eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
304 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 3⃣4⃣2⃣ « ...منتظر نموند و پیراهن و زیر پیراهنش را به یک حرکت، و با هم از تن درآورد. روی بازوی چپش، رد زخم ترکش دیدم. قبضه آرپی‌جی و چند تا گلوله از کسی گرفت و با یک نعرہ حیدری فریاد کشید: "یا علی" از شیب خاکریز بالا رفت و ایستاد روی نوک خاکریز. بارانی از گلوله به سمتش ریخته شد. گلوله جا زد توی قبضه آرپی‌جی و آتیش کرد. گلوله‌ها که تموم شد، نگاهی به اطراف انداخت و خواند: " می‌خواهم از خدا به دعا صد هزار جان تا صد هزار بار بمیرم برای تو " بعد اسلحه کلاشش رو برداشت و ایستاد روی خاکریز و تیراندازی کرد. طرف عراقی‌ها. دوباره همین شعر رو خوند. مو به تنم سیخ شد. به خود که اومدم، نفهمیدم چطور بلند شدم و از خاکریز بالا رفتم و به طرف عراقيا شلیک کردم. آنی به چپ و است خاکریز که نگاه انداختم، باقيمانده گردان رو هم دیدم که با نیم تنه لخت، روی خاکریز ایستادن و تیراندازی می‌کنن. » اقای بدیهی حرفش که تمام شد، زد روی شانه ام. « بعد از این ماجرا، هر کی خواست عضو گردان فجر بشه، بچه‌های گردان فجر همین شرط رو اضافه کردن به شرط اول. » به یک یک کلمه‌های او با دقت گوش می‌دادم و حس کردم تحول شیرین، زیبا و اسرارآمیزی در درونم ریشه دوانده. خمپاره‌ای پشت سنگر روباز، سر بر زمین کوبید. دود و خاک که فرو نشست، آقای بدیهی لبخند نرمی زد. - « آ سید علی، می‌ری روی خاکریز یا نه؟ » مثل برق، بلیز خاکی و پیراهنم را از تن درآوردم و خیز برداشتم تا از خاکریز بالا بروم، آقای بدیهی یکهو جلوم را گرفت. - « قبوله. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 4⃣4⃣2⃣ 🌷 پُر تعجب ۱۵ بهمن ۱۳۶۲ اول صبح، گوش سپرده بودم به صحبت‌های چند رزمنده جدیدی که جلو پرسنلی لشکر المهدی جمع شده بودند. - « صداش میزنن اشلو. » - « اخلاقش عجیبه.. » - «  امام پیشونی اونو بوسیده..  » - « با محسن رضایی و صیادشیرازی رفيقه. » - « رفسنجانی یه خطبه نماز جمعه تهرون رو اختصاص داده به رشادت اون و گردانش. » - « گردانش، حوزه علمیه است..... گود زورخونه هست، تیم فوتباله، تفریحگاهه، میدون جنگه، یه خونواده سیصد، چهارصد نفره.. » - « عمو مرتضی پر از تعجبه. » پشت لبی برگرداندم و راستش حسادتم شد. به خودم گفتم: " سعید علیزاده، غلو می‌کنن اینا، بزرگش می‌کنن... بی‌کله‌تر و نترس‌تر از خودت کسی نیست. " چندسال توی جنگ بودم و اولین‌بار بود که از کسی چنین تعریف و تمجیدی می‌شنیدم. وقتی توی تیپ و شهر، حرف و حدیث مرتضی جاویدی به گوشم رسید، کنجکاو شدم تا بروم و مدتی عضو گردانش بشوم و همه چیز را خودم سبک و سنگین کنم. برگ معرفی را از کارگزینی لشکر المهدی گرفتم و به طرف ساختمان گردان حرکت کردم. وارد ساختمان که شدم، مرتضی منتظرم بود، جلو آمد. + « خوش اومدی برادر علیزاده‌. » دستم را گرفت و با خود به داخل اتاق فرماندهی برد و به فرمانده‌های گروهان معرفی کرد: « سعید آقا، از بچه‌های گل و قدیمی تیپ! افتخار دادن تو گردان خدمت کنن. » و بقیه را به من معرفی کرد: « جلیل اسلامی، محمدرضا بدیهی، خوشقدم و... » غافلگیر شدم. سرم پایین بود و فکر می‌کردم: " از کجا منو می‌شناخت.... انگار منتظرم بود؟ " ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 5⃣4⃣2⃣ درونم آشوب بود و سیگار می‌توانست کمی تسکینم دهد. گیج و منگ پاکت سیگار را از جیب بیرون آوردم و به مرتضی تعارف کردم. - « بفرمایید سیگار.‌ » + « ممنون برادر. » بعد یکی‌یکی به بقیه تعارف کردم. کسی برنداشت. نخی بیرون آوردم و آتش زدم.  پک اول را که زدم و دود را توی هوا فرستادم، متوجه شدم بقیه به غیر از مرتضی حالت خندان قبل را ندارند. سیگار را که تمام کردم، مرتضی دستم را گرفت و به داخل سالن برد و به "مسلم رستم‌زاده" فرمانده گروهان یک گفت: « علیزاده، از بچه های با تجربه جنگه، تو گروهان از تجربه‌اش خوب استفاده کن. » مسلم، من را پیش بچه‌های فسا برد و به تک تک آنها معرفی کرد. آنها هم صلوات فرستادند و جلو آمدند و همدیگر را در آغوش گرفتیم و دست و صورت هم را بوسیدیم. انگار رسم استقبال از نیروهای ورودی جدید، همین بود. نیم ساعت گذشت و دوباره هوس سیگار کردم. نخی از پاکت بیرون آوردم و زیر لب گذاشتم. یکی از بچه‌های جوان فسا جلو آمد و دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: « برادر مگه مقررات نمی‌دونی؟ » با تعجب پرسیدم: « کدوم مقررات؟ » « تو گردان، کشیدن سیگار ممنوعه. » به صورت جوان نگاه کردم و گفتم: « برو تو هم خوشی، نیم ساعت قبل تو اتاق فرماندهی، جلو... » سکوت کردم و زدم پشت دستم: " ای دل غافل. " ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 قرائت قرآن فقط مختص ماه رمضان نباشد 🔵 خواندن ۵ سوره قرآنی بعد از نمازهای یومیه 🌕 امام زمان علیه السلام در تشرف آیت الله مرعشی نجفی (ره) خواندن این ۵ سوره قرآن را بعد از نمازهای یومیه به ایشان سفارش نمودند: 🔺 سوره یاسین بعد از نماز صبح 🔺 سوره نباء بعد از نماز ظهر 🔺 سوره نوح بعد از نماز عصر 🔺 سوره واقعه بعد از نماز مغرب 🔺 سوره ملک بعد از نماز عشاء 📚 تشرفات مرعشیه ص ۲۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سالروز تخریب بارگاه مطهر   سلام الله علیهم اجمعین به دست وهابیت پلید به محضر امام عصر عجل‌اللّه‌ تعالی فرجه و همه شیعیان‌شان تسلیت باد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🎙 | فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً! 🔰 عظمت ، در کلام آیت الله العظمی وحید‌خراسانی ◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بیانات رهبر انقلاب در دیدار کارگران - Khamenei.ir.mp3
13.28M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
13.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 «تصور کن» 💔 🎙صابر خراسانی و 🌫نقاشی با شن فاطمه عبادی 🏴 به‌مناسبت ۸ شوال؛ سالروز تخریب قبور مطهر ائمه بقیع 💠 تولید مأوا 💔فدای قلب داغدارت یا صاحب الزمان... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰امام محمد باقر علیه السلام: 🔴خداوند برای هر کسی روزیِ حلالی مقرّر داشته که به سلامت به او خواهد رسید. ازطرف دیگر روزی حرام نیز در دسترس او قرار داده است که اگر انسان روزی خود را از آن حرام به دست آورد، خداوند در عوض، روزی حلالی را که برای او مقدّر کرده است، از اوباز خواهد داشت و غیر از این دو روزی (حلال و حرام)، روزی‌های فراوان دیگری نیز نزدخداوند هست. 📚بحارالانور،ج۵،ص ۱۴۷
ز دستم بر نمی‌خیزد👋 که یک دم بی تو بنشینم😌 ﮼𖡼 به جز رویت نمی‌خواهم🌱 که روی هیچ کس بینم✋ عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ آنقدر عاشقانه ننویسید بهار مسخره مان میکنند انگار که نه انگار پاییز صدها سال است مهمان ناخوانده روزگار ماست ‌ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دوست‌دارم‌مرگ‌را چون‌وقت‌مرگم میرسد... کیف‌دارد لحظہ‌هاۍاحتضارم‌باحسین‌...(:" 🍃💛 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این آشوب شهر دلتنگی برای شهـــ🌷ــدا یک عنایت است .. باید شاکر باشیم خدا را که هنوز دلتنگی می کنیم برای شما . . . 📎یاد باد آن روزگاران یاد باد.. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شــرط ورود در جمـع شهــدا اخـــلاص استــــ ...♥️ و اگر ایـن شـرط را دارے ، چہ تفاوتـے مےڪـند ڪہ نامتــ چیستــ و شغلتـــ ... 🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 6⃣4⃣2⃣ 🌷 جُفير ۲ اسفند ۱۳۶۲ عصر، بلندگوی مقر جُفیر، افراد گردان‌های لشکر المهدی را صدا میزد. - « به خط شین زود... کمیل... فجر... » پیشانی بند سبز "لبیک یا خمینی" را به پیشانی بستم و همراه چند هزار نیروی بسیجی از سنگرهای بزرگ و چادرهای نظامی بیرون آمدم. شوق و ذوق جوان‌های بیست ساله را داشتم تا مردان پنجاه ساله. رفتم به طرف میدان شامگاه که با خاکریز کوتاه و پوکه گلوله‌های توپ ساخته شده بود. گاه بلندگو قطع می‌شد و صدای نوار صادق آهنگران پخش می‌شد: « ای لشکر صاحب زمان آماده باش، آماده باش... » بین بچه‌های گردان فجر، مسلّح و لباس رزم پوشیده، لحظه‌شماری می‌کردم فرمان حمله‌ای که در پیش رو داشتیم، صادر شود. + « خدا قوت، حاجی مختاری. » دست فرمانده اشلو برای لحظه‌ای روی شانه‌ام نشست و بلند شد. عمو مرتضی خودش را رساند ابتدای صف گردان و فریاد زد: « سربازای اسلام، از جلو نظام. » دست‌های راست را کشیدیم و فریاد زدیم: « الله اكبر » از خوشحالی روی پا بند نبودم. نگاهم به لب و دهان عمو مرتضی بود که با اصرار و پارتی پسرم، راضی شده بود برای این عملیات وارد گردان فجر بشوم. حرفش هنوز توی گوشم‌بود: + « حاج احمد مختاری تو جای پدر من، ولی عضو گردان فجر شدن‌شروط داره، حالا که اصرار می‌کنی، به خاطر روی گلت، فقط برای همین حمله، بعدش باید برگردی همون واحد تدارکات. » ناگهان اشلو فریاد زد: « خبردار.‌ » - « الله اكبر » + « برادرا بشینن حاجی اسدی فرمانده تیپ چند دقیقه‌ای صحبت داره. » برگشتم و به اطراف اردوگاه جفیر که هفتاد کیلومتری اهواز، نزدیک هورالهویزه بود، نگاهی کردم. چهار طرف اردوگاه توپ‌های ضدهوایی و پدافند کار گذاشته بودند. گردان‌ها به فاصله معین نظم گرفتند و توی هوای گرم و شرجی منتظر آمدن فرمانده تېپ شدیم. داخل گردان، پرچم‌های سبز و قرمز تکان می‌خورند و انگار همه به جشن عظیمی دعوت شده بودیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 7⃣4⃣2⃣ سر تا پای انبوه بسیجی‌ها مملو از نشاط، عزم و جرأت و جسارت بود؛ و البته خنده شادی آنها. فرمانده دسته‌ها هوار می‌کشیدند: « تجهیزات انفرادی خودتون رو امتحان کنید. » کوله و قمقمه‌ام را کنترل می‌کردم که یک دفعه صدای "تپ تپ" ضدهوایی همهمه‌ی بچه‌ها را تبدیل به سکوت کرد. همه به یکدیگر نگاه کردیم و بعد به اطراف. پدافندهای چهار طرف اردوگاه می‌چرخیدند دور خود و تکان‌های شدید می‌خوردند. - « هواپیما باید چیکار کرد؟ » انگشت به دهان، آسمان را نگاه کردم. مثل زمان کودکی با شنیدن صدای هواپیما، دست سایه‌بان چشم کردم و به آسمان خیره شدم تا دود شیری رنگ جت‌ها را دنبال کنم. صدای انفجار جدید توأم شد با سایه‌هایی که یکی بعد از دیگری از بالای سرم شد. صدای چند انفجار مهیب شنیدم. برگشتم جای انفجار را ببینم. پدافندهای چهار سوی اردوگاه، منهدم شده بودند و از آنها دود و آتش بلند می‌شد. تنها یکی سرپا بود و آشفته به سمت آسمان تیراندازی می‌کرد. « حمله هوایی، پناه بگیرین. پناه بگیرین. » - « میگ عراقی....اوناهاش... » افراد گردان‌ها، آشفته و پریشان مثل دانه‌های ہندِ پاره شده‌ی تسبیح از هم پاشیدند و هر کس به سمتی گریخت. صدای آنها مثل همهمه‌ی درهمی در فضا می.پیچید. با صدای انفجاری مهیب، تک پدافند پادگان هم منهدم شد. حالا هواپیماهای میگ با خیال آسوده، مثل عقابی که به دنبال شکار باشد روی افراد که در هم می‌لولیدند، شیرجه می‌زدند و بمب و راکت‌های خود را وسط آدم‌ها رها می‌کردند. در آن دشت بزرگ، جان پناهی نبود و دویدن و ایستادن، فرقی با هم نداشت. ایستادم، یا شاید هم خشکم زد. بمب و راکت‌ها میان توده متراکم رزمنده‌ها منفجر شد، چند نفر را کشت و سراپایم خون پاشید. بوی سنگین و شیرین خون آمد و صدای ناله و فریاد که توی گوشم پیچید. خیل پریشان افراد، مثل بره‌های گرگ زده، از هم پاشیده شدند. از سرگشتگی و به نیروی وحشت، دوباره به پیش دویدم. در دل گفتم: "فقط چند قدم دیگر بدوم، شاید نجاتی از این مهلکه ممکن باشه... مختاری... بدو... بدو... مختار... " صدای انفجار شنیدم. بمبی کوچک یا راکد پیش رویم منفجر شد. از زمین کنده شدم و چند متر دورتر پرتاب شدم. گوشم سوت کشید. چند نفری از من جلو زدند و فاصله گرفتند. احساس کردم خواب می‌بینم، چرا که مثل باد می‌تاختم، ولی از جا تکان نمی‌خوردم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣4⃣2⃣ چند نفر از عقب آمدند و عبور کردند. لحظه‌ای پرسش های زیادی از ذهنم گذشت: " یعنی چه؟ چرا جلو نمیرم؟ افتاده‌ام؟ ترکش خورده‌ام؟ کشته شده‌ام....." زیر تنم خون دیدم زخمی شده بودم. خواستم از جا بلند شوم، اما باز افتادم. اطرافم کسی نبود. یکدفعه همه‌ی کسانی که از من گذشته بودند، مثل فیلمی که برمی‌گرداندندش، بازگشتند. فهمیدم آن‌ها از بمباران جلو، به عقب می‌گریزند. حس کردم دست چپم بی‌حس شده و چیزی آویخته به آن. دستم از بازو به بعد مال خودم نبود. آن را معاینه کردم. خون فوران می‌زد بیرون. دستم حالا سنگین شده و انگار وزنه‌ای ده‌مَنی به آن آویخته بودند. دست آویخته را با دست راست نگه داشتم و خود را روی زمین کشیدم. بمب ها و راکت‌ها که بر سر افراد فرود آمد و تمام شد، میگ‌ها بی پروا برگشتند و با تیربار بقیه را هدف قرار دادند. وقتی دیگر چیزی برای شلیک نداشتند، آسمان ردوگاه را ترک کردند. دشت و کف اردوگاه، به مزرعه‌ای شخم خورده می‌مانست که به جای تافته‌های گندم، در هر گوشه آن تعدادی کشته و زخمی بر خاک افتاده بودند. برخی از  زخمی‌ها بر خاک می‌خزیدند و ناله می‌کردند. اولین بمباران، دنیای ذهنی من را از جنگ به هم ریخت. دشت جفیر از کشته پوشیده بود. چشمانم سیاهی رفت و دیگر نفهمیدم کجا هستم و چه می‌کنم. وقتی به هوش آمدم، عمو مرتضی را بالای سرم دیدم که با همان پیشانی بند سبز "لبیک یا خمینی" بالای بازوی قطع شده‌ام را بسته و خونریزی را قطع کرده بود. در آن صحرای وانفسا، حضورش بهم آرامش می‌داد. لبخند تلخی زد و با صدایی که در آن حزن و اندوه موج می‌زد، و در حالی که خیره شده بود به دست قطع شده‌ام، گفت: « قربان غریبی‌ات، یا ابوالفضل العباس. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣4⃣2⃣ 🌷 زندگیِ مَردها ۱۵ اسفند ۱۳۶۲ نیمه‌شب داخل اتوبوس خواب می‌دیدم که توی هتل قيام نشسته‌ام و به نوزاد قشنگی خیره شده‌ام. کودک داخل قنداق سفید، زور میزد تا آن را پاره کند و آزاد شود. لپ سفید نوزاد از زور، قرمز شده بود و من به خودم می گفتم: " خدایا صورت چشم و ابروش، چقدر شبیه مرتضی است؟ " دستی شانه‌ام را تکان داد. - « آمنه....آمنه » چشم که باز کردم، صديقه، همسر آقای الوانی، از ته گلو صدایش را بیرون می‌داد تا لابد مردهای داخل اتوبوس بیدار نشوند: « بیدار شو... اینم شعله های چاه نفت. گفتی بیدارت کنم. » سرد و کسل گفتم: « ممنونم. » - « خواب می‌دیدی آمنه؟ » - « یه خواب خوب. » - « وای منو ببخش. » هاکَک بلندی کردم و لبخند زدم. - « این حرفا چیه صدیقه. » خیره شدم به شعله چاه.های نفت.. برگشتم و نگاهی به مرتضی انداختم که همراه علی‌محمدالوانی، روی ردیف صندلی به موازات ما، چشمش روی هم بود. بیشتر مردها خواب بودند. با چشم و ابرو اشاره کردم به مرتضی و به صدیقه گفتم: « خواب بچه‌ای رو می‌دیدم که شبیه مرتضی بود. » نفس عمیقی از روی رضایت کشیدم. - « تجربه‌هایی کسب می‌کنیم که کمتر زنی به اون رسیده. صدیقه نمی‌دونی چقدر این مدت برام لذت‌بخش بود؛ حتی زمانی که داخل هتل با دلهره و اضطراب، انتظار برگشتن مرتضی رو از جبهه می‌کشم. تازه حس می‌کنم دارم با اون بزرگ می‌شم و زندگی رو می‌فهمم. خدا رو شکر. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 0⃣5⃣2⃣ اشک توی چشم‌های صدیقه جمع شد. ابروهایم را بالا دادم و گفتم: « حرف بدی زدم؟ » قطره‌های اشک از روی صورت استخوانی او سرازیر شد. چادر مشکی‌اش را روی صـورت کشید و طوری بی‌صدا گریه کرد که فقط تکان‌های شانه‌اش را زیر چادر حس کردم. انگار حرف من بهانه گریه او شـده بود. دست کشیدم روی سرش و او را بوسیدم. حس کردم صدیقه و بقیه زن‌های هتل را از خواهر و مادر خودم هم بیشتر دوست دارم. - « صديقه... » چادر را از روی صـورت کنار زد. زیر چراغ کم نور سقف اتوبوس اشـک پهنای صورتش را شسته بود. سخت آب دهان را قورت داد. بینی قلمی‌اش را بالا کشید و گفت: « همون حسـی رو که من هم نسبت به الوانی دارم، گفتی. نمی‌دونم ما تا کی لیاقت بودن با اینا رو داریم. » با کنار انگشت، تری صورتش را گرفت. لبخند سردی زد و گفت: « مردای ما خیلی بزرگن. » - « خب، این که خوبه. » - « همین منو نگران می‌کنه. » - « چرا صدیقه؟ » - « وقتی جواهرت خیلی گرانبها باشه دیگه مال خودت نیست. » زیر لب زمزمه کرد: « آمنه، چند روزه که یه ندایی از درونم میگه این‌بار زود برمی‌گردیم فسا. » گفتم: « ان‌شاءالله جنگ تموم میشه و همه با شوهرامون برمی‌گردیم. » بی‌صدا و آرام، هر دو گریه کردیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 تا دیر نشده، هر کاری می‌توانید برای ظهور بکنید 🔹 آیت الله حائری شیرازی: 🌕 هر کاری که به ذهنتان می‌آید در این دوره و زمانه، تا ظهور نشده بکنید. جلوترها نگران این بودیم که بمیریم [درحالیکه] ظهور نشده؛ حالا نگرانیم بمانیم [درحالیکه] ظهور شده [باشد] ! چون بعد، [امام زمان علیه السلام] از ما می‌پرسد که وقتی من نبودم شما چکار کردید؟ چه چیزی به ایشان بگویم؟
✊ ایستادند پای امام زمان خویش ... 💐 امروز دهم اردیبهشت ماه سالروز شهادت شهدای مدافع حرم " " و " " گرامی باد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... 🕊دهم اردیبهشت ماه سالروز شهادت سربازان لشکر صاحب الزمان(عج) ، 🕊شهید مدافع حرم امیررضا علیزاده 🕊شهید مدافع حرم علی کنعانی اللهم عجل لولیک الفرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم