eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
303 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم؟ آن دل کجا برم؟! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
صبح جمعه است و عطر کــــربلا عجب ‌شش‌ گوشه‌ے‌نابت‌ بوسیدن‌ دارد‌آقا... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
نگاهم ڪن.... ڪه چشمانت مرا آباد میسازد.... تمام ڪره ے خاڪی.... به چشمان تو مے نازد..... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ـ💚🌿ـ اےبرادراݩــم‌! اےمجــاهـداݩ‌در‌راهـِ‌خــدا بایـد‌هـرڪــدام‌از‌‌شمــا‌عنصــرفعالــےباشـد‌ تا‌پایــاݩ‌زندگـــے‌اش‌بـاشہــادت‌خاتمــہ‌ یـابــد! بہ‌خــداقســم‌نمیشــودپـایـاݩ‌زݩـدگــے بہ‌جــز باشــد :) شهید‌مـدافع‌حرم‌احمدمحمدمَشْݪَب 🥀¦⇠ڪلام‌_شہدا @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 6⃣6⃣1⃣ 🌷 بال فرشته‌ها ۳۱ تیر ۱۳۶۲ از بس با تیربار شلیک کردم، گوشم سوت انفجار خمپاره‌ها را نمی‌شنید. خمپاره که زمین می‌خورد و دود و خاکش بلند می‌شد، تازه می‌فهمیدم. عراقی‌ها بعد از پاتک‌های ناموفق، از روی تپه‌های اطراف آتش می‌ریختند. ثانیه به ثانیه توان افراد کم می‌شد. کسی زخمی می‌شد، امدادگری نبود او را ببرد. زخمی‌ها جلو چشم هم جان می‌دادند. نزدیک غروب، ناامید به علی خلیلی زندانبان گفتم: « میرم ببینم عمو چه فکری داره، این طوری کسی زنده نمی‌مونه. » - « منم میام. » با هم سرازیر شدیم به طرف یال شمالی تپه. توی مسیر، جنازه‌های خودی و دشمن افتاده بود. تعدای از اجساد بعد از چند روز توی گرمای روز، سیاه و تغییر شکل داده بودند، حالا بوی مشمئزکننده تپه را فرا گرفته بود. مرتضی بیرون سنگر زخمی‌ها ایستاده بود. ناله‌ی زخمی‌ها ضعیف می‌آمد. آهسته نزدیک شدم تا خلوتش به هم نریزد. داشت ذکر می‌گفت انگار. صدای پایم را که شنید، برگشت. مژه‌هایش از خاک سفید شده و دود و باروت صورتش را کدر کرده بود. به چشمان قرمز و گود افتاده او نگاه کردم و گفتم: « عمو، چه بکنیم؟... » نفس را عمیق تو داد. + « نمی‌دونم چند روزه میگن می‌رسیم، اما خبری نشد. » لبخنده تاځی زد. + « به قرارگاه گفتم، اگه ما رو آزاد نکنین، عراقيا آزاد می کنن. » ساکت شد. برای اولین بار پریشان دیدمش. از آن صورت بشاش و امیدوار چیزی نمانده بود. زخم كتف، گرسنگی و تشنگی، چهار شبانه روز نبرد، فشار مسؤولیت بچه‌ها و ناله زخمی‌ها و... جان و جسمش را رنجور کرده بود. نخستین بار مسؤولیت همه چیز را به خودمان واگذار کرد. + « سلمان... هر کاری می‌خواین انجام بدین. » دستی روی صورت و چشمان خسته‌اش کشید. + « شاید قسمت همینه... شهادت... روی این تپه... » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 7⃣6⃣1⃣ خلیلی جرأت پیدا کرد. - « خودمون رو تسلیم کنیم. این جوری زخمیا هم نجات پیدا می‌کنن، نیازی هم نيس اسیرا رو.... » خلیلی حرفش را خورد. مرتضی لبخند بی‌رمقی زد و به یکباره تغییر روحيه داد و سوره والعصر را خواند: « و العصر* إن الإنسان لفي خسر* إلا الذين امنوا و عملوا الصالحات وتواصوا بالحق و تواصوا بالصبر* » تکرار کرد. + « صبر... صبر... صبر... » انگار سوره قرآن او را هم متحول کرده باشد، ادامه داد: « خدا نون‌تون رو نبُره‌. می‌خوام بدونم با شما نمیشه شوخی کرد؟ » و با خنده و شوخی ما را برگرداند پای کار. برگشتیم و خودمان را به سنگر اسیرها رساندیم. خلیلی با خودش درگیر بود. تا به حال او را چنین ندیده بودم. گفتم: « على، كلافه‌ای؟ » - « تا حالا چنین دوجون گرفتار نشده بودم. سیگار داری؟ » - « تو که سیگاری نیستی؟ » - « می‌خوام بکشم. » اشاره کردم به سنگر اسیرها. - « اگه مشکل داری من کار رو تموم کنم. » - « فکر می‌کنی من خودخواهم! اگه کار درستی نباشه، چه تو بکشی، چه من. » -  « شک داری به تصمیمت؟ » -  « به مرتضی ایمان دارم. به جنگ و دفاع از اسلام و انقلاب، ولی... » - « ولی چی؟؟ » - « خدا لعنت کنه اونایی که صدام رو تحریک کردن به ایران حمله کنه. چرا باید این جنگی اتفاق بیفته؟ داریوش. » -  « بله » -  « تو این چند روز به اینا نون دادم، آب دادم، سیگار دادم، درد دل کردیم، بیشترشون زن و بچه دارن. » علی خلیلی اشاره کرد به جنازه‌ی تکه‌تکه شده و پراکنده بچه‌ها و سنگر بزرگ زخمی‌ها. - « و اینا که به خاطر دفاع از مملکت و دینشون این جا افتادن... سلمان. » - « می‌شنوم....خوبه یه بار گفتی، سلمان. » - « هرچی فکر می‌کنم دلم نمیاد اینا رو بکشم. » - « هنوز که خبری نشده، خودت رو عذاب نده، بالأخره یه طوری میشه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣6⃣1⃣ 🌷 معامله ۳۱ تير ۱۳۶۲ شب، گوشه‌ی سنگر، مثل پرنده‌ی خواب، سر توی شانه فرو بردم و ذهنم پرواز کرد به شهر، خانه و همسرم. دود سیگار بسیجی میانسال که دم به دم سیگار غنیمتی بغداد می‌کشید، من را به سرفه انداخته بود. - « چه جور تو تشنگی سیگار می‌کشی؟ قبلا ندیده بودم سیگار بکشی. » - « برادر داریوش، عمو هم نمی‌دونه سیگاری‌ام. » - « عیبی داره بدونه؟ » - « ها بله. قبلا روزی به پاکت سیگار می کشیدم به خاطر عشق به گردان فجر، گذاشتم کنار، اما این جا تو این موقعیت فرق داره! خدا کنه عمو منو ببخشه! از این معرکه نجات پیدا کنم، میرم طلب بخشش. » با خنده گفتم: « پس سیگار مفت گیر آوردی؟ » رحیم حرف را جابه جا کرد. - « چه طوره با عراقيا معامله بکنیم. » متعجب پرسیدم: « معامله؟ چه معامله‌ای؟ » ۔ « اسیرا رو تحویل می‌دیم، بیستا دبه آب می‌گیریم. » گفتم: « بد هم نگفتی، این جوری از فکر کشتن یا نکشتن اسیرا هم نجات پیدا می‌کنیم. » - « علی خلیلی حسابی با اونا رفیق شده. » - « رحیم بالاخره چی میشه؟ » - « چی بگم، خبری از نیروهای خودی نشد. نمیشه خودمون رو بکشیم عقب. » - « کجای کاری بابا به تیپ چترباز پشت سرمون خالی کردن. » - « اونا که خیلی‌هاش عروسکای بمبی بود. یه راه خوب.... » - « چی؟ » - « اسیر بشیم. » « باید یه سری ببرمت بیش عمر مرتضی. » - « صبر داشته باش. مگه تو بچه‌ی اطلاعات عملیات نیستی؟ » -« خب چرا؟» . -« بعدش، تو اردوگاه نقشه فرار می‌ریزیم دیگه. » بسیجی میانسال سیگارش را با انگشت که پرت کرد بیرون سنگر. گفتم: « آخرش برادرای مزدور عراقی به خاطر آتیش سیگارت مغزت رو متلاشی می‌کنن. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣6⃣1⃣ جمالی هن و هن با بی‌سیم داخل سنگر شد. - « داریوش، عمو کارت داره. » گوشی بی‌سیم را از او گرفتم و شستی را فشار دادم. - « مرتضی مرتضی، سلمان. به گوشم. » + « سلمان، دو تا رو با خودت بردار و آب بیار مشکلی که نداری؟ » - « به روی چشم. » آخرهای شب، "عرب سعدی" و رحیم را انتخاب کردم. دو تا دبه بیست لیتری سبز فلزی خالی علی بنزین برداشتیم و راه افتادیم به سمت نهر پایین تپه. بی‌صدا داخل جنگل شدیم و تا صدمتری عراقی‌ها پیش رفتیم. تاریکی و صدای آب حرکت ما را راحت‌تر می‌کرد. نزدیک آب گفتم: « بالای سر ما عراقيا مستقرن. سر و صدا نکنین. » خم شدم روی نهر آب. رحیم دورتر مراقب بود و عرب سعدی با خیال راحت دبه‌ی اول را پر از آب کرد و دست من داد. بیست لیتری دوم را که خواست داخل آب بزند به سنگ کنار رودخانه خورد و صدا داد. بلافاصله از بالا به سمت ما تیراندازی شد. - « آخ » تیر پشت دست عرب سعدی خورد و ناله‌اش بلند شد. دبه را انداخت و به من نزدیک شد. رحیم آمد تیراندازی کند، مانع شدم. - « تیراندازی نکن، جامون لو میره‌. » ظرف آب اول را برداشتیم و با احتیاط، عقب‌نشینی کردیم و از تپه برد زرد بالا رفتیم. آب را بین افراد و اسیرها تقسیم کردیم؛ سهم هر کس نصف قمقمه شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم