🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 0⃣7⃣2⃣
سر وصدایی که از راهرو به گوش میرسید روز و شب نداشت و همیشه در رفت و آمد بودند. اگر چه وضعیت روحی و رفتارهایشان شاد وسر حال بود اما شرایط سلول ها را هر روز سخت تر از روزهای پیش می کردند. هرچه آستانه ی تحملمان را برای پذیزش شرایط کثیف و متعفن وتنگ وتاریک سلول بیشتر می کردیم آنها هم دایره مشقت را تنگ تر می کردند.
فاطمه می گفت:" معمولا تغییر فصل وسرما به جنگ ها خاتمه می دهد. "
سرما زودتر از موعد,از آن دریچه ی لعنتی که نبض حیات ما در آن می تپید به استقبالمان آمد.اصلا نمی شد به این سرما بی اعتنا بود و آن را حس نکرد. سرما لحظه به لحظه بیشتر می شد آنچنان که به فصل پاییز بودن تردید کردیم. در عین حال نمی خواستیم سرما را به یکدیگر تلقین و تحمیل کنیم.
فاطمه پرسید: " بچه ها شما هم سردتونه؟ "
-نه مگه بچه های آبادان هم سردشون
می شه؟
-ما خورشید تو جیبامونه!
-اصلا گرمای اینجا به خاطر سه تا آبادانی. خونگرمه!!!
-نمی شه با این خونگرمیتون سلول به این کوچکی رو گرم کنید؟
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 #من_زنده_ام قسمت 1⃣6⃣2⃣ از صبح روز بعد با هم قرار گذاشتیم برای اینکه وق
قسمتهای ۲۶۱ تا ۲۷۰ داستان جذاب من زنده ام
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 1⃣7⃣2⃣
اما هوا لحظه به لحظه سرد ترمی شد. نمی شد با این سرما شوخی کرد. فک هایمان می لرزید و دندان هایمان به شدت به هم می خورد. هرچه هوای گرم نفس هایمان رادر مشت هایمان جمع می کردیم تا قندیل های دماغمان آب شود فایده ای نداشت. نفس هایمان یخ زده بود. دست و پا هایمان کبود شدند. احساس می کردیم خون در بدنمان منجمد شده. در خود مچاله شده بودیم. هر یک از ما سهم پتویمان را دور خودمان می بیچیدیم و در خودمان فرو رفته بودیم حتی سرمان را نمی توانستیم بیرون نگه داریم. اما این پتوها تحمل شدت بادهای گزنده را نداشت. همه ی گرمایی که سال ها از خورشید سوزان و گرمایی ۵۰-۶۰ آبادان درتنمان جمع کرده بودیم خیلی زود به پایان رسید. هر چهار نفر در گوشه ای از سلول مچاله شده بودیم. حتی نمی توانستیم یک کلمه حرف بزنیم. از مرگ نمی ترسیدم اما آرام و بی صدا در سردخانه ای غریب مردن برایم وحشت آور بود.
حالا دیگه مثل اسکیموها درصندوقچه ی یخی بدون هیچ گونه وصیتی فقط گاه گاهی به هم نگاه می کردیم. کاری از دست هیچ کدام مان ساخته نبود. ظهر شد وقت دادن کاسه ی غذا رسید. دریچه که باز شد انبوهی از بخار گرم برکوران سرمای داخل صندوقچه ریخته شد. اگر چه جهت وزش بادهای سرد دریچه به گوشه ی سلول بود اما همه جای سلول یخبندان شده بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴 #من_زنده_ام
قسمت 2⃣7⃣1⃣
حاضر بودیم خشک شویم و جنازه های ما را از آن جا بیرون ببرند اما از بعثی ها چیزی تقاضا نکنیم. پاهایمان توان حرکت نداشت. نشسته یا روی چهار دست و پا تکان می خوردیم تا شاید این تکان ها در بدنمان تولید گرما کند.
حلیمه گفت: " به ظهرهای گرم مرداد ماه آبادان فکر کنید. "
- تاشب زنده نمی مانیم.
-تا اینجاش هم قاچاقی زنده مانده ایم.
نگاه هایی که معصومانه از یکدیگر طلب بخشش و وداع می کرد حکایتی تلخ از سرنوشت نامعلوممان داشت. گاهی هر چهار نفرمان به سوراخ های دریچه خیره می ماندیم به این امید که بتوانیم برای جنگیدن با غول سرما غولی که بی صدا به صندقچه ی ما آمده بود راهی پیدا کنیم. برای اینکه گرمتر شویم هر چهار نفر زیر پتوهایمان شریکی چمباتمه زدیم و زانوهایمان رابه هم نزدیک و سفت نگه داشتیم.
پرسیدم: " ما داریم پیش خدا میرویم یا خدا پیش ما آمده است؟ "
-خداسرجایش است.ماداریم به او نزدیک می شویم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم