از من نیاز میرسد و از تو ناز عجب
دردسری شده سفر کربلای من...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۶ مهر ۱۴۰۱
من
دلم را
به جنگ
"مرگ"
فرستاده ام
و هدفش را
تعیین کرده ام:
#شهادت
#اللهم_اجعلنا_من_الشهداء
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۶ مهر ۱۴۰۱
✍فرازی از #وصیتنامه
🟣شهید مدافعحرم #محمد_نوروزی
امام زمان(عج)
خیلی غریب و تنهاست.
پس ای دوستان!
بیائید برای امام زمان دعا
و برای فرج و سلامتی ایشان
صدقــــه و صلــــوات نذر کنیم
به قول گفتنی
«اگر یک نفر را به او وصل کردی،
برای سپاهــــش تو سردار یــــاری»
خوشبهحال کسی که بتواند در این راه
ثابتقــدم و استــــوار باشــــد!
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۶ مهر ۱۴۰۱
۲۶ مهر ۱۴۰۱
🔥داستان سریالی "ط"🔥
خون، آتش، دین ؛ آنچه نباید می گذشت و اما...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۶ مهر ۱۴۰۱
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 🌲 #داستان_سریالی_" ط" قسمت 6⃣1⃣ سریع لباسهای خودم رو پوشیدم
قسمتهای ۱۶ تا ۲۰ داستان سراسر هیجان "ط"
۲۶ مهر ۱۴۰۱
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 1⃣2⃣
آه، چه واژههایی کنار هم قرار گرفته بودن. خیلی دلم میخواست عقدهی چند سال دوری از روضه و این حال و هوا رو باز کنم و یه دل سیر گریه کنم، ولی خجالت میکشیدم. چطور میتونستم الان روضه بخونم در صورتی که دستم آلوده بود به خون شیعهها.
ولی من دیگه اون عثمان سابق نبودم، با اختیار توبه کرده بودم، مثل حر که راه به روی اهل بیت حسین بست و عامل ایجاد واقعه کربلا شد ولی با این همه توبهاش قبول شد.
باید روحمو از چنگال ناامیدی نجات میدادم. وضعیتی که توش قرار گرفته بودم خیلی شبیه وضعیت دختر سه ساله حسین بود، وقتی راهو گم کرده بود و شب هنگام توی سرما در بیابانهای کربلا به سمت کوفه با ترس و وحشت دنبال کاروان از هم گسیخته زینب می گشت.
شروع کردم به زمزمه و اشعاری که از سالهای قدیم به یاد داشتم به زبون آوردن...
وقتی چشامو باز کردم دیدم دونفر زیر پهلومو گرفتن و دارن منو رو زمین میکشن.
یکیشون تا دید چشامو باز کردم شروع کرد به حرف زدن که چرا راهتو گم کردی و این حرفا. اون یکی ولی ساکت بود و حرفی نمیزد. نگاهشون کردم، توی هوای تاریک زیاد نمیشد چیزی تشخیص داد، البته اگر هوا روشنم بود چفیه روی صورتشون مانع میشد چهرشونو رصد کنم.
بدنم درد می کرد، حالت کوفتگی بهم دست داده بود. از سرما همه جام کرخت و بیحس شده بود.
اونی که سا کت بود شروع کرد حرف زدن
× یادت باشه از این به بعد دستگاه جی پی است رو خاموش نکنی و ازش استفاده کنی، زیاد به داشته های خودت مطمئن نباش، فرصت اشتباه نداریم.
- ولی من رصد اولیهام رو با جی پی اس کردم و خاموش کردم، کف دستمو مگه بو کرده بودم که مسیر اینجوریه.
× ما مسیر رو برات مشخص کردیم، دستگاهت برنامه ریزی شده است، لحظه به لحظه از شرایط زمین و هوا آگاهت خواهد کرد و مسیر جایگزین و بهتر رو بهت پیشنهاد میده، این مسیر دیشب به خاطر جزر و مد رفته بود زیر آب و زمین باتلاقی شده بود.
- حالا قراره چیکار کنم؟
× تا جایی که ممکنه جلو میکشونیمت و بقیه راهو خودت باید جلو بری...
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۶ مهر ۱۴۰۱
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 2⃣2⃣
منو کشوندن توی یه میتسوبیشی خاکی، ماشین راه افتاد. تقریبا ۵، ۱۰ کیلومتری رفت و نگه داشت. اون جوونی که چهرهاش زیر چفیه مخفی بود از آینه عقب نگاهم کرد.
× حالت جا اومد؟
- بهترم
× می تونی مأموریتت رو ادامه بدی؟
- فکر کنم بتونم
× اینجا پیاده میشی و طبق مسیر جدیدی که برات برنامه ریزی کردیم جلو میری. یادت نره قبل از طلوع آفتاب باید به نقطه A برسی، از اونجا به بعد طبق برنامه پیش میری.
- این سعید کیه که باید خودمو به هر طریقی که شده بهش برسونم؟
× سوال دیگه ای نداری؟
- سعید؟؟؟
× به وقتش می دونی ابو سعید کیه، تمرکزت به مأموریتت باشه.
ابوسعید؟؟ نمیتونستم باور کنم منظورشون از ابوسعید، حلبی باشه. هیچ سنخیتی بین ابوسعید حلبی و جبههی مقاومت حشدالشعبی نمیتونستم پیدا کنم. غیر از اونم ابوسعید نمیشناختم. گیج و گنگ شده بودم و خودمو داخل یک نقشه پیچیده و به هم تنیده میدیدم که باید بین نفوذیهای هر طرف پیام رد و بدل میکردم.
از ماشین پیاده شد.، هوا سوز داشت. به سمت غرب حرکت خودمو پیش گرفتم. زمین سفت بود و میتونستم با سرعت بیشتری برم.
کمتر از دو کیلومتر رفته بودم که فنسها و سیم خاردارها رو می دیدم، طبق برنامه قرار بود از غربی.ترین حاشیه قرارگاه عبور میکردم و تا هوا روشن نشده خودمو به نقطهی معین شده که تپهای کوچک بود میرسوندم.
کمتر از دو ساعت مونده بود به طلوع آفتاب. سرعت گرفتم و شروع کردم به دویدن. در عرض دو ساعت باید ۲۵ کیلومتر میدویدم و به نقطه مشخص شده میرسیدم وگرنه مأموریتم با خلل رو برو میشد.
این مسافت خارج از توانم نبود اما الان فرق داشت، با حدود ۱۰ کیلو تجهیزات و سوز و سرمای هوا و خستگی ناشی از اون اتفاق و تاریکی شب برام سخت بود این مسافت رو در عرض کمتر از ۲ ساعت طی کنم، ولی چاره دیگه ای نداشتم.
نیروهامو جمع کردم و شروع کردم. برای برگشت و جبران گذشته.ام باید این عملیات رو با موفقیت به سر میرسوندم. باز هم خاطرات گذشته به ذهن خستهام هجوم آورده بود. این افکار بدنمو سست میکرد و ناامیدم میکرد. باید ذهنمو معطوف میکردم به آینده و امید و نجات از کابوسهای شبانهای که مثل خوره به جان روحم افتاده بود و ذرهذره آبم میکرد. سیستم عصبی بدنم مختل شده بود و بدون دلیل ساعتها دچار استرس و ترس میشدم بدون اینکه برای ترسم علتی پیدا کنم.
تو این چند روز و شب فشار روانی سختی رو تحمل کرده بودم و تمام سرنوشتم الان وابسته بود به عملیاتم.
نباید خودمو می باختم و تسلیم میشدم. ترجیح دادم به جای میدان دادن به افکار ناامید کننده به مسیر و مقصد و زمان و سرعتم فکر کنم و بیگدار به آب نزنم.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۶ مهر ۱۴۰۱
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 3⃣2⃣
بدنم گرم شده بود. کمکم سرعتمو بالاتر بردم و خودمو داخل کانال انداختم تا از دست سنگها و ریگها در امان بمونم.
مسیر رو با چراغ قوهی پیشونیبند روشن کرده بودمو با سرعت ۳۰ کیلومتر در ساعت میدویدم. یک لحظه تا به خودم بیام داخل کانال به مانعی رسیدم و قبل از اینکه بتونم سرعت خودمو کنترل کنم پا گذاشتم روی مانع تا بپرم که پام تا زانو فرو رفت داخل اون مانع کثیف و لعنتی. پرت شدم داخل کانال و به شدت زمین خوردم. نفس عمیقی کشیدم. بوی تعفن خیلی شدیدی فضای دماغمو پر کرد. داشتم از حال می رفتم.
برگشتم تا ببینم این مانع لعنتی چی بود...
جنازهی دونفر روی هم افتاده بود و متلاشی شده بود. فضا اصلاً قابل تحمل نبود. بوی تعفن حاصل از لاشه اون دونفر قدرت فکر و تصمیمگیری رو از آدم سلب میکرد.
بلند شدم و چفیه رو روی دماغم گرفتم و چراغ قوه پیشونیمو تنظیم کردم روی اون دونفر. به نظر میرسید باهم درگیر شده بودن. لاشهها به قدری به هم ریخته بودن که دونفر بودنشونم به زور تشخیص دادم.
پای چپم تا زانو رفته بود توی اون گند و کثافت. نمیشد اینطوری به راهم ادامه بدم. سرم داشت میترکید. تا جایی که درد زمین خوردنم از یادم رفته بود. سریع بلند شدم و از اونجا دور شدم.
مسیر زیادی اومده بودم، روی تخته سنگی نشستم و چند جرعه آب خوردم
نباید زیاد معطل میکردم. راهمو ادامه دادم.
ساعت تقریباً ۶ صبح به موقعیت A رسیدم. البته بهتره بگم جنازهام رو رسوندم.
برام سوال بود چرا این مأموریت به این سرعت باید انجام میشد؟ قرار بود با چه کسی رودررو بشم؟ سعیدی که حلقهی اتصال داعش و نیروی مقاومت بود کی بود؟
پشت به تپه دراز کشیدم و مشغول تماشای آفتاب تازه طلوع کرده شدم. بوی علف های خیس عطر خاصی به فضا بخشیده بود. دیگه نتونستم چشمام رو نگه دارم، خوابم برد...
نمی دونم دقیقاً چند دقیقه از بیهوش شدنم گذشته بود که با دستی که روی پیشونیام نشست از خواب پریدم و سریع نشستم.
خیلی شبیه نیروهای داعش بود. بخاطر چفیهای که دور صورتش پیچیده بود نشناختمش. همچنان با چشم های گرد و متعجب نگاهش میکردم که اشاره کرد به پشت سرش.
تو فاصله تقریباً پانصدمتری یه جیپ سفید نگه داشته بود. برنامه درست جلو رفته بود. بلند شدم و بدون اینکه حرفی بزنم به طرف ماشین حرکت کردیم.
کسی داخل ماشین نبود. تا رسیدیم گفت عقب بشین و دراز بکش تا دیده نشی...
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۶ مهر ۱۴۰۱
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 4⃣2⃣
پشت فرمون نشست و راه افتادیم. همونطور که دراز کشیده بودم صدامو صاف کردم
- میشه سوال بپرسم؟
_ با اینکه چیز زیادی گیرت نمیاد ولی نمیخوام تو ذوقت بزنم، بپرس.
- داریم کجا میریم؟
خنده ای کرد و آینه عقبش رو روی من تنظیم کرد و نگاهم کرد.
_ خب معلومه اونجایی که باید بریم.
- برای اینکه کارمو درست انجام بدم لازمه یکم تو جریان اطرافم قرار بگیرم.
_ منم چیز زیادی حالیم نیست، مسیرت رو ادامه بده خود به خود همه چی جای خودش قرار میگیره.
تا الان که همه چیز غیر از گم شدنم و اون لاشههای عجیب طبق برنامه پیش رفته بود.
توی ذهنم ادامهی مأموریتم رو مرور کردم. کار پیچیدهای سر راهم نبود، ولی میتونستم درک کنم کار خیلی سخت و خطرناکی بود.
توی همین افکار بودم که خوابم برده بود. با صدای ترمز ماشین و نگه داشتنش از خواب بیدار شدم.
_ ماموریتت ادامه پیدا می کنه، طبق برنامه ای که محسن برات ریخته تمام تجهیزاتتو باید تو ماشین بذاری و بری. یادت باشه تو یک داعشی هستی، نباید طوری رفتار کنی که کسی شک کنه، میدونی که چی میگم؟
بعد از اینکه با دقت اطرافمو نگاه کردم متوجه شدم این قرارگاه همون قرارگاهیه که دوماه آخرو توش بودیم، ولی چطور بدون ایست بازرسی اینجا بودیم.
- ایست بازرسی ها رو رد کردی؟
_ صبح بخیر جناب، ۴ تا ایست بازرسی رد کردیم که شما الان اینجایی؟
_ پس چرا...
- پس چرا نداره، بسم الله پیاده شو.
تجهیزاتمو در آوردم و گذاشتم روی صندلی ماشینو و اون کاغذی که باید دست سعید میرسوندم رو گذاشتم توی لباس زیرم.
در ماشینو باز کردم و پامو گذاشتم روی زمین...
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۶ مهر ۱۴۰۱
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 5⃣2⃣
یا اللهی گفتم و پیاده شدم. در ماشینو بستم. سرو وضع خیلی بدی داشتم، لباس چریكیام از شدت خاك و خلی كه روش نشسته بود رنگ عوض كرده بود. هر كی منو اونجا میدید میدونست مسافت زیادی رو اومدم.
بد هم نشده بود، لااقل شبیه فراری ها شده بودم.
راه افتادم سمت خوابگاه، ساعت ۸ رو نشون میداد و این وقت صبح معمولاً بعد از مراسم صبحگاهی، نیروها برمیگشتند برای صبحانه، ولی سكوت قرارگاه خیلی مرموز بود و كمی نگران كننده.
با شنیدن صدا سرجام میخكوب شدم.
- به به، میبینم كه شیخ عثمان هنوز تو این زمین قدم برمیداره... مگه قرار نبود اون بالا بالاها بپری؟ چی شد؟ نكنه ترسیدی؟
آروم برگشتم و بهش خیره شدم. فرمانده قرارگاه بود. كسی كه كمتر دیده میشد و بیشتر پشت پرده كار میكرد. تو این مدتی كه عراق بودم بیشتر از چهار، پنج بار ندیده بودمش، سرهنگ خالد محمود.
▪︎ چرا حرفی نمی زنی پهلوان، كمربندت كو، كی برات بازش كرده؟
آب دهانم خشك شده بود. از طرفی انتظار این بی برنامهگی رو نداشتم، از طرفی هم مأموریت خطیری به عهده داشتم و نباید منفعل برخورد می كردم. سلام نظامی كردم و ایستادم مقابلش.
- در خدمتم
■ اینجا چه غلطی میكنی؟
- من نیروی خود شما هستم، از دستشون فرار كردم و خودمو رسوندم اینجا.
■ تو گفتی و منم باور كردم.
- دلیلی نداره دروغ بگم، دستگیر شدم و توسط گروه خنثی سازیشون كمربندمو باز كردن و حبس شدم، دیشب تونستم از دستشون فرار كنم.
لبخندی زد و با صدای بلند داد زد:
■ سرهنگ، سرهنگ
چند لحظه بعد سرهنگ ابوحمزه از ساختمان مركزی خارج شد و به ما نزدیك شد.
• بله قربان؟
■ببين كی اومده؟ شيخ عثمان خودتون.
سرهنگ ابوحمزه داشت با تعجب نگاهم میکرد.
• بله قربان میبينم.
■ به دونفر از بچه ها بگو ازش پذیرایی كنن و بعد بیارش پیش خودم
• چشم قربان!
اینو گفت و با چشمی پر از غیض نگاهم كرد و رفت.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۲۶ مهر ۱۴۰۱
۲۶ مهر ۱۴۰۱