eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد اباذری جلسه هفتم.mp3
6.41M
🔊 #صوت_مهدوی ( #پادکست) 📝 #امام_مهدی_در_قرآن 👤استاد #اباذری ؛ قسمت ٧ 📌 غیبتِ یوسفِ زهرا، نتیجه ی غفلت ماست #سلسله_مباحث_مهدویت @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هدایت شده از افتخارات جمهوری اسلامی
سلام رفقاے جاݧ 🌸🍃 ان شاءالله کہ حالتوݧ خوب باشه ما دوباره اومدیم 📨 با خبرها و پیشنهاداے نیمه شعبان با ی پیشنهاد جذاب باما همراه بودین ، مبنی بر اینکه یک سری بسته های فرهنگی همراه با هدیه های کوچیک تهیه بشه تا از طرف امام زمان ارواحنا فداه بین افراد بد حجاب و کم حجاب توزیع بشه. که با یاری خدا و نگاه ویژه اقا با استقبال بچه های خوش ذوق و دغدغه مند رو به رو شد و در بعضی از شهر های کشور اجراشد🌈😍 یه پیشنهاد جدید ،جذاب و ویژه داره که میتونیم به مناسبت شبهای قدر اجرایی کنیم ان شاءالله 💫 اینبار قصد داریم بسته های فرهنگیمون مزین به کتابها وکتابچه های 📚📗 تاثیر گذار و زیبا باشه🌱 که حتی اگر یک نفر اون رو بخونه ان شاءالله که اتفاقای قشنگ و ناب براش بیوفته😌 به این صورت که یک کتاب یا کتابچه رو به همراه نوشته های حاوی 👈هدیه از طرف خدا👉 به دوستای بد حجاب و کم حجابمون تقدیم میکنیم😍، تا ان شاءالله شاید وسیله ای باشیم برای برگشت یکي به آغوش خدا... 🤔چون کار فرهنگی وقتی کامل وتاثیر گذار میشه که در کنار گل ها و هدیه های زیبا، فرهنگ اسلامی منتقل بشه اینطوری این تاثیر عمیق و طولانی مدت میشه.🌸🌹🍃 ❇️البته لازم نیست تعداد کتابها زیاد باشه هاااا،هر کدوم از شما رفقاے جاݧ🌹 به اندازه نذری که داره میتونه همون تعداد کتاب رو از طرف خدا هدیه بده☺️ از یکی گرفته تا هشتاد میلیون😜 خلاصه کہ حاجاتتونم براورده به خیر😌 پیشنهاد های ما به شما 👇👇 ✅کتاب رهایی از رنج ها سید محمد باقر حسینی ✅«یادت باشد» زندگینامه شهید سیاهکالی ✅« او را» اثر خانم افشار راستےرفقا پیشنهاد میکنیم اگہ خودتون هم اینا رو نخوندین ومنتظر یہ اتفاق جذاب توی زندگیتون هستین بجنبین همه اینا رو بخونین که الان هم دیر شده😉 『اینم مخصوص ما ڪہ محتواهاے پیشنهادی پویش حجاب فاطمے مخصوص این حرکت و 😍 دراین کانال قرار میگیره و به راحتے میتونید از این محتواها براے این حرکت قشنگ استفاده کنید』✅👇👇👇 📲|| @nimeshaebanfatmi منتظر پیشنهادات،بازخوردها وعکس های شما هستیم...👇👇👇 📮|| @hemayat_puyesh نذر فرهنگی تون قبول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سحر شانزدهم... ✍ رمضان، به پیچ نهایی اش، نزدیک می شود.... و لحظه های قدر از راه می رسند... شب های قدر، فرصت میوه چینی اند... و ما... برداشت می کنیم، همه آنچه را که یکسال در زمین قلبمان، کاشته ايم، ... ❄️عمر یکساله ام را که برانداز میکنم، هیییچ نقطه ی روشنی، برای دریافت کرامتت نمی بینم... اما... مهربانی یکساله تو را، که مرور می کنم..؛ دلم به لیلةالقدر این رمضان نیز، قرص می شود... ❣سالهاست که رسم میان من و تو، همین بوده است... ؛ من... یکسال...را خراب کرده ام... و تو....سال بعد... را به نیکوترین تقدیر، نوشته ای... چه رازی است میان تو و اسم "رحمانت".. که از هر چه بگذری، مهر پاشیدن بر بندگانت را، رها نمی کنی...؟ ❄️سیاه دل تر از همیشه... و شکسته تر از هر سال... چشم براه لیلةالقدرت نشسته ام.... اما...یقین دارم... ؛ که سهم عظیمی از "ع ش ق" را برایم، کنار گذاشته ای... ❄️من، بی تو، تمام می شوم...؛ دلبرم.... دفتر تقدیرم را، از هر چه خالی می کنی، خیالی نیست.... اما.... تقدیر مرا، از لمس وجودت...خالی مکن... من...بدون تو.... یعنی...؛ تماااام تو..تنها ثروت قابل شمارش منی...خدا و من... به انتظار سهم بیشتری از تو، گوشه سفره رمضانت را، رها نکرده ام.... ❣رحمان...مگر جز مهر ... می داند...؟ لیلةالقدر مرا، به طوفانی از مهرت...تکان بده.... یا رحمان....یا رحمان... یا رحمان سید پیمان موسوی طباطبایی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان واقعی و بسیار زیبای #یک_فنجان_چای_با_خدا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣2⃣ که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده. که اینها رسمشان سر بریدن است. که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمی شوی. که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم. چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده.. من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان.. راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟ با تمام دلبری هایش؟؟ و او با بغضی خفه، زل زده به جریان آب از هانیه گفت.. از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت.. از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش خونخواری هرزه میماند یا مانند آن دختر آلمانی از شرم کودکِ مفقودالپدرش، در هم آغوشیِ ایدز، جان تسلیم میکرد. قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمانم با آهی بی نهایت گفت : سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم.. و من ماندم خیره و شنیدم " همه چی درست میشه.." و ای کاش راست میگفت ... عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم.. یعنی نمی خواستم که بشنوم. مگر می شد که دانیال را دفن کنم، آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟ عثمان اشتباه میکرد.. دانیال من، هرگز یک جانی نبود و نمی شد.. او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود.. دستی که نوازش کردن از آدابش باشد، چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر.. محال است.... ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣2⃣ پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطر آغوشِ برادر.. چند روزی با خودم فکر کردم. شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.. اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن.. ولی هر چه میگشتم، دلیلی وجود نداشت محض دروغ و اجیر شدن.. باید دل به دریا میزدم .. دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود.. اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود.. اما این پیش فرض نگرانترم میکرد. اگر به این گروه ملحق نشده، پس کجاست؟؟ چه بلایی سرش آمده؟؟ نکند که …. چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛ کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر.. و بیچاره مادر.. که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود ، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش؛ که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش، دانه های تسبیح را ورق میزد.. و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نفهمید.. شاید هم اصلا، هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛ عدم علاقه به جگرگوشه ها بود.. نمیدانم، اما هر چه که بود، یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد.. تصمیمم را گرفتم. و هر روز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش، خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم. هر کجا که پیدایشان می شد، من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما، محضِ پهن کردن تور و صید برادر. هر روز متحیرتر از روز قبل می شدم.. خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود.. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣2⃣ دروغ هایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری.. چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد. روزانه در نقاط مختلف شهر، کشور و شاید هم جهان ؛ افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش می پرداختند. تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع می شد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم می شد . و این وسط من بودم و سوالی بزرگ.. که اسلام علیه اسلام؟؟؟ مسلمانان دیوانه بودند.. و خدایشان هم.. از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان، گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه، کانادا، آمریکا، آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی است. که تماما با کمک خودِ دولتها انجام می شد. و باز چرایی بزرگ؟؟؟ در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان، به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام می کرد ... بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند.. و این خوبی و توجه بیش از حد، او را ترسوتر جلوه میداد.. اما در این بین فقط دانیال مهمترین اهم زندگی ام بود.. و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم.. به شدت پیگیر بودم.. چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم.. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 4⃣2⃣ مدام در سخنرانی هایشان شرکت می کردم ( مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله .. از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان.. برقرار حکومت واحد اسلامی) مگر عقاید دیگر، حق زندگی نداشتند؟؟ یعنی همه باید مسلمان، آنهم به سبک داعشی باشند؟؟ و برشورهایشان را میخواندم.. ( زندگی راحت برای زنان.. استفاده از تخصص و دانش .. داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش.. پرداخت حقوق.. داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال.. آب و برق و داروی رایگان.. امنیت و آسایش.. ) همه همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش.. چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت.. این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟ در ظاهر همه چیز عالی بود.. بهترین امکانات، و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه، آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود.. مذهب، مضحکترین واژه.. با این حال، بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید.. همه چیز، بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود. اما در برابر، تنها انگیزه ی نفس کشیدنم، مهم نبود.. باید بیشتر میفهمیدم.. مبارزه با چه؟؟؟ اسم شیعه را سرچ کردم.. فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت، آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا.. خون و خون و خون.. بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند.. یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟ یعنی این بریدگی های ، در بدن پدرو مادر من هم بود؟؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد.. درد و خون ریزی، محض همدردی با مردی در هزار چهارصد سال پیش؟؟ انگار فراموش کردم که مادر یک مسلمان ترسوست.. در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند.. در مقابل، شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند.. عجب دینی ست، اسلام… هر چه بیشتر تحقیق میکردم، به اسلامی وحشی تر میرسیدم.. درداااا…. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 5⃣2⃣ چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم.. وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛ مردی با این نام را از یاد برده بودم.. روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم.. و هرروز دندان تیزتر میکردم برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود. آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزد که کسی را در نزدیکم حس کردم ... در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف.. چند قدم بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد کسی، بی هوا مرا به سمت خودش بکشد. پس عصبی و تقریبا ترسید به عقب برگشتم. عثمان بود. برزخ و خشمگین (میخوام باهات حرف بزنم). و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را ( نمیام.. برو پی کارت..) و او متفاوتتر (کار مهمی دارم.. بچه بازی رو بذار کنار) با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم.. چند ثانیه بعد دستی محکم بازوی را فشرد و متوقفم کرد ( خبرای جدید از دانیال دارم.. میل خودته.. بای) رفت و من منجمد شدم. عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی. با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم.. (عثمان.. صبر کن..) درست روبه رویش نشسته بودم، روی یکی از میزها در محل کارش. سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد. استرس، مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک، تحویلم میداد.. لب باز کرد اما هیستریک :میفهمی داری چیکار می کنی؟ ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣2⃣ وقتی جواب تماسهام و ندادی، فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره.. چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون، زنگ درتون زدم.. هربار مادرت گفت نیستی.. نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت.. میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری.. اما اشتباهه.. بفهم.. اشتباهه.. چرا ادای کورا رو درمیاری؟؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟؟؟ کدوم برادر؟؟ منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟؟؟ داد زدم : خفه شو..توئه عوضی حق نداری راجبه دانیال اینطوری حرف بزنی... و بلند شدم.. به صدایی محکم جواب داد : بتمرگ سرجات.. این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود. خیره نگاهش کردم.. و او قاطع اما به نرمی گفت: فردا یه مهمون داری.. از ترکیه میاد.. خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره.. فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش.. بعد هر گوری خواستی برو.. داعش… النصره .. طالبان.. جیش العدل.. میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی.. البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار.. راستی یه نصیحت، وقتی مبارز شدی، هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن.. ⏪ ادامه دارد... نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست 🔹این داستان کاملا واقعی است. ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم