🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #نیمه_ی_پنهان_ماه
✨ زندگینامه شهید #حمید_باکری
قسمت 7⃣3⃣
من سوار موتور شدم رفتم محور سـاموپا. اولـين كسي كه ديدم جوان لاغر اندامي بود كه نشسته بود كنار يـك سـنگر و تـو خـودش بـود. از او پرسـيدم:
«آقـا! حميـد بـاكري كجاست؟»
او انگار خسته باشد با سستي گفـت: «دده بـالام نـه ايشين واردي؟ [ بابا جان چه كـار داري؟]»
مـن عجلـه داشـتم گفتم:
«برو بابا! من با تو كاري ندارم. من حميـد بـاكري را مـي خواهم»
و رد شدم، آمدم داخل سنگر، بعد ديدم يك نفر گفـت:
«حميد آقا! بي سيم شما را مي خواهد.»
و رفـت سـمت همـان جوان لاغر قد بلند. من جا خوردم. فكر مي كردم حميـد بـاكري يك آدم درشت هيكل خشني است. اما اين جوان خيلي مظلـوم بود. چيزي توي صورتش داشت كه آدم را مي گرفت. من رفتم
پيغام را دادم به او و گفتم:
«حميد آقا! ما را ببخشيد اگر بي ادبي
كرديم. شما را نمي شناختيم.»
به من تبسم كرد؛ با همان لحن آرام خسته اش گفت:
«دده بالام عيبي يخدي. جت سلامتليق اينن. [عيبي ندارد بابـا جـان. بـرو بـه سـلامت]»
《 #دلـش نمـي خواست برود دلش مي خواست همين جا بماند، بـراي هميشـه وقتي كفشهايش را كند و زد به آب، قلبش از اين فكر به تـپش
افتاده بود. از اين فكر كه راه بسته است؛ كسي نمي تواند پشت
ســرش بيايــد و او همــان جــا مــي مانــد. حــالا و هميشــه.
پلك هايش را كه داغ بود به هم فشرد و دوباره خيـره شـد بـه چادرها و آدم هايي كه پابرهنه و آفتاب سوخته، لابلاي آن هـا مي پلكيدند. ياد راننده اي افتاد كه آن ها را آورد جنوب؛ و يـاد نواري كه تمام راه توي ضبط صوت ماشين چرخيـد و از دل او
خواند و خواند.
« سه غم آمد به جانم هرسه يك بار
غريبي و اسيري و غم يار
غريبي و اسيري چاره داره
غم يار و غم يار و غم يار». 》
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم