🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
🌴🌷🌴
🌷🌴
🌴
✨
#داستــان_دنبــــاله_دار📚
#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_هفتــــم📝
✨ دســـت هـــای کـــثیــف
روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد ...
چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم ... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن ...
- هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ ...
- من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ...
زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ...
یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟ ... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد ... .
- کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه ...
- همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ...
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ...
سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... .
تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... دهن کثیفت رو ببند ... و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... .
⬅️ ادامه دارد....
🌴
🌷🌴
🌴🌷🌴
🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_بوی_حرم
#قسمت_هفتم
#تسبیح_سبز
🎁امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت، گفت «زهرا جان، سوغاتیها را بیاور.
برای شما یک هدیه مخصوص آوردهام!»
گفتم «من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!» گفت :
«حالا برو آن جعبه را بیار!»
✅یک تسبیح سبز به من داد....
با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم!
گفت: «زهرا این یک تسبیح مخصوص است...»
گفتم «یعنی چی؟ یعنی گرونه؟»
گفت :«خب گرون که هست اما مخصوصه
این تسبیح به همه جا تبرک شده و البته با حس خاصی برایت آوردهام.
این تسبیح را به هیچکس نده...»
❣تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا میداند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد ...
بعد شهادتش، خوابم برایم مرور شد.... تسبیحام سبز بود که یک شهید به من داده بود...
💔طور خاصی امین را دوست داشتم.... خیلی خاص ....
همیشه به مادرم میگفتم :
«من خیلی خوشبختم! خدا کند همسر آینده ی خواهرم هم مثل همسر من باشد... هرچند محال است چنین همسری نصیبش بشه!»
✳️عقدمان 29 اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب (سلام الله) گره )خورده بود...
عروسیمان 28 دی سال 92 بود.
❣تمام ولادتها، اعیاد و هر مناسبتی از امین هدیه داشتم.
🌹در ایام عقد تقریباً هفتهای 2 بار برایم گل میخرید.
📚اولین هدیهاش دیوان حافظ بود.
هر شب خودش یک شعر برایم میخواند و در موردش توضیح میداد.
خیلی خوش ذوق بود.
با اینکه من اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند لذت میبردم و هیچوقت خسته نمیشدم. فقط دلم میخواست حرف بزند.
👈با ما همراه باشید....
ادامه دارد.....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔮📿🔮📿🔮📿🔮
💠⚜💠 💠⚜💠
💠⚜ ⚜💠
⚜⚜ 🌷 ⚜⚜
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💠📿💠📿💠📿💠
زندگینامه شهید مدافع حرمین عسکرین(علیهم السلام), وحید نومی گلزار (به زبان #فارسی_و_عربی)
#قسمت_هفتم
وحید که در برابر تهاجم نیروهای داعشی بعنوان تک تیرانداز عمل میکرد, از ۲۰ نفر داعشی به تنهایی ۱۲نفر را به هلاکت رسانده و نفر سیزدهم به طرف وحید نارنجکی پرتاب میکند,و دست وحید آسیب می بیند...
#ترجمه_به_عربی
السیره الذاتیه
الشهید مدافع حریم اهل البیت الامامین العسکریین *علیهم السلام*شهید وحید نومی گلزار
(باللغه #الفارسیه_العربیه)
#القسم_السابع
کان الشهید وحید مع الابطال یقاتلون مقابل الاعداء وجهآ لوجه .
کان عمل الشهید قناصا و في احد المهمات كانو في مواجهة عشرين داعشي قام الشإيد البطل ب نفي اثني عشر منهم و اوصلهم الى دار الهلاك جهنم ، لكن قام احد هؤلاء الانجاس برمي قنبله (رمانه) علی الجيش جرح وحيد على اثرها و اصيبت يده...
🔮
🌷⚜
💠🔮📿
🌷⚜🌷⚜💠
🔮📿⚜💠⚜📿🔮
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔮📿🔮📿🔮📿🔮
💠⚜💠 💠⚜💠
💠⚜ ⚜💠
⚜⚜ 🌷 ⚜⚜
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
💠📿💠📿💠📿💠
#برگی_از_خاطرات_شهید مدافع حرمین عسکرین(علیهم السلام), شهید ظهر عاشورا کربلایی وحید نومی گلزار
#قسمت_ششم
بعد از شهادت وحید , پیکر پاکش در عراق خیلی با شکوه تشییع شد, و پیکرش به زیارت اربابش در نجف و کربلا رفت, در حرمین برایش نماز میت خواندند ,با توجه به محبوب بودن وحید بین رزمندگان عراقی خواستار تدفین پیکر مطهر در عراق شدند, ولی به علت درخواست خانواده شهید ,پیکر جهت تشریفات راهی کشور ایران و تبریزشد.
#قسمت_هفتم
از پیکر مطهر شهید در فرودگاه تبریز استقبال نظامی بعمل آمد, و بعد از اقامه نماز جمعه ,بر پیکر مبارک نماز میت خوانده شد , و شهید بر دوش مردم تبریز تشییع و در گلزار شهدای وادی رحمت به خاک سپرده شد.
🔮
🌷⚜
💠🔮📿
🌷⚜🌷⚜💠
🔮📿⚜💠⚜📿🔮
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم