آنقدر عاشقانه ننویسید بهار
مسخره مان میکنند
انگار که نه انگار
پاییز
صدها سال است
مهمان ناخوانده روزگار ماست
#یاایهاالعزیز #سلام_یامهدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دوستدارممرگرا
چونوقتمرگم
میرسد...
کیفدارد
لحظہهاۍاحتضارمباحسین...(:"
🍃💛
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این آشوب شهر
دلتنگی برای شهـــ🌷ــدا
یک عنایت است ..
باید شاکر باشیم خدا را
که هنوز دلتنگی می کنیم
برای شما . . .
📎یاد باد آن روزگاران
یاد باد..
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شــرط ورود در جمـع شهــدا
اخـــلاص استــــ ...♥️
و اگر ایـن شـرط را دارے ،
چہ تفاوتـے مےڪـند
ڪہ نامتــ چیستــ
و شغلتـــ ...
#شهید_حسین_معز_غلامی 🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهد
قسمتهای ۲۴۱ تا ۲۴۵ کتاب خواندنی تپه جاویدی و راز اشلو
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 6⃣4⃣2⃣
🌷 جُفير
۲ اسفند ۱۳۶۲
عصر، بلندگوی مقر جُفیر، افراد گردانهای لشکر المهدی را صدا میزد.
- « به خط شین زود... کمیل... فجر... »
پیشانی بند سبز "لبیک یا خمینی" را به پیشانی بستم و همراه چند هزار نیروی بسیجی از سنگرهای بزرگ و چادرهای نظامی بیرون آمدم. شوق و ذوق جوانهای بیست ساله را داشتم تا مردان پنجاه ساله. رفتم به طرف میدان شامگاه که با خاکریز کوتاه و پوکه گلولههای توپ ساخته شده بود. گاه بلندگو قطع میشد و صدای نوار صادق آهنگران پخش میشد:
« ای لشکر صاحب زمان آماده باش، آماده باش... »
بین بچههای گردان فجر، مسلّح و لباس رزم پوشیده، لحظهشماری میکردم فرمان حملهای که در پیش رو داشتیم، صادر شود.
+ « خدا قوت، حاجی مختاری. »
دست فرمانده اشلو برای لحظهای روی شانهام نشست و بلند شد. عمو مرتضی خودش را رساند ابتدای صف گردان و فریاد زد:
« سربازای اسلام، از جلو نظام. »
دستهای راست را کشیدیم و فریاد زدیم:
« الله اكبر »
از خوشحالی روی پا بند نبودم. نگاهم به لب و دهان عمو مرتضی بود که با اصرار و پارتی پسرم، راضی شده بود برای این عملیات وارد گردان فجر بشوم. حرفش هنوز توی گوشمبود:
+ « حاج احمد مختاری تو جای پدر من، ولی عضو گردان فجر شدنشروط داره، حالا که اصرار میکنی، به خاطر روی گلت، فقط برای همین حمله، بعدش باید برگردی همون واحد تدارکات. »
ناگهان اشلو فریاد زد:
« خبردار. »
- « الله اكبر »
+ « برادرا بشینن حاجی اسدی فرمانده تیپ چند دقیقهای صحبت داره. »
برگشتم و به اطراف اردوگاه جفیر که هفتاد کیلومتری اهواز، نزدیک هورالهویزه بود، نگاهی کردم. چهار طرف اردوگاه توپهای ضدهوایی و پدافند کار گذاشته بودند. گردانها به فاصله معین نظم گرفتند و توی هوای گرم و شرجی منتظر آمدن فرمانده تېپ شدیم. داخل گردان، پرچمهای سبز و قرمز تکان میخورند و انگار همه به جشن عظیمی دعوت شده بودیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 7⃣4⃣2⃣
سر تا پای انبوه بسیجیها مملو از نشاط، عزم و جرأت و جسارت بود؛ و البته خنده شادی آنها. فرمانده دستهها هوار میکشیدند:
« تجهیزات انفرادی خودتون رو امتحان کنید. »
کوله و قمقمهام را کنترل میکردم که یک دفعه صدای "تپ تپ" ضدهوایی همهمهی بچهها را تبدیل به سکوت کرد. همه به یکدیگر نگاه کردیم و بعد به اطراف. پدافندهای چهار طرف اردوگاه میچرخیدند دور خود و تکانهای شدید میخوردند.
- « هواپیما باید چیکار کرد؟ »
انگشت به دهان، آسمان را نگاه کردم. مثل زمان کودکی با شنیدن صدای هواپیما، دست سایهبان چشم کردم و به آسمان خیره شدم تا دود شیری رنگ جتها را دنبال کنم.
صدای انفجار جدید توأم شد با سایههایی که یکی بعد از دیگری از بالای سرم شد. صدای چند انفجار مهیب شنیدم. برگشتم جای انفجار را ببینم. پدافندهای چهار سوی اردوگاه، منهدم شده بودند و از آنها دود و آتش بلند میشد. تنها یکی سرپا بود و آشفته به سمت آسمان تیراندازی میکرد.
« حمله هوایی، پناه بگیرین. پناه بگیرین. »
- « میگ عراقی....اوناهاش... »
افراد گردانها، آشفته و پریشان مثل دانههای ہندِ پاره شدهی تسبیح از هم پاشیدند و هر کس به سمتی گریخت. صدای آنها مثل همهمهی درهمی در فضا می.پیچید. با صدای انفجاری مهیب، تک پدافند پادگان هم منهدم شد. حالا هواپیماهای میگ با خیال آسوده، مثل عقابی که به دنبال شکار باشد روی افراد که در هم میلولیدند، شیرجه میزدند و بمب و راکتهای خود را وسط آدمها رها میکردند. در آن دشت بزرگ، جان پناهی نبود و دویدن و ایستادن، فرقی با هم نداشت. ایستادم، یا شاید هم خشکم زد. بمب و راکتها میان توده متراکم رزمندهها منفجر شد، چند نفر را کشت و سراپایم خون پاشید. بوی سنگین و شیرین خون آمد و صدای ناله و فریاد که توی گوشم پیچید.
خیل پریشان افراد، مثل برههای گرگ زده، از هم پاشیده شدند. از سرگشتگی و به نیروی وحشت، دوباره به پیش دویدم. در دل گفتم:
"فقط چند قدم دیگر بدوم، شاید نجاتی از این مهلکه ممکن باشه... مختاری... بدو... بدو... مختار... "
صدای انفجار شنیدم. بمبی کوچک یا راکد پیش رویم منفجر شد. از زمین کنده شدم و چند متر دورتر پرتاب شدم. گوشم سوت کشید. چند نفری از من جلو زدند و فاصله گرفتند. احساس کردم خواب میبینم، چرا که مثل باد میتاختم، ولی از جا تکان نمیخوردم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 8⃣4⃣2⃣
چند نفر از عقب آمدند و عبور کردند. لحظهای پرسش های زیادی از ذهنم گذشت:
" یعنی چه؟ چرا جلو نمیرم؟ افتادهام؟ ترکش خوردهام؟ کشته شدهام....."
زیر تنم خون دیدم زخمی شده بودم. خواستم از جا بلند شوم، اما باز افتادم. اطرافم کسی نبود. یکدفعه همهی کسانی که از من گذشته بودند، مثل فیلمی که برمیگرداندندش، بازگشتند. فهمیدم آنها از بمباران جلو، به عقب میگریزند. حس کردم دست چپم بیحس شده و چیزی آویخته به آن. دستم از بازو به بعد مال خودم نبود. آن را معاینه کردم. خون فوران میزد بیرون. دستم حالا سنگین شده و انگار وزنهای دهمَنی به آن آویخته بودند. دست آویخته را با دست راست نگه داشتم و خود را روی زمین کشیدم.
بمب ها و راکتها که بر سر افراد فرود آمد و تمام شد، میگها بی پروا برگشتند و با تیربار بقیه را هدف قرار دادند. وقتی دیگر چیزی برای شلیک نداشتند، آسمان ردوگاه را ترک کردند.
دشت و کف اردوگاه، به مزرعهای شخم خورده میمانست که به جای تافتههای گندم، در هر گوشه آن تعدادی کشته و زخمی بر خاک افتاده بودند. برخی از زخمیها بر خاک میخزیدند و ناله میکردند. اولین بمباران، دنیای ذهنی من را از جنگ به هم ریخت. دشت جفیر از کشته پوشیده بود. چشمانم سیاهی رفت و دیگر نفهمیدم کجا هستم و چه میکنم.
وقتی به هوش آمدم، عمو مرتضی را بالای سرم دیدم که با همان پیشانی بند سبز "لبیک یا خمینی" بالای بازوی قطع شدهام را بسته و خونریزی را قطع کرده بود. در آن صحرای وانفسا، حضورش بهم آرامش میداد. لبخند تلخی زد و با صدایی که در آن حزن و اندوه موج میزد، و در حالی که خیره شده بود به دست قطع شدهام، گفت:
« قربان غریبیات، یا ابوالفضل العباس. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 9⃣4⃣2⃣
🌷 زندگیِ مَردها
۱۵ اسفند ۱۳۶۲
نیمهشب داخل اتوبوس خواب میدیدم که توی هتل قيام نشستهام و به نوزاد قشنگی خیره شدهام. کودک داخل قنداق سفید، زور میزد تا آن را پاره کند و آزاد شود. لپ سفید نوزاد از زور، قرمز شده بود و من به خودم می گفتم:
" خدایا صورت چشم و ابروش، چقدر شبیه مرتضی است؟ "
دستی شانهام را تکان داد.
- « آمنه....آمنه »
چشم که باز کردم، صديقه، همسر آقای الوانی، از ته گلو صدایش را بیرون میداد تا لابد مردهای داخل اتوبوس بیدار نشوند:
« بیدار شو... اینم شعله های چاه نفت. گفتی بیدارت کنم. »
سرد و کسل گفتم:
« ممنونم. »
- « خواب میدیدی آمنه؟ »
- « یه خواب خوب. »
- « وای منو ببخش. »
هاکَک بلندی کردم و لبخند زدم.
- « این حرفا چیه صدیقه. »
خیره شدم به شعله چاه.های نفت.. برگشتم و نگاهی به مرتضی انداختم که همراه علیمحمدالوانی، روی ردیف صندلی به موازات ما، چشمش روی هم بود. بیشتر مردها خواب بودند. با چشم و ابرو اشاره کردم به مرتضی و به صدیقه گفتم:
« خواب بچهای رو میدیدم که شبیه مرتضی بود. »
نفس عمیقی از روی رضایت کشیدم.
- « تجربههایی کسب میکنیم که کمتر زنی به اون رسیده. صدیقه نمیدونی چقدر این مدت برام لذتبخش بود؛ حتی زمانی که داخل هتل با دلهره و اضطراب، انتظار برگشتن مرتضی رو از جبهه میکشم. تازه حس میکنم دارم با اون بزرگ میشم و زندگی رو میفهمم. خدا رو شکر. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 0⃣5⃣2⃣
اشک توی چشمهای صدیقه جمع شد. ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
« حرف بدی زدم؟ »
قطرههای اشک از روی صورت استخوانی او سرازیر شد. چادر مشکیاش را روی صـورت کشید و طوری بیصدا گریه کرد که فقط تکانهای شانهاش را زیر چادر حس کردم. انگار حرف من بهانه گریه او شـده بود. دست کشیدم روی سرش و او را بوسیدم. حس کردم صدیقه و بقیه زنهای هتل را از خواهر و مادر خودم هم بیشتر دوست دارم.
- « صديقه... »
چادر را از روی صـورت کنار زد. زیر چراغ کم نور سقف اتوبوس اشـک پهنای صورتش را شسته بود. سخت آب دهان را قورت داد. بینی قلمیاش را بالا کشید و گفت:
« همون حسـی رو که من هم نسبت به الوانی دارم، گفتی. نمیدونم ما تا کی لیاقت بودن با اینا رو داریم. »
با کنار انگشت، تری صورتش را گرفت. لبخند سردی زد و گفت:
« مردای ما خیلی بزرگن. »
- « خب، این که خوبه. »
- « همین منو نگران میکنه. »
- « چرا صدیقه؟ »
- « وقتی جواهرت خیلی گرانبها باشه دیگه مال خودت نیست. »
زیر لب زمزمه کرد:
« آمنه، چند روزه که یه ندایی از درونم میگه اینبار زود برمیگردیم فسا. »
گفتم:
« انشاءالله جنگ تموم میشه و همه با شوهرامون برمیگردیم. »
بیصدا و آرام، هر دو گریه کردیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 تا دیر نشده، هر کاری میتوانید برای ظهور بکنید
🔹 آیت الله حائری شیرازی:
🌕 هر کاری که به ذهنتان میآید در این دوره و زمانه، تا ظهور نشده بکنید. جلوترها نگران این بودیم که بمیریم [درحالیکه] ظهور نشده؛ حالا نگرانیم بمانیم [درحالیکه] ظهور شده [باشد] ! چون بعد، [امام زمان علیه السلام] از ما میپرسد که وقتی من نبودم شما چکار کردید؟ چه چیزی به ایشان بگویم؟
#مهدویت
✊ ایستادند پای امام زمان خویش ...
💐 امروز دهم اردیبهشت ماه سالروز شهادت شهدای مدافع حرم " #علی_کنعانی" و " #امیررضا_علیزاده " گرامی باد.
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸با سپاهی از شهیدان خواهد آمد...
🕊دهم اردیبهشت ماه سالروز شهادت سربازان لشکر صاحب الزمان(عج) ،
🕊شهید مدافع حرم امیررضا علیزاده
🕊شهید مدافع حرم علی کنعانی
اللهم عجل لولیک الفرج
#صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#غیرت حیدریش ظلمت شب را بشکست
این حرم، محترم از غرش «الداغی» هاست
گرچه مظلوم در این دار مکافات حیا...
سینه ها زخمی از خنجر این یاغی هاست
💠 دیگر سبزوار را فقط به ملاهادی سبزواری و نسل های حماسه آفرین گذشته اش نمیشناسند ... سبزوار دوباره غیرتمندانه در دفاع از عفت ، حیا و ناموس شهید داد...
🌷شهادت #مدافع_حریم_عفت_حیا جوان #خوش_غیرت_سبزوار ، شهید #حمیدرضا_الداغی تبریک و تسلیت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸 تصویر شهید سرهنگ علیرضا شهرکی رئیس پلیس آگاهی شهرستان سراوان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
📸 تصویر شهید سرهنگ علیرضا شهرکی رئیس پلیس آگاهی شهرستان سراوان @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگ
🔴 همسر شهید شهرکی به شهادت رسید
🔹بدنبال حمله مسلحانه به سرهنگ شهرکی، رئیس پلیس آگاهی شهرستان سراوان که منجر به شهادت او شد با توجه به جراحت وارده به همسر ایشان در این حادثه، همسر شهید شهرکی نیز دقایقی پیش بر اثر شدت جراحات وارده دعوت حق را لبیک گفت.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهید محسن وزوایی🍃🌸
تولد:۱۸/۵/۱۳۳۹
شهادت:۱۰/۲/۱۳۶۱
فاتح بازی دراز
و شاه کلید عملیات غرور آفرین
فتح المبین
او در عملیات فتح المبین مورد عنایت خاص امام زمان(عج) قرار گرفت...!!
کتاب "یک محسن عزیز"
زندگینامه ی آقا محسن وزوایی است
شادی روح مطهرش
ذکر صلوات و قرائت فاتحه
#شهید_محسن_وزوایی
هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
#غیرت حیدریش ظلمت شب را بشکست این حرم، محترم از غرش «الداغی» هاست گرچه مظلوم در این دار مکافات حیا..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اشکهای مادر شهید آمر به معروف سبزوار/ پسرم چاقو خورده بود اما باز از دختر مردم دفاع میکرد
🔹حمیدرضا الداغی ۸ اردیبهشت زمانیکه میخواست مانع مزاحمت اراذل و اوباش برای ۲ دختر سبزواری بشود براثر ضربات متعدد چاقو به شهادت رسید.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ما که شهیدان بهخون خفتهایم
با عمل خود به جهان گفتهایم
یا شرف و زندگی و افتخار
یا تن و جان را به ره حق نثار
#شهیدعبدالنبی_انصاری 🥀
#شهیدجابر_گهیدزاده_سنبله 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهیدان شاهدان زنده هستند
چو خورشید جهان تابنده هستند
شهیدان گرچه رفتند از بَر ما
ولی در قلب ما پاینده هستند
#شهیداحمدعلی_نوحهخوان 🥀
#شهیدمحمد_خبازطراحی 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سالروز شهادت سردار شهید مهندس وزوایی(نابغه علمی، رتبه سوم کنکور ریاضی فیزیک و رتبه یک شیمی دانشگاه صنعتی شریف) گرامی باد.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بخشی از افتخارات شهید #محسن_وزوایی ، استراتژیک نظامی
#اینفو
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب زیبای " ققنوس فاتح " زندگینامه سردار شهید محسن وزوایی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینا
کتاب زیبای #ققنوس_فاتح
زندگینامه سردار شهید محسن وزوایی