eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍ ✨به نام خدا 🍃شهادت راهی سرخ است که انتهایش به روشنیِ آسمان می‌رسد، پایانی خوش و شروع خوشتریست. 🍃بقول آقا علیرضا:رمز به خدا ،توکل به اوست ونامه اش را با بسم الله این چنین بدایت کرد چرا که حتی نام هم رحمتیست برای بشریت. ‹بسم‌الله، ذکر خداست یعنی که خدایا من تو را فراموش نکرده‌ام 🍃بسم‌الله، بیانگر انگیزه من است، یعنی خدایا تو هستی نه مردم، نه طاغوت، نه جلوه‌‌ها ، نه هوس و ...› و این بود سرآغاز نامه ای بی پایان نامه ای با عطر دستان یک ، شهیدی که رمز عشق به خدا را توکل میدانست. توکلی که رنگ و بویی از و و اعتقاد دارد 🍃 خط به خط زندگیشان را که میخوانم در پایان درسی را فرا میگیرم که تاکنون نزد هیچ استادی نیاموخته‌ام بارها قلم به دست از جوانمردیشان دم زده ام ولیکن به عمل که رسید دست و دلم لرزید 🍃اینبار هم نام دلاوری دیگر به چشم میخورد. که علاقه زیادش به شهادت سبب شد که عید را در کنار سیدالشهدا باشد. نه تنها عید ، بلکه همیشه 🍃و چه روزی خوشتر از این روزها که او به مرادش رسیده است و ما رهروان جوانمردانی هستیم که آبروی را با جانشان خریدند " شهیدان قصه پر سوز عشقند شهیدان شمع عالم سور عشقند " ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۵ مرداد ۱۳۶۶ 📅تاریخ شهادت : ۲۹ اسفند ۱۳۹۳ 🥀مزار شهید : _ گلزار شهدای نجف آباد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مادر با رویای صادقه ای که در خواب دید، نامش را گذاشت. مدتی بعد، عباسش به مریضی سختی دچار شد‌‌ اما با به صاحب نامش و اشک های مادر، شفا یافت. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
مادر با رویای صادقه ای که در خواب دید، نامش را #عباس گذاشت. مدتی بعد، عباسش به مریضی سختی دچار شد‌‌
‍ ‍ 🍃مادر با رویای صادقه ای که در خواب دید، نامش را گذاشت. مدتی بعد، عباسش به مریضی سختی دچار شد‌‌ اما با به صاحب نامش و اشک های مادر، شفا یافت. 🍃در سنگر انقلاب بزرگ شد و با شناسنامه ای که تاریخ هایش با عشق دستکاری شده بود راهی شد. روزهایش در جبهه شب شد. پیوستن دوستانش به قافله را دید و جاماندن شد دلش😞 🍃عشق است و بی تابی اش. وداع با سرزمین شهدا را نپذیرفت و این بار برای یافتن نشانی از دوستانش به خاک های قلاویزان، فکه، و راهی شد...👣 🍃تفحص کرد پیکر های باقی مانده را، های بیرون آمده از دل خاک را، استخوان های پر از را... دوست داشت در سرزمین پر از شهید، پلاک و باقی نماند و دل خانواده های چشم انتظار شهدا را شاد کند... با عراقی ها طرح دوستی ریخت و با دادن هدیه آنان را به همکاری تشویق کرد🌸 🍃اما این دل، اهل جاماندن نبود. متوسل شد به شهدا و از آنان خواست. شاید اشک ریخت، خواند، خدا را خواند و شاید شهدا دعایش کردند...🕊 🍃در آخرین روزهایی که دعوت نامه شهدا به دلش رسید. به مادر گفت برایش حنا بیاورد. به یک دست به نام حسین و به دست دیگر به نام بن الحسن حنا گذاشت. دل مادر بود که ترسید، لرزید، شکست. شاید هم به یاد لحظه ای که مولا علی بر دستهای کوچک بوسه می زد و از درد گریه می کرد، اشک ریخت😭 🍃خوابی دید که او را به بزم عشق دعوت کرده اند. ساک را بست و به دنبال نشانه ای راهی شد. کار آن روز را نذر حضرت عباس کرد بسم الله گفت و در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار شد. لحظاتی بعد انفجار در منطقه عملیاتی «والفجر یک »دوستانش را بی تاب کرد. به رسم دست هایش قطع شد و مدتی بعد هم شهد شیرین شهادت نصیبش. شاید هم منتظر اربابش بود...🌹 🍃در هفتمین روز محرم شهید شد و در روز عاشورا ...عراقی ها به رسم دوستی، برایش مراسم گرفتند. بوی از سرزمین های جنوب میاد. از فکه.... شلمچه... طلائیه..... ✍نویسنده : 🍃به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۸ مهر ۱۳۵۱ 📅تاریخ شهادت : ۵ خرداد ۱۳۷۵ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۴۰ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 چند وقت پیش بین خانواده برادر شوهرم و یکی از اطرافیان ایشان بر سر یک موضوع خانوادگی بحثی پیش آمده بود. در جریان این بحث و جدل، دعوا و درگیری شدت می گیرد و من هم که در آن صحنه حضور داشتم مجبور شدم به پلیس ۱۱۰ زنگ بزنم؛ و همه ما را به اداره پلیس بردند. پلیس شروع به بررسی موضوع بحث و جدل دو طرف و اتفاقاتی که افتاده بود می کند و در نهایت بخاطر شهادت دروغ یکی از حاضرین و اتفاقاتی که بخاطر رفتار و اقدام نادرست پسر برادر شوهرم افتاده بود، حق را به طرف مقابل می دهد و پسر را مجرم می داند. خانواده آن طرف هم شکایتی تنظیم کردند و به دادگاه ارائه کردند. چون مدرک محکم و قابل استنادی برای اثبات شهادت دروغ آن شخص وجود نداشت، قاضی پسر برادر شوهرم را که ظاهرا در جریان این ماجرا مقصر شناخته شده بود را به ۲۰ سال حبس و ۸۰ ضربه شلاق محکوم کرد ... اصلا باورکردنی نبود؛ وحشتناک بود ... به همین راحتی بخاطر یک شهادت دروغ، حکمی به این سنگینی برای پسری جوان صادر شده بود. خانواده برادر شوهرم که به شدت آبرومند بودند از شدت شوکی که بخاطر حکم صادر شده به آنها وارد شده بود در مرز سکته رسیده بودند و مدام گریه می کردند؛ انگار نفسشان داشت بند می آمد ... من که از شدت ناراحتی اشک هایم بند نمی آمد به راهروی دادگاه رفتم و ناامید روی صندلی نشستم. ناگهان به یاد شهید آژند افتادم و شروع به صحبت کردن با شهید آژند کردم؛ از درون داد می زدم و با شهید حرف می زدم، گفتم : محمد آقا باید به من معجزتو نشون بدی. شما فرمانده بسیج بودی و هزار تا از اینجور مشکلات رو به راحتی و با پا در میانی و پیگیری حل کردی. حالا هم خودت حلش کن و به اینها بفهمان این پسر بی گناه است ... خودت میدونی فقط باید معجزه بشه تا این پسر خلاص بشه چون ما هر کاری کردیم؛ حتی شهادتمان چون فامیل پسر هستیم قبول نشد. خلاصه حسابی با محمد آقا حرف زدم. نذر شهید آژند کردم که اگر این مشکل حل بشه ۱۴ روز و هر روز ۱۴ بار به نیت ایشان زیارت عاشورا بخوانم و نذر کردم از این به بعد هر روز به مزار یادبود ایشان بروم. چون بارها در هنگام مشکلاتم نذر شهید آژند کرده بودم و جواب گرفته بودم خیلی امیدوار بودم . زیر لب مدام ذکر می گفتم و دعا می کردم و به محمد آقا متوسل می شدم. پدر و مادر پسر هم داغون و ناراحت گریه می کردند و از تمام تلاش هایی که برای اثبات بیگناهی پسرشان کرده بودند و نتیجه نگرفته بودند ناامید بودند. اصلا نمی شد حالشان را توصیف کرد ... حدود نیم ساعت به این وضع گذشت و من همچنان چشم امید به محمد آقا داشتم و مطمئن بودم کلید حل این مشکل دست خودش است ... ناگهان نمیدانم پس از این مدت چه اتفاقی افتاد که شاهدی که علیه پسر شهادت داده بود بدون اینکه کسی از ما با او صحبتی کند به سمت اتاق قاضی رفت و مثل نوار شروع به اعتراف کرد .. همه شوکه شدند که او چرا شهادتش را پس گرفت؟! چه شد که حکم به این سنگینی باطل شد و پسر کاملا از جرمی که به او نسبت داده بودند تبرئه شد؟! برای هیچکس باورکردنی نبود ... من که از شادی فقط اشک می ریختم ماجرای توسلم به شهید آژند را برایشان تعریف کردم و ایشان را به خانواده برادر شوهرم معرفی کردم. برادر شوهرم مدام گریه می کردند و می گفتند باورم نمیشه یه شهید این مشکل بزرگ را برام حل کنه. برادر شوهرم از من خواست او را فورا به مزار یادبود محمد آقا ببرم تا از او تشکر کند. از آن روز پسر که خود همنام شهید آژند هست از شیفتگان ایشان شده و از راه اشتباه برگشته و قسم خورد که از راه محمد آقا بر نمی گرده، به قول خودش که میگفت : من دیگه شهید آژندی شدم . 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ ‍ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• "بسم الله الرحمن الرحیم" 🍃نام که به گوش میخورد، قاب عکس دهه هفتادی مقابل چشم ها جان میگیرد، اینبار اما داستان درباره ی پرستویی است که از نسل دهه شصتی ها آمده بود تا باد بهاری شده و خنکایش بر دل بنشیند. 🍃ایوب رحیم پور مدافعی بود که ، غیرتش را به تصویر کشاند. لباس رزم بر تن کرد و بند پوتین هایش را همچون ایمانش محکم کرد. در جنگ تحمیلی نبود اما خدا سرنوشت او را در رقم زده بود؛ سرنوشتی که و خردسال نیز مانع آن نشدند و پدرشان با مُهر مدافع حرم راهی شد. 🍃نماز شبش ترک نمیشد، کارهای مستحبی و دعاهای سحرگاهی‌اش هم ختم به آرزوی بود. همسرش از او سراغ وصیت نامه گرفته بود اما در پاسخ تنها گفت: "نمازت را بخوان همه چیز خود به خود حل می‌شود. فقط من را ببخش که نتوانستم مهریه‌ات را کامل بدهم" بعد عم عکس و را برداشته و راهی شده است. 🍃فرق است بین کسی که به دنبال شهادت است و کسی که شهادت به دنبال اوست، شهادت هم پا به پای ایوب رفت؛ از تپه ها و های سوریه گذر کرد، در حرم کنار او جست. درنهایت با به سر و قلبش او را در آغوش کشید و ایوب رحیم پور تا ابد جاودانه و سربلند شد. 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۴ شهریور ۱۳۶۰ 📅تاریخ شهادت : ۱۷ آذر ۱۳۹۴ 🕊محل شهادت : حلب، سوریه 🥀مزار شهید : امیدیه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم