هو الشاهد
☑️ قصه ای که الان میخوام براتون بزارم قصه ای نیست که ازخاطره ها و ذهن ها زود فراموش بشه مثل قصه های دیگر.
قصه ایست ازایثارها درفاع مقدس و دیده نشدن درالان👇
📕کتاب "اینک شوکران"
📝نوشته مریم برادران
به روایت فرشته ملکی همسر شهید منوچهر مدق
نوشته هایی است درباره مردانی که زخم های سال های جنگ محملی شد برای نماندنشان
🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷
فرشته لحظه لحظه ی زندگی اش را به یاد دارد
شاید این روزها فراموش کند چند دقیقه ی پیش چه میگفت و یا به کی تلفن زده بود.
اما همه لحظاتی را که با منوچهر گذرانده بود پیش چشم دارد و نسبت به آن احساس غرور میکند
زیاد تعجب نمیکنی که زندگیش بامنوچهر شروع شده و هنوز ادامه دارد وقتی صداقت زندگی و پیوند روحشان را می بینی
و میبینی که عشق چه قصه ها که نمی افریند
فقط وقتی قصه ها در زندگی واقعی تحقق می یابد
حقیقتشان اشکار میشود
حقیقتی تلخ ولی دوست داشتنی.....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 1⃣
🌲🌲ارزو ها
هر چه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت.هر جا میخواست میرفت و هر کار میخواست میکرد. میماند یک ارزو؛
اینکه یک سینی بامیه متری بگذارد روی سرش و ببرد بفروشد.تنها کاری که پدرش مخالف بود فرشته انجام دهد
و او گاهی غرولند میکرد چطور می توانند او را از این لذت محروم کنند؟
اخر یک شب پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت:
" توی خانه به خودمان بفروش. "
حالا دیگر آرزویی نداشت که برآورده نشده باشد.
پدر همیشه هوای مارا داشت.لب تر می کردیم همه چیز آماده بود.
ما چهار تا خواهر بودیم و دوتا برادر
فریبا که سال بعد از من با جمشید، برادر منوچهر ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز.
توی خانه ما برای همه آزادی به یک اندازه بود.
پدرم میگفت:
" هر کاری می خواهید بکنید، بکنید فقط سالم زندگی کنید. "
چهارده-پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن، همان سالهای پنجاه و شش و پنجاه و هفت.
هزار و یک فرقه باب بود و میخواستم ببینم این چیز ها که می شنوم و میبینم یعنی چه!؟
از کتابهای توده ای خوشم نیامد
من با همه وجود خدارا حس میکردم و دوستش داشتم
نمی توانستم باور کنم که نیست، نمی توانستم با قلبم و با خودم بجنگم، گذاشتمشان کنار، دیگر کتابهاشان را نخواندم.
کتابهای مجاهدین از شکنجه هایی که می شدند می نوشتند از این کارشان بدم آمد.
با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم بعد بروم دنبال فرقه ها.
به هوای درس خواندن با دوستان نشستیم، کتابهای دکتر شریعتی را می خواندیم.
کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم، مادرم از چادر خوشش نمی آمد، گفته بودم برای وقتی که با دوستانم میرویم زیارت چادر بدوزد، هر روز چادر را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم و کتاب هایم را میچیدم رویش، از خانه که می آمدم بیرون سرم می کردم تا وقتی بر می گشتم.
آن سالها چادر یک موضع سیاسی بود، خانواده ام از سیاسی شدن خوششان نمی آمد پدر میگفت:
"من ته ماجرا را می بینم،شما شر و شورش را "
"اما من انقلابی شده بودم،می دانستم این رژیم باید برود"
⏪⏪ادامه دارد......✨✨✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 2⃣
🌲🌲انقلابی شده بودم
در پشتی مدرسه مان روبروی دبیرستان پسرانه باز می شد.از آن در با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل می کردیم.سرایدار مدرسه هم کمکمان می کرد.
یادم هست که اولین بار که نوار امام را گوش دادم بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش. امام مثل خودمان بود. لهجه ی امام، کلمات عامیانه و حرف های خودمانیش، می فهمیدم حرف هایش را، به خیال خودم همه این کارها را پنهانی می کردم. مواظب بودم توی خانه لو نروم.
پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی می کند، فرشته با خواهرش فریبا هم مدرسه ای بود.
فریبا می دید صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم می شود و با دوستانش میزنند بیرون. به پدر گفته بود، اما پدر به روی خود نمی آورد، فقط می خواست از تهران دورش کند، بفرستدش اهواز یا اراک، پیش فامیل ها.
فرشته می گفت: " چه بهتر! آدم برود اراک نه که شهر کوچکی است راحت تر به کارهایش می رسد، اهواز هم همین طور.
هر جا می فرستادنش بدتر بود!تازه پدر نمی دانست فرشته چه کارهایی می کند.هر جا خبری بود او حاضر بود، هیچ تظاهراتی را از دست نمی داد، با دوستانش انتظامات می شدند.
حتی نمی دانست که در تظاهرات ۱۶ آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتد.
" ۱۶ آبان گاردی ها جلوی تظاهرات را گرفتندما فرار کردیم چند نفر دنبالمان کردند، چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم می زدند به کمرم.
یک لحظه موتور سواری که از آنجا رد می شد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش، پاهایم می کشید روی زمین، کفشم داشت در می آمد. چند کوچه آنطرف تر نگه داشت.
لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون.
پرسید : " اعلامیه داری؟ "
کلاه سرش بود صورتش را نمیدیدم. گفتم: " آره."
گفت : " عضو کدوم گروهی؟ "
گفتم: "گروه چیه؟اینا اعلامیه امامند. کلاهش را زد بالا. "
_تو اعلامیه امام پخش میکنی؟
بهم بر خورد.مگه من چم بود؟چرا نمی توانستم این کار را بکنم؟
گفت: " وقتی حرف امام رو خودت اثر نداشته، چرا این کار را میکنی؟این وضع است آمدی تظاهرات؟"
و رویش را برگرداند.من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود! خب، آن موقع خیلی بد نبود تازه عرف بود لباسهایم هم نا مرتب بود ،دستش را دراز کرد و اعلامیه ها را خواست، بهش ندادم.گاز موتورش را گرفت و گفت:
" الان میبرم تحویلت میدهم......"
⏪⏪ادامه دارد...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 3⃣
🌲🌲ترسیدم
از ترس اعلامیه ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم گفت:
"برو بخوان هر وقت فهمیدی توی اینها چی نوشته بیا دنبال این کارها"
نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش میخواهد بگوید.گفتم:
"شما که پیرو خط امامید، امام نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه بعد این حرفها را بزنید، من هم چادر داشتم هم روسری، آنها را از سرم کشیدند".
گفت: " راست میگویی؟"
گفتم: " دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستی که من بخواهم بهتون دروغ بگویم؟؟؟ "
اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد.
ولی دنبال موتورش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار میخواهد بکند. با دوسه تا از موتور سوار دیگر رفتند همانجا که من درگیر شده بودم.حساب دو سه تا از مامور ها را رسیدند و شیشه ی ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسری ام را که همانجا افتاده بود برداشت و برگشت.
نمی خواستم بداند که دنبالش آمده ام، دویدم بروم همانجایی که قرار بود منتظر بمانم اما زودتر رسید.
چادر و روسری را داد و گفت:
"باید میفهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند"
اعلامیه ها را گرفت و گفت:
"این راهی که می آیی خطر ناک است ، مواظب خودت باش خانم کوچولو......"
و رفت.
*خانم کوچولو*بعد از آن همه رجز خوانی تازه به او گفته بود "خانم کوچولو"، به دختر ناز پرورده ای که کسی بهش نمی گفت بالای چشمت ابروست.
چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد، نمیدانست چرا ولی از او خوشش آمده بود.در خانه کسی نمی گفت چطور بپوشد، با چه کسی راه برود، چه بخواند و چه ببیند. اما او به خاطر حجابش مواخذه اش کرده بود، حرفهایش تند بود اما به دلش نشسته بود.
⏪ادااامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 4⃣
🌲🌲او که بود؟؟؟
🔸گوشه ی ذهنم مانده بود که او کی بود، منوچهر بود. پسر همسایه مان اما هیچ وقت ندیده بودمش، رفت و آمد خانوادگی داشتیم، اسمش را شنیده بودم، ولی ندیده بودمش. یک بار دیگر هم دیدمش...!
۲۱ بهمن از دانشکده پلیس اسلحه برداشتیم، من سه چهار تا ژ_سه انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دور گردنم. خیابان ها سنگر بندی بود. از پشت بام ها می پریدیم. ده دوازده تا پشت بام را رد کردیم، دم کلانتری شش خیابان گرگان آمدیم توی خیابان.
آنجا هم سنگر زده بودند، هر چه آورده بودیم دادیم، منوچهر آنجا بود....
صورتش را با چفیه بسته بود، فقط چشم هایش پیدا بود.
گفت: "باز هم که تویی.....؟؟!!! "
فشنگ هارا از دستم گرفت .خندید و گفت: " اینها چیه؟با دست پرتشان میکنند؟ "
فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم.فکر می کردم چون بزرگ اند خیلی به درد می خوردند.
گفتم: " اگر به درد شما نمیخوردند میبرمشان جای دیگر."
گفت :" نه نه .دستتان درد نکند.فقط زودتر از اینجا بروید. "
نمی توانست به آن دو بار دیدن او بی اعتنا باشد. دلش می خواست بداند، او که آن روز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دو بار آن همه متلک بارش کرد، کیست.
حتی اسمش را هم نمیدانست، چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی. نمی دانست احساسش چیست. خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش.
بهتر است فراموشش کند. ولی او وقت و بی وقت می آمد به خاطرش.....
اینطوری نبود که دائم بنشینم و فکر کنم یا ادای عاشق پیشه ها را در بیاورم و اشتهایم را از دست بدهم. نه، ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد. اولین و آخرین مرد. هیچ وقت دل مشغول نشده بودم ولی نمی دانستم کی است و کجا است......
⏪ادامه دارد ..
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 5⃣
🌲🌲بعد از انقلاب
🔸بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه، مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را بیشتر از درس خواندن دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم. دوستم مریم می آمد دنبالم و با هم می رفتیم.
آن روز می خواستیم برویم کلاس خیاطی، در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با لطیفه خانم همسایه روبروییمان کار داشتند، خانه شان تلفن نداشتند، رفتم صدایشان کنم، لای در باز بود.رفتم توی حیاط دیدم منوچهر روی پله ها نشسته و سیگار می کشد.
اصلا یادم رفت آنجا چه کار می کردم، من به او نگاه میکردم ، او به من.
تا اینکه او بلند شد رفت اتاق
لطیفه خانم آمد و گفت: فرشته جان کاری داشتی؟
تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است.
منوچهر را صدا زد و گفت میرود پای تلفن، منوچهر پسر لطیفه خانم بود. پرسید کجا میروی؟ گفتم: کلاس
گفت: وایستا منوچهر میرساندت
آن روز منوچهر ما را رساند کلاس، توی راه هیچ حرفی نزدیم، برایم غیر منتظره بود فکر نمی کردم دیگر ببینمش، چه برسد به اینکه همسایه باشیم.
اخر همان هفته رفتیم فشم، باغ پدرم ......
منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف میزدند، چوب بلندی را که پیدا کرده بود روی شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد، که با خودش ببرد کنار رودخانه، منوچهر هم رفت دنبالشان، بچه ها توی آب بازی می کردند. فرشته تکیه اش را داد به چوب و روی سنگی نشست و دستش را برد توی آب، منوچهر روبرویش دست به سینه ایستاد و گفت:
" می خواهم بروم پاوه، یعنی هر جا که نیاز باشد، نمی توانم راکد بمانم."
فرشته گفت: " خب نمانید "
گفت:" نمیدانم چطور بگویم "
دلش میخواست آدم ها حرف دلشان را رک بزنند، از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر آن آدم قرار بود شریک زندگی اش باشد. باید بتواند غرورش را بشکند.
گفت:"پس اول بروید یاد بگیرید بعد بیایید بگویید"
منوچهر دستش را بین موهایش کشید جوابی نداد، کمی ماند و رفت.
پدرم بعد از آن چند بار پرسید:
" فرشته ،منوچهر به تو چیزی نگفت؟"
میگفتم:" نه راجع به چی؟ "
میگفت:" هیچی همینجوری پرسیم"
از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند، پدرم خیلی دوستش داشت، بهش اعتماد داشت، حتی بعد از اینکه فهمیده بود به من علاقه دارد باز اجازه میداد با هم برویم بیرون میگفت:
"من به چشام شک دارم ولی به منوچهر نه "
بیشتر روزها وقتی می خواستم با مریم به کلاس بروم منوچهر از سر کار برگشته بود، دم در هم را می دیدم و ما را می رساند کلاس.
یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم
گفت:"تا به همه ی حرف هایم گوش نکنید نمی گذارم بروید."
گفتم: " حرف باید از دل بیاید تا من با همه وجود بشنوم "
منوچهر شروع کرد به حرف زدن،
گفت:
" اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من میروم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را، ولی به شما یک تعلق خاطر دارم. "
گفت: " من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هاتان نمی شوم، به شرطی که شما هم مانع من نشوید."
گفتم: " اول بگذارید من تاییدتان کنم بعد شرط بگذارید. "
تا گوشهاش قرمز شد، چشمم افتاد به آیینه ماشین ،چشمانش پر اشک بود، طاقت نیاوردم.
گفتم: "اگر جوابتان را بدهم نمی گویید این دختر چقدر چشم انتظار بود؟؟"
از توی آیینه نگاه کرد،
گفتم: " من که خیلی وقت است که منتظرم شما این حرف را بزنید"
باورش نمی شد،ق فل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم، سرش را اورد جلو و پرسید: " از کی؟؟"
گفتم: "از بیست و یک بهمن تا حالا....."
⏪ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 6⃣
🌲🌲خنده
🔸منوچهر گل از گلش شکفت، پایش را گذاشت روی گاز و رفت، حتی فراموش کرد از فرشته خداحافظی کند. فرشته خنده اش گرفت. اصلا چرا این حرف ها را به او گفت؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال می شود، شاید خوشحال تر از خود او، اما دلش شور افتاد. شانزده سال بیشتر نداشت، چنین چیزی در خانواده نوبربود، مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود.
هر وقت سرو کله خواستگار پیدا میشد، می گفت: "دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمیدهم."
فرشته این جور وقت ها می گفت:
"ما را شوهر نمی دهند برویم سر زندگیمان!!"
و میزد روی شانه مادر که اخم هایش در هم بود و می خنداندش، هر چند این حرف ها را به شوخی میزد اما حالا که جدی شده بود ترس برش داشته بود، زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود. حتی غذا درست کردن هم بلد نبود.
اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود.
از مادرم تلفنی پرسیدم، شد سوپ... آبش زیاد بود، کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره.... منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد، خودم رغبت نکردم بخورم.
روز بعد گوشت قلقلی درست کردم شده بود عین قلوه سنگ، تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد، قاه قاه می خندید و می گفت:
"چشمم کور، دندم نرم، تا خانم اشپزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند میخوریم، حتی قلوه سنگ......."
و واقعا می خورد به من می گفت "دانه دانه بپز یه کم دقت کن یاد می گیری...
⏪ادامه دارد.....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 7⃣
🌲🌲خواستگاری
روزی آمدند خواستگاری، پدرم گفت:
" نمیدانی چه خبر است! مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو "
خودش نیامد، پدرم از پنجره نگاه کرده بود، منوچهر گوشه اتاق نماز میخواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب دهد. من یک خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم، ولی منوچهر تحصیلات نداشت ،تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سر کار. توی مغازه مکانیکی کار می کرد. خانواده متوسطی داشت حتی اجاره نشین هم بودند.
هر کس می شنید می گفت:
" تو دیوانه ای، حتما میخواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی! کی این کار را می کند؟؟ "
خب من انقدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم.
یک هفته شد یک ماه، ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود، برای هر دویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی، بعد از یک ماه صبرش تمام شد گفت:
" من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه... لا اقل تکلیفم را بدانم....من چی کار کنم فرشته؟؟"
منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند، گفتم:
" اگر مخالفید با پدرم می رویم محضر عقد می کنیم. "
خیالم از بابت او راحت بود، انها که کاری نمی توانستند بکنند.به پدرم
گفتم:
"میخواهم مهریه ام یک جلد قران و یک شاخه نبات باشد"
اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنند به صد و ده هزار تومان راضی شدم.
پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومان....عید قربان عقد کردیم... عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتوانم درس بخوانم.
⏪ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 8⃣
🌲حالا من قربانی شدم یا تو؟؟
🔸منوچهر زل زد به چشم های فرشته. از پس زبانش که بر نمی آمد، فرشته چشم هایش را دزدید و گفت:
" این که دیگه این همه فکر نداره، معلومه من"...
منوچهر از ته دل خندید.
فرشته گردنبندش را که منوچهر سرعقد گردنش کرده بود بین انگشتانش گرفت و به تاریخ " ۲۱ بهمن ۵۷ " که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند نگاه کرد.
حالا احساس، می کرد اگر آن روز حرف های منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره وجود او برایش ارزش دارد و زیباست.
او مرد رویاهایش بود،قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس....
هر چه من از بلندی می ترسیدم او عاشق بلندی پرواز بود....باورش نمی شد من بترسم.
می گفت: "دختری که با سه چهار تا ژ_سه و یک قطار فشنگ دوشکا ده دوازده تا پشت بام را می پرد، چطور از بلندی می ترسد؟؟
کوه که می رفتیم باید تله اسکی سوار می شدیم، روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم!!!
من را می برد پیست موتور سواری. می رفتیم کایت سواری....اگر قرار به دیدن فیلم بود ،من را می برد فیلم های نبرد کوبا و انقلاب الجزایر.
برایم کتاب زیاد می آورد ، به خصوص رمان های تاریخی، با هم می خواندیم شان. منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن، خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود.
برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه ،با دوستش علی برادر خوانده شده بود.
فقط با خاطر اینکه علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوترداشت...!
پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد:
" می خواهی درس بخوانی یا نه؟؟ "
منوچهر می گوید :"نه"
برای اینکه سر عقل بیاید ،می گذاردش سر کار توی مکانیکی.
منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار .به من می گفت تو باید درس بخوانی.
می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد.
دوست داشتیم همه ی لحظه ها را کنار هم باشیم. نه برای اینکه حرف بزنیم، سکوتش را هم دوست داشتیم.
⏪ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 9⃣
🌲🌲ماه عسل
🔸توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم دو سه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم ، شب ها درس می خواندم ، منوچهر ازم می پرسید میرفتم امتحان می دادم.
بعد از امتحانات رفتیم ماه عسل... یک ماه و نیم همه ی شمال را گشتیم، هرجا می رسیدیم و خوشمان می آمد، چادر می زدیم و می ماندیم، تازه آمده بودیم سر زندگیمان که جنگ شروع شد......
اول-دوم مهر بود .سر سفره نهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی ۵۶ را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته .
از منوچهر پرسیدم:
" منقضی ۵۶ یعنی چه ؟ "
گفت: " یعنی کسانی که سال ۵۶ خدمتشان تمام شده "
داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش رسول امد دنبالش رفتند بیرون. بعد از ظهربرگشت ،با یک کوله خاکی رنگ،
گفتم: " این را برای چه گرفته ای؟؟ "
گفت : " لازم میشود "
گفت: " آماده شو با مریم و رسول می خواهیم برویم بیرون. "
(مریم دوستم با رسول تازه عقد کرده بود)
شب رفتیم فرحزاد ، دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت:
" ما فردا عازمیم "
گفتم: "چی؟به این زودی؟؟؟ "
گفت: " ما جزو همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم. "
مریم پرسید : " ما کیه؟ "
گفت:" من و داداش رسول "
مریم شروع کرد به نق زدن که
"نه رسول تو نباید بروی ما تازه عقد کردیم، اگه بلایی سرت بیاد من باید چی کار کنم؟"
من کلافه بودم ،ولی دیدم اگر چیزی بگویم مریم روحیه اش بدتر می شود، آنها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند، باز من رفته بودم خانه خودم......
⏪ادامه دارد......
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 🔟
🌲🌲 شروع جنگ
چشم هایش روی هم نمی رفت ،خوابش نمی آمد،به چشم های منوچهر نگاه کرد، هیچ وقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند...قهوه ای ،میشی، یا سبز؟ انگار رنگ عوض می کردند.
دست های او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد، خنده تلخی کرد. دوتا شست های منوچهر هم اندازه نبودند، یکی از انها پهن تر بود. سر کار پتک خورده بود
منوچهر گفت :" همه دوتا شست دارند ،من یک شست دارم یک هفتاد"...
می خواست همه اینها را در ذهنش نگه دارد، لازمش می شد.
منوچهر گفت: " فقط یک چیز توی دنیا هست که میتواند مرا از تو جدا کند. یک عشق دیگر ،عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر"
فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سر گذاشت و گفت:
" قول بده زیاد برایم بنویسی "
اما منوچهر از نوشتن زیاد خوشش نمی آمدجنگ هم ک فرصتی برای این کارها نمی گذاشت.
آهسته گفت:"حداقل یک خط"
منوچهر دست فرشته را که بین دست هایش بود فشار داد، قول داد که بنویسد، تا آنجا که می تواند.
زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دلتنگش می شدم.
نامه ها را رسول یا دوستانش که از منطقه می آمدند می آوردند و نامه های من و وسایلی را که برایش می گذاشتم کنار می رساندند به دستش. رسول تکنسین شیمی بود به خاطر کارش هر چند وقت یک بار می آمد تهران.
⏪ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم