دست ادب بر روی سینه می گذاریم
السَّلاَمُ عَلَى مَهْدِيِّ الْأُمَمِ وَ جَامِعِ الْكَلِمِ
سلام بر مهدى امت ها و جامع تمام كلمات وحى الهى
ما بہ طلوع صبح دل انگیز ظہورت
بسیار مشتاقیم اگر چہ در تمناے
لحظہ بہ لحظہ ایڹ وصڸ ڪاهلیم
بہ یاریماڹ بیا....
و خودت براے فرج دعا ڪڹ
تا امیدماڹ بہ هر چہ زودتـر آمدنت،
شعلہور شود و قلبہایماڹ آرام بگیرد
و نواے جاڹهایماڹ گردد
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_اربابمــــــــ「♥️」✋
💐تا مے ڪشیم از سینه
آهے ڪربلاییم
ما را بخوانے و بخواهے ڪربلاییم
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سر برآورد خورشید
نظری کرد به صبـح
وه چه زیباست بهار
پشت یک شاخه یاس
رقص هر پروانه
یک معماست، یک راز
سبزه در سبزه شکفت
گل برآمد ازخاک
بلبلان نغمه زیبای تــو را می خوانند...
اعزام به جبهه🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨﷽✨
#وصیتنامه 🌸
#شهید_مدافع_حرم_محمود_رادمهر ... 🌸
پروردگارا ! از تو میخواهم به من معرفتی عطا کنی که همواره نخستین کسی باشم که به ندای امام زمان در هر حالی باشم لبیک گویم ..
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گر میروی بی حاصلی
گر میبرندت واصلی
رفتن کجا؟
بردن کجا؟
کتاب زیبای #سربلند
روایتهایی از زندگی شهید #محسن_حججی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #سربلند قسمت 6⃣4⃣ آخر شب برگشت. با حسرت میگفت: « نمیدونی
قسمتهای ۴۶ تا ۵۰ کتاب زیبای سربلند
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 1⃣5⃣
میوه و بستنی آماده کردم. نمیخواستم مزاحم خلوتش شوم. چشم دوختم به در اتاق تا بیاید بیرون. با چشمان پف آلود و قرمز آمد کنارم.
بعد از خوردن بستنی زود رفت خوابید. میترسید صبح خواب بماند .به مامانم سپرده بود زنگ بزند. ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
طاقتم طاق شد. زدم به سیم آخر کوک ساعت را برداشتم، موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را درآوردم. میخواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
موقع نماز صبح، از خواب پرید. نقشههایم؛ نقشه بر آب شد او خوشحال بود و من ناراحت. لباسهایش را اتو زدم، پوشید و رفتیم خانه مامانم.
مامانم ناراحت بود. پدرم توی خودش بود. همه دمغ بودیم. ولی محسن برعکس همه شاد و شنگول، توی این حالِ شلم شوربای ما جوک میگفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. من ماندم و تنهایی محسن. مثل افسردهها گوشهای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشیم بود نگاه میکردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن میکردم.
پیامک دادنها شروع شد. مدام صدای دینگ موبایل توی گوشم میپیچید. هنوز نرسیده بود لشکر. نوشت:
« دلم برات تنگ شده. »
نوشتم:
« تو که داری میری چرا با دل من بازی میکنی؟ این رو من باید بگم، نه تو! »
🗣 راوی: همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 2⃣5⃣
- « دعا کن عاقبت بخیر بشم. »
+ « محسن توروخدا برگرد، فقط برگرد. من به دَرَک، بچه گناه داره. »
- « هرچی خیره. انشالله برمیگردم. »
+ « قول بده. »
- « قول میدم. »
توی دلم گفتم راست میگی برمیگردی، ولی نمیگی چطور!
مامانم توی حیاط داشت آش پشت پای محسن را میپخت از ساعت هشت و نه صبح فامیل و دوست و آشنا یکی یکی میآمدند و میرفتند.
سابقه نداشت. حالم خوب نبود و از اتاقم بیرون نمیرفتم. فقط آمد و شدها را متوجه میشدم، پدرم یکی دو بار آمد توی اتاقم:
« خوبی؟ کسی بهت زنگ نزد؟ از محسن خبر داری؟ »
اوضاع بودار به نظر میرسید.
نزدیک ظهر یکی از دوستان محسن زنگ زد. گفت:
« شنیدید دو تا شهید دادیم. »
دلم هری ریخت. داد زدم:
« یا امام حسین! »
دستپاچه گفت:
« نترسید! محسن سالمه. »
التماسش کردم راستش را بگوید. گفت:
« کمیل قربانی و حسن احمدی شهید شدهاند و تا یکی دو روز دیگه پیکرشان هم برمیگردد. »
پدرم را صدا زدم. گفتم که ماجرا از چه قرار است. مدام یکی زنگ خانه را میزد و به بهانه ای وارد میشد. میگفتیم که اگر نگران محسن هستی خیالتان راحت، زنده است.
🗣 راوی: همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 3⃣5⃣
از این ور و از آن ور شنیدیم تعداد زیادی مجروح دادهایم. به هول و ولا افتادم که محسن جز آنهاست یا نه. زنگ زدم به دوستش هیچ خبری نداشت. گوشی در دست، دور خانه راه میرفتم. حرفهای ضد و نقیض به گوش میرسید .
حتی پدرم رفت لشکر که ته و توی ماجرا را در بیاورد. درست و حسابی از اوضاع خبر نداشتند. بیخبری و دلهره و آشوب پابرجا بود. کمیل قربانی و حسن احمدی را آوردند.
ساعت پنج صبح رفتم سمت حسینیه حضرت زهرا (علیهاالسلام) قرار بود خانوادهشان بیایند برای وداع. دو تا تابوت را گذاشته بودند داخل مقبره شهدای گمنام.
خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمشان میگفتند:
« نرو چشم بچت شور میشه! »
گفتم:
« اینا مرده نیستن؛ شهیدن، زندهان! »
رفتم داخل. قدم قدم که جلو میرفتم با بچه توی شکم حرف میزدم:
« بابات یه مرده، رفته سوریه الانم داریم میریم پیش دوستانش! »
اول شهید قربانی را دیدم. چشمانش باز بود. گردنش عقبتر و کمی بالا افتاده بود. چهرهاش با محسن مو نمیزد. توی آن صورت نورانیاش، لبخند داشت. تازه ته ریشش درآمده بود. کلی گریه کردم. فکر میکردم اگر جای کمیل، محسنم بود چه میکردم؟ باهاش حرف زدم. ازش سراغ محسن را گرفتم.
رفتم سمت حسن احمدی. فقط یک ذره از صورتش سالم بود، تمام بدنم میلرزید، خودم را سفت گرفتم. یک لحظه نگاهش کردم و آرام آرام عقب آمدم، دیدم نزدیک است بیفتم. زدم بیرون.
کنار شهدای گمنام، همسر کمیل قربانی را دیدم. زیر کتفهایش را گرفته بودند. توان پاهایم رفت. زانو زدم. به خودم گفتم:
« نکنه یه روز بخوان زیر کولم رو بگیرن و ببرن پیش محسنم! »
دوباره برگشتم داخل حسینیه. نشستم کنار همسر شهید احمدی. سفت دستم را چسبید. بهش گفتم:
« شوهرامون با هم رفتن سوریه. الان نمیدونم شوهرم هست، نیست، سالمه، زخمیه، مجروحه؟ تو رو خدا دعا کن سالم برگرده، من باردارم. »
🗣 راوی: همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 4⃣5⃣
آب شدم تا برگشت. گفتم:
« خوبی؟ »
جواب داد:
« منم خیلی دلم برات تنگ شده بود! »
از همان لحظه شَستم خبردار شد یک جای کارش میلنگد. گفتم شاید توی شلوغی بد شنیده. سر سفرهی شام سه چهار دفعه صدایش زدم تا بشنود. بقیه هم بو بردند که محسن پرت و بلا جواب میدهد. دلم آشوب شد که نکند موجی شده است.
برخلاف همیشه که آستینش را بالا میزد، دیدم مچش را سفت بسته است. سر سفره دستش را دراز کرد لیوان آب را بردارد. از زیر آستین دستش را دیدم. پوستش ترک ترک شده و موهای دستش کامل سوخته بود. گفتم:
« محسن! دستت! »
حیسی گفت که جلوی بقیه لو ندهم.
لحظهشماری میکردم خانه خلوت شود و ببینم چه بلایی بر سرش آمده. هنوز پدر و مادرم توی پلهها بودند که دویدم سمتش. هول هولکی پرسیدم:
« موجی شدی؟! »
با تعجب گفت:
« نه! »
سوال پیچش کردم:
« چرا دستات این طوری شده؟ »
خودش را زد به آن راه:
« به آب و هوای اونجا حساسیت داشتم! »
چشم انداختم توی چشمش:
« من رو مسخره کردی؟ »
میدانست مرغم یک پا دارد و تا جوابم را نگیرم، ول کنش نیستم.
- « یه توپی خورد به تانکمون؛ به خاطر انفجارش دستم رو گرفتم جلو صورتم، شد اینی که میبینی! »
با گریه پرسیدم:
« حالا موجی شدی یا نه؟ »
خودش هم نمیدانست. بغض کرد:
« می تونستم شهید بشم؛ اما یه جایی از کارم میلنگید. »
ناله کرد:
« اگه دیگه رزقم نشه چه کار کنم؟ تا نرفته بودم نمیدونستم چه خبره؛ دیگه دل تو دلم نیست که برگردم! نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا! »
🗣 راوی: همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #سربلند
قسمت 5⃣5⃣
به هم ریختم بس که حرف شهادت زد. رفتم توی آشپزخانه. ایستادم پای ظرفشویی. سر سنگین شدم. به التماس افتاد:
« بعد از این همه دوری حالا قهر کردی و ناز می کنی؟! »
شیر آب را بستم. همانطور که پشتم بهش بود، گفتم:
« مگه وقتی زنگ میزدی نمی.گفتی دلم برا ناز کردن و غرزدنات تنگ شده؟! »
رفت کوله پشتیاش را کشید آورد. دلم نیامد زیاد طولش بدهم. رفتم پیشش. یک جعبه آورده بود پر از صدف و ستاره دریایی. با یکی از آن صدفها برایم چراغ قوه درست کرده بود. خودکاری که تهش چراغ کوچک داشت را فرو کرده بود توی یک صدف. وقتی آن را روشن میکردی صدف پر از نور می شد. روی یک چوب درخت هم خطاطی کرده بود. عکس قلب و شمع درآورده بود و زیرش نوشته بود:
« همسر عزیزم دوستت دارم. »
برای آموزش رفته بود" لاذقیه". تعریف کرد آنجا یکی از شهرهای ساحلی سوریه است. با حسرت از صدای آب دریا یاد میکرد که دل تنگیاش را بیشتر میکرده:
« روی تخته سنگی ایستادم؛ چشم دوختم به آبها و باهات حرف زدم! »
آهی کشید و گفت:
« حتی یه بار از تانک بیرون اومدم و نشستم روی برجک. از دل تنگی گریهام گرفته بود. »
یک دست لباس عربی بلند آبی فیروزهای خریده بود؛ از آن مدلهایی که شبیه مانتو است و جلوش دکمه ندارد و میافتد پشت پا.
از همان روزها جمکران رفتنش شروع شد. اوایل اسفند۹۴ به مناسبت وفات حضرت معصومه علیه السلام با پدر و مادرم رفتیم قم. توی آن زیارت به پدرم گفت:
« بابا پایهای هر هفته پنجشنبهها بیایم زیارت؟ »
پدرم گفت:
« تا جایی که بتونم همراهیت میکنم. »
🗣 راوی: همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم