السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)
شروع صبح و تعجیل در فرج امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) باصلوات برمحمدوآل محمد(صلیاللهعلیهوآله)
اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــدٍ وآلِ مُحَمَّدوَعَجِّل فرجهم
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#اربابمهربونم♥️
شـکست خــوردم و از زنــدگی جـواب شـدم
امیـد آخـر این روزهـا فقــط حــرم است...
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گر چه بر پیکرمان
زخم زیاد است ولی
ما چو نخلیم که تا
سر نرود جان ندهیم...
شهید محمد پناهی🌷
صبـحتون شهـدایـی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📎 کلام شهید
ما یک واقعیتی داریم که این است ما لشکر امام زمان (عج) هستیم، قدرت بی همتا و این قدرت برگرفته از قدرت خداوند و این افتخار جاودانه همیشه تاریخ خواهد بود چیزی از این بالاتر نیست.
🌷شهید #احمد_کاظمی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده به روایت ه
قسمتهای ۳۱ تا ۳۵ کتاب زیبای اسم تو مصطفاست
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 6⃣3⃣
- « آقامصطفی من رو رسوند. »
برگشت طرف آشپزخانه.
۔ « کاری هست انجام بدم مامان؟ »
_ « کار؟ دیدی سراغش رو بگیر. می بینی که دست تنهایی همه رو انجام دادم. »
- « ببخشید! »
گفتم و رفتم طرف روشویی آبی به صورتم زدم. گونه هایم شده بود گل آتش. چپیدم داخل اتاقم.
باران دوباره شروع به باریدن کرده. آسمان سُربی شده و از آن یک گل افتاب هم خبری نیست. باید راهی شوم طرف خانه، اما از تو دل کندن مثل جون کندنه! کمی دیگر خاطراتم را برای نویسنده ضبط کنم و بعد راهی شوم.
بنا نبود زمان عقدمان خیلی طول بکشد. از اول گفته بودم دوست ندارم. قرار بود فقط دو سه ماه عقدکرده بمانیم، چون این فاصلهی زمانی برای شناختمان خوب بود، هم شناخت خودمان و هم خانوادههایمان. از جمله مواردی که در خانوادهی شما دیدم و سخت برایش خدا را شکر کردم، اینهاست که می گویم:
پایبندی افراد خانواده تان به نماز اول وقت، طوری که اگر آنجا بودم تا صدای اذان بلند میشد، می دیدم همه به دنبال وضوگرفتن و پهن کردن سجاده اند و دیگر این که هیچ کدام به دنبال خرافات نبودید.
در زمان عقد قرار شد سفری دسته جمعی به مشهد برویم. چشمم به گنبد و بارگاه آقا که افتاد برای خوشبختی مان دعا کردم. در هتلی نزدیک حرم دو تا اتاق گرفتیم. چه لحظات وساعات خوشی داشتیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 7⃣3⃣
یک بار که خانواده ات رفته بودند حرم، گفتی:
« می خوای بریم دزدی؟! »
- « دزدی؟ »
+ « آره از یخچال مامانم اینا! »
- « زشته آقامصطفى. »
+ « یه کاری می کنم خوشگل بشه! »
مرا بردی اتاقشان. هرچه خوراکی در یخچال بود ریختی داخل کیسه و آوردی اتاقمان چیدی در یخچال.
- « وای آقامصطفی آبرومون میره! »
خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه:
+ « بشین و تماشا کن! »
مادرت که آمد صدایت زد:
« مصطفی تو اومدی سر یخچال ما؟ »
خندیدی.
+ « من و این کارا؟! »
_ « از دماغت که دراز شده معلومه! »
برخنده:
« بزرگی پیشه کن، بخشندگی کن، مامان جون! »
مادرت رفت و با دوربین برگشت:
« وایسین جلوی یخچال، البته که درش رو هم باز می کنین! باید مدرک جرمتون معلوم باشه! »
عکس من و تو و غنیمتهای کش رفته تا مدتی سوژه خنده بود. مادرت که رفت، پرسیدی:
« چی میخوری عزیز، چای یا نسکافه؟ البته شکلات خارجی و کیک کشمشی هم داریم. »
رستوران، طبقه همکف بود و برای صبحانه باید میرفتیم پایین. سر میز مشت مشت خوراکی برمیداشتی، مادرت لپش را میکَند:
« نکن مصطفی زشته! »
میخندیدی:
« زشت کدومه مامان جون ځب بذار بگن بار اولشه که میاد هتل! »
از خوراکی هایت می گذاشتی در بشقابهایمان:
« بیایین اینم سهم شما تک خوری بلد نیستم. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 8⃣3⃣
پدرت یک ماشین ون اجاره کرده بود. راننده هرجا که می خواستیم ما را می برد: طرقبه، شاندیز، خواجه ربیع، خواجه مراد، آرامگاه فردوسی و از همه مهم تر حرم.
روزی که همگی رفتیم بازار، پرسیدی:
« چی برات بخرم؟ »
- « کیف و کفش. »
چون سایز پایم ۳۶ بود، کفش سخت گیر میآمد. کلی گشتیم. پدرت گفت:
« مغازه ای نمونده که نگشته باشیم! »
گفتی:
« خب سیندرلا رو گرفتیم دیگه! »
حلقه ام کمی گشاد شده بود. مرا بردی طبقه دوم بازار رضا جایی که حکاکی می کردند. حلقه را دادی که برایم تنگ کنند. بعد رفتیم ساندویچ فروشی. آکواریوم بزرگی کنار دیوار بود با یک عالمه ماهی های رنگارنگ. محوشان شده بودم و محو صندوقچه جواهراتی که ته آب بود و درش آرام باز و بسته می شد و فرشته ای که به بال های بلورینش تکیه کرده بود. گفتم:
« وای چه قشنگه! »
گفتی:
« وقتی عروسی کردیم و رفتیم سرخونه و زندگیمون، یکی برات میخرم. »
به قولت وفاکردی و دو روز پیش از آنکه برای آخرین بار بروی سوریه، برایم یک آکواریوم بزرگ خریدی پر از ماهی. ماهیهایی که مدام می گفتند آب و من نمیدانستم بی تو چگونه به آنها رسیدگی کنم و هنوز هم...
باران شدت گرفته، برای امروز بس است، باید برگردم خانه. همراهی ام کن آقا مصطفی! دلم تنگه!
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 9⃣3⃣
امروز دیگر سر مزارت نیامدم. هوا سرد است و از همین جا در خانه، کنار پنجره نشسته ام و در حال ضبط خاطراتمان هستم. درست شبیه پروانه ای که شکارش کنی و بعد از چند لحظه گرده هایی از بال او بر سر انگشتانت بماند و پروانه ای نیمه جان جلوی چشمانت...
برای اینکه سر خانه خودمان برویم، باید جایی را اجاره می کردیم. در خارج از شهرک پاسداران، طبقه سوم آپارتمانی نوساز را اجاره کردی که یک خوابه بود. پنج میلیون رهن به اضافه پانزده هزار تومان اجاره. پول دادن برای اجاره سخت بود، اما توكل بالایی داشتی مثل داداش سجادم. مدام میگفتی: « درست میشه! »
مانده بودم چطور درست می شود! اما بعد از مراسم عروسی وقتی هدیه ها را باز میکردیم و پول ها را می شمردیم گفتی:
« دیدی حالا؟ خدا خودش کارسازه! »
آپارتمان، لوله کشی گاز داشت، اما وصل نبود و سرویس بهداشتی هم در راه پله بود. طبق قراری که داشتیم باید سرویس چوب را تو می گرفتی، اما گفتی:
« روم نمیشه به پدرم بگم مبل روتو بگیر. بهتره از پول نقدی که از سر عقد برامون مونده بگیریم! »
پول نقد ما صدهزار تومان بود، در حالی که در شهریار ساده ترین مبل دویست هزار تومان بود. با بابام رفتیم یافت آباد. آنجا هم سرویس مبل ها بالای دویست سیصدهزار تومان قیمت داشت. هال ما دو تا فرش دوازده متری می خورد و ما یک شش متری داشتیم و یک دوازده متری. اگر مبل نمیخریدیم باید پول پشتی و فرش میدادیم که گرانتر می شد. رفتیم کوچه پس کوچه های یافت آباد و یک دست مبل کرم چوبی پیدا کردیم که از آن ساده تر و ارزان تر پیدا نمیشد. فروشنده گفت:
« با تخفیف ۱۲۰ هزار تومن. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 0⃣4⃣
گفتی:
« حاجی دانشجویی حساب کن! صد تومن بده خیرش رو ببر! »
روابط عمومیات عالی بود و طوری حرف میزدی که به دل می نشست. فروشنده تخفیف داد:
« چون عروس و دومادین قبول! »
وقت خرید بقیه لوازم هم سعی می کردیم درشت ها را بگیریم و ریزها را حذف کنیم. کت و شلواری که برای شب عروسی انتخاب کرده بودی، نوک مدادی بود و راه راه. به تنت لق می زد. به سجاد گفتم:
« بگو بره عوض کنه. اقلا چارخونه برداره تا کمی درشت تر به نظر بیاد. »
پیراهنت هم یقه آخوندی سفید برداشته بودی. اوایل مرداد بود و کارها داشت ردیف می شد که شبی رنگ پریده آمدی:
« خبرداری؟ دایی حمید فوت کرد! »
- « وای! اون که طوریش نبود. لااله الاالله. »
مامان که شنید گفت:
« برای عروسی تا بعد از چهلم صبر میکنیم. »
گفتم:
« پس تاریخ عروسی را بگذاریم ۱۹ شهریور روز تولدت. چند روز هم مانده به ماه رمضان. »
قبول کردی. دوازده مرداد تولدم بود. آمدی به دیدنم با یک دسته گل و النگوی طلا. غروب فردایش زنگ زدی:
« خوبی عزیز؟ میخوام برم مسجد. نمیای؟ »
حالم خوب نبود. بعد از نماز با یک گلدان پر از گل صورتی آمدی. عادت داشتی دست بزرگتر را ببوسی، اما چون مامان سید بود، تو به حساب سید بودنش به دست بوسیاش می آمدی. گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی:
« مادرجون، اینا رو برای عزیز آوردم تا حالش خوب خوب بشه! »
بعد از عقد بیشتر عزیز صدایم می زدی.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم