💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 2⃣1⃣
اين داستان واقعي است....
بعداز خارج شدن مادر از اتاق، احسان اونقدر گريه کرد تا خوابش برد.
باورش نميشد اين مبارزه تا سالها بخواد ادامه پيدا کنه و از طرفي هيچ فکري به ذهنش نميرسيد.
صبح به اميد اينکه بتونه با دوستش علي، مشورت کنه، زودتر از خونه خارج شد.
اما تنها دلگرمي که علي بهش داد اين بود که سال ديگه خوب درس بخونه تا دانشگاه قبول بشه و براي تحصيل به شهر ديگه بره. يعني دقيقا کار سارا رو مقابله به مثل کنه.
احسان ظهر نااميدتر از قبل به خونه اومد. اينبار سارا به استقبالش اومده بود، با وضعيت پوشش خيلي بد.
با لبخندي بلند گفت:
سلام داداش خودم، اینگار ميخواست خودش رو توي بغل احسان بندازه، اما احسان خودش رو جمع و جور کرد و کنار کشيد.
سلامي کرد و به سمت اتاقش رفت.
سارا سريع دنبالش رفت و آستين پيراهنش رو کشيد و با جديت گفت: چرا محل نميزاري.
چرا تو اينقدر مغروري! تا ديروز هر جور خواستي رفتار کردي، اما از امروز به بعد من مثل خواهرتم...
احسان که عصبي شده بود،
جواب داد:
خواهر ناتني با يه غريبه فرقي نداره. تو براي من مثل همه نامحرماي ديگه اي. اگه براي تو مسئله اي نيست، براي من اين چيزا مهمه.
اينو بفهم...⁉️
بعد لباسش رو بازور از مشت سارا کشيد و پله هارو سريع بالا رفت.
سارا باصداي بلند جواب داد:
خودت خواستي...
احسان احساس هاي عجيب و غريبي داشت.
ترس، نفرت، خشم و احساس گناهي که نميدونست چرا...⁉️
اون علت همه دردسرهاشو از يک چيز ميدونست.
وقتي در اتاقش رو بست، آروم به سمت آينه رفت و دقايقي به خودش خيره شد....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 3⃣1⃣
اين داستان واقعي است....
موهاي بور، پوست سفيد و ته ريشي که معصوميت و زيبايي چهره احسان رو بيشتر کرده بود. مشتش رو سفت به آينه کوبيد. گوشه آينه ترک برداشت و دستش خون اومد.
توي دلش ميگفت:
اي کاش زشت بودم تا اينقدر دردسر نداشتم.
گرچه سارا اولين کسي بود که اينطور سبب اذيت و آزارش ميشد، اما روزي نبود که از خونه خارج بشه و سايه نگاه دخترا و يا متلک هاشون رو احساس نکنه.
داشت فکر ميکرد منظور سارا از اينکه گفت:
"خودت خواستي" چي ميتونه باشه.
يعني چه نقشه ي ديگه اي براش ميکشه. سعي کرد اين افکار رو از ذهنش بيرون کنه، چون اينطوري خيلي اذيت ميشد. هيچ راهي به ذهنش نميرسيد و ميدونست گفتن اينکه در چه وضعيتي قرار داره، براي پدر و مادرش، سودي نداره.
پدر که اين مسائل براش اهميت نداره و مادر هم حتما به رفتار خود احسان ايراد ميگيره و باز مثل بقيه مسائل، بچه خطابش ميکنه.
براي همين اين فکر رو هم از ذهنش بيرون کرد و بدون اينکه ناهار بخوره به رختخواب رفت و خوابيد.
قبل از اينکه به خواب بره، يک جمله رو مدام باخودش تکرار ميکرد...احسان تو بايد مبارزه کني...❗️
احسان تو بايد مقاوت کني....❗️
وقتي بيدار شد، خيلي گرسنه بود.
رفت توي آشپزخانه تاچيزي بخوره که متوجه شد سارا پشت سرش وارد شد.
ببخشيد احسان جون، من اذيتت کردم، شرمنده...😔
اينارو سارا ميگفت.⁉️
احسان که فکر کرد واقعا سارا از کارش پشيمون شده، برگشت که جوابي بده.
اما با ديدن سارا عرق سردي به بدنش نشست.
سارا لباسي بدن نما پوشيده بود.
آرايشي غليظ کرده بود و موهاش رو روي شونه هاش پريشان کرده بود.
احسان بدون اينکه جوابي بده سريع برگشت اتاقش.
اونقدر شوکه شده بود که حتي نتونست غذايي برداره تا بخوره.
بدنش ميلرزيد و تازه فهميده بود معناي "خودت خواستي" که سارا گفته بود يعني چه.
احساس ميکرد شيطان به عينه روبروش قرار گرفته. حتي چيزي بدتر از شيطان.
يادش به صحبت هاي دوستش علي افتاد. راهکاري که قبلا بهش گفته بود تا توي مشکلش ازش استمداد بگيره.
براي همين به سمت گوشي تلفن رفت تا....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 4⃣1⃣
اين داستان واقعي است....
...دستاش ميلرزيد.
اشکي که توي چشماش جمع شده بود، نميذاشت شماره هارو درست ببينه.
علي که گوشي رو برداشت، باصداي لرزون پرسيد:
يادته ميگفتي اگه ميخوام جلوي سارا کم نيارم، نماز شب بخونم! نماز شب رو چجوري ميخونند؟
علي هر چي پرسيد چي شده، احسان جواب نميداد و فقط ميگفت:
نماز شبو چجوري ميخونند؟
علي که اصرار رو بي فايده ديد، براش توضيح داد.
احسان هم بدون خداحافظي گوشي رو گذاشت.
رفت روي تختش دراز کشيد تا خوابش ببره و براي نماز شب بيدار بشه.
✨چند روزي بود که احسان احساس ميکرد حالش خيلي بهتره. و احساس ضعف جلوي سارا نميکنه.
⁉️اما نميدونست چرا سارا هم چند روزيه خوشحاله.
هميشه بعد کم محلي احسان تا چند روز توي خودش ميرفت.
اما اينبار خوشحال بود.
بااينحال دنبال علتش نبود تا اينکه يک روز ظهر که بعد کلاسهاش به خونه برگشت، با تعجب ديد پدر و مادرش توي خونه هستند و توي اتاق پذيرايي دوتا ساک مسافرتي، آماده گذاشته شده.
با تعجب از پدرش پرسيد جايي داريد ميريد.
⁉️پدر هم با تعجب پاسخ داد:مگه خبر نداري!!
و بعد با صداي بلند از مرجان پرسيد:
مگه به احسان نگفتي کجا ميخوايم بريم...
مادر احسان هم که انگار خيلي عجله داشت، همينطور که داشت لوازم آرايشيش رو توي اتاق جمع ميکرد، از سارا پرسيد:
⁉️مگه خواهرت بهت نگفت.
احسان که از شنيدن لفظ خواهر، بدنش مورمور شده بود، نگاهي به سارا انداخت که به ديوار تکيه زده بود.
نگاه موزيانه سارا و لبخند معناداري که به لب داشت باعث شد سرش رو زير بندازه.
سارا جواب داد:
واااااي مادرجون، يادم رفت بگم.
آخه اين داداش احسان همش توي اتاقشه؛ منکه نميبينمش.
پدر ادامه داد، احسان جان من و مادرت قراره براي يه سفر کاري دوهفته اي بريم خارج از کشور.
⁉️احسان که همون لحظه تعمدي بودن کار سارا رو متوجه شد، پکر شد و باسردي با پدر و مادرش خداحافظي کرد و به اتاقش رفت.
⁉️حتي نپرسيد کدوم کشور ميريد...
در اتاق رو که داشت ميبست، برق از سرش پريد.
کليد اتاق که هميشه توي قفل در بود، برداشته شده بود.
احسان ديگه کفري شده شده بود.
با خودش آروم زمزمه ميکرد، ميدونم فردا چيکار کنم...
تو نقشه ميکشي، منم برات نقشه دارم....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 5⃣1⃣
اين داستان واقعي است....
احسان در رو محکم بست. کيفشو پرت کرد گوشه اتاق و خودش رو انداخت روي تخت. احساس ميکرد تمام بدنش کوفتست.
ميدونست ديگه توان مقابله باسارا رو نداره اما با غيظ گفت:
کورخوندي سارا خانم...
اشک از گوشه چشمش جاري شد.
همينطور که به سقف اتاق خيره شده بود، نقششو مرور ميکرد. اما به نتيجه نميرسيد.
ميخواست اسباب مختصري جمع کنه و فردا که به مدرسه ميره تا دوهفته به خونه، برنگرده. اما نميدونست کجا.
خونه علي که قبلا يکبار پيشنهادشو داده بود و علي چون شرايط خونشون فراهم نبوده، جواب رد بهش داده بود... هتل، يا خونه اقوام.
ذهنش پر از فکر بود. به خودش گفت، فقط مهمه که از اينجا برم تا اين شيطان ناکام بمونه. حالا هرکجا که باشه.
اينو گفت و از جاش سريع پاشد.
چند دست لباس برداشت و براي اينکه سارا از نقشش باخبر نشه، به زور همشونو توي کيف مدرسش جاداد.
وقتي لوازم مورد نيازش رو جمع کرد، انگار که خيالش راحت شده باشه، روي تخت به خواب رفت.
بيدار که شد، مثل همیشه وضو گرفت و نمازشو خوند و باخدا راز و نیاز کرد...
از خدا خواست تا راه حلی جلوش بذاره...
بعد هم بيسکوتي که از بيرون خريده بود، خورد تا نخواد از اتاق بيرون بره.
این شام احسان بود...
لحظه شماري ميکرد تا صبح بياد و راحت بشه.
ساعت نزديکاي يک نصفه شب بود و احسان روي تخت دراز کشيده بود. اونقدر اضطراب داشت که خوابش نميبرد.
تسبيحش دستش بود و مدام ذکر ميگفت و به ساعت نگاه ميکرد.
يه لحظه صدايي اومد، احسان گوششو تيز کرد.
اما صدا قطع شد.
مجدد ذکرشو شروع کرد.
همينطور که مشغول ذکر بود، دسته درب اتاق به سمت پايين کشيد شد.
احسان چشمشو به در دوخت و قلبش تند تند ميزد.
در به آرومي باز ميشد و قلب احسان تندتر ميزد.
فکر نميکرد سارا اينقدر زود بخواد نقششو پياده کنه.
در کامل باز شد و سايه سارا توي چهارچوب در قرار گرفت.
احسان براي اينکه درست ببينه چند بار پلکاش رو باز و بسته کرد.
اما درست ميديد اونچه باورش برای احسان سخت بود....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 6⃣1⃣
اين داستان واقعي است....
فضاي اتاق تاريک بود.
فقط يه نور ضعيف از بيرون، باعث شده بود سايه سارا پيدا باشه و گرچه واضح نبود اما احسان فهميد که سارا لباسي نپوشيده...!!!!!!
احساس کرد قلبش داره مي ايسته و بدنش کامل سست و سرد شد.
وقت فکرکردن نداشت، اما نميدونست بايد چه عکس العملي نشون بده. باصداي سارا که خيلي آروم حرف ميزد، به خودش اومد.
بيداري؟
نگاهش مجدد به سايه افتاد، احساس کرد سارا دستش رو دراز کرده تا پريز رو بزنه و چراغ رو روشن کنه.
ديگه نتونست خودشو کنترل کنه.
مثل برق از جاش پريد و به طرف سارا دويد. دستش رو به سمت قفسه سينه سارا جلو برد و با تمام توانش اونو به سمت بيرون اتاق پرت کرد.
و سريع درب رو بست.
اونقدر محکم که خودش هم بدنش لرزيد.
به در اتاق تکيه زد و چون کليدي براي قفل کردن نبود، محکم با کمک پاهاش درب رو گرفت.
سارا که انگار با پرتاب احسان، به نرده هاي طرف مقابل اتاق احسان خورده بود، ناله اي کرد و از جاش بلند شد. به طرف درب اتاق اومده بود و مدام دستگيره در رو فشار ميداد و فرياد ميزد، بازکن درو. بهت ميگم بازکن....
بعد از ده دقيقه اي که نااميد شده بود، که نه زورش به احسان ميرسيد و نه احسان در رو باز ميکرد و جواب هم نميداد...شروع کرد به ناسزا گفتن:
ديوونه، رواني، بي لياقت....
احسان از پشت در ميشنيد و هيچ نميگفت.
بعد از ده دقيقه اي سارا ساکت شده بود و به اتاقش رفته بود؛
اما احسان که هنوز قلبش آروم نشده بود، پشت درب نشسته و حدود يکساعتي همونجا موند.
وقتي مطمئن شد سارا توي اتاقش خوابش برده.
به سمت سجادش رفت.
سرش رو روي مهر گذاشت و با ذکر
الهي و ربي من لي غيرک شروع کرد.
محبوب من
گناه من چيه که بايد به همچين بلايي مبتلا بشم.
خدايا فکر کردي اين بندت دل نداره که اينطور سخت ازش امتحان ميگيري.
ميترسم کم بيارم.
خيلي خستم.
توانم تموم شده. خودت کمکم کن....
درددلهاي احسان تموم نميشد. سجادش از اشک چشمش خيس شده بود. يکساعتي توي همين حال بود تا کم کم حالش بهتر شد. ديگه تصميم نداشت نقشه ترک خونه رو عملي کنه. فکر کرد اين آخرين تير ترکش سارا بود که باز به هدف نخورد.
لذا ديگه لازم نبود براي بيرون خونه موندن، خودش رو به زحمت بندازه.
انگار احساسي تو قلبش ميگفت بايد کاري بکنه.
فکري به ذهنش خطور کرد و براي عملي کردن فکرش تصميم گرفت فردا به مدرسه نره....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 7⃣1⃣
اين داستان واقعي است....
صبح که از خواب بيدار شد، دنبال جملات ميگشت.
نميدونست چطوري سر صحبت رو با سارا باز کنه.
هر چي بالا و پايين کرد، نتونست فکرش رو متمرکز کنه. به خودش گفت:
ولش کن. موقع صحبت حرفا خودشون ميان.
آروم درب اتاق رو باز کرد و از لاي درب بيرون اتاق رو نگاه کرد؛ تا ببينه سارا بيرونه يا نه و اينکه نکنه مثل ديشب....
از طبقه بالا ديد سارا روي کاناپه نشسته و تلويزيون تماشا ميکنه. اتفاقا پوشش سارا هم مناسبه.
آروم درب رو باز کرد و به طبقه پايين رفت.
کنار کاناپه اي که سارا روش نشسته بود، ايستاد و گفت:
ميشه تلويزيون رو خاموش کني. کارت دارم...
سارا که تا اون لحظه متوجه حضور احسان نشده بود، يه لحظه جاخورد.
مگه امروز نرفتي مدرسه!
نه کارت داشتم، موندم خونه...
جدا!!!
خيلي خوبه. حالا چيکارم داري.
ميخام باهات يکم حرف بزنم، حوصلشو داري.
خيلي مشتاقم بشنوم.
احسان روي کاناپه کناري سارا نشست.
توي دلش يه بسم الله گفت و شروع کرد.
ببين دخترخاله من نميدونم علت اصلي رفتار تو به خاطر چيه؟ حتي نميدونم اين چند سالي که اينجا نبوديد، چه شکلي و چه جور زندگي کرديد. اما اينها مهم نيست.!!!
مهم اينه که توي هر شرايطي بودي، آخر بايد يکسري چيزا رو انجام بدي.
ميدونم خدارو قبول داري، اما نميدونم چرا دستوراتش رو قبول نداري.!!!
واقعا اينطور پوشش و اينطور رفتار در شان يک زن مسلمان نيست.
باورم نميشه از حرمت کارات خبرنداشته باشي. تو به پدر ومادر من نگاه نکن که به هيچ چيزي معتقد نيستند، اونا اشتباه ميکنند و دير يا زود پي به اشتباهشون ميبرند....
احسان توي اين لحظه نگاهش که تا حالا به زير بود، به سارا افتاد.
⁉️ديد داره اشک ميريزه. باورش نميشد اينقدر زود سارا رو تحت تاثير قرار داده. مکثي کرد...
چرا گريه ميکني؟
سارا جواب داد:
احسان به خدا من نميخوام اذيتت کنم. اما....
سارا از روي کاناپه خودش بلند شد و کنار احسان نشست....
اما.... بزار يکم بهت نزديک بشم.
احسان که ديد اشتباه ميکرده، و سارا انگار نميخواد از رفتارش کوتاه بياد.
سريع از جاش بلند شد و گفت:
نه، تو نميخواي...
همينطور که به سمت اتاقش ميرفت، به حماقت خودش ميخنديد.
فکر ميکرد سارا آخرين تير ترکشش رو ديشب زده بود و تونسته بود ازش قصر دربره.
اما سارا امروز با گريه، دل احسان رو لرزوند.!!!
نميدونست ديگه بايد منتظر چه رفتارهايي از سوي سارا باشه...
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 8⃣1⃣
اين داستان واقعي است...
✨به خودش گفت بيخيال، انگار نه انگار که سارايي هست.
چند روزي بينشون به سکوت گذشت و به اومدن مامان و بابا نزديک ميشدند.
احسان خوشحال بود.
فکر ميکرد سارا ازش نااميد شده.
اما...
اما صبح روز چهارشنبه که براي مدرسه آماده ميشد، صداي سارا رو از بيرون اتاق شنيد که بلند گفت:
بيا بيرون کارت دارم.
احسان اومد دم درب اتاق.
سارا بي مقدمه گفت:
من ديگه صبرم تموم شده. يا اونچه من ميخوام انجام ميدي يا امروز ظهر ميام دم مدرسه آبروتو ميبرم.
📌(مثل یه مار به دست و پای احسان میپیچید، یه مار شیطانی!!!)📌
احسان هول کرد، نميدونست چرا اينطوري جواب داد ولی گفت:
هرکاري ميخواي بکن...
تموم صورت سارا از عصبانيت سرخ شد.
"پس خودت خواستي".
اينو گفت و رفت توي اتاقش و محکم درو بست.
احسان نميدونست چرا اينطوري به سارا جواب داده.
اضطراب تموم وجودش رو پر کرد.
تصميم گرفت نره مدرسه.
اما گفت حالا تاکي ميشه نرفت مدرسه.
کما اينکه موندن توي خونه يعني ضعف نشون دادن جلو سارا...
اونروز يکي از بدترين روزاي عمر احسان بود.
اضطراب و فکراي جور واجور تا ظهر ولش نميکرد. تنها کاري که ميتونست بکنه گفتن ذکر بود.
✨ذکر به قلب احسان آرامش میداد...✨
ظهر که شد، احسان دم درب مدرسه سارا رو ديد که با وضعيت خيلي نامناسب اونطرف خيابان ايستاده.
ميخواست راهش رو به سمت ديگه کج کنه که ديد سارا داره مياد به سمتش. سر جاش ميخکوب شد،
يه يازهرا گفت و چشماش رو بست.
⁉️باصداي ترمز شديد يه ماشين و جيغ سارا چشماش رو بازکرد. سارا وسط کوچه افتاده بود. انگار خدا نميخواست آبروي احسان بره.
دلش نميخواست بي تفاوت بگذره اما موندنش وکمک به سارا ممکن بود باعث ريختن آبروش بشه. براي همين سريع به سمت خونه راه افتاد.
يکساعتي بعد از رسيدنش صداي در حياط اومد. رفت پشت پرده، ديد سارا داره لنگ لنگان مياد تو.
خندش گرفت، توي دلش گفت حقته...
بعد اون، ماجرا زندگي احسان تا يکسال با همين فراز و نشيب ها گذشت.
با عشوه گري ها و تهديدهاي سارا و نصحيت هاي احسان که اثري نداشت!!!
تا بلاخره شبي فرارسيد که اميدي براي دردهاي احسان بود....
اون شب احسان ...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 9⃣1⃣
اين داستان واقعي است....
يکسالي از حضور سارا توي خونه خاله به عنوان دخترخونده ميگذشت.
احسان امسال بايد براي کنکور و دانشگاه خودش رو آماده ميکرد.
⁉️اما افسوس که امکانش نبود.
حضور سارا عجيب زندگيشو به هم ريخته بود و احسان حتي بعد گذشت يکسال به اين شرايط عادت نکرده بود.
آخه مگه ميشه به گناه عادت کرد...
اونم پسري که توي پاکي زبانزد دوستاش بود.
✅شب جمعه براي دعاي کميل رفت مسجد.
اونقدر از زندگيش خسته شده بود که نفهميد تمام دعاي کميل رو داره بلند، بلند گريه ميکنه.
اونشب توي مسجد خيلي باخدا درد دل کرد.
و بعد هم توسلي به حضرت زهرا ع گرفت تا مشکلش حل بشه.
با چشماي سرخ به خونه رفت و بدون اينکه شام بخوره، از فرط خستگي، روي تختش خوابش برد.
⁉️چه خواب عجيبي....⁉️
مردي سبزپوش رو توي خواب ديد که بهش گفت:
احسان برو به دانشگاه اصلي...!!!
صبح که براي نماز صبح از خواب بيدارشد، يه شادي تمام وجودش رو پر کرده بود و البته يه سوال که جوابش رو نميدونست.
دانشگاه اصلي...!!!
این دانشگاه کجاست؟؟؟
طاقت نداشت تا ظهر صبر کنه.
بايد ميرفت پيش روحاني مسجدشون که پيرمردي عارف هم بود.
پاورچين از خونه خارج شد و بعد نماز تعبير خوابش رو از حاج آقاي مسجد پرسيد.
باورش نميشد....
يعني خدا ميخواست مزد تمام صبرهايي که اين يکسال کشيده بود رو اينطوري بهش بده...
اصلا تا حالا به اين موضوع فکر نکرده بود...
چون شرايط انجامش رو نداشت....
اما ......
اما الان براش يه دعوت نامه فرستاده بودند، و احسان ميخواست هر جور شده جواب مثبت به اين دعوت بده...
هرجور که شده....
احسان خودشو آماده کرد تا به دانشگاه اصلی بره....
اومزد ترک گناه و دوری از گناه رو از خدا گرفته بود...
او ....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 0⃣2⃣
اين داستان واقعي است....
احسان میخواست به دانشگاهی بره که درس ایثار و شجاعت و ازخودگذشتگی و شهادت تدریس میشد...
رفت با علي در مورد تصميمش صحبت کرد.
علي که تمام ماجراي احسان رو ميدونست، اشک تو چشماش جمع شد.
دستي به بازوي احسان زد و گفت:
دمت گرم رفيق. اما پدر و مادرت....
احسان جواب داد:
نميخوام اونا اصلا از رفتنم به جبهه باخبر بشند، ميدونم رضايت نميدن اما من دنبال وظيفم هستم.
اينو که گفت، خودش رو انداخت توي بغل علي و در حالي که گريه ميکرد، ادامه داد:
⁉️باورت ميشه کابوساي هر روزم داره تموم ميشه.
خودم هيچ موقع فکر نميکردم با جبهه رفتن قراره از شر شیطانی مثل سارا خلاص بشم....
اونروز احسان و علي هر دو براي جبهه ثبت نام کردند وپس از یک ماه آموزش به جبهه اعزام شدند.
براي احسان، جبهه کم از بهشت نداشت.
دلش ميخواست هميشه توي اين بهشت بمونه و هيچ موقع به جهنم خونه برنگرده.
خداهم زود به آرزوش رسوندش و دي ماه سال 65 توي عمليات کربلاي 4 به ديدار محبوبش شتافت....
پدرومادرش هم توبه کردند و هدایت شدند...
🔴 از اینجا داستان در فصل جدید ادامه می یابد.
يوسف زمان ما....
خدا خيلي از اين يوسف ها داره بچه ها، که گمنام يه گوشه اين شهر هستند.
علي اينارو ميگفت و به پهناي صورتش اشک ميريخت.
بچه هاش، بغلش کردند.
و همسرش که بارها اين داستان رو از زبان علي شنيده بود، ميدونست علت اين همه سوز و گداز علي از کجاست؟
بعد از ده دقيقه اي که حال بابا بهتر شد، محمد و فاطمه، مامان و بابا رو تنها گذاشتند.
علي رو به زهره همسرش کرد و گفت:
خانمي، يعني فردا از پسش برميايم.
زهره گفت:
چراکه نه! غير از اينه که تو خالصانه داري اينکارو ميکني.
علي سرش رو پايين انداخت و با پاي مصنوعيش ور رفت.
زهره ادامه داد، پس بيا متن خاطرات جمع آوري شده فردا رو يه مروري بکنيم.
✨بيست تا خاطرست که من از بين بقيه انتخاب کردم.
ببين خوبه...
از...
از همسر شهيد بابايي شروع ميکنم، باشه...؟؟؟
علي که هنوز سرش زير بود، پاي مصنوعيش رو در آورد، به پشتي تکيه داد و گفت: بفرماييد خانمي.
زهره شروع کردن به مرور خاطره همسر شهید عباس بابایی:🇮🇷
ميدانستم وقتي بيرون خانه است خواب و خوراکش تعريفي ندارد.
لباش پوشيدنش هم که اصلا به خلبان ها نميرفت.
بعضي وقت ها به شوخي ميگفتم:
اصلا تو بامن راه نيا!!!
به من نمي آيي!!!
مي خواستم اذيتش کنم.
مي گفت:
توجلو برو، من پشت سرت مي آيم، مثل نوکرها.
⁉️شرمنده مي شدم.
فکر ميکردم مگر اين دنيا چه ارزشي دارد. حالا که او مي تواند اينقدر به آن بي اعتنا باشد من هم ميتوانم.
ميگفتم:
تو اگر کور و شل و کچل باشي باز مورد علاقه من هستي.....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✧✦•﷽ ✧✦•
#دستهای_خـــــدا_روی
#زمیـــــن_باشید
✍سلام همراهان عزیز ما قصد داریم #مبلغی را برای تهیه سیسمونی دختر خانم سیده و یتیم که نیازمند هستن جمع اوری کنیم مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه
@shahidgomnam57
و یا مستقیما مبلغ مورد نظر را به شماره کارت
5058011302465593
بانک کوثر. به نام طاهره دهقانی کفترک
واریز نماید. اجرتون با مادر سادات حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
با تشکر
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
✧✦•﷽ ✧✦• #دستهای_خـــــدا_روی #زمیـــــن_باشید ✍سلام همراهان عزیز ما قصد داریم #مبلغ
🌼🌼🌼🌼🌼
🌷سه تـجـارتـی که در آن خـسـارتـی نـیـسـت🌷
1⃣تلاوت قرآن
2⃣نماز خواندن
3⃣انفاق کردن
💥خداوندمتعال میفرماید:
«کسانی که کتاب الله (قرآن را) می خوانند و نماز را پا برجای
می دارند و از چیرهائی که بدیشان داده ایم، پنهان و آشکار، انفاق می کنند، آنان چشم امید به تجارتی دوخته اند که هرگز بی رونق نمی گردد و از میان نمی رود»
📚تفسیر نمونه، فاطر آیه ی ۲۹
┄┄┅┅┅❅❁ ❁❅┅┅┅┄┄
🔻
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 1⃣2⃣
اين داستان واقعي است...
علي حرف زهره را قطع کرد. ما هم نوکر شما هستيم خانمي...
زهره جواب داد:
خودتو لوس نکن حاج آقا. شما تاج سري....
حالا برات يه خاطره از ايوب بلندي ميخونم.
از ايوب بيشتر برام بگو، خيلي دلتنگشم....
✨باشه،
⁉️اتفاقا انگار خانمش خيلي حرف براي گفتن داشته.
اين يکي رو گوش بده:
ايوب به هر بهانه اي برايم هديه ميخريد، حتي از يکماه جلوتر.
آن را جايي پنهان ميکرد.
گاهي هم طاقت نمي آورد و زودتر از موعد هديه ام را مي داد.
اگر از هم دور بوديم، مي دانستم بايد منتظر بسته پستي باشم.
ولي من از بين تمام هديه هايش، نامه ها را بيشتر دوستداشتم.
با نوشتن بهتر ابراز علاقه ميکرد.
قند توي دلم آب مي شد وقتي مي خواندم:
" بعد از خدا، تو عشق مني و اين عشق، آسماني و پاک است. من فکر ميکنم ما يک وجود هستيم در دو قالب. انشالله خداوند ما را براي هم به سلامت نگاه دارد و از بنده هاي شايسته اش باشيم."
اين عشق باعث ميشد وقت و بي وقت، از سرکار به خانه زنگ بزند.
حال تک تکمان را ميپرسيد.
هر جا که بود سر ظهر و براي نهار خودش را ميرساند خانه.
صداي بي وقت موتورش هم يعني دلش تنگ شده و حضوري آمده حالمان را بپرسد.
توي چهارچوب در مي ايستاد، ليوان آبي ميخورد و ميرفت.
مي گفتم: توکه نمي تواني يک ساعت دل بکني، اصلا نرو سر کار.....
🔴دوستان ادامه داستان از این به بعد هر قسمت مربوط میشه به خاطره از همسر یک شهید...
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 2⃣2⃣
اين داستان واقعي است....
علي اشک توي چشماش جمع شد.
آره خانومي، ايوب کلا خيلي بامحبت بود.
زهره لبخندي زد و گفت: مثل خودتم،
دخترشو بيشتر از پسراش دوست داشته.
اسم دخترش هدي بوده، گوش کن خانمش خاطراتشو بادخترش اشاره کرده:
ايوب به همه محبت ميکرد.
ولي گاهي فکر ميکردم، بين محبتي که به هدي ميکند با پسرها فرق ميگذارد، بس که قربان صدقه هدي ميرفت.
هدي که مي نشست روي پايش، ايوب آنقدر مي بوسيدش که کلافه مي شد. هدي که از مدرسه مي آمد، ميگرفتش توي بغلش. مقنعه را از سرش برميداشت.
ايوب روي موهاي گيس شده هدي دست ميکشيد و مرتبشان ميکرد. يکروز هدي لبهايش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سينه ايوب و گفت:
معلممان باز گفت موهايت رابايد کوتاه کني...
موهاي هدي تازه به کمرش رسيده بود. ايوب خيلي دوستشان داشت، به سفارش او موهاي هدي را مي بافتم که اذيت نشود.
بااخم گفت:
نمي گذارم. موهاي به اين مرتبي، اصلا يک نامه به مدرسه مينويسم، مي گويم چون موهاي دخترم مرتب است، اجازه نميدهم کوتاه کند.
همين علاقه اش به هدي باعث مي شد نگذارد دلش بشکند.
براي همين يکروز که از تولد دوستانش برگشت، شروع کرد به داد و بيداد که من هم مثل دوستانم ميخواهم نوار گوش کنم، لاک بزنم....
ايوب دستش را گرفت و گفت:
باشد، فقط دو شرط دارد.
يکي نمازهايت قضا نشود،
ديگر اينکه نامحرم نبيند.
💅از آنروز به بعد هر روز لاک ميزد، و براي نماز پاکشان ميکرد و بعد نماز مجدد ميزد.
ايوب براي هر نماز منتظرش مي ماند تاباهم بخوانند.
بعد از چند روز خسته شد و لاک ها هم رفت پيش يادگاريهاي ديگر....
🖋چقدر شهدا خوب با دخترانشان برخورد میکردند...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 3⃣2⃣
اين داستان واقعي است....
اينارو گفتي، دلم برا فاطمم تنگ شد. بچه ها چيکار ميکنند.
زهره جواب داد، فکر ميکنم خواب باشند.
مگه ساعت چنده؟
يازده.
اونقدر غرق خاطره شديم که نفهميديم کي ساعت يازده شد.
علي ادامه داد، يعني ديگه نميخواي برام خاطره بخوني. خاطره خوندن تو فقط به دلم ميچسبه...
زهره لبخندي زد و باخاطره شهيد ياسيني ادامه داد:
✨سالگرد ازدواج و تولدهاي مان را هيچ وقت فراموش نميکرد... يک هفته مانده بود به سالگرد ازدواجمان....
شب آخر گفت:
من فردا يک ماموريت يک روزه ميرم. من هيچي نگفتم...
ساعت پنج عصر بود که زنگ خانه را زدند، در را که باز کردم، يک سبد بزرگ گل آمد تو، آن قدر بزرگ بود که معلوم نبود کسي پشت آن ايستاده، يک کيک خيلي بزرگ هم دستش بود.
گفت:
با خانم ياسيني کار دارم. دهنم باز مانده بود.
گفتم: ايناچيه؟
گفت: ما نميدونيم.
اينارو دادن، گفتند سر ساعت پنج، بديم دست خانم ياسيني.
💞يک هو از خوشحالي ته دلم خالي شد. باورم نميشد اينطوري من را غافلگير کند. آخر شب که برگشت، دست انداختم دور گردنش، خوب نگاهش کردم.
آنقدر خسته بود که پلک هايش سنگيني ميکرد، ولي پشت اين ها معلوم بود که خوشحال است.
با همان شيطنتش خنديد و گفت:
خوشت آمد؟ پسنديدي؟
باوجود اينکه گاهي خيلي از کارش خسته ميشد، ولي با من خيلي از کارش صحبت نميکرد.
به همکارهايش هم مي گفت:
شما حق ندارين نگراني هاتون رو با خودتون خونه ببرين. وقتي ميرين خونه بايد همه چيز رو بذارين پشت در و با لب خندون برين تو.
📌زهره با شيطنت خاصي گفت:
حالا ديدي چرا تو، توي جنگ شهيد نشدي؟
⁉️علي يه لحظه تعجب کرد...چرا؟
خب تو مثل اين شهدا به خانومت نميرسي!
علي هم خندش گرفت و گفت:
تو داري يه شيطنتي ميکني زهره خانم، فکر نکن نفهميدم.
زهره که دستش رو شده بود. گفت:
باشه تسليم. بقيش رو هم ميگم...
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 4⃣2⃣
اين داستان واقعي است....
بله خانومي، بدون سانسور تعريف کن.
اينو علي خطاب به زهره گفت.
زهره لبخندي زد و گفت:
باورکن مطلب خاصي از قهرهاي شهدا برامون ارسال نشده، اما يه نمونه هست برات ميگم که فکر نکني سانسور ميکنم.
✅اونم از خاطره همسر شهيد آبشناسان که برات ميگم:
گاهي حرفمان ميشد،
مثل همه آدم ها، قهر هم ميکرديم.
يکبار سر افشين که ريشش را زده بود، دعوايمان شد.
افشين بنا بود براي مسابقات کشوري بسکتبال اعزام شود، هميشه ريش داشت، اما آن شب قبل حرکت ريشش را زد.
حسن عصباني شد.
گفتم جوان است و ميخواهد مثل هم سن و سالهايش باشد. تو سخت نگیر
حسن گفت:
زدن ريش مهم نيست، اما بايد براي خودش، به خاطر خودش و با دلايل خودش بزند، نه به خاطر اينکه همرنگ ديگران شود.
هر کاري ميکني با انتخاب خودت بکن نه با تقليد از اين و آن.
در هيچکدام از قهرهايمان هيچ چيز کم نميگذاشتيم.
⁉️فقط حرف نميزديم.
فرداي آنروز، لباس پوشيده بودم بروم مدرسه که حسن آمد.
ظهر بود، ناهارش را کشيدم، کنارش نشستم تا غذا بخورد، نمک و فلفل غذايش را هم زدم!
غذايش که تمام شد، وقت گذشته بود، کمي ديرم شده بود.
برايش نوشتم:
بايد بروم کلاس، من را ميبري يا خودم بروم؟
و گذاشتم روي ميز!!!
او هم مداد را برداشت و زير جمله من نوشت:
من فقط به خاطر بردن تو آمده ام خانه
بعد باهم سوار ماشين شديم و رفتيم مدرسه.
وقتي برگشتيم، قهر تمام شده بود....
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 5⃣2⃣
اين داستان واقعي است...
راستي علي جان من بعضي خاطرات رو موضوع بندي کردم، توي همايش فردا، يکسري خاطرات رو به اين صورت ارائه بديم، خوبه...
⁉️علي پرسيد، مثلا چه موضوعاتي؟
زهره جواب داد:
بزار برات بخونم خودت ميفهمي...
🇮🇷ايوب بلندي🇮🇷
يک کتاب دوهزار صفحه اي به دستش رسيده بود که از سرشب يک لحظه هم آن را زمين نگذاشته بود. گفتم: ديروقت است. نمي خوابي؟ سرش را بالا انداخت.
گفتم:
مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توي کتاب بود.
گفت: بايد اين را تا صبح تمام کنم.
صبح که بيدارشدم، تمامش کرده بود. با چوب کبريت پلک هايش را از هم باز نگه داشته بود. تا دوساعت بعد، هنوز جاي دوتا فرورفتگي کوچک، بالا و پايين چشمش هايش باقي مانده بود.
🇮🇷آرمان تلويحداري🇮🇷
حاضر نبود يک لحظه از وقتش را بيخود بگذارند. اهل مطالعه بود، از آن سرسخت هايش.
همکارهايش هم اين اخلاقش را فهميده بودند.
مي گفتند:
آرمان حتي اگه يه تيکه کاغذ هم روي ميزش مچاله باشه، بازش ميکنه و مي خونه و بعد ميندازتش دور.
همه جور کتابي مي خواند، از کتاب هاي ادبيات من گرفته تا کتاب هاي فني و تخصصي رشته خودش.
گاهي هم پيش مي آمد و کتاب هايي را ترجمه ميکرد.
🇮🇷آبشناسان🇮🇷
خيلي کتاب مي خواند، "يعقوب ليث"، "جنگ چالدران"، "پيامبري که از نو بايد شناخت".
اين کتاب آخري را خيلي دوست داشت. مخصوصا بخش جنگ ها را.
مي گفت:
پيامبر مثل يک سردار دوره ديده نقشه جنگ ميکشيده.
کتاب هاي استاد مطهري و شريعتي را هم زياد مي خواند.
"پيرمرد و دريا" را هم از سالهاي جواني دوست داشت. روي تراس خانه را براي آنکه از بيرون ديد نداشته باشد، آهن سفيد زده بوديم.
حسن روي آن، باماژيک مشکي ريز نوشته بود:
"ده فرمان حضرت موسي، حديث، کلمات قصار، شعر:
مازنده به آنيم که آرام نگيريم
موجيم که آسودگي ما عدم ماست"....
علي بعد از شنيدن خاطرات، لبخند رضايتي روي لب داشت...
احسنت خانم به باهوشی و حسن انتخابت....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 6⃣2⃣
اين داستان واقعي است...
زهره که قلبا از رضايت همسرش خوشحال شده بود، ادامه داد:
واقعا خدا بيخودي به کسي فيض شهادت نميرسونه.
اکثر اين شهدا آدماي بامحبت و خوش اخلاقي بودند.
✔️علي سري در تاييد حرف زهره تکون داد و مشتاق بود تا زهره توي اين باب براش خاطره بگه....
🇮🇷خاطره همسر محمد علي رنجبر🇮🇷
گاه توي خانه من را "تيمسار" صدا مي زد،
گاهي هم مي گفت"خانم". 💞
اين اواخر هم که همه اش ميگفت:
قلي. ⁉️
💞عاشق اسم هاي من درآوردي اش بودم.
🇮🇷اصغري خواه🇮🇷
با موتور مي رفتيم بيرون. 🏍
محمد جوري آيينه را تنظيم مي کرد که بتواند صورتم را ببيند و من هم او را ببينم. 💞
اگر دور و برم را نگاه ميکردم و نمي توانست من را ببيند،
آرام آرام سرعتش را کم مي کرد و مي ايستاد.
مي گفتم:
چي شد محمد؟ ⁉️
مي گفت:
"بنزين من تموم شد، نه موتور". 💞
تازه مي فهميدم چه مي گويد.
🇮🇷محمد علي رنجبر🇮🇷
ساعت هاي استراحتش را مي پرسيدم و در همان مواقع تماس ميگرفتم تا وقتش را نگيرم.
ميگفت:
تماس که ميگيري مثل باتري شارژ ميشم.
از ساعت دو به بعد، ديگه بي طاقت مي شم.
همکارام ميگن ما همه از خونه فراري هستيم، اون وقت تو بال بال ميزني براي خونه.
توي خونه چي هست که اين قدر دوستداري زود بري؟ ⁉️
تا صداي ماشين از سر، کوچه مي آمد، مي فهميدم که رسيده و سريع به استقبالش ميرفتم.
هر صبح که ميرفت، تا پشت در بدرقه اش ميکردم.
برگشتنش هم ميرفتم استقبالش. 💞
اگر کسي ما را مي ديد، باورش نميشد،
فکر ميکردند تازه ازدواج کرده ايم يا از سفر دوري آمده که من اينقدر تحويلش مي گيرم.
هميشه در خانه حرف هايم را گوش ميکرد و به نظر من عمل ميکرد،
هيچ وقت با قهر و دعوا حرفش را به کرسي نمي نشاند....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 7⃣2⃣
اين داستان واقعي است....
نميدونم چرا وقتي اين خاطراتو برام ميخوني، محبتم بهت بيشتر ميشه.
زهره که اين حرف علي خوشحالش کرده بود:
جواب داد، پس اين بخشو ادامه ميدم.
زهره باخاطره
🇮🇷همسر شهيد حميد باکري،🇮🇷
موضوع بخش محبتش رو ادامه داد:
بعد از ازدواج با حميد، از همه جدا شده بودم.
دوست هايم مي گفتند:"فاطمه بي وفا بود". من توي دانشگاه با خيلي ها دوست بودم. مخصوصا نه نفر بوديم که خيلي صميمي بوديم. گروه نه نفره مارا همه توي دانشگاه مي شناختند. اما باحميد که ازدواج کردم، همه چيز شد او...
خيلي باهم دوست بوديم. نمي دانم چطور بگويم؟
دختران چطور اگر صبح تا شب بنشينند دور هم حرف بزنند خسته نمي شوند.
ما هم همينطور بوديم.⁉️
درباره همه چيز حرف ميزديم و هيچ وقت خسته نميشديم. چقدر باهم شوخي ميکرديم.
من خيلي سربه سرش ميگذاشتم، توي کوچه، توي خيايبان، خانه. شيطنت من و مظلوميت او کنارهم خوب جواب مي داد. اينطوري انگار هم را تکميل ميکرديم.
توي خيابان که ميرفتيم، هميشه مي گفت:
"فاطمه، نخند! بد است". 💞
و تا ميگفت نخند، من بيشتر خنده ام ميگرفت.
🇮🇷علي رنجبر🇮🇷
وقتي باهم بوديم،
خودش زياد صحبت ميکرد و با من شوخي ميکرد تا من هم کم کم زبانم باز شود.
همينطور هم شد.
اوقات بيکاريش هميشه خانه بود.
با دوستانش بيرون نميرفت تا من تنها نمانم. همين کارهايش باعث شد کمي اجتماعي تر شوم.
وقتي مي گفت:
"برويم خانه برادرم".
ميگفتم: روم نميشه.
او هم خنديد و مي گفت:
حالا زياد نمينشينيم، زود بلند مي شويم.
وقتي علي نگاهم ميکرد و ميگفت:
💞 "دوستت دارم"، 💞
از ته دل ميگفت و اشک در چشمانش جمع ميشد.
خالص و بي ريا ميگفت که به قلبم مينشست.
خيلي باهم صحبت و درد دل مي کرديم. وقتي شروع ميکرديم، يک دفعه نگاه به ساعت ميکرديم ميديديم سه ي شب شده و ما هنوز داريم حرف ميزنيم. هيچوقت از صحبتهايش سير نميشدم.....⁉️
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 8⃣2⃣
اين داستان واقعي است....
🇮🇷ستاري🇮🇷
اولين سالگرد ازدواجمان منصور يک نامه به من داد....نوشته بود:
"من هر روز بيشتر از پيش به زندگي ام دل مي بندم. به هر جهت شادم، خوشحالم; از زندگيم، از زنم و فرزندم و از خانواده ام. خانواده اي که گرمي محبت بر تمام لحظات وجود يک ساله اش حکم فرما بوده و به خواست خدا معتقدم و ايمان دارم که هر روز بر ميزان اين علاقه بي ريا افزوده خواهد شد".
به جمله آخر که رسيدم، اشک هايم هم جاري شده بود. نوشته بود:
"حيف که از کلمه عشق، از بس که به ننگ کشيده شده، ديگر بدم مي آيد، وگرنه رابطه بين خودم و حميد را بدان مي ناميدم"،
منصور بعد ازدواج به من"حميد" ميگفت....
🇮🇷منوچهر مدق🇮🇷
هر چه سختي بود با يک نگاهش ميرفت.
همين که جلوي همه برميگشت مي گفت:
"يک موي فرشته را نمي دهم به دنيا. تا آخر عمر نوکرش هستم".
خستگي هايم را مي برد. مي ديدم محکم پشتم ايستاده. هيچ وقت بامنوچهر بودن برايم عادت نشد. گاهي يادمان مي رفت چه شرايطي داريم. بدترين روزها را با هم خوش بوديم. از خنده و شوخي اتاق را ميگذاشتيم روي سرمان.
🌸علي جان، اينم گوش بده.
🇮🇷از همسر شهيد مطهري هست!🇮🇷
هرچه از صفا و محبت ايشان بگويم کم گفتم. در طول زندگي ياد ندارم که به من گفته باشند يک ليوان آب به ايشان بدهم.
عاطفه و مهر عجيبي بين ما وجود داشت، آن قدر استاد با من صميمي بودند که رنج و ناراحتي ام را نمي توانستند تحمل کنند.
يادم هست يک بار براي ديدن يکي از دخترانم به اصفهان رفته بودم و پس از چند روز با يکي از آشنايانم به تهران برگشتم. حوالي سحر بود، وقتي وارد خانه شدم، مشاهده کردم، بچه ها خوابند و آقا بيدار است، چاي حاضر کرده، ميوه و شيريني چيده و منتظر بودند.
دوستم از ديدن اين وضع تعجب کرد و گفت:
همه روحانيون اينقدر خوبند! ⁉️
پس از سلام و عليک، آقا فرمودند:
ترسيدم يک وقت من نباشم و شما از سفر بياييد و بچه ها خواب باشند و کسي نباشد به استقبالتان بيايد، بدين جهت تا اين ساعت بيدار ماندم....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 9⃣2⃣
اين داستان واقعي است....
🇮🇷محمد آرمان🇮🇷
بردارش ميگويد:
يک روز محمد سر نهار آمد خانه ما. داشتيم ناهار ميخورديم، گفتم:
محمد! بنشين غذا بخور. و برايش غذا کشيدم.
گفت: اين نهاري که تو ميخواهي من اينجا بخورم، بگذار داخل ظرف تا ببرم با زن و بچه ام بخورم.
گفتم: توبنشين بخور. براي آن ها هم ميگذارم.
قبول نکرد و گفت: نه! همين ها را ميبرم، با هم ميخوريم.
🇮🇷مرتضي آويني🇮🇷
يادم مي آيد اگر ايشان يک غذاي خوشمزه اي يا شيريني يا شکلاتي به تناسبي، جشني يا عروسي اي بود و چيزي به ايشان مي دادند، شيريني که برميداشتند، ميل نميکردند.
به ميزبان ميگفتند که من ميتوانم يک دانه ديگر بردارم و آن شخص هم باکمال ميل ميگفت برداريد.
💞ميگفت من اين را برمي دارم که با خانم و بچه هايم بخورم.
اين خيلي عجيب بود که مثلا حتي يک شيريني يا شکلاتي هم که داشت، مي آورند توي خانه که در اين شيريني و خوشمزگي اندک هم، با خانواده سهيم باشند و به ما توصيه ميکردند که اين خيلي موثر است که آدم سعي کند شيريني ها و شادي هاي زندگيش را با خانواده اش تقسيم کند و فقط در فکر خود نباشد.
🇮🇷آبشناسان🇮🇷
عيد سال شصت و چهار، سال آخر، حسن به من يک سررسيد چرمي هديه داد. اولش نوشته بود:
"تقديم به تو اي...".
گفتم: اي چي؟
گفت: خودت بگو.
گفتم: اي بدجنس حقه باز.
خنديد و گفت: "اي مايه حيات". کلي ذوق کردم.
زود خودکار برداشتم و بالاي نقطه چين نوشتم:"مايه حيات".
بعد زيرش نوشتم: مي پذيرم و تویي براي من عزيزتر از هرکسي.
سررسيد را باز کردم، ديدم يک هزار توماني نو هم گذاشته.
گفت: از لاي قرآن عيدي برداشتم. خب حالا توي اين چي مينويسي؟ من شروع کردم به نوشتن خصوصيات حسن.
گفت: چي نوشتي؟ من که اينطوري نيستم، اين ها را ننويس، آدم را مغرور ميکند....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 0⃣3⃣
اين داستان واقعي است....
علي رو به زهره کرد و گفت:
يعني با اين خاطرات، ميخواي بگي فقط شهدا عاشق خانماشون بودن. يعني خانوماشون به اين اندازه دوستشون نداشتند.
‼️عشق يه طرفه!!
زهره جواب داد: نه عزيزم
خانماشونم عاشق بودند، مگه با اين محبتاشون ميشد عاشقشون نباشند...
بعد ادامه داد:
🇮🇷شهيد ياسينی🇮🇷
از وقتي آمديم تهران، کليد خانه را از او گرفته بودم. دلم ميخواست هر وقت مي آيد خانه، زنگ بزند، بعد من بروم در را برايش باز کنم. کيف و کلاهش را بگيرم، ديگر لباس فرم مي پوشيد، با هم بياييم تو.
بچه ها مي دانستند که وقتي بابا مي آيد، زنگ ميزند. عصر که مي شد، همه منتظر بوديم. تا زنگ ميزد، مي دويديم جلوي در، مي پريديم روي سر و کولش. همه را مي بوسيد و بغل ميکرد.
🇮🇷شهيد بابايي🇮🇷
من همه روز را به اين طرف و آنطرف بودن و زحمت کشيدن گذرانده بودم.
آن قدر خسته مي شدم که خواب از هر چيزي برايم شيرين تر بود. ولي تا صداي کليدش را روي در، يا اگر کليد نداشت صداي زنگش را مي شنيدم، بلند مي شدم و به استقبالش ميرفتم.
چشم هايش از زور بي خوابي و خستگي سرخ بودند. برايش غذا گرم ميکردم.
چاي مي آوردم.
همينطور نيم ساعتي با هم مي نشستيم و گپ ميزديم، خستگي از تن جفت مان در مي رفت.
🇮🇷مصطفي طالبي🇮🇷
سه ماه گذشت.
از کرج به تهران، از تهران به کرج، گاهي فقط براي بيست دقيقه ديدن مصطفي. ترافيک، صف هاي شلوغ اتوبوس، چراغ قرمزها. گاهي دير،مي رسيدم، آخر وقت ملاقات بود.
پله ها را دوتا يکي مي رفتم بالا. مي گفت:
نيا. از ته دل مي گفت، اما وقتي نفس زنان مي رسيدم، مي ديدم چشمش به در است! مي نشستم کنارش.
زخم هايش باز بود، چرک داشت... خرداد شصت و شش بلاخره مرخص شد.
با عصا راه ميرفت. آن هم به سختي. رفتيم کرج....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
تنها شهید زنده سید نور خدا موسوی 🌹🕊شهادتت مبارک🕊🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای
🔻سید نورخدا موسوی جانباز ۱۰۰ درصد لرستانی، شب گذشته به شهادت رسید
🔹وی که در سال ۸۷ در منطقه لار استان سیستان و بلوچستان، از ناحیه سر مورد اصابت گلوله گروهک تروریستی ریگی قرار گرفته بود، حدود ۱۰ سال در کُما به سر میبرد.
🏴مراسم تشییع شهید سید نورخدا موسوی
💠 ساعت ۹ صبح پنجشنبه ۱۷ آبان
همزمان با شهادت حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) با بدرقه نظامی از محل ستاد فرماندهی انتظامی لرستان آغاز
🌾پیکر مطهر ایشان بر روی دستان مردم خرم آباد در گلزار شهدای خرمآباد آرام میگیرد.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم