☑️شهادت یک بسیجی مدافع حرم در آستانهاشرفیه
🔹 دقایقی پیش سومین شهید امنیت گیلان، "مجید یوسفی" بسیجی مدافع حریم اهل بیت عصمت و طهارت (ع) توسط راننده یک دستگاه سواری تندر ۹۰ که با سرعتی جنون آمیز به سمت مدافعان امنیت حرکت کرده، به شهادت رسید.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید که...
وصیت شهید حججی
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دست ادب بر روی سینه می گذاریم
السَّلاَمُ عَلَى مَهْدِيِّ الْأُمَمِ وَ جَامِعِ الْكَلِمِ
سلام بر مهدى امت ها و جامع تمام كلمات وحى الهى
ما بہ طلوع صبح دل انگیز ظہورت
بسیار مشتاقیم اگر چہ در تمناے
لحظہ بہ لحظہ ایڹ وصڸ ڪاهلیم
بہ یاریماڹ بیا....
و خودت براے فرج دعا ڪڹ
تا امیدماڹ بہ هر چہ زودتـر آمدنت،
شعلہور شود و قلبہایماڹ آرام بگیرد
و نواے جاڹهایماڹ گردد
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_اربابمــــــــ「♥️」✋
💐تا مے ڪشیم از سینه
آهے ڪربلاییم
ما را بخوانے و بخواهے ڪربلاییم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سر برآورد خورشید
نظری کرد به صبـح
وه چه زیباست بهار
پشت یک شاخه یاس
رقص هر پروانه
یک معماست، یک راز
سبزه در سبزه شکفت
گل برآمد ازخاک
بلبلان نغمه زیبای تــو را می خوانند...
اعزام به جبهه🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨﷽✨
#وصیتنامه 🌸
#شهید_مدافع_حرم_محمود_رادمهر ... 🌸
پروردگارا ! از تو میخواهم به من معرفتی عطا کنی که همواره نخستین کسی باشم که به ندای امام زمان در هر حالی باشم لبیک گویم ..
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گر میروی بی حاصلی
گر میبرندت واصلی
رفتن کجا؟
بردن کجا؟
کتاب زیبای #سربلند
روایتهایی از زندگی شهید #محسن_حججی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #سربلند قسمت 6⃣4⃣ آخر شب برگشت. با حسرت میگفت: « نمیدونی
قسمتهای ۴۶ تا ۵۰ کتاب زیبای سربلند
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 1⃣5⃣
میوه و بستنی آماده کردم. نمیخواستم مزاحم خلوتش شوم. چشم دوختم به در اتاق تا بیاید بیرون. با چشمان پف آلود و قرمز آمد کنارم.
بعد از خوردن بستنی زود رفت خوابید. میترسید صبح خواب بماند .به مامانم سپرده بود زنگ بزند. ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
طاقتم طاق شد. زدم به سیم آخر کوک ساعت را برداشتم، موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را درآوردم. میخواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
موقع نماز صبح، از خواب پرید. نقشههایم؛ نقشه بر آب شد او خوشحال بود و من ناراحت. لباسهایش را اتو زدم، پوشید و رفتیم خانه مامانم.
مامانم ناراحت بود. پدرم توی خودش بود. همه دمغ بودیم. ولی محسن برعکس همه شاد و شنگول، توی این حالِ شلم شوربای ما جوک میگفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. من ماندم و تنهایی محسن. مثل افسردهها گوشهای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشیم بود نگاه میکردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن میکردم.
پیامک دادنها شروع شد. مدام صدای دینگ موبایل توی گوشم میپیچید. هنوز نرسیده بود لشکر. نوشت:
« دلم برات تنگ شده. »
نوشتم:
« تو که داری میری چرا با دل من بازی میکنی؟ این رو من باید بگم، نه تو! »
🗣 راوی: همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 2⃣5⃣
- « دعا کن عاقبت بخیر بشم. »
+ « محسن توروخدا برگرد، فقط برگرد. من به دَرَک، بچه گناه داره. »
- « هرچی خیره. انشالله برمیگردم. »
+ « قول بده. »
- « قول میدم. »
توی دلم گفتم راست میگی برمیگردی، ولی نمیگی چطور!
مامانم توی حیاط داشت آش پشت پای محسن را میپخت از ساعت هشت و نه صبح فامیل و دوست و آشنا یکی یکی میآمدند و میرفتند.
سابقه نداشت. حالم خوب نبود و از اتاقم بیرون نمیرفتم. فقط آمد و شدها را متوجه میشدم، پدرم یکی دو بار آمد توی اتاقم:
« خوبی؟ کسی بهت زنگ نزد؟ از محسن خبر داری؟ »
اوضاع بودار به نظر میرسید.
نزدیک ظهر یکی از دوستان محسن زنگ زد. گفت:
« شنیدید دو تا شهید دادیم. »
دلم هری ریخت. داد زدم:
« یا امام حسین! »
دستپاچه گفت:
« نترسید! محسن سالمه. »
التماسش کردم راستش را بگوید. گفت:
« کمیل قربانی و حسن احمدی شهید شدهاند و تا یکی دو روز دیگه پیکرشان هم برمیگردد. »
پدرم را صدا زدم. گفتم که ماجرا از چه قرار است. مدام یکی زنگ خانه را میزد و به بهانه ای وارد میشد. میگفتیم که اگر نگران محسن هستی خیالتان راحت، زنده است.
🗣 راوی: همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم