دیدار تو
کشتزار نور است
آهویى بی قرار
که از لب تشنه اش
آفتابِ سحر فرو می ریزد،
دیدارت سکوت است
آبشار پرندگانى که
راه سپیده را
می جویند...
شهید علیرضا نوری🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔸 کلام شهید
مردم هر وقت کارتون جایی گیر کرد، امامزمانتون رو صدا کنید یا خودش میاد، یا یکی رو میفرسته که کارتون رو راه بندازه.
🌷 شهید محمدرضا تورجیزاده🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #نیمه_ی_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید #ناصر_کاظمی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #نیمه_ی_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید #ناصر_کاظمی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه
قسمتهای ۳۶ تا ۴۰ کتاب پر از احساس نیمهی پنهان ماه
( شهید ناصر کاظمی)
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمهی_پنهان_ماه
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 1⃣4⃣
هیچ وقت ناصر را با لباس سپاه ندیده بودم، عوض شده بود، کمی هم لاغر. خوب نگاهش کردم، خودش بود. باورم نمیشد. فکر میکردم که دیگر نمیبینمش. ناصر هم ماتش برده بود. نمیدانست چرا من اینطوری شدم. انگار این یک ماه را منتظر خبری بودم. بیتاب شده بودم ولی بعد از آن روز آرام شدم. دیگر بیتابی نمیکردم، سپردمش به خدا، راحت شدم. ناصر نیامده بود مرخصی، برای سمینار آمده بود. میخواستند اساسنامهی سپاه را بنویسند. صبح زود میرفت تا عصر، بعضی وقتها هم تا شب طول میکشید. مادر برای آمدن ناصر گوسفند گرفته بود که زیر پایش قربانی کنند. چهار شب برای ما شام پخت و منتظرمان ماند ولی ناصر نتوانست بیاید. دو سه شب اول را به مادر خبر دادم که ناصر خیلی کار دارد و نمیتواند بیاید، شب چهارم ناصر به پدرش خبر داده بود که به منیژه بگید امشب میخواییم اساسنامه رو ببریم مجلس، از اونجا هم بریم قم شاید تا صبح نتونم بیام. به مادرش خبر بده که امشب هم نمیتونیم بریم.
دیگر دلم طاقت نیاورد. به پدرشوهرم گفتم:
« زشته بعد از سه شب باز بگم نمیآییم، ناصر که اومد بگید منیژه رفت خونهی مامانش. »
آن شب ناصر هم دلش طاقت نیاورده بود. از وسط راه برگشته بود، کارها را به دوستهایش سپرده بود و ساعت دوازده شب آمده بود خانه، ولی رویش نشده بود آن موقع شب بیاید دنبالم، فردای آن زود بعد از نماز صبح آمد خانهی پدرم. پنج صبح بود صدای زنگ درآمد، مادر از جایش بلند شد گفت:
« کیه این وقت صبح؟ »
خندیدم، بلند گفتم:
« حتما رفتگره که این قدر سحرخیزه. »
وقتی ناصر آمد تو گفت:
« حقم بود، کسی که این موقع صبح بیاد مهمونی بهتر از این بهش نمیگن. »
همان موقع فرستادند دنبال قصاب. گوسفند را سر بریدند، ناصر هشت روز تهران ماند که پنج روزش سمینار بود. مادر میگفت:
« فامیل کلی برنامه ریزی کردن که ناصر بیاد بیان خونتون بازدید. »
ناصر گفت:
« منیژه این چند وقته خیلی اذیت شده، خسته است. میخوام ببرمش سفر. »
یک روز رفتیم قم، فردایش هم نیمهی شعبان بود رفتیم شمال.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمهی_پنهان_ماه
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 2⃣4⃣
خیلی سفر را دوست داشت هر بار که میآمد تهران با آن همه کار و سمینار و جلسه، حتی برای یکی دو روز هم که شده منیژه را میبرد سفر. میگفت:
« منیژه اومدم که خستگی این چند وقت از تنت در بیاد، دلم میخواد یه کمی استراحت کنی، به خودت برسی. »
منیژه هم کیف میکرد. مردهایی که همیشه کنار خانوادههاشان بودند، این قدر به فکر این چیزها نبودند، ناصر با این همه دوری و کار و مشغله به فکر همه چیز بود. وقتی میآمد کاری میکرد که تلافی همه چیز در بیاید. همینها موقع خداحافظی دل کندن را سختتر میکرد.
شمال که رفتیم نگذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم. همیشه توی مسافرتهای دو نفری همینطور بود. خستگی از توی چشمهای قرمزش خیلی توی ذوق میزد ولی یک لحظه نمینشست. فقط کافی بود لب تر کنم و چیزی بخواهم، از زیر زمین هم که شده بود برایم تهیه میکرد. روز آخر که برمیگشتیم، از شهر بیرون آمده بودیم، توی جاده بی اختیار همینطور که چشمم به درختهای این طرف و آن طرف جاده بود، گفتم:
« وای چقدر تشنمه. »
همان جا رمز کرد، دور زد و برگشت. گفتم:
« چه کار میکنی؟ »
گفت:
« مگه نگفتی تشنمه؟ نمی تونم خانومم رو با تشنگی از شهر بیرون ببرم. »
دوباره برگشت توی شهر، آن قدر گشت تا یک آب میوهفروشی پیدا کرد، آب میوه و بستنی خرید، گفت:
« حالا دیگه میتونیم بریم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمهی_پنهان_ماه
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 3⃣4⃣
یک روز با هم رفتیم خرید. از جلوی یک پارچهفروشی رد شدیم که یک پارچهی خیلی قشنگ گذاشته بود پشت ویترینش. خب من خیاط بودم، جنسها را خوب تشخیص میدادم. بیشتر خانمها جلوی طلافروشیها میایستند، من جلوی پارچه فروشیها. ناصر رد شد. من چند لحظه صبر کردم جلوی مغازه که پارچه را خوب نگاه کنم. اول فکر کردم متری دویست و پنجاه تومان است بعد که بیشتر دقت کردم دیدم نوشته دو هزار و پانصد. ناصر که دید برگشت، گفت:
« چی شده منیژه؟ چیزی دیدی؟ »
گفتم:
« نه، هیچی. »
گفت:
« الکی نگو، چیزی چشمت رو گرفته؟ »
هرچه گفتم نه، باورش نشد گفت:
« باید بگی چی دیدی؟ »
گفتم:
« این پارچه را ببین، خیلی لطیفه، چیز خیلی تکییه. اول فکر کردم متری دویست و پنجاه تومنه، واستادم، دیدم متری در هزار و پانصد تومنه، بریم دیگه. »
گفت:
« بریم بخریم. »
گفتم:
« مگه نمیبینی چه قدر گرونه؟ »
گفت:
« باشه وقتی تو پسندیدی دیگه مهم نیست چه قدر گرونه. »
گفتم:
« ناصر الآن حقوق تو دوهزار و چهارصد تومنه، من هیچ وقت این کار رو نمیکنم. »
یک ربع تمام جلوی مغازه اصرار کرد، از ته دل اصرار میکرد، قبول نکردم.
آن روزها اوج عملیاتها بود. ناصر دیر به دیر میآمد خانه . وقتی هم میآمد، زیاد نمیماند؛ یا جلسه بود یا سمینار. منیژه دلش میخواست هر وقت ناصر می آید آن قدر مرتب و آراسته باشد که حسابی توی ذهنش بماند. با هزار تومان کلی پارچهی رنگ روشن خرید. با همانها ده تا لباس شیک دوخت، از یکی برای آن یکی مغزی میدوخت یا لبهی جیب میزد، برای دامنها حاشیه کار میکرد. هربار که ناصر میآمد، یکی را میپوشید. خیلی وقتها ناصر سرزده می آمد ولی او آماده بود. انگار یکی به دلش میانداخت. توی این زندگی کوتاه هیچوقت پیش نیامد یک لباس را دوبار بپوشد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمهی_پنهان_ماه
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 4⃣4⃣
چند وقت بعد عملیات آزادسازی سد بوکان بود. ناصر باید سریع برمیگشت. او که رفت، پسرعمویم توی جبهه شهید شد، شانزده سالش بود، بسیجی بود. سرگرم تشییع جنازه و مراسم بودم ولی انگار این دفعه تمام آن دلهره و نگرانیهایم ریخته بود، خیلی آرامش داشتم، همان طور تنها میماندم خانه. خرداد بود و امتحانهای بچهها شروع شده بود. درگیر کارهای مدرسه بودم، دوازده سیزده خرداد ناصر خبر داد که میآید تهران. ده خرداد تولدش بود، برایش یک کیف پول چرم گرفتم یک یادداشت هم گذاشتم تویش. نوشتم:
« كل مولود يولد على الفطره؛ ان شاءالله خدا فطرتهای ما را در راه خودش قرار بده. »
خیلی دوست داشت خودم برایش لباس بدوزم، چند متر پارچه ی پیراهنی گرفتم، خاکی رنگ بود. برایش بریدم، مدل پیراهنهای چینی از آنهایی که سرشانه داشت، میدانستم دوست دارد، یک شلوار هم برایش دوختم ولی اینها را مثل کادوی تولد بهش ندادم. این بار هم برای سمینار آمده بود. میگفت:
« تهران که هستی به بهانه ی سمینار و جلسه چند روز میام بهت سر میزنم ولی اگه بیای غرب، تا عملیات و پاکسازیها تموم نشه، یه شب هم نمیتونم بیام ببینمت. »
توی همان چند روز که آمده بود، ما کلی مهمان داشتیم. هر وقت که ناصر میآمد فامیلها میآمدند برای تبریک عروسی و دید و بازدید. ناصر مهمانی دادن را خیلی دوست داشت. عادت داشت هر وقت بیرون میرفت با خودش مهمان میآورد. میرفت به پدرش سر بزند برای ناهار میآوردش، میرفت خانهشان اگر کسی آمده بود میآوردش خانهی ما که با هم باشیم. یک شب کلی از فامیلها قرار بود شام بیایند خانهی ما، من هم غذا را آماده کردم با هم رفتیم میوه و شیرینی و چندتا خرده ریز دیگر خریدیم. ناصر یک هندوانهی بزرگ هم برداشت گفت:
« لازم میشه. »
مهمانها آمدند، شام را خوردیم و میوه را آوردم ولی هندوانه را نبریدم ترسیدم به همه نرسد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمهی_پنهان_ماه
#شهیدناصرکاظمی 🕊
قسمت 5⃣4⃣
آخر شب بود که پدر ناصر آمد گفت:
« ناصر دوستات اومدن. »
قبل از ازدواج هر وقت تهران سمینار بود و ناصر میآمد تهران دوستهایش که شهرستانی بودند و جایی نداشتند میآمدند منزل آنها تا سمینار تمام شود و با هم برگردند. آن شب هم آمده بودند خانهی پدر شوهرم، نمیدانستند ما مستقل شدهایم. او هم همهشان را آورد خانهی ما. ناصر تا دید، درِ بین دو اتاق را بست و بردشان اتاق عقبی. یکییکی میآمدند بالا. شِرِق شِرِق اسلحههاشان را میگذاشتند توی راهرو، پوتینهایشان را درمیآوردند میرفتند تو. سایهشان از پشت شیشهی اتاق معلوم بود؛ ده پانزدهتایی میشدند، تا جابهجا بشوند و چایی بخوردند، از ناصر پرسیدم:
« شام خوردن؟ »
گفت:
« نمیدونم، میخوان خورده باشن یا نخورده باشن. این موقع شب که خونهی کسی شام پیدا نمیشه. »
گفتم:
« این جوری که زشته، برو بپرس، من یه کاریش میکنم. »
گفت:
« نمیخواد خودت رو نگران کنی. »
یک چاقو برداشت و هندوانه را برید و با شیرینی برایشان برد. آن شب را با هندوانه و شیرینی سیرشان کرد. صبح زود پنج پنج و نیم صبح بود نمازشان را که خواندند ناصر آمد یک ظرف بزرگ برداشت گفت:
« شام که به شون ندادیم لااقل برم برای صبحونه شون کله پاچه بگیرم. »
صبحانه را که خوردند همان کلهی سحر رفتند، ناصر هم باهاشان رفت.
یکی از همین روزهایی که قرار بود بیاید، رفتم خرید و هرچی به ذهنم میرسید دوست دارد، خریدم. آمدم خانه، چند جور غذا پختم، خانه را مرتب کردم. نزدیکهای ظهر که آمد چندتا از دوستهایش را هم آورده بود. رفتند توی اتاق پشتی تا غذایشان را بخورند. رفتم اتاق بغلی دراز بکشم خیلی خسته شده بودم خوابم برد
بیدار که شدم دیدم ناصر زیر سرم بالش گذاشته، رویم پتو انداخته. گفتم:
« چرا صدام نکردی این همه وقت؟ »
گفت:
« میخواستم خوابیدنت رو ببینم این چند وقته کلی ارزو کشیدم که تو یه کمی توی روز بخوابی من نگاهت کنم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرمe
صلوات بر امام محمدتقی(عليه السلام)⇧
مؤمن به سه چیز محتاج است: ۱- توفيق الهى، كه كارها را بخوبى به پيش ببرد. ۲ـ واعظ درونى كه هرلحظه او را پند و انذار دهد. ۳ـ پذيرش نصحيت كسى كه او را پند مى دهد.
『 #امام_جواد عليه السلام 』
📚 تحف العقول، ص ۷۲۶
🏴شهادت امام جواد(ع) تسلیت باد🏴
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم