eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 5⃣7⃣1⃣  + « اما آقا مصطفی من میرم اون طرف... » - « کجا؟! » + « قرارگاه! » ـ « با کی؟ » + « والله فعلاً کسی نیست. خودم تنها دارم میرم! » ـ « آقا سید! فعلاً قرارگاه رو ولش کن. اول این خط باید پاکسازی بشه برای قرارگاه از عقب نیرو میاد! » برگشتم و به سمتی که آقا مصطفی می گفت رفتم. آنجا منطقه ای که ما باید آن را پاکسازی می کردیم حدود پانصد متر بود، به سرعت در خط دویده و داخل سنگرهای دشمن نارنجک پرتاب می کردیم. می خواستیم بچه ها زمانی که با قایق ها به سده می رسند، بتوانند به سرعت بالا بیایند و عملیات را ادامه دهند. حدود نیم ساعت بعد از آغاز درگیری، قایق ها از هر طرف به سینه ساحل چسبیدند. نیروها با گذر از سیم های خاردار بالا می کشیدند. از آنطرف برای خط دوم دشمن ـ همان نیروهای پشتیبانی و نیروهای داخل قرارگاه ـ مسجل شده بود که خط اولشان شکسته و شاید متوجه رسیدن نیروهای کمکی ما هم شده بودند، بنابراین آتش شدیدی از قرارگاه به سوی ما باریدن گرفت. آتش پرحجمی بود و به سختی می شد با سلاح هایی که در دست داشتیم کاری از پیش برد. در همان لحظات، دولولی که پایین جاده به سمت آب نشانه رفته بود، چشمم را گرفت. بدون معطلی به طرفش رفتم. سالم بود و جعبه مهماتش هم مهیا. اگر می شد آن را بالای جاده کشید و سرش را به سمت قرارگاه برگرداند، چه می شد... در عرض چند ثانیه دو نفر از بچه ها به طرفم آمدند. همیشه در عملیات ها لحظاتی بود که هر کس هر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد و مهم نبود طرف دیگرش که باشد. آنجا هم سه نفری می خواستیم دولول را حدود دو سه متر بالا بکشیم و روی جاده مستقر کنیم. «یا علی» گفتیم و بالا کشیدیم. نمی دانم چطور با نیروی ما سه نفر که ساعت ها بلم رانده، درگیر شده و خسته بودیم، آن کار سنگین ممکن شد. سر دولول را به سمت قرارگاه برگرداندیم و آماده شلیک شدیم اما جایی که ایستاده بودیم جای بدی بود؛ وسط جاده بدون هیچ مانع و سنگری. تقریباً در مسیر همه گلوله هایی بودیم که از قرارگاه شلیک می شد. من اصلاً به فکر این چیزها نبودم. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 6⃣7⃣1⃣      واقعاً برایم سخت ترین قسمت عملیات، زمان حرکت تا رسیدن به خط و بالا آمدن از سده بود و حالا دیگر هر کار سختی برایم ساده بود. خودم نشستم پشت دولول و با اولین رگبار، خاکریز جلوی قرارگاه را هدف گرفتم. روبه روی آن رگبار یک نفر هم نمی توانست سرش را بلند کند. آتش دولول مانع بزرگی در مقابل تیراندازی نیروهای قرارگاه شد؛ با تیرهای خودشان می زدمشان و شور عجیبی داشتم. با هر رگبار دولول به طور محسوسی تیراندازی آنها فروکش می کرد. در همان لحظات، نیروهای گردان های دیگر که از راه رسیده بودند قصد حرکت به سمت قرارگاه را داشتند. با اعتماد گفتم: « برید جلو! » ـ « می زنن! » دوباره گفتم: « نترسید! من از اینجا می زنمشون! فقط نیم خیز برید که تیرهای دولول شما رو نگیره... » آنها حرکت کردند و من همچنان قرارگاه را زیر گلوله های دولول گرفتم. به زودی بچه ها فاصله حدود پانصد متری تا قرارگاه را طی کردند و وارد قرارگاه شدند. گاهی که صدای صفیر گلوله ها را از نزدیکی ام می شنیدم، فکر می کردم: « اونا نمی تونن بزنن یا قرار نیس گلوله هاشون به من بخوره؟! » از برکت وجود آن دولول در آن منطقه حال خوشی پیدا کرده بودم. دقایقی بعد عراق یک تیپ نیروی کمکی آماده از سمت دجله وارد منطقه کرد. نیروهای تیپ با ماشین حرکت می کردند و حدود هفتصد متر با ما فاصله داشتند. سالم رسیدن آنها کار ما را سخت می کرد. این بار به کمک بچه ها، دولول را به آن سمت برگرداندیم. به اندازه کافی مهمات داشتیم و خدا می داند با شلیک دولول چه آتشی از کامی ونها برخاست! دولول نسبت به ستون ماشین ها موقعیتی داشت که تیرها نقطۀ آزاد داشتند و همه ماشین ها را می گرفتند. من فقط تیراندازی می کردم و اصلاً در آن سیاهی شب و میان آن دود و غبار نمی دیدم جلو چه خبر است. فقط متوجه بودم آن تیپ می خواهد وارد منطقۀ لشکر نجف بشود و حالا انفجار متوالی و آتش بود که از آنجا به آسمان برمی خاست. اتفاقاً در آن منطقه تعدادی تانک هم مقاومت می کردند و بچه های نجف می خواستند با عبور از منطقه، تانک ها را منهدم کنند. در آن اوضاع و احوال آتش گرفتن پی در پی ماشین هایی که به آن سمت می آمدند، روحیه ها را عالی می کرد. به نظر می رسید در کامیون ها کنار نیروها مهمات هم گذاشته شده بود چون آتشبازی عجیبی به راه افتاده بود. انهدام ماشین های جلویی راه ماشین های عقبی را می بست و در آن شرایط هدف ما تأمین می شد. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 7⃣7⃣1⃣  زمان برای دشمن از دست می رفت و ما می توانستیم به سرعت با پاکسازی منطقه پیشرَوی کرده و به دجله برسیم. قرارگاه با رسیدن نیروهای ما خاموش شده بود و حتی عده ای از نیروها به پشت قرارگاه رفته و به دجله رسیده بودند. ساعت حدود سه نیمه شب بود و من هنوز روی آن دولول در جاده بودم که واقعاً وجودش در آن شرایط، تفکربرانگیز بود. به هر حال کار تیپ کمکی عراقی ها هم تمام شده به نظر می رسید و آنها بدون اینکه کاری بکنند از بین رفته بودند.(۲) طبیعی بود که دشمن به فکر استفاده از نیروهای کمکی اش ـ که در کنار دجله مستقر بودند ـ بیفتد. نزدیک قرارگاه هم حدود بیست تا بیست و پنج توپ فرانسوی مستقر بود که از آنجا جاده های ما را زیر آتش می گرفتند. نزدیک صبح درگیری های منطقه ای تمام شده بود. تعدادی از تانک ها منهدم شده و تعدادی که عقب تر بودند، هنوز مقاومت می کردند. بچه ها به طرف منطقه تانک ها حرکت می کردند. در گرگ و میش صبح بود که به طرف قرارگاه حرکت کردم. خبر داشتم شب، بچه ها وارد قرارگاه شده و بعد از پاکسازی به سمت رود دجله ـ که پشت قرارگاه جاری بود ـ پیش رفته اند بنابراین، آسوده تر حرکت می کردم. ابتدا وارد سنگر فرماندهی شدم، ساختمانی به ابعاد حدود هفت متر در نه متر که با مبلمان، تلویزیون رنگی و امکانات فراوان بیشتر به سالن پذیرایی یک خانه شبیه بود تا سنگری در خط نبرد. فقط نقشه هایی که روی دیوار نصب شده بود ذهن را به حال و هوای جنگ سوق می داد. قسمت مخابرات قرارگاه هم دیدنی بود؛ سنگری به طول بیش از بیست متر که با دستگاه های مجهز مخابراتی شبیه قسمت کنترل یک کارخانه بزرگ بود. ________________________ ۱. بعدها گاهی فکر می کردم چرا بچه های ما موقع پاکسازی روی این دولول نارنجک نیانداخته بودند؟ در آن خط دولول تنها سلاحی بود که بچه ها آن را ندید گرفته بودند و اتفاقا از سلاح هایی بود که عراق فرصت استفاده از آن علیه ما را پیدا نکرده بود. اصلا خارج کردن دولول از آنجا و بالا کشیدنش روی جاده کار یک ماشین بود در حالی که سه نفری این کار را کرده بودیم. گرچه می دانستم بخاطر خلوص نیت بچه ها کارهای سخت هم ساده می شوند. اما اصلا فکر استفاده از دولول در آنجا هم عنایت خداوندی بود. بخاطر همین هاست که می گویم وجود آن دولول تفکر برانگیز بود. ۲. تیپ آماده ای بودند و می توانستند کار ما را در آن شرایط که فقط یک خاکریز در دست داشتیم، پشت سر مان آب بود و حتی برای عقب نشینی و تعویض موقعیت هم جایی نداشتیم، سخت تر کنند. ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت8⃣7⃣1⃣   رادارهای متعددی در محوطه بودند که می گفتند به کوچکترین صدا و حرکتی حساساند. وقتی می شنیدیم بیش از دویست نفر نیرو در این قسمت کار می کردند، بیشتر به کرامت خداوند که در شب بدر بر ما نازل شده و ما را به سلامت به ساحل دشمن رسانده بود، پی می بردیم. با پیروزی بزرگی که با همه وجود حسش می کردیم همه سرحال و شاد بودیم. در همان دقایق طلوع آفتاب، واحد تبلیغات یکی از لشکرها کار عجیبی کرد؛ آنها با بلندگو سرود « خجسته باد این پیروزی » را در منطقه پخش کردند. گرچه به سرودها علاقه ای نداشتم اما این سرود یک چیز دیگر بود!(۱) حالا در صبح اولین روز عملیات بدر که ما با پیروزی خط دشمن را شکسته و قرارگاه را تصرف کرده بودیم، درست زمانی که خورشید داشت بالا می آمد این سرود در منطقه پخش شده بود. ساعت حدود نه صبح بود و من روی خاکریز می رفتم که این سرود را شنیدم. حس و حال عجیبی داشتم؛ هر قطعه این سرود به طرز عجیبی با طلوع خورشید موزون و هماهنگ بود. انگار خورشید هم داشت بالا می آمد تا صحنۀ پیروزی ما را بهتر تماشا کند؛ یک طرف ماشین های دشمن آتش گرفته و می سوختند، یک طرف فوج رزمندگان اسلام منطقه را پاکسازی می کردند. آن صبح یکی از زیباترین صحنه های سال های جنگ را می دیدم. صبح با بمباران شدید هواپیمای عراقی منطقه دوباره پر از سروصدا شده بود. گرچه درگیری نیروها در بعضی نقاط به شدت ادامه داشت اما منطقه مأموریت ما فقط مورد حمله هوایی قرار داشت. اول هواپیماهای توپولف آمدند و بعد از بمباران دور شدند. ظاهراً فهمیده بودند در آن منطقه بمباران تأثیر چندانی ندارد چرا که منطقه باتلاقی بود و بیشتر راکت ها در باتلاق فرو رفته و عمل نمی کردند. وقتی حدود ساعت ُنه صبح از قرارگاه بیرون آمدم زمین اطراف قرارگاه بی شباهت به مزرعه نبود. در زمانی قریب یک ساعت، حدود دو هزار راکت در زمین باتلاقی اطراف قرارگاه فرو رفته و عمل نکرده بودند. ته راکت ها ظاهر فشفشه مانندی داشت، گوشه هایشان هم سفید بود و از دور منظرۀ یک کشتزار را تداعی می کرد. ________________________ ۱. این سرود را محمدرضا گلریز خوانده بود و من آنقدر دوستش داشتم که برای خودم ضبطش کرده بودم. برای همین سرود، ضبط صوتی هم از خانه به منطقه برده بودم تا هر وقت بخواهم بتوانم سرود پیروزی را گوش کنم. روزی که می خواستیم به جزیره برویم توی ماشین ضبط را روشن کرده و این سرود را گوش میدادم. اتفاقا بعدها ضبطم هم در جزیره ترکش خورد و به کلی از بین رفت. سرود در ماشین با صدای بلند پخش می شد: « این پیروزی خجسته باد این پیروزی. »... و بچه ها به شوخی می پرسیدند: « آخه کدوم پیروزی؟ » می گفتم: « همان پیروی که در انتظار ماست. » ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 9⃣7⃣1⃣   عراقی ها خودشان هم فهمیده بودند به این ترتیب، کاری از پیش نخواهند برد. بنابراین این بار هواپیماهای دیگری را سراغ ما فرستادند؛ هواپیماهایی که به آنها « تخته تاباق » می گفتیم، حرکت آنها کُند بود اما صدای غرش عجیبی داشتند. موشک هایشان هم کوچک بود ولی به هدف می خورد و هر چقدر گلوله به سمت آنها شلیک می کردیم، تأثیری در عملکردشان نداشت. تخته تاباق ها بعد از رها کردن بمب هایشان برمی گشتند تا مهمات گیری کرده و دوباره حمله کنند. حمله هوایی آنها آزارمان می داد. در همان لحظات یکی صدایم زد: « سید! یه نفر دنبال تو می گشت. » + « ساعت چنده؟ » ـ « نه و نیم! » از جا جهیدم! به سرعت به سمت جاده قرارگاه می دویدم و با خودم می گفتم: « نیم ساعت از قرارم با امیر گذشته و حالا فکر میکنه اتفاقی برام افتاده. » در حال دویدن بودم که دیدمش. در آن هیر و ویر دیدن عزیزترین دوستم شادی ام را کامل کرد. امیر هنوز مرا نشناخته بود. منتظر ماندم تا نزدیکم برسد. به چند قدمی ام که رسید تازه مرا شناخت. در آغوش هم فرو رفتیم. امیر مرا می بوسید و می پرسید: « خودتی؟ » سالم بودن من در آتشی که او دیشب از دور دیده بود برایش مسئله بود. امیر ذهن تیزی داشت و مرتب از موقعیت منطقه می پرسید: « قرارگاه کجاست؟ » نشانش دادم. با تعجب پرسید: «‌ سید! دیشب هشت نفری اینجا اومدید؟! » + « نه بابا! هشت نفری که نشد! از گروهان های دیگه هم اومدن. » ـ « عراقیها کجان؟ درگیری رو شروع کردن؟ » + « نه. هنوز نیروهاشون وارد عمل نشدن! » گفتم و می دانستم تا نیروهای کمکی عراق برسند اگر از عقب به ما هم نیرو برسد همزمان از نظر تعداد نیرو برابر خواهیم شد. امیر می خواست همه چیز را بداند و من هر چه را که می دانستم می گفتم. منطقه لشکر نجف را نشانش دادم که تنها لشکری بود که محل مأموریتش را می دانستم. از چند و چون لشکرهای دیگر بیخبر بودم. نظر امیر به طرف ماشین هایی که هنوز در حال سوختن بودند، جلب شده بود. قضیه دولول را گفتم و توضیح دادم بچه ها آنها را شب منهدم کرده اند. امیر هم آنچه را از دور دیده بود می گفت: « وقتی عملیات شروع شد توپخونه های دو طرف به شدت کار می کردن، کاتیوشاها هم یه لحظه ساکت نبودن، تو اون هنگامه فقط حرفای تو امیدوارم می کرد که ساعت نُه صبح منتظرم هستی. هر چی به خودم می گفتم زیر آتش توپخانه ها تا حالا کی سالم مونده؟ کی رسیده؟... هنوز نمی دونستم شما از آب خارج شدید یا نه؟ بعد که از بیسیم شنیدیم شما بالا رسیدید انگار دنیا رو به ما دادن، اونقدر خوشحال شدم که گفتم عیبی ندارد اگر سید سالم هم نمونده باشه مهم نیست چون خط رو شکسته ان! » ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 0⃣8⃣1⃣   امیر می خواست با هم در قرارگاه گشتی بزنیم. رفتیم و قبل از هر چیز یک دوربین مادون برای خودمان پیدا کردیم. یک بیسیم ارتشی کوچک هم چشم مان را گرفت و برش داشتیم. بیسیم کوچکی بود که با بیست وچهار کیلومتر بُرد، بیشتر از بیسیم های مادر بُرد داشت. هنوز برای تملک وسایل قرارگاه نیامده بودند و ما بعد از دقایقی که در سنگرهای قرارگاه گشتیم به طرف منطقه ای که دیشب ستون ماشین ها از آنجا می آمدند، رفتیم. بعضی از ماشین ها هنوز در حال سوختن بودند؛ دو جیپ فرماندهی که پیشاپیش ستون حرکت می کردند و بعد کامیون مهمات که انفجار آن بیشترین تلفات را از ماشین های عقبی گرفته بود. عقب ستون، ماشین های مهمات دیگری بودند که از ارتفاع حدود دو متری جاده منحرف شده و بعضی چپه شده بودند ولی مهمات هنوز سالم بود. ما از همان مهمات در ادامه عملیات استفاده کردیم. نیروی زنده ای آنجا نمانده بود. کشته های دشمن همانجا افتاده بود. بعد از اینکه آن حوالی گشتی زدیم، نوبت امیر بود که چیزهایی به من نشان دهد. می گفت: « من عقب یه صحنه ای دیدم بیا بریم تو هم ببین. » با هم به عقب برگشتیم. در طول مسیر صحنه های غم انگیزی را می دیدم که در تاریکی شب آنها را ندیده بودم. در یک قسمت مجروحان را دیدم؛ بچه هایی که در آتش شدید شب قبل زخمی شده بودند و تا آن لحظه که ساعت حدود ده صبح بود هنوز امکان تخلیه شان فراهم نشده بود. نزدیک هور که رسیدیم جنازه ای که روی آب شناور بود توجهم را جلب کرد. شهیدی بود که با حرکات آب تکان می خورد؛ به ساحل نزدیک و گاهی دور می شد. + « این جنازه کیه امیر؟ » جواب امیر منقلبم کرد: « همت » همان " همت آقایی " که عادت داشت مثل مسیحی ها صلیب بکشد و حالا گلوله درست همانجا که دستش را می گذاشت یعنی وسط پیشانی اش نشسته بود. امیر گفت: « داشتم می اومدم که دیدم آب جنازه ای رو کنار ساحل آورد، دیدم همته. هنوز چشم هاش باز بود که اون ها رو بستم. » در یک لحظه تمام خاطراتی که با او داشتم از ذهنم گذشت... شهدای دیگری هم روی سده افتاده بودند. روی یکی از شهدا پتو کشیده بودند. اسمش را پرسیدم. گفتند: « محمد زاهدیست. » ـ « کدوم محمد زاهدی؟ » ✨ به روایت سید نورالدین ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ⛔️شبهه از کجا معلوم که کاندیدای مورد نظر جبهه انقلاب مثل احمدی نژاد منحرف نمی شوند ؟ ❇️پاسخ 🔴 اول اینکه هیچ تضمینی برای هیچکس جز معصوم علیه السلام وجود ندارد که آیا عاقبت به خیر میشود یا نه ... 🔴 دوم اینکه هیچکس پیشگو نیست اما ... پیش‌بینی میشه کرد 👌 چطور ؟ 👇 🔴 باید گذشته افراد را جستجو کرد و برای این سئوالات پاسخ روشنی یافت 🧐🧐 👇 🔵 آیا پرونده اقایان جبهه انقلاب سفید سفید هست ؟ 🔵 دوم وامدار کسی هستند یا نیستند؟ 🔵 سوم سابقه مبارزه با فساد آنان چگونه بوده است؟ 🔵 چهارم در مسئولیت هایی که بودند آیا به راحتی میتوانستند از بیت المال اندوخته کنند ولی نکردند و پاکدست در حد متوسط جامعه زندگی گذراندند یا عکس آن؟ 🔵 پنجم هیچکدام در پست و مقامی که بودند دچار فرقه گرایی و گروه و دسته شدند یا نشدند؟ 🔵 ششم اهل حاشیه هستند یا نیستند؟ 🔵 هفتم اهل تعریف و تمجید و عکس و ... دیده شدن هستند یا نیستند؟ 🔵 آیا آنها در عالی ترین مناصب مملکتی هیچگاه دچار غرور و خود برتر بینی و عدم رعایت انصاف در مناظرات و برخوردها و صحبت ها و کنایه و ..شدند یا نشدند؟ 🔵 در تمام صحبت ها و پیگیری ها و عملکردشان رد پای اهتمام به اجرای منویات رهبر عزیز به چشم میخورد یا نمیخورد؟ ✋ البته برای یافتن پاسخ به این پرسش ها نیاز به انصاف و رجوع به وجدان انسانی است که هرکس خود می تواند برای یافتن نامزد اصلح حجتی را پیدا کند. مهم اصل حضور است و انتخاب اصلح هرچند مهم است ، اما در وهله ی دوم قرار دارد. 💥باز هم تاکید میکنم هیچ تضمینی برای هیچکس وجود ندارد ... 👈چون شیطان همواره در کمین است 🤚✅ اما اگر نظارت مردم و مطالبه گری ها بیش از پیش باشد میتوان به پاکدست ماندن مسئولین کمک کرد...
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 🎬 استاد 📝 «چقدر آماده‌ایم؟»
🔰رسول خدا صلّی الله عليه وآله: ✍ما أصابَ المُؤمِنَ مِن نَصَبٍ و لا وَصَبٍ و لا حُزنٍ حتَّی الهَمّ یُهمُّهُ إلّا کَفََّرَ اللهُ بِهِ عَنهُ سَیِّئاتِه. 🔴مؤمن را هیچ رنج و بیماری و اندوهی و حتی نگرانی‌ای نرسد مگر آنکه خداوند بدان وسیله گناهان او را بپوشاند. 📚تحف العقول، ص 38
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله مشکینی ⁉️ کدام عمل در تزکیه روح موثر است؟
#خستگی_مانع_محبت_نشد شب اومد خانه چشم هایش از بی‌خوابی شدید، سرخ بود. 😴 رفتم سفره را بیاورم، ولی نگذاشت. گفت: امشب نوبت منه، امشب باید از خجالتت در بیام. ☺️ گفتم:تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی... نگذاشت حرفم تمام بشود بلند شد و غذا را آورد. 👏 بعد غذای #مهدی را با #حوصله به او داد و سفره را جمع کرد. بعد چایی ریخت و گفت: «بفرما».☕️ 📚از کتاب: به مجنون گفتم زنده بمان، ص۲ #شهید_محممد_ابراهیم_همت #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣