⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهد
قسمتهای ۲۵۶ تا ۲۶۰ کتاب خواندنی تپه جاویدی و راز اشلو
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 1⃣6⃣2⃣
🌷 تانک به تن
-
۲۵ اسفند ۱۳۶۳
- « امشب باید خط رو از لشکر هفده علی ابن ابیطالب(سلام الله عليه) قم تحويل بگیرین. »
عصر پنجمین روز عملیات بدر، برادرم جعفر آخرین توصیهها را به مرتضی و علی اکبر کرد. مرتضی پرسید:
« حاجی با هلی کوپتر؟ »
جعفر گفت:
« قایق؛ با هلیبرد موافقت نشده، چون درصد ریسکش بالاست. »
مرتضی و علی اکبر اسلحه کلاش برداشتند و از سنگر تاکتیکی بیرون رفتند. از خستگی و بیخوابی، کنترل چندانی بر اعضای بدنم نداشتم. دلم لک میزد برای شنا توی یک آب خنک که بعدش هم جای دنجی گیر بیاورم و ساعتی بخوابم، که برادرم جعفر نگذاشت.
- « صالح، تو هم با اونا برو. گزارش لحظه به لحظه میخوام. »
- « چشم حاجی. »
خواستم از سنگر بیرون بروم، صدایم کرد:
« صالح »
اسمم را بعد از مدتها با حالت عاطفی خاص صدا زد؛ در این چندسال جنگ، از نادر مواردی بود که حس کردم برادرم دارد با من حرف می زند نه فرماندهام. جلو آمد و من را در آغوش گرفت.
- « کاکو صالح، مواظب خودت باش، خط اول جهنمه! میلیمتری داره گلوله توپ و خمپاره میخوره، با محمود ستوده هم هماهنگ باش. میخوام سالم برام گزارش بیاری. »
دست پشت سرم گذاشت و پیشانیام را جلو آورد و بوسید.
« منو ببخش اگه نمیتونم مثل برادر باهات برخورد کنم. »
دلم برای برادرم جعفر سوخت. بیست و چهار ساعته آماده باش بود. پشت آن صورت، کوه خستگی دیدم که پنهان بود. تعارف مرسوم برادری را کنار زدم و سفت توی بغلش رفتم. تازه حس کردم جعفر را چقدر دوست دارم. خم شدم و دست استخوانی، خشک و زبرش را بوسیدم و پیش از دیدن گریهام از سنگر بیرون زدم. تجهیزات انفرادیام را برداشتم و بعد از نماز مغرب و خوردن شام، استراحت کوتاهی کردم و با رزمندههای گردان فجر و کمیل روانهی جزیره مجنون شمالی شدم.
چراغ خاموش با ماشینها از مقر تاریکی بیرون آمدیم. نیروهای بسیج و سپاه، نوحه صادق آهنگران میخواندند و بر سینه می زدند:
« لاله خونین من ای تازه جوانم شهید، تازه جوانم
غرقه به خون بی کفنم روح روانم شهید، تازه جوانم »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 2⃣6⃣2⃣
نیمهشب به اسکله هور رسیدیم و از آنجا دسته به دسته سوار قایقهای کوچک تندرو شدیم و به طرف خط اول جنگ حرکت کردیم. سمت جنوب، در دل تاریکی، برق اتش توپخانه دشمن به خوبی پیدا بود. هرچه بیشتر داخل هور پیش میرفتیم، منورهای ابریشمی بیشتری با جرقههای کمرنگ، روی آب راکد هور فرود میآمدند. خُردخُرد صدای شلیک تیربار و سلاحهای سبک هم شنیده شد. توی آسمان، تیرهای رسام رنگی، پله پلهای به هوا شلیک میشدند. همراه عمو مرتضی، بیسیمچی نوجوانش و محمود، داخل یک قایق بودم. مرتضی پشت بیسیم، با رمز، هماهنگیهای لازم را برای تحویل گرفتن خط اول جبهه انجام میداد.
+ « شرق دجله... پشت خاکریز و کانال موضع بگیریم. »
گاه گلوله خمپارهای وسط آب هور میخورد و انبوه آبها، مثل یک غول بی شاخ و دم، از هور سـر بیرون میکشید. قایقهای گردان بدون حادثهای آبراه را پشت سر گذاشتند.
ساعت سه بعد از نیمهشب به خاکریز اول جبهه رسیدیم. رزمندههای لشکر علی ابن طالب(سلام الله علیه) قم چند روز زیر آتش دشمن قرار داشتند و از زور خستگی پلکهایشان باز نمیشد و روی صورتشان از اثر دود و باروت لایه بسته بود. محمود کارها را هماهنگ میکرد.
- « اونایی که نگهبان نیستن، توی کانال استراحت کنن و بقیه هم پشت خاکریز بمونن. »
محمود ستوده خاکریز را تحویل گرفت و دو گردان را با کمک مرتضی و علیاکبر رحمانیان داخل کانال کوتاه و کم عرض پشت خاکریز جا داد. به محمود گفتم:
« مگه اینجا سنگر نداره؟! »
خندید. گفت:
« انشـاءالله غرب دجله رو که گرفتیم، داخل سنگر عراقیا مستقر میشیم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 3⃣6⃣2⃣
بیاختیار یاد حرف برادرم جعفر افتادم.
" خط اول جهنمه... "
شدت آتش دشمن به حدی بود که توی همان تعویض افراد، چند نفر زخمی شدند.
هوا روشنی اول صبح، داشتم چرت میزدم که صدای مرتضی توی خاکریز پیچید:
« پاتک...آماده... رزمندههای اسلام آماده... »
با طلوع آفتاب، تانکهای "تی - پنجاه و دو"، "تی ـ شـصت"، و "تی ـ هفتاد و دو" عراقی صف بستند. تانکها درجا گاز دادند و دود آبی و سفید تولید کردند و بر هوای صاف و آبی جنوب لک انداختند.
+ « آماده بشین...آماده...دفاع... »
عراقیها با گلولههای کاتیوشا، توپ و خمپاره، کانالی را که تا چند روز پیش دست خودشان بود و گرای دقیق آن را داشتند، متر به متـر کوبیدند. بیهدف و سرگردان برای فرار از ترکش و موج، توی کانال دویدم. زیر پایم نرم بود و صدای هیس و فیس شبیه به نفخ انسان به گوشم خورد. زیر پایم را نگاه کردم. پاهایم روی شکم یک جسد عراقی که انگار خیک پُر باد شده بود، رفته بود.
دشمن از مقابل با گلولههای تانک و تیربار و از آسمان با کاتیوشا و توپخانه خاکریز را گلوله باران کردند. در عرض چند دقیقه از زور خاک و باروت، چشم، چشم را، ندید و لایههای دود و خاک جلو تابش آفتاب را گرفتند و اطراف کدر شد.
خاکریزی که اضطراری با لودر و خاک درست شده بود، رفته رفته با گلولههای سنگین، مثل برف تموز آب شد.
ساعت هشت صبح، دیگر چیزی به نام خاکریز وجود نداشت و بچههایی که هنوز شهید و زخمی نشده بودند، به داخل کانال کم عمق خزیده بودند. نبرد " تن به تن " یا " تانک به تن " در گرفت. تانکها و نفرات عراقی تا لب كانال پيش آمدند. درست زمانی که به کانال رسیدند و جنگ مغلوبه میشد، عمو مرتضی شیوهی متعارف جنگی خود را به کار برد. در یک چشم به هم زدن، باقیماندهی دستهی آرپیجی زنهای گردان فجر را جمع کرد، صدا زد:
« نظر.... فرامرز.... »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 4⃣6⃣2⃣
دو نفر از آرپیجیزنهای گردان، اهل نورآباد را صدا کرد، پیراهن از تن درید و همراه آنها که نیم تنه به بالا لخت بودند، از کانال بالا رفت و عین صاعقه بر فرق سر تانکهای عراقی فرود آمدند. دشمن که توقع چنین عکس العمل مرگآوری را از آرپیجیزنهای عمو مرتضی نداشت، در عرض چند دقیقه دو، سه تانک پیشرو خود را از دست داد و بقیه نفهمیدند چطور عقبنشینی کنند. بچهها میخواستند برگردند داخل کانال که گلوله توپی بین آنها زمین خورد و " نظر نظری" و "فرامرز گهری" شدید زخمی شدند. طولی نکشید که منتقلشان کردیم عقب.
ظهر، خورشید مستقیم و داغ میتابید. توی هوای دم کرده و حرارت پزندهی زمین، دوباره تانکها و نفربرهای بیشمار عراقی، پاتک دوم را آغاز کردند. تانکها چسبیده به هم و با آرایش هفتی شروع به پیشروی کردند. باز آتش تهیه و شلیک مستقیم گلولههای تانک از سر گرفته شد. از شدت درگیری عراقیها تانکهایی را که صبح جا گذاشته بودند. هدف قرار دادند و منهدم کردند. دشمن با سماجت و شهامت بیشتری پیش آمد و با گلولههای توپ و خمپاره فوج بچه ها را از هم میدرید؛ بنابراین خیلی زود به کانال رسیدند. بچهها دست به نارنجک شدند و از داخل کانال به سمت آنها پرتاب کردند. حداکثر فاصله آنها بیست متر بود و جنگ، جنگ نارنجک بود و کسی نمیتوانست از آرپی جی استفاده کند. کار سخت شد و هر لحظه امکان شکستن خط و تصرف کانال زیادتر میشد.
به دلیل نبود خاکریز، آمبولانس نمیتوانست زخمیها و شهدا را تخلیه کند. بوی سنگین و شیرین خون همهجا را برداشت. مهمات در کانال زیاد بود، اما به دلیل شدت درگیری، باز هم نیاز به مهمات بیشتری داشتیم. بالاخره با نارنجک و شجاعت بچهها و لطف خدا، پاتک دوم هم دفع شد و صدای تکبیر بچهها بلند شد:
« الله اكبر... »
توی غرور و لذت شکست پاتک دشمن بودم که صدای گرفته و بغضدار مرتضی شوک زدهام کرد.
+ « صالح، به حاج اسدی بگو، جلیل اسلامی شهید شد. »
خبر شهادت جلیل چنان خشمگینم کرد که داشتم خفه میشدم. از پشت بیسیم قرارگاه، محمود، مرتضی، علی اکبر و من را برای جلسه مهمی فرا خواندند. در عرض چند دقیقه مشکلات و تدابیر خط را جمعبندی کردیم تا در جلسه قرارگاه ارائه بدهیم. عمده تدبیر این بود که:
« زدن خاکریز برای دفع پاتک تانکها از همه چیز واجب تره، همین امشب باید لودرا بیان و قبل از پاتکها خاکریز بزنن. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 5⃣6⃣2⃣
🌷 مقر مبارزان
۲۶ اسفند ۱۳۶۳
دقیقه به دقیقه رادیو اهواز اطلاعیه و مارش نظامی پخش میکرد.
« شنوندگان عزیز توجه فرمایید. در ادامه عملیات بدر، رزمندگان اسلام با انهدام تانک، هواپیما و کشتن مزدوران بعئی.... مناطق مهم هور را به تصرف... »
داخل هتل قيام غوغا بود. صدای گریههای زینب با صدای آژیر آمبولانسها قاطی شده بود. نوزاد را تکان میدادم و از پنجره اتاق به باند هوایی خیره بودم. تا هلیکوپتری مینشست، آمبولانسها زخمیها را تخلیه و به بیمارستانهای اهواز میبردند. هواپیماهای عراقی تا ظهر شهر را چند نوبت بمباران کردند.
« امت شهید پرور و مقاوم اهواز به انواع گروه خونی احتیاج... »
همه مردهای هتل، توی جبهه جنگ بودند. ماندانا زن خرمشهری خبر آورد:
« بیمارستانا از مجروح پر شده... مدرسهها رو تخلیه کردن برای زخمیا. »
بعد آهسته به من گفت:
« آمنه، دیشب خواب دیدم.... دلشوره دارم.... نکنه نوبت منه... »
ماندانا که رفت، پروین پریشان و سراسیمه همراه سمیه چند سالهاش آمد داخل.
- « مهدی و زهرا رو خواباندم. دلم آروم نیس، گفتم تلفنم رو وصل کنن اتاق شما. »
تا نشست کف اتاق، تلفن زنگ خورد. هراس به دلم افتاد و هزار فکر و خیال به سرم هجوم آورد:
" مرتضی هس... یا زبانم لال... "
دو جان گرفتار شدم. نه دست من به تلفن میرفت و نه دست پروین. به قدری با خودم کلنجار رفتم تا گوشی را برداشتم. زینب توی بغلم گریه میکرد.
- « اااالو... ب... بفرمایین.... »
عاطفه زن رضازاده بود نفس عمیقی کشیدم.
« سلام پروین خانم اونجاس؟ »
با تردید گوشی را دادم به دست پروین باشدت گرفت و گفت:
« ک... کیه ؟ »
- « عاطفه، زن رضازاده. »
زیر چشمی پروین را پاییدم بلکه عکسالعملش را ببینم. چند بار گفت:
« محمود چی؟ محمود... تو رو خدا... »
سرد گوشی را گذاشته لب بالایی او افتاد و چشمانش مرطوب شد. تند گفتم:
« چی گفت؟ »
سرد و بیمیل گفت:
« تیپالمهدی خط شکن بوده. »
- « خب؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔵 سوال :
🔴 چطور میتوان عمرفعلی 1184 ساله امام عصر را اثبات کرد؟🔴
🔵 جواب:
برای سوال فوق پاسخ های متعددی وجود دارد که فقط در اینجا به 3 دلیل اکتفا میکنیم.
🔴 1-خواست خداوند متعال:
آن خداوندی که کلیه حوادث مرتبط با ظهور را مدیریت و رهبری میکند
مانند صیحه آسمانی –خسوف و کسوف غیر طبیعی –شکافته شدن زمین و فرورفتن سپاه سفیانی و... آیا قادر نیست ولی خود را عمری طولانی دهد برای امر ظهور ؟
🔴 2-اثبات عمر با ادله پزشکی:
با فرض رد دلیل بالا با این بهانه که هنوز هیچ کدام از این معجزات رخ نداده که بتوانیم با فرضیه معجزه عمر امام را ثابت کنیم باید گفت علم پزشکی امروزه ثابت کرده که عمر یک سلول بدن انسان بی نهایت است و پایانی ندارد
مانند حضرت خضر نبی که از آب چشمه حیات نوشیده و تا قیامت زنده است و اکنون بیش از 4000 سال از عمرش میگذرد
🔴 3-معمرین تاریخ:
در طول تاریخ به کسانی که عمر طولانی کرده اند معمرین می گویند و ابن بابویه در کتاب کمال الدین در باب ذکر معمرین مدت عمر بعضی از آنها را نقل کرده ما نیز عمر بعضی از آنها را نقل میکنیم:
❤️نوح علیه السّلام 2300 سال عمر کرد 850 سال قبل از بعثت و 950 سال بعد از بعثت و قبل از طوفان و 500 سال بعد از طوفان
❤️ سلیمان نبی 712 سال
❤️ لقمان 560 سال
❤️ عزیز مصر که در عهد یوسف بود 700 سال
❤️ پدر عزیز مصر 1700 سال
❤️ پدربزگ عزیز مصر که درفغ نام بود 3000 سال
❤️ عمرو بن عامر 800 سال
❤️ قس بن ساعده 600 سال
❤️ ابو هبل بن عبداللّه بن کنانه 600 سال
❤️ درید بن زید بن فهد 450 سال
❤️ عبید بن شرید جرهمى 350 سال
❤️ مستوعر بن ربیعة بن کعب 330 سال
❤️ زهیر بن عتاب بن هبل کلبى 300 سال
❤️ عوف بن کنانه کلبى 300 سال
❤️ شریة بن عبدالله جعفى 300 سال
❤️ حرثان بن حرث بن مجرب بن ربیعه 300 سال
❤️ اکتم بن صیفى تمیمى 300 سال
❤️ شق کاهن 300 سال
❤️ صیفى ابى ریاح تمیمى 270 سال
❤️ معدیکرب حمیرى 250 سال
❤️ اوس بن کعب بن امیه 214 سال
❤️ نوب بن صداق بن عبدى 200 سال
❤️ ثعلبة بن کعب بن عبد الأشهل 200 سال
📚 منبع:
خزائن، نراقی ص: 211
🔴 پس امروزه به دلیل شرایط زندگی اجتماعی و عدم رعایت مسائل طبی و بهداشتی عمر انسان ها کم شده پس 1184 سال عمر مبارک امام عصر در بین اعداد فوق عددی عادی محسوب میشود.
🌺ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌺
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰رسول خدا صلی الله علیه و آله:
✍ لولا أنَّ الشَّياطينَ يَحُومونَ على قُلوبِ بَني آدمَ لَنَظَروا إلى مَلَكوتِ السَّماءِ .
🔴اگر نبود كه شيطان ها بر گرد دل هاى آدميان مى چرخند، هر آينه آنان ملكوت آسمان ها را مى ديدند.
📚المحجّة البيضاء،ج۲،ص۱۲۵
#حدیث_روز
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز ۱۳ اردیبهشت سالروز شهادت جستجوگر نور شهید " علیرضا شمسی پور " گرامی باد.
#صلوات
#نقاشی_دیجیتال
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#پوستر_اختصاصی
✅انتشار به مناسبت سالروز شهادت رزمنده مجاهد ، مدافع حرم ،مدیر ورزشی و جستجوگر نور
سردار شهید علیرضا شمسی پور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌍 #استاد_شهید_مطهری:
🌹«سعادت ملت ها به داشتن استحکامات و معدن ها و ساختمان ها نیست فقط به داشتن انسان های ساخته شده است »
هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
چقدر تسبیحم
برای آمدنت
استخاره گرفت..
آخرش هم نیامَدی
ندیدی که
دانه دانه شد
تربتِ دِلم
مثل تسبیح کربلا ...
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸بخند،خندهی تو،آب برآتش ناآرامی ماست
گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصت دنیا را
خورشید شدی، دمیدی از نو در خون
خون تو مگر به خود بیارد ما را
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 بخشی از وصیتنامه شهید:
« خدایا تنها خواستهٔ دنیوی و اخروی و قلبی من شهادت در راه خودت می باشد
آرزویم را نصیبم کن
به والدین بسیار احترام بگذارید
همواره سعی کنید تمام کارهایتان
برای رضای خدا باشد
قرآن و ادعیه را فراموش نکنید
نماز اول وقت را، همواره اقامه نمایید »
شهید محمد محرابی پناه🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهد
قسمتهای ۲۶۱ تا ۲۶۵ کتاب خواندنی تپه جاویدی و راز اشلو
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 6⃣6⃣2⃣
ادامه داد:
« اکبر نورافشان و جلیل اسلامی شهید شدن. شایدم زخمی... گفت حسین اسلامی و رفیعی هم زخمی شدن. »
- « م... مرتضی چ.... چی؟ »
اشک را با سر انگشت پاک کرد و گفت:
« چیزی نگفت هرچی از محمود پرسیدم.
از اونم چیزی نگفت. »
- « تو رو خدا پروین... از مرتضی گفت... تحملش رو دارم... دروغ نگو. »
- « نه. گفت به زن اسلامی و رفیعی چیزی نگیم. »
صدای آمبولانس و زینب، سوهان روحم شده بود. سمیه که کنار پنجره ایستاده بود، گفت:
« مامان، بابا زخمی شده. »
پروین به هم ریخت. نمیدانستیم کدام یک باید به دیگری تسکین و دلگرمی بدهد. دست سمیه را گرفتم.
- « بیا خاله اینجا بشین. »
آب قند توی شیشه پستانک کردم و داخل دهان نوزادم، زینب، گذاشتم و گوشهی اتاق خواباندمش.
در اتاق را که زدند، موقتاً از عذاب و وحشتی که بر دلم چیره بود، خلاص شدم. در را که باز کردم، مرضیه زن آقای محسننیا بود. دوباره وحشت بیدلیلی دلم را گرفت:
"دیدی خبر شهادت مرتضی رو آورد."
پروین رنگ و روی رفته من را که دید با عجله پرسید:
« مرضیه، خبری شده...ستوده؟ »
به همه چیز و همه کس شک بودیم. مرضیه آمد داخل اتاق.
- « محسن نیا برگشته و هر چی هم میپرسم، چیزی نمیگه. »
پروین پرسید:
« نامه چی؟ محمود گفته بود نامه میده. »
- « نه، فقط گفت حمله شده و خیلیا زخمی و شهید شدن. »
پروین چین داد به پوست صورتش و گفت:
« باید با حاجی حرف بزنم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 7⃣6⃣2⃣
معطل نکرد و راه افتاد به طرف اتاق حاج محسن نیا. پشت سرش رفتم و داخل اتاق شدیم. سلام کردیم و هرچه گفتیم، حاجی شانه بالا انداخت و گفت:
« حسین اسلامی زخمی شده... تو رو خدا به خانمش چیزی نگیدا. »
دل شکسته برگشتیم توی اتاق. مثل دریا پر تلاطم بودم. فکرم را به هر چیز معطوف میکردم، مرتضی میآمد پیش چشمم. سمیه کوچولو که از پنجره اتاق فاصله میگرفت، با انگشت در پارکینگ هتل را نشان داد و گفت:
« بابا با ماشین میاد و از اون پایین، برام دست تکون میده. »
باید به این اوهام و انتظار کشنده پایان میدادیم. به فکر پروین رسید به مقر مبارزان تیپ در اهواز تلفن بزند.
- « الو.....همسر حاج ستوده هسم.... میخواسم با ایشون حرف بزنم. »
گوشی را که گذاشت، ساکت ماند. پرسیدم:
« چی گفت؟ »
- « میگه حاجی اینجا بود، رفته. »
زل زد به دیوار و ادامه داد:
« دروغ میگفت. »
- « از کجا میدونی پروین؟ »
۔ « مگه میشه محمود بیاد اهواز، تلفن نزنه. »
- « لابد خبر نداشته، میخواسه نگران نشی. »
- « نمیدونم آمنه این انتظار کی بسر میرسه؟ »
عصر، ابری سرخ که بیشتر شبیه غبار بود، آسمان اهواز را پوشانده بود. بیشتر زنهای هتل توی اتاق ۱۱۰ جمع بودند که تلفن به صدا در آمد. خدیجه، دختر رضازاده گوشی را برداشت. ابتدا سکوتی مهیب شد و بعد همه به حرفهای گنگ و مبهم پشت تلفن گوش دادیم. خدیجه تلفن را که گذاشت، لبش رنگ باخته بود. پرسیدم:
« کی بود؟ »
- « حاج اسدی، فرمانده تیپ. »
- « چی میگفت؟ »
آب بینیاش را بالا کشید و اشک توی چشمهایش حلقه زد.
- « گفت بابام زخمی شده و بیمارستانه، اگه میخوای اونو ببینی تا یکی رو بفرستم دنبالت. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 8⃣6⃣2⃣
- « کجاش زخمی شده؟ »
- « میگفت دستشه... از بیمارستان بود. »
پروین از لاکش بیرون آمد و گفت:
« تو رو خدا، از محمود نگفت؟ »
اشک از گونههای خدیجهی نوجوان سرازیر شد. سخت آب دهانش را قورت داد.
- « حاج محمود حالش خوبه. آقای اسدی میگفت در غیابم، کارای من رو دوش اونه، ناراحت نباشین. »
پرسیدم:
« مرتضی چی؟ »
برگشت و نگاهم کرد.
- « چیزی نگفت. »
گرد شدم توی خودم و افکار جوراجور با سرعتی بسیار، پیوسته در ذهنم جوشیدند:
" تو این اوضاع مردم از مارش پیروزی رادیو و اخبار پیشروی رزمندهها شاد و خوشحالن... ولی من با نواختن مارش نظامی و شروع حمله، قلبم کنده میشه. انتظار کشنده، اضطراب، کلافه... خدا کی حمله تموم بشه تا بفهمم سر مرتضی چی اومده؟ زخمی، شهید، اسیر... یعنی دوباره اونو میببینم. باز انتظار و حمله بعد...
اَاَاَه، این تازه غیر از زمان عادی جنگه که مرتضی شب و روز تو جبهه هس و با دشمن میجنگه و هر آن ممکنه تیر و ترکشی تن اونو جِر بده... جلیان این جور نگران نبودم. چند ساعت فاصله با مرتضی... شاید اگه شلوغی و سر و صدای روزانهی اهواز نبود، میشد صدای توپخانه و درگیری جبهه رو شنید.... کدام سرنوشت؟ شهید، زخمی، اسیر یا سالم.. سرنوشت همه مردهای هتل... "
در اتاق زده شد و "فاطمه"، مادر شصتساله حاج اسدی فرمانده تیپ المهدی وارد شد. او را "آنا" صدا میزدیم. آنا، همراه شوهر پیرش، چهار پسر و عروسها عازم جنگ شده بود. گاه شوخی میکردیم:
« آنا، کس دیگه نداشتی بیاد جبهه؟ »
آنا زنی پر انرژی و قوی بود و در مواقع ضروری به همه ما سرکشی میکرد و روحیه میداد. پروین اولین کسی بود که جلو رفت. سلام کرد و پرسید:
« تو رو به جان امام، چرا اومدی؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 9⃣6⃣2⃣
آنا صورتش از لذت شکفت و گفت:
« مادر جون، دیدم عملیات شده، دلم طاقت نَیورد. نیام پیش دختروی گُلم. »
بعد با چهرهای که نوعی هوشمندی در آن موج می زد، به پروین گفت:
« گلم، از شوهرت چه خبر؟ »
پروین مثل بچه ها لنج آورد.
- « خبری ندارم، مادر. »
در اتاق باز شد و حکیمه زن "مسلم رستم زاده" ذوق زده وارد اتاق شد، گفت:
« مسلم اومده. »
همهمه شد و انگار حکیمه از جبهه آمده بود. دورش کردیم.
- « چی میگه؟ »
- « از اسلامی خبری نداره؟ »
- « رفیعی؟... »
حکیمه جواب داد:
« مسلم میگه عراقیا برای انتقام میخوان اهواز رو بمبارون کنن. دستور دادن خونوادهها بر گردن فسا.. اومده برای همین. »
همه اعتراض کردیم.
- « بدون شوهرمون هیچ جا نمیریم... »
- « از اینجا تکون نمیخوریم. »
- « خون ما که رنگینتر نیس. »
- « هر کی دلش میخواد بره. »
پروین قاطع گفت:
« خود حاجی گفت، اهواز زیر و رو هم بشه، شما رو فسا نمیبریم.. »
ته دلم میگفت اتفاقی افتاده. آنا طرف پروین رفت که کلافه و بیتابتر از همه به نظر میرسید.
- « پروین خانم، واقعاق نمیری فسا؟ »
- « نه مادر جون، بدون حاج محمود برم فسا چیکار؟ تا خودش تلفن نزنه یا نامه نده، نمیرم. »
پروین رو کرد به حکیمه و گفت:
« آقا مسلم الآن کجاس، که این حرفا رو زده؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 0⃣7⃣2⃣
منتظر نشدیم. چادر به سر کردیم و پشت سر حکیمه راه افتادیم. به شوهرش که رسیدیم، سلام کردیم و پرسیدیم:
« چه خبر از... »
مسلم که غبار باروت روی صورتش بود، چشم چشم کرد و گفت:
« همگی حالشون خوبه، مشکلی نیس. »
پروین گفت:
« محمود رو با چشم خودت دیدی؟ »
- « همین دیروز با بیسیم باهاش حرف زدم. »
گفتم:
« مرتضی چه طور؟ »
- « اونم خوبه. »
پروین کنجکاو و مشکوک گفت:
« آقا مسلم، شما تو عملیاتهای قبل، بعد چند هفته میاومدید اهواز، این دفعه چرا زود اومدی؟ »
مسلم لبخند زورکی زد و گفت:
« راسش، حمله کمی به مشکل برخورد، منم اومدم قضیهی شما رو حل کنم و برگردم. »
قانع نشدیم و نگران برگشتیم داخل اتاق ۱۱۰.
تلفن زنگ زد و آنا گوشی را برداشت. پسرش فرمانده تیپ بود. آنا به فرزندش گفت:
« قبول نمیکنه، میگه یا حاجی باید تلفن بزنه یا نامه بنویسه تا برم فسا. »
پروین هرچه خودش را میکشید سمت آنا بلکه از حرفهای آن طرف تلفن سر در بیاورد، مادر با زیرکی خودش را عقب میکشید. آخر سر وقتی دانست نمیتواند جلوی پروین را بگیرد، از پسرش خداحافظی کرد و گوشی را زمین گذاشت. پروین مشکوک پرسید:
« تو رو خدا مادر جون، چی میگفت؟ »
- « چیزی نبود، نگران شما بود که برید فسا، اوضاع اهواز این روزا ناجوره. »
- « نه مادر، شما یه چیزی از من پنهون میکنی. وقتی گفتید من نمیرم فسا چی گفت؟ »
- « گفت با بی.سیم به حاج محمود پیغام میدم با منزل تماس بگیره، خیالت راحت شد؟ »
کمی آرام شدیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
✅ داستان تشرف
🔴🔵 داستان پیرمرد قفل ساز و امام زمان (عج) :
🌺 مردی سالها در آرزوی دیدن امام زمان(عج) بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد. مدّت ها ریاضت کشید. شبها بیدار می ماند و دعا و راز و نیاز می کرد. معروف است، هرکس بدون وقفه، چهل شبِ چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند، سعادت تشرّف به محضر امام زمان(عج) را خواهد یافت. این مرد عابد مدّت ها این کار را هم کرد، ولی باز هم اثری ندید. (ولی به خاطر این عبادتها و شب زنده داری ها و... صفا و نورانیت خاصّی پیدا کرده بود).
🔺 تا اینکه روزی، به او الهام شد:
«الان حضرت بقیة الله(عج)، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است. اگر می خواهی او را ببینی، به آنجا برو!» او حرکت کرد،
و وقتی به آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی(عج) آن جا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفت و گو هستند.
🔷 اینک ادامه داستان از زبان آن دانشمند:
به امام(عج) سلام دادم. حضرت جواب سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن! در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد، و قفلی را نشان داد و گفت:
♦️ آیا ممکن است برای رضای خدا، این قفل را سه ریال از من بخرید؟ من به این سه ریال پول احتیاج دارم. پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است. گفت: مادر، چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل تو اکنون هشت ریال ارزش دارد. من اگر بخواهم سود کنم، به هفت ریال می خرم. زیرا در این معامله، بیش از یک ریال سود بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من هفت ریال می خرم، و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن هشت ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم، یک ریال ارزان تر خریداری می کنم.
پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت: هیچکس این قفل را سه ریال از من نخرید.
تو اکنون میخواهی هفت ریال از من بخری..؟! به هرحال پیرمرد قفل ساز، هفت ریال به آن زن داد و قفل را خرید. وقتی پیرزن رفت، امام زمان(عج) خطاب به من فرمودند:
🌹 مشاهده کردی؟! این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم. ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست. مسلمانی را در عمل نشان دهید تا من شما را یاری کنم. از بین همه افراد این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردم. چون او دین دارد و خدا را می شناسد. از اول بازار، این پیرزن برای فروش قفلش، تقاضای سه ریال کرد، امّا چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی سه ریال از او بخرد. درحالی که این پیرمرد به هفت ریال خرید. به خاطر همین انسانیت و انصافِ این پیرمرد، هر هفته به سراغش می آیم و با هم گفت و گو میکنیم.
🔶 امیر مؤمنان علی (ع):
«هر کس با مردم به انصاف رفتار کند خداوند بر عزتش بیفزاید».
📚 بحارالانوارج72، ص33
#مهدویت
🔴 #پوستر | غیرت، هویت اصیل جوان ایرانی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدان خود را بهتر بشناسیم:
▶️ شهید #محمد_زارع_مویدی ؛ شهید مدافع امنیت
#سرمشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم