🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹
🌹🕊🍁🕊🌹
🍂🍂
🍂🍂🌹🍂🍂
🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂
#موج_گرفتگی
#شهیددفاع_مقدس
#سیدحمیدمیرافضلی
در عملیات والفجر ۴ شب دوم یا سوم عملیات ما روی تپه ای که فتح کرده بودیم نشسته بودیم که ناگهان گلوله ی <مینی کاتیوشا> درست در همان نقطه ای که ما نشسته بودیم فرود آمد.
ما همگی متفرق شدیم تا اگر دوباره گلوله ای آمد تلفات ندهیم. بعد از مدت کمی یکدیگر را شناسایی کردیم. دیدیم آقا سید حمید نیست. برگشتیم توی سنگر دیدیم که گلوله حدود نیم متری سر سید حمید به زمین خورده و سید به شدت دچار موج گرفتگی شده است و چیزی حالی اش نبود.صبح که شد رفتیم پیش عباس حسینی (شهید) گفتیم: سید دچار موج گرفتگی شدید شده چه کنیم؟ قرار شد او را به عقب انتقال دهیم. برانکاردی آوردیم و با یکی دیگر از بچه ها او را بردیم. در یک جایی توقف کردیم تیمم کردیم و نماز صبح را خواندیم.در همین حال سید احساس کرد که داریم او را به عقب می بریم. گفت: بی انصاف ها مرا به عقب نبرید. به جده ام زهرا اگر حالم خوب شود و بدانم کی بودید باهاتون برخورد می کنم. ولی چشم هایش باز نمی شد. و ما هم او را به عقب برگرداندیم.زمانی که حالش خوب شد می ترسیدیم که به سراغش برویم.
#به_نقل_از_همرزم_شهید
#سردارامینی
🌹🌹🕊🍁
🍂🍂🕊🍁
🍂🌹🕊🌹🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹
🌹🕊🍁🕊🌹
🍂🍂
🍂🍂🌹🍂🍂
🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂
#ازدواج_سیدحمید
#شهیددفاع_مقدس
#سیدحمیدمیرافضلی
خیلی به او اصرار کردم تا داماد شود.
گفت: باشه بی بی، هر چی شما بگویی، فقط می خواهم خانواده ی خوبی باشند و با جبهه رفتن من مشکلی نداشته باشند.گفتم مردم که به چنین فردی زن نمی دهند.گفت: چرا دختر زیاد است که همسر امثال من بشوند، فقط باید بگردی.
به همه آن ها بگو من چه شرطی دارم.
شرط من این است که آنقدر درجبهه
می مانم تا جنگ تمام شود.با این حرف سید حمید، دیگر مادر حرفی از دامادی به او نزد...
🌹🌹🕊🍁
🍂🍂🕊🍁
🍂🌹🕊🌹🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹
🌹🕊🍁🕊🌹
🍂🍂
🍂🍂🌹🍂🍂
🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂
#رفتن_به_جبهه_غرب
#شهیددفاع_مقدس
#سیدحمیدمیرافضلی
یک موتور تریل 125 داشتیم که رنگ استتار به آن زده بودیم. موتور در اختیار سید بود. با اینکه ما کار داشتیم و منطقه را برای عملیات بعدی شناسایی میکردیم، آمد گفت: آقای ناصری! من یک چند روزی میخواهم بروم. گفتم: کجا؟ گفت: میخواهم بروم غرب. گفتم: ما اینجا... مجالی ندارد و گفت: من بلد نیستم که اینجا مفت بخورم و بخوابم. این که نشد کار.
{من بعدها وقتی به این لحظه فکر میکردم، حتی در روزهای اسارت، به این نتیجه میرسیدم که عوض اینکه شهادت به سراغ او بیاید، خودش میرفت سراغ شهادت. از آن آدمهایی بود که در خودش نمیگنجید. دوست داشت هر روز در جبههها عملیات باشد. من آن خشم معروف مؤمن را فقط در سید میدیدم.}
با تمام این حرفها گفتم: نمیشود. خیلی ناراحت شد و رفت پیش علی هاشمی و گفت: علی! آیه ولایت را نمیخواهد برایم بخوانی. من خودم تمام اینها را بلدم. اگر یادت باشد از روز اول شرط کردم تا وقتی با شما کار میکنم که عملیات داشته باشید. اگر تو همین هفته عملیات دارید، من مخلصتان هم هستم. وگرنه بگذارید بروم.
علی هاشمی گفت: کجا؟ سید گفت: غرب. بچههای لشکر ثارالله الآن آنجا هستند. میخواهم بروم خودم را برسانم به آنها. از سید اصرار و از علی هاشمی انکار. تا اینکه سید قسم معروفش را داد و گفت: به جدهام زهرا اگر نگذاری بروم...
علی راضی شد و گفت: حالا بمان، فردا صبح برو. دم غروب بود. سید گفت: نه. همین حالا باید حرکت کنم. یادم نمیآید هوا گرم بود یا سرد. ولی سید با همان موتور از خود جفیر تا غرب رفت. وقتی برگشت، آمد پیش علی هاشمی. خندید و گفت: علی جان، قربان شکل ماهت بروم. یک وقت از دست سیدت ناراحت نشده باشی؟ علی هاشمی خندید و گفت: یک خط طلبت!
{این یک حس شخصی است. من هر وقت چشمم به حمیدیه و کرخه نور و آب روانش میافتد، چهره جوان سید را میبینم که به من میخندد و میگوید: بغلم کردی بالاخره؟}
🌹🌹🕊🍁
🍂🍂🕊🍁
🍂🌹🕊🌹🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹
🌹🕊🍁🕊🌹
🍂🍂
🍂🍂🌹🍂🍂
🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂
#سفرکربلا
#شهیددفاع_مقدس
#سیدحمیدمیرافضلی
وقتی میرفتند کربلا، از قبل با همه بچهها هماهنگ کرده بودند که همه حالت طبیعی خودشان را حفظ کنند که لو نروند. همین که چشم سیّد به ضریح حضرت سید الشهداء علیه السلام افتاد، پاهایش شروع کرد به لرزیدن و از خود بیخود شد. بچهها چند بار رفتند بالای سرش و به جدش قسمش دادند که فوری بلند شود و برود. بقیه مراقب بودند که مأمورین استخبارات عراق سر نرسند. بعد از بیست دقیقه سیّد خیلی آرام از حرم خارج شد. بچهها فکر میکردند که مأمورین سید را گرفتهاند، وقتی او را میبینند، میگویند: مگر قرار نبود طبیعی باشی؟ سیّد خیلی آرام گفت: به جدّم قسم دست خودم نبود.ظاهراً کربلا رفتن سید حمید بیش از یکبار بوده است.با شوق و علاقهای که سید حمید به سید الشهداء داشت، اگر کربلا نمیرفت، از محالات بود. اصلاً شاید زنده ماندن او در آن همه مخاطرات جبهه، فقط برای این بود که بوسهای بر ضریح جدش بزند و بعد شهید شود.تا آنجایی که یادم مانده است سید تربت کربلا هم با خودش آورده بود و وصیت کرده بود آن را در کفنش بگذارند و اگر اشتباه نکنم شهید مهدی جعفر بیگی روز تشییع جنازه سید حمید این وصیت او را اجرا کرد.
🌹🌹🕊🍁
🍂🍂🕊🍁
🍂🌹🕊🌹🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹
🌹🕊🍁🕊🌹
🍂🍂
🍂🍂🌹🍂🍂
🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂
#امدادهای_غیبی
#شهیددفاع_مقدس
#سیدحمیدمیرافضلی
اولین عاشورای جنگ فکر کنم صبح جمعه بود. شب عاشورا گروه پانزده نفره چریکی، سه نفر افسر ارتشی، دوازده نفر بسیجی حرکت کردیم که جاده دشمن در هشت کیلومتری را کمین کنیم. آن شب را اشتباه رفته بودیم: به عوض هشت کیلومتر بیست و هشت کیلومتر. شب کنار جادهای سنگر درست کردیم و در آنجا {موضع} گرفتیم، به فکر همان جاده مورد هدف. صبح که روشن شد، با تعجب دیدیم که کنار تانکهای دشمن هستیم. دویست تانک به فاصله سیصد متری ما بودند. ماشین فرماندهی حرکت کرد {و} در دویست متری ما قرار گرفت. با بلندگو تانکها را آرایش میداد . یکی از افسران زبانش بند آمده بود و ما همه به این فکر که همه از بین خواهیم رفت. گفتیم حال که چنین است، تا شب همین جا میمانیم و شب در تاریکی فرار {میکنیم}. یکی از افسران فرمانده گفت نه باید برویم و فرار کنیم. زمین جلوی ما صاف بود و خطر کاملاً محسوس بود. در اینجا همه به امام حسین علیه السلام متوسل شدیم و حرکت کردیم و شروع به سینه زنی نمودیم. صد و پنجاه متر از سنگرها دور شدیم که ماشین فرماندهی به سنگرها آمده و مات و مبهوت به ما خیره شده بود. ما اصلاً هیچ گونه ترسی احساس نمیکردیم و همه بچهها در آن حالت دیدند که امام حسین(علیه السلام) با اسب سواری دور ما میچرخد و با این گونه امداد الهی توانستیم از این خطر جان سالم بیرون ببریم.
#به_نقل_ازشهیدسیدحمیدمیرافضلی
🌹🌹🕊🍁
🍂🍂🕊🍁
🍂🌹🕊🌹🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹
🌹🕊🍁🕊🌹
🍂🍂
🍂🍂🌹🍂🍂
🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂
#سادگی
#شهیددفاع_مقدس
#سیدحمیدمیرافضلی
سر کلاس داشتم به بچه ها درس میدادم که یک نفر آمد و گفت کسی با اُورکت سپاه جلوی در مدرسه ایستاده و با شما کار دارد.خودش را معرفی نکرده بود، ولی من از روی مشخصاتی که از چهرهاش دادند، شناختمش.سیّد حمید بود که برای دیدن برادرش به سرچشمه آمده بود و وقتی از برادر زادهاش شنیده بود من توی شهر سرچشمه معلّم هستم، آمده بود مرا ببیند.وقتی دیدمش خیلی خوش حال شدم. بغلش کردم و
بوسیدمش. بعد هم با اصرار زیاد او و برادرزادهاش را دعوت کردم به خانهام تا با هم ناهار بخوریم.با این که مجرّد بودم و کسی توی خانهام نبود، اما یک غذای درست و حسابی برایشان درست کردم.
سفره را پهن کردم و غذا را چیدم. سیّد چشمش به غذا که افتاد، چهرهاش را درهم کشید و گفت: چرا این غذا را درست کردی؟ گفتم: اوّل این که چیز دیگری بلد نبودم درست کنم. دوّم هم این که با خودم گفتم حالا که بعد از مدتها به هم رسیدیم، کمی تحویلت بگیرم!
حرفم که تمام شد، سیّد گفت: تو معلمی من پسر برادرم را آوردم اینجا تا از سادگی زندگی تو درس بگیرد، آن وقت تو برای ما پلو مرغ درست ميکنی؟
#نقل_قول_از_جواد_کامرانی
🌹🌹🕊🍁
🍂🍂🕊🍁
🍂🌹🕊🌹🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹
🌹🕊🍁🕊🌹
🍂🍂
🍂🍂🌹🍂🍂
🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂
#عطربهشتی
#شهیددفاع_مقدس
#سیدحمیدمیرافضلی
سید حمید در اواخر اسفند سال 1362 به شهادت رسید و پیکر او را در فروردین ماه تشییع و تدفین کردند. محل دفن او پایین پای برادرش شهید سید محمدرضا میرافضلی است. حدود دو سال بعد، معلم شهید حسین باقری در عملیات والفجر 8 آسمانی شد. با توجه به نسبت خانوادگی شهید باقری با شهید میرافضلی، قرار شد او را در کنار قبر سید حمید دفن کنند. قبر را که میکندند، بخشی از دیواره قبر سید حمید فرو ریخت. از قبر او عطر بهشت میتراوید. به گفته حاج آقا آذین ؛
(جای پای هفتم، ص 163 ـ 164)،
(بعدازدوسال هنوزبدن سیدحمیدتازه بود.)
🌹🌹🕊🍁
🍂🍂🕊🍁
🍂🌹🕊🌹🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹
🌹🕊🍁🕊🌹
🍂🍂
🍂🍂🌹🍂🍂
🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂
#نتیجه_غرورفرماندهان
#شهیددفاع_مقدس
#سیدحمیدمیرافضلی
در عملیات والفجر مقدماتی که ما نیرو و اسلحه زیادی داشتیم، این موضوع در میان فرماندهان غرور بهوجود آورده بود که آنها با این نیرو حتماً پیروزند و به هدفهای خود میرسند. خداوند خواست به آنها بفهماند که تنها این نیروها نمیتوانند موفقیت آمیز باشند. تقوی و توکل به خدا لازم است. امام هم در سخنانشان فرموده بودند که شما پیروز میشوید اگر شما را غرور فرا نگیرد. درس خوبیی بود. اگر پیروز میشدیم، یک سرباز آمریکایی بودیم و متکی به اسلحه و نیروهای خودمان.
#نقل_ازشهیدسیدحمیدمیرافضلی
🌹🌹🕊🍁
🍂🍂🕊🍁
🍂🌹🕊🌹🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹
🌹🕊🍁🕊🌹
🍂🍂
🍂🍂🌹🍂🍂
🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂
#دلیل_اشتیاق_جوانان
#برای_حضوردرجبهه_ازنظر
#شهیددفاع_مقدس
#سیدحمیدمیرافضلی
دیدن صحنههای الهی در جنگ و نور
خدا در جبهه، دیدن کسانی که در آخرین لحظات به معشوق میرسند و با آنها خداحافظی کردن. شیرینی لذاتی که در شب عملیات میبینیم، آنقدر لذت بخش است که هنوز جوانها از جبهه برنگشته، باز دوباره روانه جبهه میگردند. اگر جنگ به صورت خشک و نظامی باشد و یا این که عملیاتی در آن نباشد، بچهها را خسته میکند و همان تکرار عملیات به بچهها روحیه میدهد.
#مقاومت
#شهیدسیدحمیدمیرافضلی
قبل از عمليات خيبر، توي منطقه ي طلائيه بوديم. با سه چهار نفر ديگر رفتيم خط را از نيروهاي ارتش تحويل گرفتيم تا نيروهاي تيپ 37 نور در آن جا مستقر شوند.
از آن جا كه با آمادگي قبلي وارد آن جا نشده بوديم وامكانات مان كافي نبود، بعد از نصف روز درگيري تعدادي از نيروها برگشتند عقب و بعضي هايشان هم همان جا ماندند و مقاومت كردند.
سيّد فرمانده خط بود وبه هيچ قيمتي حاضر نمي شد برگردد عقب.
با يك نفر ديگر از بچه ها كه اوهم سيّد بود، آن قدرجلوي عراقي ها مقاومت كردند تا گلوله هايشان تمام شد.
گلوله هاي آر. پي. جي سيّد حمید كه تمام شد، رفت سراغ بچه ها ونارنجك هايشان را گرفت وافتاد به جان تانك هاي عراقي.
🌹🌹🕊🍁
🍂🍂🕊🍁
🍂🌹🕊🌹🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹
🌹🕊🍁🕊🌹
🍂🍂
🍂🍂🌹🍂🍂
🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂
#امداهای_غیبی
#نقل_ازلسان_خودشهید
#شهیددفاع_مقدس
#سیدحمیدمیرافضلی
اواخر عملیات بیت المقدس بود که حقیر با یک موتور سیکلت جهت شناسایی وارد منطقه شدم. یکی از گشتهای دشمن که با ماشین مشغول گشت بود، متوجه ما شد و بسوی ما حرکت کرد. ماشین آنها کاملا مجهز به اسلحه بود و خیلی راحت میتوانستد ما را بزنند. شاید میخواسنتد من و یک نفر دیگر {را} که ترک موتور بود، زنده بگیرند. به پانصد متری ما رسیدند. همراهی من جیغ کشید و گفت: یا مولا به داد ما برس! یک مرتبه دیدم اسب سواری حالت تهاجم به سوی دشمن گرفته و دشمن را فراری داد و ما بدون هیچ ترسی منطقه دشمن را شناسایی کردیم و سالم بازگشتیم.
#سیدپابرهنه
#شهیدسیدحمیدمیرافضلی
شهید سید حمید میرافضلی، معروف به سید پابرهنه بود. از او میپرسیدیم: سید! چرا کفش نمیپوشی؟ میگفت: روی این زمینها خونهای پاک زیادی ریخته شده است و من دلم نمیآید با کفش بر آنها راه بروم.
🌹🌹🕊🍁
🍂🍂🕊🍁
🍂🌹🕊🌹🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹
🌹🕊🍁🕊🌹
🍂🍂
🍂🍂🌹🍂🍂
🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂
#نحوه_شهادت۱
#شهیددفاع_مقدس
#سیدحمیدمیرافضلی
در عملیات خیبر فشار کار و جنگ به حدی زیاد بود که هیچ کس نمی توانست حتی یک لحظه بعد را حدس بزند که چه پیش خواهد آمد. جنگ به اوج خود رسیده بود. در سمت چپ جزیره مجنون جنوبی حاج همت (شهید) مستقر شده بود و چون نیروی کمی برایش باقی مانده بود قرار شد از لشکر ثارالله یک گردان یا کمتر آن جا بفرستند. تا هم کمک حاج همت باشند و هم نیروی لشکر محمد رسول الله (صل الله علیه واله) بروند برای بازسازی. این ماموریت به سید حمید داده شد تا برود و خط را تحویل بگیرد و من هم همراهشان بروم تا خط را تحویل بگیرم و شب را هم به شناسایی برویم.به طرف موتور حاج همت آمدم سوار شوم که سردار سلیمانی مرا صدا زد. من هم از موتور پایین آمدم و رفتم به طرف ایشان که در بین راه حرفشان را زدند. آمدم برگردم و سوار موتور حاج همت شوم دیدم سید حمید نشسته پشت سر حاج همت و چون فرصت کم و آتش هم شدید بود معطلی معنی نداشت. برای همین سید حمید سوار موتور حاج همت شد و گفت: مهدی تو با موتور خودت بیا. بعدا در فرصت بعدی سوار موتور حاج همت بشو.من هم راه افتادم. موتور حاج همت جلو و من هم پشت سرشان به فاصله شاید یکی دو متر می رفتیم چون سنگر پایین جاده بود برای رفتن روی پد وسط می بایست از پایین پد بیاییم روی همین جاده و این عمل باعث می شد که سرعت موتور کم شود.چون دشمن روی همین نقطه دید داشت. همان جا تانکی را مستقر کرده بود و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا می شد و نور آفتاب به شیشه های آن می خورد گلوله اش را شلیک می کرد.موتور حاج همت اول آمد روی پد من پشت سرشان بودم و طبق معمول گلوله ی مستقیم تانک شلیک شد.
🌹🌹🕊🍁
🍂🍂🕊🍁
🍂🌹🕊🌹🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🕊🍁🌹🍁🕊🌹
🌹🕊🍁🕊🌹
🍂🍂
🍂🍂🌹🍂🍂
🍂🍂🌹🕊🕊🌹🍂🍂
#نحوه_ی_شهادت۲
#شهیددفاع_مقدس
#سیدحمیدمیرافضلی
دود عظیمی بین من و موتور حاج همت و سید حمید قرار گرفت. صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرف من آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج بمانم و نفهمم که چه اتفاقی افتاده است.
رسیدم روی پد وسط و از آن میان دود و باروت بیرون آمدم و به رفتن خود ادامه دادم یک دفعه متوجه موتوری شدم که در سمت چپ جاده افتاده بود. جنازه ها هم روی زمین افتاده بودند. پیش خودم گفتم: این ها کی شهید شده اند. و چه وقت این اتفاق برایشان افتاده که از صبح تا حالا من آن ها را ندیده ام؟
به کلی فراموشکار شده بودم. شاید این هم لطف الهی بود. چون اگر همان موقع متوجه می شدم به علت عظمت و بزرگی مصیبت ممکن بود از حالت عادی خود خارج شده و شوکه می شدم. به هر حال به آرامی از موتور پیاده شدم. به سراغ اولین شهید رفتم دیدم تمام بدنش سالم است فقط صورت ندارد و انگار که تمام صورتش را موج قطع کرده است و اصلا شناخته نمی شد. ی دفعه همه چیز یادم آمد. دویدم به سراغ دومین شهید آن هم به رو افتاده بود. لباس سیاهش بیشتر ترس به بدنم انداخت. چرا که نمی توانستم باور کنم این شهید سیدحمیدمیرافضلی است. شهید را چرخاندم ایشان از ناحیه صورت و چشم ها به شدت آسیب دیده بود.
این حادثه در تاریخ ۲۲/۱۲/۱۳۶۳ و در عملیات خیبر اتفاق افتاد.
#به_نقل_ازهمرزم_شهید:
#مهدی_فشازند
🌹🌹🕊🍁
🍂🍂🕊🍁
🍂🌹🕊🌹🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم