eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
296 دنبال‌کننده
31.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 🌴🌷🌴 🌷🌴 🌴 ✨ 📚 📝 ✨ آزمــایشــــگاه خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می کردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود ... توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت ... کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... . سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما ... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم ... ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم ... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم ... کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... نمیای سالن غذاخوری؟ ... مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد ... . همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند ... سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی ... یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... حتما ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون ... . ☀️☀️☀️☀️☀️☀️ آنچه در آینده خواهید خواند ... با عصبانیت گفت ... اون دست های کثیفت رو به غذای ما نزن ... و حمله کرد سمت من ... ⬅️ ادامه دارد.... 🌴 🌷🌴 🌴🌷🌴 🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 @shahedaneosve شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 🌷 منم قبول کردم . شب قبل از خواستگاری خواب دیدم داخل معراج شهدا یه تابوت هست و شهید همت کنار تابوت نشسته. نزدیک تابوت شدم دیدم داخل تابوت رضا هست. سوم خرداد تو شلمچه عقد کردیم اما......... چند روز بعد رضا به خاطر شیمیایی بودنش تو بیمارستان بستری شد. مطمئن بودم که رضا رو برام شهید همت انتخاب کرده. و یه جورایی همسر بهشتی من هست. کلی نذر کردم که حالش خوب بشه. یا بیمارستان بودم یا گلزار شهدا مزار شهید همت چند وقت بعد رضا شهید شد. خیلی اون روزها برام روزگار سخت و تلخی بود نمی تونستم قبول کنم تو 24 سالگی بیوه شدم. اصلا نمی دونم اون چند وقت چه طوری گذشت. خانوادمم که دیگه قید منو زده بودن حتی برای مراسم هم نیامدن. بازهم راهی جنوب شدم و از شهدا خواستم کمکم کنن تا دوباره زندگیم بسازم حالا من شده بودم همسر شهید. پدرم بهم زنگ زد گفت برگردم پیششون. وسایلم جمع کردم اومدم پیش خانوادم. الحمدالله خانوادم و فامیل دیگه با قضیه چادری شدنم کنار اومده بودن و ارتباطمون با هم بهتر شده بود. نزدیک تولدم بود پدرم اسمم نوشته بود کربلا. اما من پام تو یه کفش کرده بودم که نمیرم کربلا. گفتم من آمادگیشو ندارم. اصلا نمی خوام برم. خلاصه بعد از کلی نصیحت و سفارش و غر زدن راهی کربلا شدم. شاید باورتون نشه اما تو این سفر حاج همت هم با من بود حتی نفس کشیدنش رو هم حس می کردم. کامل احساس می کردم کنارم هست. هر بارکه زیارت می رفتم باهم بودیم. یه شب تو بین الحرمین نشسته بودم یکی رو دیدم که مثل حاج همت بود مطمئن بودم خودشه رفتم دنبالش اما..... متاسفانه گمش کردم. مطمئن شدم که اونم همراهمه تو این سفر. خواستم طلبه بشم اما باز هم خانوادم اجازه ندادن متوسل شدم به شهید همت و شرکت کردم قبول شدم. اما متاسفانه به خاطر مشکلاتی که داشتم نتونستم ادامه بدم. پدرم سرطان گرفت، خیلی حالش بد بود. بازهم متوسل شدم به شهید همت ازش خواستم پدرم خوب بشه. مادرم خواب دیده بود یکی تو خواب با لباس بسیجی بهش گفت که پدرم شفا پیدا کرد اما به شرطی که روش زندگیشون تغییر بدن. مادرم گفت همون کسی بود که عکسش تو اتاقت هست. باورم نمیشد که داداش پدرمو شفا داده. پدر و مادرم باهم رفتن کربلا و از اونجا که اومدن کلی تغییر کردند. حاج همت کمک کرد هم خودم و هم خانوادم راهمونو پیدا کنیم. حالا چند سال داره می گذره از اولین سفر جنوبم. الان راوی شهدا شدم. و هرسال عید جنوبم و خادمی می کنم. داداش همتم همیشه هوام رو داره و خیلی از مشکلاتمون رو حل کرده. الان دیگه خانوادگی عاشقشیم… پایان. 🌷 هدیه به روح بلند و آسمانی شهید همت صلوات🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❤ بسم رب الشهدا ❤ (س) 💕بعد از ازدواج فهمیدم،امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود. آنجا گفته بود: 🍃 «خدایا، تو می‌دانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را می‌خواهم که این ملاک‌ها را داشته باشد...» 🌟بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود«خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانه‌ای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله) باشد.» 💌امین می‌گفت «هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمی‌دانم چرا قبل خواستگاری شما، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!» 💔مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام زهرا را شنید، گفته بود موافقم! ‌به خواستگاری برویم! می‌گفت «با حضرت معصومه معامله کرده‌ام.» 💕من هم قبل ازدواج، هر خواستگاری می‌‌آمد به دلم نمی‌نشست! برایم اعتقاد و ایمان همسر آینده‌ام خیلی مهم بود. 🍃دلم می‌‌خواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف... می‌دانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است. 👌شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت می‌دهد این چله را آیت‌الله حق‌شناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام!!!!! کار سختی بود اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترین‌ها، سختی بکشم. 🌟آن‌هم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم... 💟چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم. چهره‌اش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود. دیدم همه مردم به سر مزار او می‌روند و حاجت می‌خواهند اما به جز من هیچ‌کس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته... شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی!!!!! 🔴 هیچ‌کس از چله من خبر نداشت.... به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاری‌ام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود.... 👈باما همراه باشید.... ادامه دارد...... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔮📿🔮📿🔮📿🔮 💠⚜💠 💠⚜💠 💠⚜ ⚜💠 ⚜⚜ 🌷 ⚜⚜ ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 💠📿💠📿💠📿💠 زندگینامه شهید مدافع حرمین عسکرین (علیهم السلام),وحید نومی گلزار (به زبان ) وحید چند ماه قبل از شهادتش جهت دفاع از عتبات مقدسه,در کشور عراق وارد شهر سامرا شد, و برای بیرون راندن تروریست ها از استان صلاح الدین در منطقه الحراریات شهر بیجی,وارد جنگ با دشمن داعشی شد.. السیره الذاتیه الشهید مدافع حریم اهل البیت الامامین العسکریین *علیهم السلام*وحید نومی گلزار . (باللغه ) . الشهید وحید و قبل شهادته بأشهر ، کان في العراق و تحدیدآ مدینه سامراء . و دخل الحرب مع الاعداء و قاتل قتال الابطال مع فرسان المجاهدين العراقيين لإخراج داعش من محافظة صلاح الدين و تحدیدا في منطقة الحراريات في مدينة بيجي... 🔮 🌷⚜ 💠🔮📿 🌷⚜🌷⚜💠 🔮📿⚜💠⚜📿🔮 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔮📿🔮📿🔮📿🔮 💠⚜💠 💠⚜💠 💠⚜ ⚜💠 ⚜⚜ 🌷 ⚜⚜ ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ 💠📿💠📿💠📿💠 مدافع حرمین عسکرین(علیهم السلام), شهید ظهر عاشورا کربلایی وحید نومی گلزار بعد از شهادت وحید , پیکر پاکش در عراق خیلی با شکوه تشییع شد, و پیکرش به زیارت اربابش در نجف و کربلا رفت, در حرمین برایش نماز میت خواندند ,با توجه به محبوب بودن وحید بین رزمندگان عراقی خواستار تدفین پیکر مطهر در عراق شدند, ولی به علت درخواست خانواده شهید ,پیکر جهت تشریفات راهی کشور ایران و تبریزشد. از پیکر مطهر شهید در فرودگاه تبریز استقبال نظامی بعمل آمد, و بعد از اقامه نماز جمعه ,بر پیکر مبارک نماز میت خوانده شد , و شهید بر دوش مردم تبریز تشییع و در گلزار شهدای وادی رحمت به خاک سپرده شد. 🔮 🌷⚜ 💠🔮📿 🌷⚜🌷⚜💠 🔮📿⚜💠⚜📿🔮 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم