eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 0⃣5⃣5⃣ گفت: «آدرس کجا رو بدم؟ مگه خونۀ خاله ست؟! بیا مسجد جامع، بعد از ظهر یا فردا صبح می آیْم دنبالت.» گفتم: «من همین جام. همین دور و برا. اگه هم نبودم، به آقای ابراهیمی بگید، خبرم می کنه.» خداحافظی کردم و رفتم تو مسجد. تا بعد از ظهر چشمم به در بود که بیایند. از انتظار که خسته می شدم، میگفتم: «شاید فردا بیان. شاید هم روزای دیگه.» از ترس اینکه دنبالم بیایند و من نباشم، نمی خواستم از محدوده مسجد و مطب دور شوم. همه اش فکر می کردم توی اتاق جنگ چه کسانی را میبینم. چطور باید حرفم را شروع کنم. روزی که بنی صدر به خرمشهر آمد میخ واستادم هر طور شده خودم را به او برسانم و حرف بزنم. نمی دانم چندمین روز جنگ بود. بعد از به خاکسپاری شهدا، به بیمارستان طالقانی مجروح بردم. باز با غُرغُر و جیغ و داد پرستارها روبه رو شدم که: «چرا باز مجروحا رو اینجا آوردی؟ جا نداریم. نیرو نداریم.» این مسئله خیلی مرا عصبانی کرده بود. با همان حالت آمدم مسجد. دنبال کسی می گشتم بگویم فکری کند. کسی باید مسئولیت مجروحان و شهدا را به عهده بگیرد. با بیمارستانها هماهنگ کنند، هر کدام ظرفیت دارد، مجروح بپذیرد. اینقدر سرِ تحویل جنازه ها بحث نکنند. بالاخره جنازه ها را به جنت آباد ببریم، در سردخانه بیمارستان ها بگذاریم یا در قبرستان آبادان دفن کنیم. پیدا کردن ماشین و راضی کردن راننده ها هم که خودش یک معضل بود. به هر کس می رسیدیم، آنقدر از او کار می کشیدیم که پا به فرار می گذاشت. تا عصر همان روز در محدودۀ مسجد چرخیدم. شنیده بودم اتاق جنگ خارج از شهر است. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸 لوح| رهبرانقلاب، در بیانیه گام دوم انقلاب خطاب به ملت ایران به ویژه جوانان: 🔹آینده برای شما جوانان است. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مداحی شهید مدافع حرم #شهید_حسين_معزغلامی در یادواره #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری #سالروزشهادت @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 1⃣5⃣5⃣ به خودم گفتم: «اگه رفتنمون به شب بکشه، من که این آدما رو نمی شناسم. درست نیست تنها باشم.» به زهره فرهادی گفتم: «من می خوام برم یه جایی. باهام می آی؟» پرسید: «کجا؟» گفتم: «یه جایی می ریم دیگه. تو فقط بگو می آی؟» گفت: «می آم. ولی بگو کجا؟» گفتم: «جای بدی نیست.» گفت: «میدونم جای بدی نیست. من که تو رو میشناسم. می دونم اهل هیچ فرقه ای نیستی.» گفتم: «میخوام برم اتاق جنگ. ولی به کسی نگی ها.» چشم هایش گرد شد و با تعجب پرسید: «اتاق جنگ؟!» گفتم: «آره. فقط گوش به زنگ باش، می آن دنبالمون.» اتفاقاً زمان زیادی از این گفت وگو نگذشته بود که سراغم آمدند. گفتند: «خواهر بیایْد سوار شید.» با زهره رفتیم بیرون مسجد. وقتی می خواستیم سوار ماشین شویم، جوان از کنار راننده پیاده شد و طوری که زهره نفهمد به من گفت: «خواهر، فقط شما می تونی بری اتاق جنگ. این خواهر رو اونجا راه نمی دن. بعداً بیخود اصرار نکنی ها.» از بس که هول بودم زودتر برویم، گفتم: «باشه، باشه.» ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 2⃣5⃣5⃣ گفت: «امریه نگرفتیم. اول باید امریه رو جور کنیم.» سوار تویوتا شدیم و راه افتادیم. برای گرفتن امریه جلوی فرمانداری و دو ـ سه جای دیگر نگه داشتند. میرفتند و می آمدند. دوباره یک جای دیگر و توقفی دیگر. بالاخره پنج تا امریه گرفتند که اسم هر کداممان روی آن ها نوشته شده بود. غیر از من و زهره، سه جوان، که جزء مدافعان بودند، پشت وانت نشسته بودند و با هم حرف می زدند. به نظرم آدم های مرموزی آمدند. از بین حرف های جسته گریخته ای که از آن ها می شنیدم، فهمیدم اینها مثل بقیۀ نیروها نیستند که به سادگی درباره جنگ حرف می زدند. از پختگی حرف ها و تحلیلی که از شرایط می کردند، حدس زدم باید از نیروهای اطلاعات سپاه باشند. من و زهره در عین اینکه دقت می کردیم از گفتگوهای آنها بفهمیم وضعیت خطوط چطور است، صحبت هم می کردیم. زهره پرسید: «روت میشه بری حرف بزنی؟» میگفتم: «آره. چرا روم نشه؟ مگه میخوام چی کار کنم؟» پرسید: «چی میخوای بگی؟» رفتم توی فکر. از خودم پرسیدم: «واقعاً میخوای چی بگی؟ چه جوری میخوای شروع کنی. اونجا همه کلّه گنده های ارتشن.» بعد گفتم: «خدا کنه یه آشنا اونجا باشه، دلم به اون گرم بشه. ازم حمایت کنه، بتونم راحت تر حرفام رو بزنم.» از پل گذشتیم و ماشین جایی در کوی بهروز یا کوی آریا وارد محوطه ای نظامی شد و جلوی ساختمانی ایستاد. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 3⃣5⃣5⃣ به نظرم ساختمان های اداری نیروی دریایی بود. از ماشین پایین آمدیم و وارد راهروی ساختمان شدیم. سردَر اتاق هایی که به راهرو باز می شدند، تابلوهای فلزی نصب بود: لجستیک، فرماندهی و... . مسئول گروه جلوی اتاقی ایستاد و به ما گفت: «همین جا منتظر بمونید.» خودش وارد اتاق شد. شنیدم امریه ها را یکی یکی نشان می دهد. آمد بیرون و رو به من پرسید: «سیده زهرا حسینی هستی دیگه؟» تعجب کردم. اسم مرا از کجا میدانست؟ گفتم: «اسم شناسنامه م زهره ست، ولی در واقع اسمم زهراست.» گفت: «اینجا که فتوکپی شناسنامه نمی خوان. یه دقیقه بیا تو.» همراهش وارد اتاق شدم. پشت میز، یک سرباز و یک لباس شخصی نشسته بودند. پرسیدند: «زهرا حسینی شمایی؟» گفتم: «بله.» گفت: «بیرون منتظر بمونید.» آمدم توی راهرو روی نیمکت، کنار زهره، نشستم. جوان سپاهی هم بیرون آمد و گفت: «همین جا منتظر بمونید تا اجازۀ ورود بهتون بِدن.» این را گفت و به دنبال کار خودشان رفت. دلشوره داشتم. به خودم نگاه کردم. خیلی خاکی و درب و داغان بودم. بلند شدم، رفتم توی حیاط و لباس هایم را تکاندم. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 4⃣5⃣5⃣ چادرم را هم به ستونی کوبیدم تا خاک هایش بریزد. دوباره برگشتم توی راهرو و به انتظار نشستم. ارتشی ها و تکاورهای زیادی در رفت و آمد بودند. کم کم داشتم به هدف نزدیک می شدم. این همه از اتاق جنگ شنیده بودم. میخواستم ببینم چه خبر است. آیا کاری برای جنگ صورت می دهند؟ اگر کار و فکر می کنند، پس این چه وضعی است که ما با آن روبه روییم؟ اصلاً اتاق جنگ چه شکلی است. شاید یک میز بزرگ وسط اتاقی است و دور تا دورش ژنرال ها با کلی درجه و قپه نشسته اند، یک خروار تجهیزات و نقشه هم دور و برشان است. هر چه می گذشت دلهره و اضطرابم بیشتر میشد. بعد این همه اصرار و طعنه شنیدن که: «میخوای بیای چی بگی» و... می ترسیدم دست خالی برگردم. می ترسیدم تحویلم نگیرند یا به حرف هایم بخندند. از شدت هول و هراس، کم کم، حرف هایی را که در ذهن برای گفتن آماده کرده بودم داشت از یادم می رفت. دست به دامن خدا شدم: «کمکم کن من حرف بزنم. بتونم دردایی رو که داره ما رو زجر می ده، ظلمی که توی خطوط داره به بچه ها میشه رو بگم. بچه ها بدون تسلیحات، بدون کمک، بدون غذا تو خطوط چقدر دیگه می تونن دووم بیارن.» سه ربع ساعتی پشت در منتظر ماندیم. تا اینکه سرباز در را باز کرد و گفت: «بفرمایید تو.» بلند شدم. حال عجیبی داشتم. توی دلم می لرزید. به زهره گفتم: «تو بشین تا من بیام.» زهره گفت: «برو تا می تونی بهشون اصرار کن. ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 5⃣5⃣5⃣ بگو اسلحه نیاز داریم. نیرو از شهرای دیگه اعزام کنن. وضعیت شهدا، وضعیت خطوط یادت نره.» گفتم: «برام دعا کن.» و رفتم توی اتاق. از آنجا در دیگری باز کردند و من وارد اتاق جنگ شدم. اولش کسی متوجه حضور من نشد. چشم چرخاندم. از چیزی که دیدم، خشکم زد. اتاق جنگ از نظر ظاهری اصلاً به آن چیزی که فکر میکردم شبیه نبود. اتاق بزرگی که فقط یک در ورود و خروج داشت و تنها یک مهتابی فضای آنجا را روشن می کرد. کلی نقشه به در و دیوار آویزان بود. در انتهای اتاق دو نفر پشت دستگاه های بی سیم نشسته بودند، به صدای خَش داری که از بی سیمها می آمد گوش می دادند و چیزهایی روی کاغذ می نوشتند. بعد کاغذها را به نظامی هایی که روی صندلی نشسته یا دور میز ایستاده بودند، نشان می دادند. کمی این طرف تر چند نفر با لباسهای نظامی و غیر نظامی روی تکه موکتی نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. دو ـ سه نفرشان خیلی جوان به نظر می رسیدند. بقیه هم بیشتر از پنجاه سال نداشتند. تعجب کردم. چقدر فرمانده ها جوان هستند. به نظرم آمد یکی از نظامی های مسن تر حال خوبی ندارد. رنگ و رویش پریده بود و لرزش بدنش محسوس بود. حدس زدم این آدم باید سرهنگ رضوی باشد. شنیده بودم طی این مدت حصبه گرفته و حالش خراب است. بیچاره با حال مریض و بدن تب دار مجبور بود در منطقه بماند و نیروهایش را فرماندهی کند. می گفتند همکاری نزدیکی با سپاه دارد. از دیدن این همه آدم خجالت کشیدم. ولی با سختی به اینجا رسیده بودم و نباید فرصت را از دست میدادم. ⬅️ ادامه دارد..... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 6⃣5⃣5⃣ احساس کردم خودم باید حضورم را اعلام کنم، وگرنه این ها سرشان گرم کار خودشان است. بلند گفتم: «سلام.» از شنیدن صدای یک زن سرهای همه شان به سمت در برگشت و نگاهشان روی من ماند. جواب سلامم را دادند. سرهنگی که از همه مسن تر بود و به میز تکیه کرده بود، گفت: «سلام بابا جان. بفرمایید.» کفشهایم را، مثل آن ها، از پا درآوردم و یک قدم روی موکت جلو رفتم. دوباره همان سرهنگ پرسید: «کار شما چیه بابا جان؟» از شنیدن کلمه بابا جان بغضم گرفت. لحنش حالت محبت آمیز پدرانه ای داشت. حس کردم از قبل بهش گفته اند من وارد می شوم. با بغض گفتم: «من اومدم اینجا... .» نتوانستم ادامه بدهم. چند لحظه مکث کردم تا بتوانم بغضم را فروببرم. این صدای بغض آلود و سکوتِ بعد از آن توجه آن ها را بیشتر جلب کرد. دوباره شروع کردم: «راستش من اومدم اینجا درباره وضع خرمشهر صحبت کنم. نمیدونم شما تا چه حد در جریانید. می دونید مردم در چه وضعی هستن؟ میدونید توی خطوط چی می گذره؟ من میخوام درباره اینا صحبت کنم. مردم دیگه بُریدن. خونه زندگی و داراییاشون، که یه عمر براش زحمت کشیدن، همه داره از دست می ره. نیروهای توی خطوط تعدادشون خیلی کمه. از خستگی دیگه نای جنگیدن ندارن. تجهیزات و ادوات هم که الحمدللّه وضعش مشخصه . کار به جایی رسیده که بچه های ما رو با گلولۀ مستقیمِ تانک میزنن. شما بگید با ژ ـ سه میشه جلوی تانک ایستاد؟!» ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 7⃣5⃣5⃣ سرهنگ گفت: «تو از کجا می دونی وضع خطوط چه جوریه؟!» گفتم: «خودم رفتم دیدم.» گفت: «رفتی جنگیدی؟!» گفتم: «نه. نجنگیدم. آب و غذا بردم. مهمات بردم. برای مداوای مجروحا رفتم. من امدادگرم. پدرم از خطوط درگیری برام گفته بود.» دیگه طاقت نیاوردم. اسم بابا که به زبانم آمد، اشک هایم سرازیر شدند. با گریه ادامه دادم: «پدر من نظامی نبود. اما پنج روز مردونه جلوی دشمن ایستاد و تا لحظه ای که شهید شد، عقب نشینی نکرد. برادرم هم از بیمارستان تهران فرار کرد اومد اینجا دو روز جنگید. اونم شهید شد.» چادرم را زیر بغلم زدم. دست هایم را جلو آوردم و گفتم: «با همین دستای خودم اونا رو دفن کردم. حالا من و خواهرم موندیم، مثل بقیه، توی دفن شهدا، تو درمان مجروحان یا هر کاری که از دستمون بیاد کمک می کنیم. اما من میبینم نیروها و سربازا توی خیابونا سرگردونن. هیچ کاری نمی کنن. چرا اینا رو سروسامون نمی دید؟ چرا مسلحشون نمی کنید؟ اینا منتظر دستورن. خب دستور بدید برن بجنگن. من با یه عده شون صحبت کردم. میگن بعضی از فرمانده ها فرار کردن. ما چه جوری و برای چی بجنگیم؟ آقایون خیلی از ماها می دونیم کسی که الان رئیس جمهور اسم گرفته، خائنه. بنی صدر و خیلی از کلّه گنده های دور و برش خائنن. شماها که موندید کاری بکنید. شماها فرمانده اید. ما که دستمون به جایی بند نیست. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 8⃣5⃣5⃣ دیگه نمی دونیم چه کاری از دستمون برمی آد که انجام بدیم.» چند بار سرم را بالا آوردم ببینم حرف هایم را گوش میدهند یا نه. می دیدم بیشترِ افراد به علامت تأسف سرشان را تکان می دهند. بعضی انگار خشکشان زده بود. با بُهت و تعجب به من نگاه می کردند و اشک در چشمانشان حلقه زده بود. بعضی هم پچ پچ میکردند. این حرکت باعث قوت قلبم می شد. گفتم: «الان روزهاست ما منتظر لشکر قوچانیم. پس کِی میخواد برسه؟ هی به نیروهای خطوط وعده میدن نیروی کمکی از راه میرسه، پس کو؟ اگه نیرویی در کار نیست، لااقل به ما زنا اسلحه بدید بریم از خونه و کاشانه مون دفاع کنیم.» یکی از دو ارتشی که روی نقشه ای خم بودند و چیزی می نوشتند، سر بلند کرد و پرسید: «مگه خانوما تو شهر موندن؟» گفتم: «بله که موندن. یکی ـ دو تا هم نیستن. اونا هر کاری از دستشون برمیآد انجام میدن. من مطمئنم اگه اسلحه دستشون بیفته، از خط رفتن اِبایی ندارن.» چندتایی صدایشان درآمد: «اَحسَنت! اَحسَنت!» از این حرف حرصم درآمد. حس کردم سرِ بچه شیره می مالند. گفتم: «من اومدم اینجا این حرفا رو به شما بگم که به رده های بالاترِتون انتقال بدید. حرف ما که خریدار نداره. کسی ما رو نمیشناسنه. ولی همه روی شما، به عنوان فرمانده، حساب میکنن.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 9⃣5⃣5⃣ با اینکه کلی حرف برای گفتن داشتم، ولی ملاحظه کردم و دیگر ساکت شدم. همان سرهنگ پیر، بعد از سکوتِ من، گفت: «وجود شما خواهرا باعث دلگرمی ماست. خیلی از کارایی که شما انجام میدید، در صورتِ نبودنتون، روی زمین می موند.» یکی دیگر گفت: «خدا پدرتون رو رحمت کنه. واقعاً آفرین.» سرهنگ ادامه داد: «دخترم، با وجود سن و سال کمِت خیلی شجاعی، خیلی خوب حرف می زنی. خوب تحلیل کردی. ولی باید بدونی هر جایی نمیشه هر حرفی رو گفت. ما خودمون خیلی از مسائل رو می دونیم، ولی امروز شرایط، شرایط خوبی نیست. نمی شه بی مهابا با همه حرف زد. شما باید توی صحبتات بیشتر مراعات بکنی. حالا ما اینجا نامحرم نداریم، ولی جاهای دیگه ممکنه این حرفا برات دردسر درست کنه.» گفتم: «من حرفایی که زدم ناحق نبود. چیزایی رو که می بینم، میگم. دروغ به هم نمی بافم.» گفت: «میدونم حرفات دروغ نیست، اما صلاح هم نیست همه چیز گفته بشه. ما باید وحدتمون رو حفظ کنیم. این حرفا باعث تفرقه و نفاق میشه.» گفتم: «یعنی خیانتا رو ببینیم و چشمامون رو ببندیم؟ خود خیانت باعث تفرقه نیست؟ اینکه بدتره.» او باز هم اصرار داشت مرا مجاب کند هر جایی از خیانت بنی صدر حرف نزنم. ولی من روی این نکته تأکید داشتم و گفتم: «حتی اگه تیربارونم کنن، باز هم سر حرفم هستم که بنی صدر خائنه. اون نمی ذاره ارتش از خرمشهر دفاع کنه. ما کور نیستیم، داریم می بینیم ارتشیا چطور دارن به این مملکت خدمت می کنن. ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم