4⃣3⃣1⃣ + « ...حتی امیری‌فرد به آقا یدالله گفت: "بجای من از همسرم عذرخواهی کن و حلالیت بطلب." می‌دونی آدم باید به کجاها رسیده باشه تا بتونه از این مسائل بگذره؟ اون روز به خاطر پچ‌پچ ما به جای یه نگهبان، سه نگهبان اومد لب چشمه. موقع برگشتنمون به طرف زندان، اکبری رو که تکاور و قوی هیکل بود، صدا زدن و چند نفری ریختن سرش. اون‌قدر با دسته بیل زدنش تا از حال رفت، با بدبختی آوردیمش تو زندون. به ما هم گفتن اگه حرفی بزنین همین بلا رو سرتون می‌آریم. ما لو رفته بودیم. اونا اکبری رو مقصر می‌دونستن و با این کار می‌خواستن از ما زهر چشم بگیرن. به من میگی بی‌عرضه؟ تو زندون هیچ موضوع مهم و حساسی نبود که من ازش بی‌خبر باشم. همه‌ی بچه‌ها به من اعتماد داشتن و مسائل‌شون رو بهم می‌گفتن. من از خصوصی‌ترین مسائل بچه‌ها خبر داشتم ولی هیچ‌‌وقت به روم نمی‌آوردم. می‌دونی چقدر بدبختی کشیدیم برای اینکه اون گروه رو واسه تبر زدن، جفت و جور کنیم تا شاید بتونیم با راهنمایی سرگرد گلشنی فرار کنیم. حتی روز قبل از فرار دو تا تبر هم زیر الوارا قایم کردیم که دم دست باشن. پیپ سرگرد رو هم که باهاش آشغال توتون می‌کشید، به عنوان نشونه به شاخه درخت بالای تبر بستیم تا فردا جاشون یادمون نره و بتونیم تو اولین فرصت، نگهبان‌ها رو اسیر کنیم و دربریم. ولی همون شب سرگرد گلشنی آزاد شد و پیپش پیش ما جا موند. » شیلان که آشفته به فکر فرو رفته بود، دوست نداشت سکوتش را بشکند. هرچه اصرار کردم بقیه ماجرا را بگوید، پکر و سرخورده به زمین چشم دوخته بود. حوصله‌ام سر رفت و گفتم: « ببین! الان وقت ناز کردن نیست، هر لحظه ممکنه عمو قنبر سر برسه. » نیم‌نگاهی به سمت حیاط انداخت و با تأسف سرش را چرخاند و گفت: « چه فرصتای خوبی از دست دادیم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 🌟 خاطرات قسمت 5⃣3⃣1⃣ + « شیلان می‌دونی جریان اون حموم‌چیه چی بود؟ » - « کدوم؟ » + « همون که تو زندون حموم‌چی بود دیگه! » - « آره، اتفاقا وقتی می‌دیدم تو با اون زحمت، الوار تکه می‌کنی و اون با بی‌رحمی می‌ریزه زیر بشکه حموم و آتیش می‌زنه نمی‌دونی چقدر حرص می‌خوردم. » + « اون یه درجه‌دار شهربانی ارومیه بود که با سرگرد گلشنی دستگیر شده بود. وقتی کومله‌، مینی‌بوس اونا رو به رگبار می‌بنده، در جا دوتا از افسرا شهید می‌شن و حموم‌چیه زخمی میشه و از حال میره. نیروهای کومله وقتی خون صورت حموم چی رو می‌بینن، فکر می‌کنن اونم کشته شده و جاش می‌ذارن. سرگرد گلشنی و بقیه رو دستگیر می‌کنن و با خودشون میارن. یه کم بعد حموم‌چی به هوش میاد و می‌بینه کسی دور و برش نیس. خونین و مالین تلو‌تلو می‌خوره و با بدبختی خودشو می‌رسونه به نیروهای کومله و داد می‌زنه: " آهای من جا موندم، بیاین منم ببرین. منو جا گذاشتین!" » شیلان چادرش را توی دهنش چپانده بود و از خنده نمی‌توانست حرف بزند و از ترس هی سرش را برمی‌گرداند که نکند عمو قنبر از راه برسد. می‌گفت: « بسه دیگه. » + « نه آخه اینجاش جالب بود که سرگرد از اون خیلی بدش می‌اومد و دائم با لهجه ترکی بهش می‌توپید و می‌گفت: "آخه احمق دنبال سر ما راه افتاده بودی که چی؟ فچر چردی اینجا حلوا پخش می‌کنن، ها؟ ما تو رو جا گذاشتیم بری نیروی چمکی بیاری و ما رو نیجات بدی، سینه‌خیز راه افتادی و می‌جی، بیاین منو دستجیر کنین! " بعد هم سرگرد سرشو می‌برد جلو صورتش و تکون تکون می‌داد و می‌گفت: "ها، نیه؟ كوپك اوغلی." » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم