کتاب " به مجنون گفتم زنده بمان "
شهید #حمید_باکری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان ✨ خاطرات شهید #حمید_باکری مقدمه چش
مقدمه کتاب " به مجنون گفتم زنده بمان " خاطرت شهید حمید باکری
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 1⃣
🌟 ماه مجنون من
باورتان میشود من کسی باشم که به جواب خواستگاری حمید خیلی جدی و حتی با سنگدلی تمام گفته باشم نه؟ یا کسی باشم که وقتی خبر شهید شدنش را شنیدم گفته باشم بهتر؟ تا همه چیز به ثانیه بگذرد و حالا، بله حالا، اعتراف کنم من تمام زندگی ام را مدیون همان چهار سالی ام که در به خانه دوشی ها و تهمت ها و تنهایی ها و زیر آتش عراقی ها کنار حمید بوده ام؟
حالا وقتش است چشم ببندم بروم به گذشته، برسم به آن روزهای جوانی و یادم بیاید که اصلا به ذهنم هم خطور نمی کرد که یک روز عروس حمید بشوم و احساس کنم که رقیبیم یا چریک. بعد یادم بیاید که چریک ها عمر چندانی ندارند. شاید بخاطر همین بود که بهم قول دادیم گفت:
" اگر قرار شد شهید شویم هر دو با هم. "
حمید در آنروز ها مادر نداشت. آن ها مجبور بودند بروند کارخانه قند و فقط زمستان ها بیایند ارومیه، پیش عمه شان، که درس بخوانند.
ما با عمه شان همسایه بودیم، توی کوچه ای تنگ و تاریک و کوچک. خانه ی آن ها ته کوچه بود و من خیلی زود با خواهرشان دوست شدم.
از مهدی و حمید دو پسر بچه را یادم می آید که همیشه باهم بودند. فقط وقتی خیلی افسرده دیدمشان که یک روز توی روزنامه نوشتند:
" پنج خرابکار در سحرگاه امروز تیرباران شدند. "
یکی از آن ها برادر بزرگ شان علی بود.
آن روزها شرایط جوری بود که مردم با خانواده های سیاسی و بخصوص خانواده هایی که اعدامی داشتند زیاد رفت و آمد نمی کردند، به دلیل کنترلی که رژیم از آنها می کرد. ولی ما تا آنجایی که یادم می آید، می رفتیم و می آمدیم و تنهایشان نمی گذاشتیم. چون پدرم پدرشان را می شناخت و احترام زیادی برایشان قائل بود.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 2⃣
.
از حمید از آن روزها فقط یک تصویر در ذهنم مانده، پسر گوشه گیر و محجوب و کم حرف، که هر بار به خانه شان می رفتیم ،می دیدیم گوشه ای از خانه و پشت میزش نشسته دارد درس می خواند. ریاضی می خواند. درسش خیلی خوب بود.
تا اینکه مهدی رفت دانشگاه و حمید رفت سربازی و وقتی برگشت من دیگر دانشجو بودم.
ما گاهی همدیگر را می دیدیم. حمید برای من اعلامیه ی امام می آورد، همیشه همراه یک کتاب.
تا بخوانم و متفاوت تر از بقیه باشم. این را حالا می فهمم. حالا که سالها از آن روزها گذشته.
حتی وقتی خواهرش گفت:
" می خواهند حمید را برای تحصیل بفرستند آلمان. "
هربار که رفت و برگشت، برای من حتماً اعلامیه با کتاب می آورد.
یک بار ازش پرسیدم:"چرا اعلامیه؟! "
گفت: " فقط بعد از رفتن علی مان بود که از پوست بچگی آمدم بیرون و فهمیدم دنیا فقط بازی و سرگرمی و خوردن چیزهای دیگر نیست.
فهمیدم چیزهای مهم دیگر هم هست که می شود بهش فکر کرد، حتی می شود به خاطرش جان داد. البته هنوز عقلم قد نمی داد باید چیکار کنم. دل سپردم به مهدی و تا گفت برو سربازی، نه نیاوردم. برگشتنا هم، توی تبریز، یک لحظه تنهاش نگذاشتم. تمام زندگی مفید من از تبریز شروع شد. از خواندن کتاب های مهم و همین اعلامیه ها.
هم خودش و هم دوست هاش تعریف می کردند که آنها برای خودشان برنامه خودسازی داشته اند. به این شکل که برنامه ریزی کرده بودند هر روز یکی دوساعت فقط فکر کنند. از آن جا کسی تربیت شد که برای درس خواندن بلند شد رفت آلمان. ولی این فقط ظاهر ماجرا بود که حمید برودآلمان. برود پیش پسر داییاش در رشته ی عمران ثبت نام کند. او از آن جا می رود سوریه و همان جا آموزش های سخت نظامی میبیند. منتها هدف اصلی این بوده که او از سوریه و از راه مرز ترکیه اسلحه بیاورد تحویل بدهد به مهدی، بدون این که حتی خانواده اش بو ببرند، به خاطر همان حرف های سیاسی پشت پرده و اعدام علی آقا و حساسیت های محل.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 3⃣
این کارش بی دردسر نبود. یکبار بهش شک میکنند.
میگفت: " توی ترکیه بهم مشکوک شدند. معلوم بود پاسپورتم را پاک کرده ام و زیاد رفته ام سوریه. حرف و حدیث های زیادی از زندان ترکیه شنیده بودم که مو به تن آدم راست میکرد. مجبور شدم بروم سبیل نگهبان های مرزی را چرب کنم تا ولم کردند."
آن روزها توی ارومیه حرف بر سر این بود که لابد حمید پولش را گم کرده که نتوانسته خبری از خودش برساند یا برگردد بیاید ایران.
میگفت: " باورت میشود من خبر نداشتم ایران انقلاب شده؟ "
میآید لب مرز و منتظر آقا مهدی می شود می بیند سر قرارش نیامد. میگفت: " خیلی نگران شدم. حس کردم ممکن ست دیگر هرگز مهدی را نبینم. "
همان جاست که بهش خبر میدهند ایران انقلاب شده. میآید ایران و توی یکی از این مراکز نظامی مستقر میشود.
میگفت: " پدرم آمد دم در آن جا گفت با باکري کار دارد. "
انتظار داشت مهدي بيايد. نمي دانست من آمده ام. وقتي مرا ديد خيلي تعجب کرد.
گفت: " تو مگر نبايد الان آلمان باشي بچه. "
ديگر آلمان نرفت. درست پاييز سال پنجاه و هشت بود که تصميم گرفت با من ازدواج کند.
مي گفت: " با دو نفر مشورت کردم. که يکيش مهدي مان بود. "
خانواده شان خبر نداشتند. يک روز ديدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همديگر را آنجا ديده بوديم. براي من زياد غير عادي نبود که آمده. فقط وقتي تعجب کردم که گفت آمده خواستگاري من. خنده ام گرفت. فکر کردم لابد شوخي مي کند. فکر کردم منه شلوغ کجا و حميد ساکت و محجوب کجا. خانواده ام هم، مطمئن بودم، که زياد راضي نيستند.
خنديدم گفتم: " بايد فکر کنم. بايد خيلي فکر کنم. "
گفت: " اگر غير از اين بود سراغت نمي آمدم. "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 4⃣
دوست هام ديده بودند او آمده و حال مرا هم ديده بودند و من هم برايشان تعريف کردم که حميد چي گفته.
گفتند: " مي خواهي جواب باکري را چه بدهي؟ "
بي معطلي گفتم: " خب معلوم ست. ما در ظاهر هم به هم نمي خوريم. خيلي راحت و ساده و جدي مي روم بهش مي گويم نه. "
فکر مي کردم پدرم هم زياد موافق نباشد. من داشتم ليسانس مي گرفتم و حتما مهندس مي شدم و او ديپلم داشت و اين با عقل هاي آن روزها نمي خواند.
ولي بعد، در خلوت خودم، به خودم گفتم:
" تو چه اشکال شرعي و عرفي مي تواني از حميد بگيري که اينطور جدي مي خواهي بگويي نه؟ "
و ما به همين سادگي و راحتي و حتي خيلي جدي با هم ازدواج کرديم. با هزينه اي معادل پانصد تا تک توماني.
بعد از ازدواج بود که متوجه روح بزرگ حمید بود شدم. خودش نمی خواست به روی من بیاورد که از نظر روحی از من جلو زده. آمد نامه ای را بهم نشان داد که وقتی می خواسته برود آلمان برای خودش نوشته بود، پر از نقاط مثبت و منفی خودش، از خصلت های ارثی تا خصلت های تاثیر گرفته از خانواده و محیط.
همانجا بود که فهمیدم میخواهد من نقاط ضعفش را بدانم تا او را زیاد پیش خودم بزرگ نکنم.
گفت: " اینها را نوشته ام که وقتی رسیدم آلمان غرور برم ندارد. بدانم کی هستم از کجا آمده ام برای چه کاری آمده ام. مبادا به خطا بیفتم. "
مدارک تحصیلی آلمانش را آورد گذاشت جلوم .
گفت: " تو دلت نمی خواهد من برگردم آلمان درسم را ادامه بدهم؟ "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 5⃣
گفتم: " درس که خب، چیز خوبی است. بخصوص که تو الآن... "
گفت: " نه نشد... چطور بگویم. دیگر نمی توانم. یعنی آنجا نمی توانم. نمی توانم دور از شماها، دور از تو باشم. می خواهم بمانم پیش شماها و به مردمم و به خاکم و به دینم خدمت کنم. "
گفتم: " پس آن چند واحدی را که گذرانده ای ... "
سر تکان داد و آمد تمام پرونده و مدارکش را جلو چشم من پاره کرد.
گفت: " دیگر تمام شد. حالا من فقط مال ایرانم. مال تو. "
دلگرم شدم. بلند شدم رفتم چمدان لباس هام را آوردم که بازش کنم بگذارم شان جاهایی که باید. یک کارتن کتاب هم بود.
حمید تا لباس ها را دید گفت:
" این همه لباس برای یک نفر است؟ "
گفتم: " زیاد است؟ "
گفت: " هر آدمی فقط دو دست لباس بیشتر نمی خواهد یک دست را بپوشد یک دست را بشوید. "
یک جور به من فهماند لباس ها را بدهم بروند. فکر کنم آن روزها
یک اتفاقی افتاده بود، سیل یا زلزله اش یادم نیست، فقط یادم است که بود. تمام لباس ها را جمع کردم بردم مسجد که ببرند برسانند به مردم.
حمید از آنروز به بعد روی تمام کارهای من دقت داشت. روی نماز خواندنم، روی کارهای شرعی و مذهبی ام. اگر چیزی میدید می آمد می گفت. یک دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هر کی هر موردی از آن یکی دید برود توی آن بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالات من پر می شد.
حمید می گفت: " تو چرا این قدر به من بی توجهی؟ چرا هیچی از من نمی نویسی؟ "
چی داشتم که بنویسم؟ اصلا نبود که بنویسم. تا یادم است که توی سپاه بود. بعد هم که رفت کردستان و همه اش توی مناطق کردنشین ماند. برام خبر می آوردند که در برخورد با گروهک ها همیشه اولین نفری بوده که می رفته. آنروزها هربار که می خواست برود من بدجوری بی طاقتی نشان می دادم. خیلی گریه می کردم. تا این که یک بار رفتم سر وقت آن دفترچه ی یادداشت دیدم نوشته:
" بجای گریه هر وقت که می روم بنشین قرآن بخوان! اینطوری هم خودت آرام می گیری هم من با دل قرص می روم. "
یا می گفت قرآن بخوان، یا می پرسید تازگی چه کتابی خوانده ام، یا می نشستیم از مسائل روز حرف می زدیم و حتی گاهی بحث می کردیم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❌ #شبهه :
قطر : در حال ساخت جزیره برای سکونت میلیاردرهای جهان
عربستان: درحال ساخت بزرگ ترین نیروگاه خورشیدی جهان
دبی: در حال ساخت اولین شهر مسقف جهان
ایران: جلسه معاون رییس جمهور با کمیسیونهای مجلس برای مهار قیمت تخم مرغ.
😆😆😆
✅ پاسخ شبهه:
این شبهه بسیار واضح هست
که قصد تخریب کشورمون ایران رو داره!
و گرنه اگر قصد مقایسه چندتا کشور هست، پس باید در یک زمینه مقایسه شوند!!!!
اینکه بین نقاط قوت یک کشور با نقاط ضعف کشور دیگر، مغالطهای آشکار است.
مانند اینکه شاگرد اول یک کلاس با شاگرد آخر کلاس دیگر مقایسه شود.
روش منطقی این است که نقاط قوت با نقاط قوت، نقاط ضعف با نقاط ضعف مقایسه شود و یا اینکه معدل کلی مورد قیاس قرار گیرد.
اگر در امارات یا عربستان یا جای دیگر اقدام به ظاهر پر زرق و برقی صورت بگیرد، حتی نمی توان آن را با پروژه های دست چندم ایرانی مقایسه کرد، زیرا آنچه در ایران اتفاق میافتد، نوعا *حاصل مهندسان و دانشمندان بومی* است و ارزش آن به مراتب از *صنایع و اماکن وارداتی* بسیار بیشتر است.
نهایتاً اینکه نباید فریب مقایسههای نابجا را خورد، اگر در ایران عزیز ما مشکلات هست که هست، اما برجسته کردن آن و عدم توجه به نقاط قوت علمی، سیاسی، نظامی که کم نیست (مانند نانو، هوافضا، هستهای، سلول های بنیادی، موشک، نفوذ منطقهای و...) جفای بزرگی است که قطعا طراح آن دشمنانند.
اما خوبه چندتا از پیشرفت های ایران هم در چندسال اخیر گفته بشه، تا عده ای دچار خود کم بینی و همیشه بزرگ دیدن خارج، نباشند!
کسب رتبه نخست تولید علم آسیای غربی توسط دانشمندان ایرانی در سال ۲۰۱۶
ایران تا پایان دسامبر ۲۰۱۷ با انتشار مقالات علمی مختلف توانسته است رتبه چهارم جهانی را از آن خود کند، ضمن آنکه ایران همچنین با تولید ۴۰ درصد علم نانو بیشترین سهم تولید این علم را در میان کشورهای اسلامی دارد.
جزء کشورهای پیشتاز تولید رادیودارو و توسعه رادیوداروهای جدید است.
رادیوداروهای تولید داخل به ۱۵ کشور مانند مصر، هند، پاکستان، عراق، لبنان، سوریه و برخی کشورهای اروپایی صادر میشوند.
جزء ۱۰ کشور برتر جهان در حوزه سلول های بنیادی
ایران، قدرت چهاردهم نظامی جهان
که البته این آمار را بدون در نظر گرفتن، امکانات و تجهیزات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اعلام کرده است.
قرار گرفتن جز ۷ کشور موشکی دنیا
قرار گرفتن جز ۲ کشور سازنده اژدرهای حبابساز
قرار گرفتن جز ۵ کشور سازنده زیر دریای دنیا
که فک میکنم کشور قطر و عربستان در بعضی از این زمینه ها محلی از اعراب ندارند و صرفا مصرف کننده کشورهای غربی می باشد...
رسانه باشید و نشردهید📢
#پاسخ_به_شبهات
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 6⃣
من با این که هنوز دانشجو بودم ولی درس هایی را که از حمید می گرفتم خیلی برام تازگی داشت.
می گفت: " ما همه ی اسلام را از کتاب ها خوانده ایم. "
می گفت: " اگر راضی باشی می رویم قم. باید یک دوره مسائل شرعی مان را صحیح و سالم تر یاد بگیریم. باید خودمان برویم از منابع یاد بگیریم. همیشه که نباید نظر این و آن باشد. "
بعد هم به من پیشنهاد داد بروم جهادسازندگی کار کنم. بخاطر آن
رشته فنی که خوانده بودم. قسمت آبرسانی کار می کردم، که بیشتر کارکنانش مرد بودند.
یک روز آمدم به حمید گفتم: " من دیگر نمی روم آن جا کار کنم. "
گفت: " دلیل؟ "
گفتم: " آنجا همه مردند. فقط منم که زنم. دستم هم حسابی بسته است از بس تنهام و تمام کارها مردانه است. "
خیلی جدی گفت: " خب تو طرح بده."
رشته ام آبیاری بود. می دانست با طراحی های من یا هر کس دیگر خیلی کارها می شد کرد.
گفت: " تو چرا طراحی نمی کنی؟ فکر کن و طرح بده! فقط منتظری که مجری باشی؟ یک بار هم تو طرح بده تا یکی دیگر اجرا کند. "
نتوانستم زیاد توی جهاد بمانم. رفتم بسیج، پیش خود حمید، قسمت خواهران مشغول شدم. می خواست ما همانطور مسائل نظامی را وارد باشیم که برادران. فکر می کرد همیشه باید مرا آزاد بگذارد تا من هم برای خودم فرصت رشد داشته باشم. اینطور نبود که من کنار او باشم یا بمانم و او احساس کند که کامل شده ام. احساس میکرد من هم باید مسیر مشخص خودم را طی کنم حتی در وظایف مادری و خانه داری.
یادم می آید اولین فرزندمان احسان که متولد شد فرصت مناسبی برای استخدامم پیش آمد و من هم رفتم اسم نوشتم. یعنی حمید خودش رفت فرم استخدام را گرفت و حتی خودش اسمم را نوشت. روز امتحان هم خودش گفت احسان را نگه می دارد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 7⃣
ولی از امتحان که برگشتم گفت:
" ببین فاطمه! حالا که رفتی و امتحان را دادی ولی من فکر میکنم الان در این شرایط جدید وظیفه تو فقط مادری است. من با تو ازدواج کردم که بچه ام خوب تربیت شود راضی نیستم او را برداری ببری بگذاری مهدکودک یا بگذاری پیش فامیل. سعی کن این ها را بفهمی. "
مدام تأکید داشت: " مادر حتما باید چشمش روی بچه اش باشد. "
شاید به خاطر فکر به حرف های حمید بود که از سپاه آمدم بیرون و تمام هوش و حواسم را سپردم به احسان، و بودن و نبودن های حمید.
یا می رفت جهاد، یا می رفت کردستان، یا می رفت شهرداری کار می کرد.
اصلاً آرام و قرار نداشت. طوری شد که ناآرامی او هم به من منتقل شد.
احساس می کردم هیچ کدام از این کارها روح بیقرار او را ارضا نمی کند.
تا اینکه جنگ شد و آقا مهدی رفت آبادان و حمید هم باهاش رفت.
مدام می رفت و می آمد، طوری که من دیگر به این رفتن و آمدن ها عادت کردم.
یک پاش جبهه بود یک پاش ارومیه. طاقت نیاوردم،
گفتم: " ما را هم با خودت ببر، دیگر طاقت تنهایی را ندارم. "
هر دومان به این نتیجه رسیده بودیم که، ما از آن خانواده هایی نیستیم که زیاد با هم زندگی کنیم. رفتیم اهواز، آن هم درست زمان عملیات فتح المبین.
یکی از دوستان حمید تا ما را دید، گفت: "حمید برای حقانیت راهش زن و بچه اش را مثل مولاش برداشته آورده پیش خودش. "
قبل از عملیات بیت المقدس برگشتیم ارومیه. همان جا بود که خبر آوردند آقا مهدی زخمی شده. خانواده اش می خواستند بروند دیدنش که من هم گفتم می آیم.
حمید فهمید. خیلی زنگ زد من نیایم و مرا پیدا نکرد. من هم راهی شدم.
به همسر آقا مهدی گفتم:
" شما حالا خیالت راحت ست که آقا مهدی خانه ست. ولی من چی، که مطمئنم حميد خانه نیست. "
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 8⃣
از دور، دم در یک موتور خاکی دیدیم که نمی دانستیم مال کی هست.
تا در زدیم حمید آمد در را باز کرد و من گفتم: " تو هم که این جایی، حمید جان! حالت چطورست؟ زبانم لال تو که… "
گفت: " نه، نه، من صحیح و سالمم. بیایید تو برای مهدی دعا کنید که بد جوری زخم و زیل شده. "
بعد از فتح خرمشهر آمدیم ارومیه و برای عملیات رمضان برگشتیم اهواز و باز آمدیم و باز برگشتیم. این بار رفتیم دزفول ساکن شدیم.
همسایمان یک خانم پیر بود، که او هم یک روز آمد و حرف دل خودم را به خودم زد، گفت:
" آدم دوست دارد اعتماد کند به این مرد و هر چی دارد و ندارد بسپارد دستش. "
حرف من هم این بود که دوست دارم تمام راه ها و تمام سفرها را با او شروع کنم و با او تمام.
و دیگر اینکه من احساس می کنم با ازدواج با حمید، همه چیز به دست آوردم. و بعد از رفتنش، وقت گریه، احساس می کنم که من فقط همسرم را از دست نداده ام، بلکه دوستم را، برادرم را، همسفرم را، رقیبم را از دست داده ام. گاهی گریه هام فقط برای این ست که می بینم دیگر یک هم صحبت خوب، یک سنگ صبور خوب ندارم. شاید فکر می کردم هیچ کس مرا به اندازه ی او دوست ندارد، آن هم نه بخاطر مسائل مادی و زمینی، احساس می کردم مرا واقعا به شکلی دوست دارد که به خوب بودن یا شدن من می اندیشد. مثل آن مادری که دوست دارد فرزندش خوب تربیت شود. احساس می کردم مرا اصلا برای دنیای خودش نمی خواهد. گاهی اگر فکر می کرد باید از من انتقاد کند، فکر جالبی می کرد.
سجاده اش را بر می داشت می برد نمازش را می خواند و آن قدر سر سجاده اش می نشست، با آن قد بلند و سر خمیده اش، که من حدس می زدم، دارد خودش با خودش تسویه حساب می کند.
بعد هم می آمد و از من انتقاد می کرد. این آخرها دیگر هر وقت نمازش طولانی می شد، مثل بچه های شلوغ و پشیمان می رفتم گردن کج می کردم و منتظر می شدم، بیاید از شلوغ کاری های خودم به خودم شکایت کند. در تمام آن چهار سال با من بود. و من در تمام این سالها با خاطره هاش و حرفاش و کارهاش زندگی کردم.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
✨ خاطرات شهید #حمید_باکری
قسمت 9⃣
یادم که به خانه ی ساده و کوچک مان، آن خانه ی قشنگ مان می افتد، دلم پر از غرور و شادی می شود. ما برای شروع زندگیمان از هیچ کس هیچ هدیه ای نگرفتیم. چون فکر می کردیم اگر هدیه بگیریم بعضی چیزها می آیند تحمیلی وارد زندگی مان می شوند. حتی اسباب و اثاثیه ای که به نظر ضروری می آیند. تمام وسایل زندگی ما همین ها بود. یکی دو تا موکت، یک کمد، یک ضبط، و چندین جلد کتاب. یک اجاق گاز دو شعله ی کوچک هم خریدیم، که تا همین اواخر نگه اش داشته بودم. ما آن را بعد از آنکه از خانه ی عمه حمید آمدیم بیرون خریدیمش.
زندگی مان خیلی ساده بود. هیچ وقت از دنیا حرف نمی زدیم. اگر هم خریدن وسیله ای ضرورت پیدا می کرد، بخصوص بعد از به دنیا آمدن بچه ها، درست یک ربع قبل از رفتن حمید از آن وسیله می گفتم و او هم سریع می رفت می خرید می آوردش.
همیشه به من می گفت:
"درست زمانی برو خرید که واقعاً معطل مانده باشی. "
من هنوز که هنوز است، این حرفش را رعایت می کنم.
حمید کسی نبود که آدم بتواند ندیده اش بگیرد. صبور، و به معنای واقعی کلمه سنگ صبور بود. کسی که آدم می توانست باش راحت زندگی کند و هرگز احساس ناراحتی نکند.
همیشه سعی می کرد همه چیز را به خوبی درک کند و سوال به وجود نیاورد. او و مهدی این احساس را در آدم به وجود می آوردند که هر دوشان به راهی رسیده اند که همان ارتباط با خداست.
به توکل حمید که فکر می کنم به این نتیجه می رسم که آدم هر چی بخواد به دنیا توجه کند، به جایی نمی رسد. اما حمید، با آن دست خالی و دل قرصش، این راه را حتی خندان می رفت. و این اصلاً شعار نیست. من کنارش بودم و این را در عمل درک کردم که چطور توکل داشت و چطور با ائمه عشق می ورزید.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم