🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 4⃣7⃣
علی با سعهی صدری که داشت شروع به جذب نیرو کرد و سختگیریهای معمول را کنار گذاشت. با حُسنظن و تأثیرگذاری، تعداد قابل توجهی را جذب سپاه کرد. از این نظر سپاه اهواز، حمیدیه و سوسنگرد مدیون مدیریت مثالزدنی و فرماندهی قوی و جذاب او بود.
این قدرت اداره و سازماندهی، در هدایت قرارگاه نصرت و در جذب نیروهای بومی و ماهیگیران در هور و نیز فراریان نظامی عراقی و ناراضیهای پنهان در میان نیزارها برای کار شناسایی و اطلاعات، نقش تعیینکننده و به سزایی داشت.
قرار شد همراه محمد باقری، رشید و صفوی راهی هور شویم. اولین کسی که سراغم آمد محمد باقری بود. او گفت:
« برادر محسن! رفتن شما به هور صلاح
نیست، شما فرمانده کل سپاه هستید و هزار خطر در هور وجود دارد. من قول ميدهم هر اطلاعاتی را بخواهی، خودم از هور تهیه کنم و به شما بدهم. »
گفتم:
« برادر باقری! اول آنکه مرگ دست خداست. دوم، مگر خون من از خون بچههای مردم که در این محور در سرما و گرما کار میکنند رنگینتر است؟ مثل این که شما توکل به خدا را فراموش کردی. »
مشغول صحبت بودیم که علی هاشمی از راه رسید. گفتم:
« برادر علی، آقای باقری اینطور میگوید شما چه نظری داری!؟ نمیشود شناسایی رفت؟ »
علی بیمقدمه گفت:
« آقا محسن من تا اون طرف العماره هم شما را میبرم و میآورم. هیچ خبری نیست. »
گفتم:
« آقای باقری، برادر علی بچهی این منطقه است، این چه حرفی است که ميزنی؟ علی هور را مثل کف دستش میشناسد. حرف او برای من حجت
است. »
روز بعد وارد هور شدیم. در راه، علی هاشمی برایمان وضعیت محور را توضیح داد. باقری با همهی نگاهش مرا میپایید. به علی گفتم صبر کن. بعد دست باقری را گرفتم و گفتم:
« برادر من، خبری نیست! اینقدر نگران من نباش. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 5⃣7⃣
چند ساعتی در هور حرکت کردیم و از نزدیک منطقه را دیدیم. رشید و رحیم و... از علی هاشمی مدام از محورهای هور و آبراهها سؤال میکردند و او پاسخ میداد. در طول مسیر دیدن تهل، آبراه، برکهها برای من زیبا بود. علی لحظه به لحظه حرف ميزد و من سراپا گوش بودم. کنار حرفهای علی هاشمی، رشید و رحیم هم اطلاعات جدیدی به من میدادند که هر کدام زاویهی دید مرا نسبت به هور بیشتر میکرد. آن روز از این شناسایی استفاده کردم و اطلاعات خوبی به دست آوردم. یک بار دیگر من و علی هاشمی و دوستانش چند روز مانده به عملیات، سوار قایق شدیم. کیلومترها رفتیم تا نزدیک جزیرهی شمالی؛ به طوری که سیلبندهای جزیرهی شمالی عراق معلوم بود. قدم زدن نیروهای عراقی را دیدم. نیروهای بومی، ما را به خوبی به منطقه بردند.
به قرارگاه که برگشتیم با فرماندهان جمعبندی کردیم. احساس کردم علی هاشمی با کارهایی که انجام داده، بسیاری از موانع را از سر راه برداشته و ما برای عملیات آمادهتر شدهايم. مدتی بعد لازم دیدم یک بار دیگر سری به هور بزنم. احمد غلامپور را خواستم و گفتم آماده باش با هم سری به هور بزنیم. احمد هم حرفهای باقری را زد. اما من همچنان به کار علی نیروهایش اطمینان داشتم. این بار علی هر چه اصرار کرد نگذاشتم با ما بیاید. صورتم را پوشیدم و سوار بلم شدم و به همراه غلامپور و یک نفر راهنما حرکت کردیم. آنقدر با بلم جلو رفتیم که رسیدیم به خاکریز بین طلائیه و جزیرهی جنوبی، که این خاکریز دو منطقه را به هم وصل می کرد. من تردد ماشینهای عراقی را با چراغهای روشن دیدم! یقین کردم میشود به دشمن حمله کرد. ساعت يازده شب بود و سکوت همهی هور را فراگرفته بود که به غلامپور گفتم برگردیم. وقتی از بلم بیرون آمدم و به قرارگاه وارد شدم، دیدم علی هاشمی نگران دم در قرارگاه نشسته! تا مرا دید در آغوشم گرفت و مدام گفت:
« خدایا شکرت. برادر محسن نگران شدم. صد بار مُردم و زنده شدم تا برگشتید. ولی با صلوات فرستادن خودم را آرام کردم. »
با علی نشستم و یک بار دیگر کل شناسایی را بررسی کردیم. علی گفت:
«قرار است دو نفر از نیروهایم فردا محور حاشیهی دجله را شناسایی کنند، اگر صلاح میدانید، آنها از دجله عبور کنند و جادهی آسفالته عماره به بصره را شناسایی کنند. »
گفتم:
« مانعی ندارد ولی دقت شود کسی اسیر نشود. آنجا اگر مشکلی پیش بیاید، همهی زحمات ما هدر ميرود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 6⃣7⃣
✨ عاشقی
راوی: یکی از بچههای قرارگاه نصرت
برای شناسایی منطقهی القرنه و جادهی اطراف آن و مواضعی که تازه در آن ایجاد شده بود، لازم بود دو نیروی با تجربه و مطمئن را به شناسایی عمقی بفرستیم. حاج علی خیالش از برادران سید نور و سلامی راحت بود. آنها از نیروهای با تجربه در کار شناسایی بودند. حاجی این دو نفر را صدا کرد و گفت:
« شما باید برای شناسایی مواضع بروید و ۷۲ ساعته برگردید. »
غلامپور که فرماندهی قرارگاه کربلا بود از حاج علی پرسید:
« چقدر به این دو نفر اعتماد داری؟ »
حاجی گفت:
« اینها از قویترین نیروهای اطلاعاتی من هستند و کارشان را خوب بلندند، مسیر را عین کف دست میشناسند. »
با این حرفِ حاجی بچهها تأیید شدند و راه افتادند. ۷۲ ساعت گذشت، اما خبری از آنها نشد! حاجی بسیار نگران بود. از قرارگاه کربلا هم دائماً تماس میگرفتند و میپرسیدند که چی شد؟ حاجی هم میگفت:
« مطمئن هستم بچهها برمیگردند. »
آقای غلامپور هم دائم میگفت:
« میدونی اگر اونها اسیر شوند، چه بحرانی در منطقه ميشه؟ جواب آقا محسن رو چی بدیم؟ »
حاجی آنها را آرام میکرد و میگفت:
« چیزی نشده، برمیگردند. »
در قرارگاه بچهها را جمع کرد و دعای توسل برگزار شد. هفت روز گذشت و باز خبری نشد! همه به هم ریخته و ناامید بودند. همهی زحمات این مدت از بین رفته بود. صبح روز هشتم بود. بچهها با ذوق و شادی دویدند داخل اتاق و به حاجی خبر دادند که سلامی و سید نور برگشتند!
حاجی در حالی که خدا را شکر میکرد به استقبالشان رفت. از نزدیک آنها را دید، سر حال بودند و آثار خستگی در چهرهشان نبود! حاجی آنقدر مهربان و گرم بچهها را در آغوش کشید که انگار از دست آنها عصبانی نیست! انگار اصلاً اتفاقی نیفتاده. بعد رفت و سریع بیسیم زد به قرارگاه کربلا و گفت:
« احمد مژده، بچهها آمدند سر حال و قبراق. »
چیزی نگذشت که احمد غلامپور خودش را به قرارگاه نصرت رساند. حاجی یک لیوان چای جلویش گذاشت و به من گفت:
« بگو سید نور و سلامی بیایند. »
چهرهی احمد غلامپور بسیار عصبانی نشان ميداد. آنچنان گارد گرفته بود که احساس کردم میخواهد با سیلی از آنان استقبال کند. حاجی به او گفت:
«آرام باش. حق داری. آنها تقصیر داشتند ولی الان به خیر گذشته. »
بچهها که داخل سنگر آمدند، هنوز احمد آقا آرام نشده بود. سید نور گفت:
« آقای غلامپور تحمل کن توضیح میدهیم. »
بستهی سبزرنگی را که با خودشان آورده بودند در بغل احمد آقا گذاشت. احمد آقا رو کرد به حاجی و گفت:
« شما فرمانده قرارگاه هستی. چرا ساکتی و توضیح نمیدی!؟ »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 7⃣7⃣
حاج علی هم با کمال تواضع گفت:
« من و نیروهایم در خدمت شما هستیم. »
در همین موقع سید نور شروع کرد به توضیح دادن و گفت:
« ما وارد مواضع دشمن شدیم. پل و جاده و استحکامات را شناسایی کردیم. حتی با کمک رابطی که داشتیم به اتاق نقشهی سپاه سوم رفتیم و نقشهی گسترش یگانهای عراقی را کشیدیم و آوردیم. کارمان که تمام شد راهنمایمان گفت تا اینجا آمدهايد، نمیخواهید بروید کربلا؟ این را که گفت طاقت از دست دادیم، شاید اشتباه کردیم و نباید شما را نگران میکردیم اما حاجی، دست خودمان نبود. »
صحبتشان که به اینجا رسید بغض کردند و دیگر حرفی نزدند. احمد آقا آرامتر شده بود. به بستهی سبزی که روی پایش بود خیره ماند. بسته را باز کرد. مُهر و تسبیحهای تبرک شده به حرم آقا امام حسین (علیه السلام) بود. بغضش ترکید و اشک روی گونههایش جاری شد. بوی عطر خاصی فضای سنگر را پر کرده بود.
برادر محسن در اینباره میگوید:
« وقتی خبر دادند این دو نفر نیامدند، کلافه شدم. اگر اسیر شده باشند، چه اتفاقی خواهد افتاد!؟ به لحاظ حساسیت موضوع، علی و غلامپور را تحت فشار قرار دادم که هر طوری هست فکری کنید. روزی ده بار تماس میگرفتم. میدانستم برای این دو نفر اگر اتفاقی بیفتد، کل زحمات ما هدر میرود. اعصابم به هم ریخت و در هراس بودم. هزار فکر ناجور میکردم. نه میتوانستم به کسی چیزی بگویم و نه میتوانستم آرام باشم. برای اینکه قدری آرام شوم وضو گرفتم. قرآن را باز کردم، سورهی انشراح آمد، انگار زبان حال من بود. وقتی علی تلفنی خبر داد که آنها به سلامت برگشتند خوشحال شدم. به غلامپور و علی گفتم سریع آنها را بیاورید قرارگاه. غلامپور ابتدا خودش آمد و گفت این دو نفر بعد از اتمام مأموریت به کربلا رفتند و زیارت کردند. با این حرف دلم شکست. گفتم بگویید بیایند، میخواهم زائران حرم امام حسین (علیه السلام) را زیارت کنم. وقتی وارد شدند، بغلشان کردم و بوسیدمشان. بوی کربلا میدادند. حال خودم را نمیفهمیدم ولی مدام میگفتم زیارت قبول! زیارت قبول! سید نوری یک مُهر و تسبیح گِلی داد و گفت هدیهی کربلاست. آنها را روی سینهام گذاشتم و صلوات فرستادم. نگاهم به علی هاشمی که افتاد دیدم، مثل باران اشک ميریزد. آن روز را هیچ وقت یادم نمیرود. برای لحظههایی احساس کردم در کربلا هستم. بعد از دقایقی که به خودم مسلط شدم گفتم کربلا رفتید قبول! ولی این، بار آخرتان باشد سر خود عمل میکنید. ممکن بود همه چیز را خراب کنید. هر کاری میکنید باید زیر نظر علی آقا باشد. آن دو هم سرشان را پایین انداخته بودند و مدام میگفتند برادر محسن ما را ببخشید، دیگر تکرار نمیشود، ولی کار دل بود و کسی به عقل محل نمیگذاشت. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 8⃣7⃣
✨ فرماندهان
راوی: محسن رضایی
پس از مدتی احساس کردم حالا میشود فرماندهان را با خبر کنم و آنها وارد هور شوند. به همین دليل، به احمد غلامپور گفتم:
« همهی فرماندهان را در یک سفر دریایی از بوشهر به کیش ببر تا با دریا و آب آشنا شوند. ولی به احدی حرفی نزن، عادی برخورد کن و بگو قرار است دریا را هم بشناسید. »
به او تأکید کردم که میدانی که چند نفر از فرماندهان مثل احمد کاظمی و ابراهیم همت حساس و تیز هستند، حواست باشد از زیر زبانت حرفی بیرون نکشند. غلامپور هم گفت:
« من از آنها تیزترم! »
چند روز بعد این سفر انجام شد. علی هاشمی هم حضور داشت. وقتی فرماندهان برگشتند، تصمیم گرفتم آنها را در جریان کار قرار دهم. همهشان را در قرارگاه نصرت جمع کردم. همت، باکری، زینالدین، خرازی، کاظمی، همه و همه بودند. کنجکاو بودند که برای چه آنها را جمع کردهام. با هزار پرسش به من نگاه میکردند. هنوز خندهی احمد کاظمی یادم هست که میگفت:
« برادر محسن قراره بریم بندرعباس؟ »
احمد آدم عجیبی بود و زود قضیه را میفهمید و تا آخرش هم میرفت. بسم الله گفتم و ماجرای هور را برایشان توضیح دادم. گفتم:
« قرار است در هور عملیات کنیم. همهی شرایط در این چند ماه آماده شده. شما نگران نباشید فقط با همهی توان، نیروهایتان را وارد عمل کنید. قرار است جادهی بصره ـ العماره قطع و ضربهی مهلکی به دشمن زده شود. هورالحمار که به دست ما بیفتد شمال و جنوب عراق از هم جدا میشود. در نهایت ما به جزیره و چاههای نفت و بصره میرسیم و این از جهت سیاسی و اقتصادی برای ما با اهمیت است. »
تا این حرف را زدم سیل اعتراضها بلند شد. میگفتند:
« مگر میشود در آب عملیات کرد؟ ما تا حالا در خشکی میجنگیدیم، نمیتوانیم در آب عملیات کنیم. این همه نیرو در این منطقه!؟ اینجا قتلگاه بچهها میشود. »
هر کس از هر گوشه اعتراضش را اعلام کرد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 9⃣7⃣
به آنها حق دادم، چون از چیزی خبر نداشتند. وقتی همهی حرفها را شنیدم، گفتم:
« قرار است فردا برادر غلامپور شما را به هور ببرد و توجیه شوید. »
وقتی میخواستم از جلسه خارج شوم هر یک از فرماندهان سؤالی میکرد. جواب من هم این بود که تا فردا صبر کنید.
بعد از نماز مغرب و عشا با علی هاشمی جلسه گذاشتم و گفتم هر کدام از فرمانده یگانها را همراه یکی از نیروهایت به عمق هور بفرست تا خوب توجیه شوند. به نیروهایت بگو به تکتک فرماندهان اطلاعات کاملی بدهند تا هیچ شکی برای آنها نماند. علی هم خیلی خونسرد گفت:
«حتماً، نگران نباش. »
مهدی باکری و احمد کاظمی با یک نفر، مرتضی قربانی با فرد دیگر، باقی افراد هم همینطور با لباس عربی، دشداشه و چفیه سوار بلم شدند و رفتند تا به خاک آنسوی دجله دست بزنند و دلشان آرام شود. قرار شد مرتضی قربانی جادهی آسفالته عماره به بصره را بگیرد. امین شریعتی، جاده القرنه را و باقی فرماندهان هر کدام محور خاص خودش را. علی هاشمی فرماندهان را به هور برد. روز بعد همراه آنها به قرارگاه پیش من
برگشتند، احساس کردم تغییر جدی در روحیهی فرماندهان به وجود آمده. از علی گزارش خواستم. گفت:
« برادر محسن! از شمال تا جنوب هور فرماندهان را بردیم و توجیه کردیم و حد و مرز هر یگان را نشان دادیم. دیگر کسی تردیدی ندارد. »
بلافاصله جلسه را تشکیل دادم تا کار را ادامه دهیم. علی درست میگفت. در جلسه، ناگهان فرماندهان با یک چرخش ۱۸۰ درجهای وارد شدند و همه اصرار داشتند هر چه زودتر عملیات صورت گیرد! میگفتند ما هرگز تصور نمیکردیم اینقدر کار انجام شده باشد. علی مثل یک جغرافیدان نقطه به نقطهی مشخصات هور را توضیح داد. در آخر گفت:
« حالا فرماندهان همراه یگانهایشان منتظر اعلام رمز عملیات خیبر هستند کار من تمام شد. والسلام. »
از این مرحله به بعد قرارگاه نصرت از حالت یک قرارگاه سرّی خارج شد و در ردیف قرارگاههای دیگر قرار گرفت. از غربت و تنهایی بیرون آمد و آشکارا فعالیتش را ادامه داد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #هوری
🌟 خاطرات #سردارشهیدعلی_هاشمی
قسمت 0⃣8⃣
✨ پل خیبر
راوی: برادر شریفزاده
حاج علی به تهران رفت تا آخرین گزارشات را به مسئولان و فرماندهان جنگ منتقل کند. تصمیم نهایی در شورای عالی دفاع گرفته میشد. ابتدا رفت پیش محسن رضايی، حاجی رفت سر اصل مطلب و گفت:
« کار ما تمام شد. حالا نوبت شماست که هر چه دارید وارد هور کنید. »
برادر محسن رو به حاج علی کرد و گفت:
« یک بار دیگر طرح را مرور کنیم. »
حاجی همینطور که آماده میشد تا گزارش را شروع کند گفت:
« به امید طلائیه نشستن یک ریسک است. اگر این محور قفل شود، همه چیز به هم میریزد. »
برادر محسن در همان حال خبری را داد که حاجی خوشحال شد. گفت:
« شورای عالی دفاع کلیات طرح را تصویب کرد. حالا همه منتظر طرح عملیات هستند. از این به بعد افراد بیشتری از سپاه وارد عمل خواهند شد. کارها تقسیم شده است. دیگر لازم نیست روی تحقیقات مهندسی و کارهای تدارکاتی و مسائل عملیاتی وقت بگذارید. »
بعد ادامه داد:
« ما فقط دو ماه وقت داریم. تا پیش از سال جدید باید کارمان سرانجام بگیرد. به هر صورت ما بنا را بر این میگذاریم که جادهی طلائیه ـ نشوه از چنگ دشمن بیرون بیاوریم، ولی عکسالعمل آنها را هم باید پیشبینی کنیم. »
حاجی گفت:
« جزایر محل خوبی است برای استقرار موقت. فاصلهی این جزایر به خشکی از این قسمت، سیزده کیلومتر است. »
چنان به منطقه مسلط بود که به راحتی جزئیترین مسائل را مطرح میکرد. فرمانده کل سپاه نگاهی به محلی که حاجی روی نقشهی خط قرمز کشیده بود انداخت و گفت:
« پس باید به فکر یک پل سیزده کیلومتری باشیم، درسته!؟ »
احداث پلی به طول سیزده کیلومتر کار سادهای به نظر نمیرسید. ساخت این پل شاید کاری نداشت، اما مانده بودند این مسئله را برای افرادی که قصد طراحی آن را دارند، چگونه مطرح کنند.
در همین موقع زنگ تلفن به صدا درآمد و برادر محسن گوشی را برداشت و گفت:
« راهنماییشان کنید. »
پنج نفر وارد شدند و با استقبال گرم فرمانده کل سپاه، پشت میز نشستند. دو نفر از آنها لباس رسمی سپاه به تن داشتند. یکی که قدی نسبتاً بلند و اندامی لاغر داشت، از فرماندهان جنگ به حساب میآمد و در جریان مسئلهی هور قرار گرفته بود. او مسئول هماهنگی با طراحان پل شده بود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 سهم امروزمون از یاد مولای غریب
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 کلیپ بسیار زیبا و تاثیر گذار
🔵 آیا ما به عهدمون با امام زمان صلوات الله علیه وفادار بودیم؟
🎙 #استاد_عالی
#مهدویت
#خاطرات_شهید
●براي او نيازهاي جسمي اش مهم نبود. آنچه برايش مهم بود تلاش و خدمت بود. برخوردش با همه طوري بود كه از دستش رنجيده نمي شدند. در سخت ترين شرايط اقتصادي تلاش مي كرد كه نيازهاي رزمندگان را برطرف سازد.
●هر وقت پشتيباني عملياتي را بر عهده مي گرفت، رزمندگان با مشكلات مواجه نمي شدند، چون در كارهايش برنامه ريزي داشت. تمام مناطق غرب و جنوب و صحنههاي نبرد حسن را ميشناختند، چون تمام شب و روز او در جبهه ها ميگذشت.
●اكثراً روزه بود، مخصوصاً روزهاي دوشنبه و پنج شنبه . در دماي 47 درجه اهواز جهت خودسازي روزه مي گرفت. با اين حال براي رزمنده هاصبحانه درست میکرد و میگفت :ثوابش بر اين است كه خودم صبحانه را درست کنم ، او با كمترين غذا افطار مي كرد.
●حسن اعتقاد به تجملات نداشت و دنيا طلب نبود . هميشه منزل او مهمان بود. او به حلال و حرام توجه داشت.
📎جانشین لجستیک سپاه
#شهید_حسن_شوکتپور🌷
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السّلام:
✍دنیا برای رسیدن به آخرت آفریده شد، نه برای رسیدن به خود(دنیا)
📚حکمت ۴۳۶ نهج البلاغه
#حدیث_روز
رسانه ها و توسعه سیاسی ـ اجتماعی ایران در دوره _قاجار و پهلوی.pdf
733.1K
🏷 مقاله | رسانهها و توسعۀ سیاسی-اجتماعی ایران در دورۀ قاجار و پهلوی
🖌سید امیر مسعود شهرامنیا و فرزانۀ صیفوری
✅📌رسانهها به عنوان ابزاری اجتماعی-فرهنگی از نظر کمی و کیفی بر فرآیند تحولات توسعۀ سیاسی و اجتماعی در ایران تأثیر گذاشته و گروههای اجتماعی را از انزوا بیرون کشیده و فضای رسانهای را بر فرهنگ مردم مسلط ساخته است.
#واقعیت_های_عصر_پهلوی