#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمومنین حضرت علی عليه السلام :
🔴در غفلت آدمى همين بس كه عمر خود را در راه چيزهايى كه او را نجات نمى دهد هدر كند.
✍كَفى بالرجُلِ غَفلَةً أن يُضَيِّعَ عُمُرَهُ فيما لا يُنجِيهِ.
📚غرر الحكم، حدیث۷۰۷۵
#حدیث_روز
این را بدانید🌹🌹🌹
تنها قطره های خون همین یک زن مجاهد شیعه ی زینبی
ک همانند حضرت رقیه سلام الله علیها
ب اسارت کشیده شد
برای بقای این نظام و انقلاب کافیست
خارج نشینان و شاه منشان بدانید
خواب آشفته ی سرنگونی این انقلاب مقدس را ب گور خواهید برد و منتظر تعبیر وارونه اش باشید
همین #انتخابات پیش رو
سرآغازی برای سرنگونی ابدیتان خواهد بود
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
🔹ما از شر رضاخان و محمدرضا خلاص شدیم، اما از شر تربیت یافتگان غرب و شرق به این زودی ها خلاص نمیشویم!
#امام_خمینی
#واقعیت_های_عصر_پهلوی
4_310226054725763478.mp3
4.91M
#شيطان_شناسی ۱۳
آنچه خواهید شنید؛👇👇
✍مراقب باشیم؛
🔻حسادت...
🔻و تمایل به تجسس در امور دیگران
دو دستگیره بزرگ شیطان، در وجود ماست
چگونه آنها را از وجودمان پاک کنیم؟👆
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بۍ راهه نیست این ڪھ بگویم تمام ما ،
سلـمـان حـیـدریـم و مسلمـان صـادقیـم...!
#السلامعلیڪیاصادقآلعبا🖤
🌹شهادت امام جعفر صادق علیه السلام تسلیت باد.🌹
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ولایت است عیار خلوص ایمانها
مسیرِ وصلِ خدا و کمالِ انسانها
درامتحان ولایت به جلوه می آید
✔️تفاوتیست میانِ زبیر و سلمانها
اگر مطیع علیِ زمان✊ شویم همه
فریبمان ندهد رویِ نیزه قرآنها
به سوی عزت ایران🇮🇷 و انقلاب ماست
قیام وجنبش ِ طوفانی مسلمانها
قسم به نامِ خمینی به کوریِ دشمن
تمام منطقه پُر میشود ز ایرانها🇮🇷
مقابل نفسِ فاطمیِ 👌رهبرمان
درآمدند به زانو تمام شیطانها
به محضر ولیِ عصر عهد🤝 میبندیم
که تا همیشه بمانیم پایِ پیمانها
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📖 السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ وَ مُسْتَوْدَعَ حِكَمِ الْوَصِيِّينَ...
▪️سلام بر تو ای مولایی که سینه مبارکت گنجینه علم اولین و آخرین است.
سلام بر تو و بر روزی که به تمام جهانیان جرعه های حکمت خواهی نوشاند.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص97.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
۞﷽حســـ🌷ـــین جان﷽۞
دوباره صبــح دلم تنگِـ آفتـاب شده
هواےبےحرمے بدشده، عذاب شده
نسیم صبح، سلامم رسان بہ اربـابـم
بگو ڪہ قلب من ازدورےِتو آب شده
#صلےاللهعلیڪ_یااباعبدالله💚
┄┅✵••🍃🌺🌸🌺🍃••✵┅┄
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚘﷽⚘
و صبح مگر چیست ؟
جز لبخند مهربانت…
#سلام_صبحتان_متبرک_به_نگاه_شهدا
#شهید_خلیل_تختی_نژاد
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍شهید مدافع حرم مهدی حسینی
همچنین در بخشی از وصیتنامهاش خطاب به همسرش نوشته بود: «در تربیت فرزندانم بکوش و به آنان بیاموز که پدرتان شهید شده، خونش را فقط به صرف دفاع از اسلام ریخته و بدن پدرتان به خاطر حمایت از رهبر، تکه تکه شده است.»
#شهید #مهدی_حسینی🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#نورالدین_پسر_ایران
کتاب خاطرات مردی که فکر می کرد کاری نکرده.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊 🔴 #نورالدین_پسر_ایران خاطرات سید نورالدین عافی قسمت 1⃣0⃣2⃣
قسمتهای ۲۰۱ تا ۲۱۰ کتاب زیبای نورالدین پسر ایران
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 1⃣1⃣2⃣
ـ « آقا سید! یک بلم هست اما مثل اینکه از خیلی وقت پیش مونده! »
به سمتی که امیر نشان می داد رفتیم. درست می گفت بلم از زمان عملیات خیبر مانده و پوسیده بود. دست بردیم بلندش کنیم که از هم وا رفت! آه و نالۀ قاسم بیشتر زجرم می داد. حدود پنج شش دقیقه آنجا مانده بودیم و نمی گذاشتند به قایق دوم که در حال پر شدن بود نزدیک شویم.
ـ « شما بعد از ما اومدید باید بعد از ما هم سوارشید! »
کفری شده بودم. هر چه می گفتم کسی نمی شنید. از ناراحتی و خستگی توان حرف زدن نداشتم، چه رسد به جر و بحث. مجبور شدم اسلحه ام را رویشان بگیرم:
« این زخمیه! ما باید زودتر از آب رد بشیم! »
به ما نگاهی کردند و با دیدن حال و روز ما کنار کشیدند، من و امیر، قاسم را هم توی قایق انداختیم و قایق راه افتاد. بیچاره قاسم دادش درآمده بود اما خودش هم می دانست چه حال و روزی داریم. کسی به فکر احتیاط و ملاحظه مجروح نبود. از زور تشنگی زبان در دهانم نمی چرخید. از هر کس آب خواستم جواب داد:
« از آب دجله نخوریها، توش دارو ریختن! »
آب هم نخوردم و تشنه و خسته از دجله گذشتیم. پایمان که به ساحل رسید اول لباس های قاسم را پاره کردیم، در شلوغی آنجا امدادگرها سخت مشغول بودند. یکی دو نفر به طرفمان آمدند، سریع زخم های قاسم را پانسمان کردند و بعد او را همراه چند مجروح دیگر توی آمبولانس گذاشتند. آمبولانس که حرکت کرد تا حدی آسوده شدم چون توانسته بودیم مجروحی را از معرکه آتش دور کنیم. آن لحظه ها نمی دانستم تقدیر قاسم هریسی شهادت در بدر است.
بچه ها ساعتی بعد به من گفتند هنوز آمبولانس زیاد دور نشده بود که هلیکوپتر عراقی موشکی به آن زد، آمبولانس آتش گرفت و مجروحان همگی شهید شدند...
خسته، خاک گرفته و سراپا خونی به طرف سنگرمان آمدیم. دلم خوش بود که شب قبل توی سنگر آب میوه و تن ماهی گذاشته ام و حالا می توانیم بخوریم، اما سنگر در قاب چشمانم طور دیگری بود. هیکل زمخت یک نفر از سنگرمان بیرون زده بود. طرف بس که چاق بود توی سنگر جا نشده بود فقط سرش را توی سنگر کرده بود و هر چه خواسته بود خورده بود. ناراحتی ام حد نداشت.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 2⃣1⃣2⃣
ناسلامتی می خواستیم خستگی در کنیم و انرژی از دست رفته را تا حدی پیدا کنیم. اول از همه دو تا اردنگی زدم به پشتش. دیدم با صدای کلفتی در حالت نیمه خواب دارد حرف می زند!
ـ « نه خیر، این بیرون بیا نیست! »
این بار اسلحه را بلند کردم و یک رگبار کنار پاهایش زدم. چنان به سرعت خواست از سنگر خارج شود که سرش محکم خورد به سقف سنگر. هراسان می پرسید:
« چیه؟! چی شده؟... »
ـ « کی بهت اجازه داده بیایی اینجا؟ »
ـ « مگه چی شده حالا؟! »
نگاهی توی سنگر انداختم؛ دخل همه چیز را درآورده بود، هر چه را هم خورده بود ظرفش را هم توی سنگر انداخته بود. عصبانیتم بیشتر شد. دوباره نگاهش کردم.
اسمش را نمی دانستم ولی می دانستم از بچه های گردان خودمان است، یکی از همان هایی که شب قبل نیامدند و آنجا ماندند. لولۀ اسلحه را روی سینه اش گرفتم و گفتم:
« پنج دقیقه بهت وقت میدم اینجا رو تمیز کنی و هر چی کوفت کردی بیاری بذاری سر جاش! »
بی خیالی اش حالم را گرفت:
« باباجان! صبر کن برم هر چی میگی بیارم. »
+ « ببین! تو بمیری، اگه بری پیدات می کنم می کشمت! دارم از خستگی و گشنگی می افتم. زود میری... »
فهمید چقدر جدی ام. فی الفور آشغال ها را از سنگر بیرون ریخت و در عرض چند دقیقه یک گونی پر از نان و تن ماهی و نوشابه و... آورد و انداخت جلوی پایم:
« بیا آقا سید! هر چی می خوای بخور! »
من و امیر مشغول شدیم و او هم کنارمان نشست. این بار او ما را به حرف گرفت و با هم دوست شدیم:
« از جلو چه خبر سید! »
+ « می خواستی خودت بیایی و ببینی! »
اوقاتم تلخ بود. از وقتی برگشته بودیم دو سه نفر دیگر را هم دیده بودم که با ما نیامده و هنوز آنجا بودند. با عصبانیت تشر زده بودم که:
« اونجا که نیومدید لااقل برید زخمی ها رو بیارید. »
اما اگر به حرف بود باید حرف فرمانده مان اصغر قصاب را می شنیدند که شب قبل حجت را تمام کرده بود. گرچه همه خسته بودیم اما بعضی ها بی انصافی کرده و وظیفه شان را تمام شده می دانستند و حالا هر وقت می دیدم شان سرم داغ می شد. کمی که آب و غذا خوردم حالم بهتر شد.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 3⃣1⃣2⃣
به آنچه بر سرمان آمده بود، فکر می کردم:
« خدایا! چی به سر آقا مهدی و علی آقا و اصغر آقا اومد؟ اون طرف دجله چه اتفاقی داره می افته!؟ »
گرچه در میان آن همه ماجرا هیچ زخمی برنداشته بودم، اما انگار یک گلولۀ داغ توی گلویم و دلم می سوخت. دلم آشوب بود و حدس می زدم دیگر کسی آنها را نخواهد دید.
وضع جلو را می دانستیم اما خیلی از نیروها که از اوضاع بی خبر بودند نمی دانستند چه به سرمان آمده، عراق منطقه را به شدت می کوبید و حتم داشتیم جری تر شده و جلوتر می آید. نمی توانستم درک کنم چرا دیشب که کار با نیروی یک گروهان یا حتی یک دسته تمام می شد، ما آنقدر تنها ماندیم؟! چرا این طوری شد؟! پیش خودم فکر می کردم حتی اگر همین بچه های ادوات را جلو می آوردند و تک تیرانداز می کردند، ما کمی قدرت می گرفتیم، اگر پل ها منفجر می شدند کار تمام می شد؛ آن وقت با قطع ارتباط عراقی ها و شرایط باتلاقی منطقه حتی ده نفری هم می شد آنجا جلوی دشمن ایستاد...
دشمن به شدت عقبۀ ما را بمباران می کرد. سازماندهی به هم خورده بود. معلوم نبود مسئول کیست و غیرمسئول کیست؟ نیروهای عراق پیش آمده و به خاکریزی رسیده بودند که ما از آنجا برای انهدام تانک ها رفته بودیم. هر لحظه وضع بحرانی تر می شد. گردان هایی که عقب بودند، بمباران شده بودند. دشمن ناجوانمردانه دست به بمباران شیمیایی زده بود و عده بیشتری از نیروها شهید شده بودند. نیروهایی که عقب بودند به ناچار از ماسک استفاده کرده بودند در حالی که ما که جلوتر بودیم اصلاً از ماجرا خبر نداشتیم.
آنجا کنار سنگرمان من و امیر بودیم و کمتر از سی نفر از بچه های تدارکات. آنها پیش از برگشتن ما از جلو خبر نداشتند و فکر می کردند ما آنجا را گرفته ایم؛ انگار قرار بود هر جا که ما با فرماندهان می رویم، پیروز برگردیم! من هم فقط از مجروحیت بچه ها می گفتم و از محاصرۀ آقا مهدی و علی تجلایی به همراه تعدادی از نیروها. از فکر شهادت آنها دیوانه می شدم! هنوز خبر قطعی نداشتیم. هر قدر می توانستم نیروها را تحریک می کردم که می شود جلو رفت و به آنها کمک کرد. می شود لااقل مجروحان را عقب آورد اما احساس می کردم نیروهایی که عقب بودند نمی توانستند معنی حرف های ما را درک کنند و به حساسیت اوضاع پی ببرند. ما تازه اتوبان را از دست داده بودیم و هنوز نیروهای عراقی کاملاً مستقر نشده بودند. مسئله اینجا بود که هم نیروی دشمن از هم پاشیده بود هم نیروی ما.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 4⃣1⃣2⃣
در این میان برنده کسی بود که زودتر وارد عمل می شد و نیروی پشتیبانی می فرستاد. عراق خیلی زودتر از ما وارد عمل شد. قلّت نیرو را در خط اول دیده بودیم و حالا انبوه نیروها را در خطوط عقب تر می دیدیم که هنوز تصور واضحی از صحنه درگیری نداشتند. عراقی ها مرتب نیرو هلیبرن می کردند اما از جانب ما هیچ تحرک مثبتی در انتقال جدی نیرو به صحنه دیده نمی شد. به علت دوری منطقه کاربرد توپخانه ما هم کم بود. اما توپخانه عراق به شدت منطقه را می کوبید. هواپیماها روی سرمان می چرخیدند و بمباران می کردند. هلی کوپتر حامل نیروی عراقی با آتش باری بچه ها منهدم می شد اما بلافاصله هلیکوپتر دیگری می رسید و نیرو پیاده می کرد. دشمن با جسارت و هماهنگی عجیبی وارد عمل شده بود و من در حرص و جوش بودم که چرا نیروهای پشتیبانی ما به منطقه گسیل نمی شوند؟!
هر چند ما جایی را که حفظ کردنش سخت و سرنوشت ساز بود از دست داده بودیم و خط ما در این سوی دجله چندان مهم نبود چرا که بین ما و عراقی ها دجله جریان داشت و تا عراقی ها بخواهند جلو بیایند زمان می برد و ما آماده می شدیم... البته اینها همه حس و برداشت من از اوضاع منطقه به عنوان یک نیروی رزمی بود، شاید از دید فرماندهان رده بالا مشکلات و موانعی بود که امکان جابه جایی نیروها را میسر نمی کرد و ده ها شاید دیگر...
خسته و پریشان با امیر عقب می آمدیم. هنوز پلی که از جزیره مجنون تا خشکی نصب شده بود، قطع نشده و ماشین ها در رفت و آمد بودند. آتش توپخانه و بمباران هواپیماها ادامه داشت و ما به سمت پل حرکت می کردیم. آنجا را به شدت بمباران کرده بودند و همه سنگرها به هم ریخته بود. وقتی تانک هایی را در حالی که نیروهاشان هم آماده داخل تانک ها بودند، می دیدم خیلی ناراحت می شدم؛ این همه تانک و نیرو اینجا داریم و اینها را جلو نمی فرستند. با یکی دو نفر از ارتشی ها صحبت کردم. پرسیدم:
« شما چرا اینجایید؟ »
ـ « به ما گفتن همینجا باشید! وضعیت جلو چطوره؟ »
+ « جلو نیرو نداریم! چیز دیگه ای نیس! »
نمی توانستم به زبان دیگری آنچه را شاهدش بودم، بگویم. دوباره با امیر قصد کردیم برگردیم جلو به منطقۀ خودمان، اما هنوز از پل دور نشده بودیم که دوباره هواپیمای عراقی سر رسید و بمباران کرد؛ این بار بمب هایش شیمیایی بود. من و امیر ماسک نداشتیم. برای چند ثانیه اطرافم را جستم تا ماسکی پیدا کنم اما نبود.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 5⃣1⃣2⃣
فقط توانستم جانمازم را در آب کانال خیس کنم و روی صورتم بگذارم. با این همه، مقداری گاز استنشاق کردم. حالم داشت بد میشد. این بار با امیر به سرعت عقب می دویدیم تا اینکه به آمبولانسی رسیدیم و سوار شدیم. آمبولانس در اورژانسی نگه داشت. بلافاصله آمپول هایی به ما تزریق شد و از آنجا ما را روانۀ اهواز کردند و بدین ترتیب، از منطقه عملیاتی بدر و جزیره مجنون خارج شدیم.
در بیمارستانی که در جادۀ خرمشهر ـ اهواز قرار داشت اقدامات لازم برای مصدومین شیمیایی انجام می شد. آنجا لباس هایمان را درآوردند و بعد از حمام، محلولی دادند که با آن شست و شو کنیم و بعد لباس تازه ای تنمان پوشاندند. ما را برای اعزام به تهران به سمت هواپیما می بردند که نرفتیم. فکر می کردیم حالمان آنقدر خراب نیست که بخواهیم با هواپیما عازم تهران شویم. سالن بیمارستان هم پر از مجروح بود. تصمیم گرفتیم بیمارستان را ترک کنیم. سر خود از آنجا در رفتیم به قصد ستاد لشکر که در پادگان پدافند هوایی اهواز بود. آنجا در آپارتمان های پیش ساخته ای که مقر ارتش بود، چند واحد در اختیار لشکر عاشورا بود و عده ای از نیروهای ما هم آنجا بودند. اتفاقاً چند نفر از بچه های آشنا ما را به اتاقشان بردند.
در بیمارستان با دیدن بچه هایی که به شدت شیمیایی شده بودند فکر می کردیم چیزیمان نیست، باور نمی کردم حتی درجه پایین مصدومیت شیمیایی آدم را از پا بیندازد. تا چند روز هر چه می خوردیم بالا می آوردیم، سرگیجه، زمین گیرمان کرده بود و حال خوشی نداشتیم. از بچه ها هر کس که می شنید به دیدنمان می آمد. اصرار می کردند به بیمارستان برویم. گفتم:
« اگه میخواید ما رو عقب بفرستید، بفرستید به تبریز، اونجا بیمارستان هم هست و خودمون رو معالجه می کنیم. »
این مجروحیت تازه یک طرف بود و غم و غصه بدر یک طرف. خبر شهادت سرداران لشکر ۳۱ عاشورا؛ آقا مهدی باکری، علی تجلایی، اصغر قصاب، محمود دولتی، اکبر جوادی و... در آخرین روزهای اسفند ۱۳۶۳ همه را ماتم زده و سوگوار کرده بود. (۱)
بعدها شنیدیم تا حدودی توانسته اند منطقۀ لشکر امام حسین را نگه دارند و از سایر مناطق عقب نشینی کرده اند. (۲)
در آن شرایط اتوبوسی راهی تبریز بود و به ما گفته شد که با همان اتوبوس منطقه را ترک کنیم. با چنان حال و روزی از عملیات بدر جدا شدیم و به شهر برگشتیم. از عملیاتی که برای لشکر عاشورا، کربلایی دیگر بود!
به تبریز که رسیدیم چهار روزمان در بیمارستان گذشت؛ تا حدودی وضعمان بهتر شد. (۳) اما داغ شهدای بدر مگر خوب شدنی بود؟ شهادت علی اکبر مرتضوی که بزرگ و کوچک «بابا» صدایش می کردند در آن شبی که با تانک ها سینه به سینه شدیم، شهادت باصر و صدای گلویی که نوحه خوان اهل بیت (ع) بود، شهادت اصغر قصاب، شهادت قاسم هریسی، خلیل نوبری، علی تجلایی که از مغزهای متفکر جنگ و قرارگاه خاتم بود و در بدر مثل یک بسیجی گمنام در جمع ما بود و شهادت فرمانده دلاور لشکر عاشورا آقا مهدی باکری و...
مگر جای آنها در لشکر پر می شد؟
________________________
۱. پیکر مطهر شهیدان اصغر قصاب و محمود دولتی پس از سالها غربت به میهن برگشت و در وادی رحمت مدفون شد. اما پیکر پاک شهید آقا مهدی باکری با آب های دجله به ابدیت پیوست و پیکر پاک علی تجلایی تا همیشه در کسوت گمنامی ماند. باشد که یادشان روشنگر زندگی مان باشد.
۲. بعدها فهمیدیم روی آب جاده ای خاکی زده اند، با کمپرسی ها از دوطرف آب، خاک و شن و ماسه ریخته اند و جاده را وصل کرده اند. و با آن جاده، تامین آن قسمت از جزیره که دست ما بود، قطعی تر شده بود.
۳. هنوز هم اثرات آن شیمیایی در من هست. وقتی سرفه می کنم حالت تهوع ناراحتم می کند. گاهی کار بجایی می رسد که گلویم شریدا ملتهب شده و آزارم می دهد. اما چون زخم های دیگرم بارها شدیدتر از عوارض شیمیایی است، بیشتر درگیر آنها هستم و کمتر به این عوارض فکر می کنم.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 6⃣1⃣2⃣
💥 فصل دهم
گردان ابوالفضل
در شهر، تنها جایی که آرامم می کرد «وادی رحمت» بود. نه اینکه بخواهم بروم آنجا و گریه کنم. اصلاً در فاز گریه کردن نبودم. بیشتر به این خاطر می رفتم که عکس بچه ها را ببینم و با دیدن آنها عهدهای گذشته را یادآوری کنم.
یادم بیاید با چه کسانی دوست بوده ام. سر مزار رفقای شهید، صحنه هایی را که با او در جبهه داشتیم مرور می کردم؛ حرف ها، شوخی ها، عزاداری ها، عملیات...
رفته رفته خبر بازگشت یاران رسید. زخمی ها اغلب در بیمارستان های شهرهای دیگر بستری بودند اما شهدا وقت بازآمدنشان بود. (۱)
بچه های گردان چه آمدنی داشتند! هر روز چهل نفر، پنجاه نفر از شهدا روی دست ها تشییع و اغلب در وادی رحمت به خاک سپرده می شدند. روزهای غمباری بود روزهای آغازین سال ۱۳۶۴. هر روز با امیر در مراسم تشییع و تدفین شهدا حاضر می شدیم. شهدایی که در کنار هم آموزش دیده بودیم، به دل دشمن زده بودیم، در خصوصی ترین احوال هم شریک شده بودیم و... حالا آنها را به دل خاک بدرقه می کردیم. هر بار که به وادی رحمت می رفتیم از ماندن خودم شرمگین تر می شدم. احساس می کردم چیزی برای عرضه به خدا نداشتم و خدا برای شهادت لایقم ندانست اما در مقابل از سالم بودن امیر خوشحال بودم. به خودم می گفتم عیبی ندارد هر چند خیلی ها رفته اند اما هنوز امیر هست، دوباره به جبهه برمی گردیم و با هم خواهیم بود. بعد از سالها حضور در میدان جنگ بارها این حال را تجربه کرده بودم و می دانستم غم و اندوهی که حالا در تشییع و تدفین دوستان شهیدم دارم، در مقابل روزهای بازگشت به منطقه و تحمل چادرهای خالی و محوطه سوت و کور گردان چیزی نیست! مخصوصاً بعد از بدر چطور می شد در گردان امام حسین ماند؟! ماند و از شجاعت و غیرت دوستانی که به اشاره فرمانده شان در دل آتش رفتند برای تازه واردها گفت و تاب آورد.
________________________
۱. بجز شهدایی که در آخرین مرحله عملیات بدر، در شرق دجله، کنار اتوبان یا در روستا به شهادت رسیدند و پیکرشان همانجا ماند، باقی شهدا رفته رفته تشییع می شدند.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 7⃣1⃣2⃣
ماند و منتظر بود تا بالاخره نیروهای جدید جای یاران رفته را بگیرند و «آشنا» بشنوند. تنها خوشبختی ام این بود که امیر سالم و سرزنده کنارم بود.
قطعۀ شهدا در قسمت پایین وادی رحمت، دیگر داشت پر می شد. امیر یک دفعه رو کرد به من و پرسید:
« امکان داره از حالا اینجا یه قبر بخریم؟ »
+ « نه! قبر قبره دیگه چه بالا باشه چه پایین. فرقی نداره! »
گفتم اما می دانستم برای امیر فرق دارد. منتهای آرزوی امیر این بود که پس از شهادت در ردیف های قطعه پایین وادی رحمت به خاک سپرده شود. دلش می خواست پیش دوستانمان باشد و بارها این را به زبان آورده بود. حرف امیر گرچه برایم تازگی نداشت اما ته دلم را خالی کرد. تا آن زمان هیچکس مثل او توی دلم خانه نکرده بود. کنار مزار یکی از بچه ها نشسته و خلوت کرده بودیم که دوباره گفت:
« سید! اگه تو زودتر از من شهید شدی باید حتماً تو وصیتنامه ات بنویسی امیر رو هم کنار من دفن کنید! »
حرفش را بریدم:
« پاشو ببینم امیر! آگه من شهید بشم طوری شهید نمیشم که چیزی ازم برای دفن کردن بمونه! تازه... من خودمو می شناسم. شهید بشو نیستم! »
با همین حرف ها وادی رحمت را ترک کردیم. چه می دانستم سال نو به آخر نرسیده امیر به آرزویش می رسد!
شهر، دلتنگم می کرد با اینکه تازه نامزد کرده بودم و در طول مدت آموزش قبل از بدر هم به جز یکی دو مورد مرخصی یکی دو روزه به خانه برنگشته بودم و کارهای زیادی برای انجام دادن داشتم، اما از شهر بیزار بودم.
پدرم روی قطعه زمینی که بعد از عملیات خیبر به من داده شده بود مشغول ساختن خانه بود و تا آن روز دیوارهای یک طبقه را بالا برده بود. البته قصۀ این خانه هم شنیدن دارد.
تابستان ۱۳۶۳ زمانی که عملیاتی در منطقه زید، لو رفته بود به ناچار به مرخصی رفتیم. همان زمان هایی بود که بارها اصرار خانواده برای ازدواج من مطرح می شد. یک بار با برادرم در مورد مسئله ازدواجم صحبت کردم. از من پرسید که اگر زن بگیرم می خواهم او را کجا بیاورم. گفتم شما می توانید یکی از اتاق هایتان را مدتی به ما بدهید. جواب برادرم منفی بود اما چیزی که بدجوری ناراحتم کرد این بود که گفت:
« نورالدین! سعی کن به فکر زندگی خودت باشی تا فردا که جنگ تموم شد و به شهر برگشتی بیکار نمونی و سربار نشی! »
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 8⃣1⃣2⃣
این حرف خیلی به من برخورد. او حرفی را گفته بود که باور اکثریت جامعه بود، اما حالا یکی پیدا شده بود تا رک و راست به من بگوید پشت جبهه ای ها برای رزمندگان بعد از جنگ، چه تصوری دارند. آن روز تنها جوابی که دادم این بود:
« باور نمی کنم اونی که من در راهش از خودم گذشتم، بخواد روزی پیش بیاد که من یه فرد بیکار و سربار باشم. »
اما ناراحتی هایم چند برابر شده بود. غصه لو رفتن عملیات منطقه زید از یک طرف و حالا...
به جبهه برگشتم اما هر چه می کردم نمی توانستم این قضیه را برای خودم حل کنم. اتفاقاً هر روز که می گذشت دلم بیشتر می گرفت. یک شب هر چه کردم، خوابم نبرد. انگار داشتم خفه می شدم. از سنگر بیرون زدم، وضو گرفتم و به سمت مسجد گردان رفتم. ایستادم به نماز. چه نمازی!
از وقتی در جبهه خودم را پیدا کرده بودم، اولین باری بود که به خاطر مسائل مادی دلم گرفته بود و با گریه رو به خدا کرده بودم:
« خدایا! من که راضی ام به خواست تو، هر چه بخواهی به جان می خرم، اما نکنه تو ولم کنی... اگر قراره کاری بشه خودت باید لطف کنی... »
نمازم که تمام شد از بس گریه کرده بودم احساس سبکی می کردم. به سنگر برگشتم. هنوز صبح نشده بود ولی چند نفری بیدار بودند و حال و روزم را دیدند: « بعله آقا سیّد!... قبول باشه داری از نماز شب برمی گردی؟ »
+ « نه! من که اهل نماز شب نیستم! »
ـ « پس کجا بودی که این همه گریه کردی؟! »
+ «هیچی! من تا حالا چیز مادی از خدا نخواستم. امشب رفتم به خدا بگم یه چیزی به من بده... خونه... زندگی! »
موضوع خوبی برای بچه ها شده بودم:
« اینو ببین! همه به فکر عملیات و شهادت هستن! آقا سید هم به فکر زمین و خونه اس! »
+ « آخه این خونه و زمین خواستن هم بی علت نیست! »
با توجه به وضع جسمی ام که از سال ۱۳۶۱ جانباز ۷۰ درصد بودم، در بخش مسکن بنیاد شهید به من گفته بودند یا باید بیست و پنج سال تمام داشته باشم یا ازدواج کرده باشم که به من زمین بدهند. گفتم:
« ازدواج رو ول کن! فرض کن من بیست وپنج سالمه! »
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 9⃣1⃣2⃣
ـ « نه! قانونه! »
من بیست سالم بود. گفتم:
« میرم شناسنامم رو بزرگ می کنم! »
ـ « نمیشه! تو برو ازدواج کن. من قول میدم روزی که سند ازدواجتو آوردی من نامۀ تو رو به زمین شهری می نویسم. »
ـ « مگه ازدواج به این آسونیه! نه پولی دارم و نه کاری! کی به ما دختر میده؟ روزگارمون هم که تو جبهه اس. »
آن روز مهندس بخش مسکن مطمئنم کرد به محض ارائه سند ازدواج کارم را درست می کند. (۱)
چندین ماه گذشت تا با آن هواپیمای کذایی به تبریز رفتیم و قضیۀ ازدواج پیش آمد و یاد حرف آن مهندس در بنیاد افتادم. سند ازدواج را که نشانش دادم با خوشرویی مرا به زمین شهری معرفی کرد. در این مراحل امیر هم همراهم بود، با هم مدارک را جمع و جور کرده و به زمین شهری دادیم، یکی از مهندسین خیلی به ما محبت کرد، گفت:
« شما هر جا زمین می خواید من از همون منطقه زمینی براتون می نویسم. »
ما هم چون در حوالی راه آهن زندگی کرده بودیم، همانجا را مطرح کردیم.
من و امیر به منطقه برگشتیم. در مرخصی بعدی نامه ای از طرف زمین شهری دریافت کرده بودیم با این مضمون که زمین آماده است و باید اقدام کنیم. رفتیم زمین را دیدیم و در واقع درست چهل و پنج روز بعد از همان درخواستی که در مسجد گردان از خدا کردم، من هم ازدواج کردم و هم زمینی به من تعلق گرفت!
با امیر برای تحویل زمین رفتیم. متری هفتاد تومان که به دلیل جانبازی تخفیف هم دادند و من با حدود پنج هزار تومان که البته آن را هم از امیر قرض گرفتم، صاحب زمین شدم. قرار شد بدهی امیر را سر وقت پرداخت کنم. برادرم وقتی منطقه را دید گفت:
« من خونه ام را به تو بدم در قبال این زمین! » نپذیرفتم.
چند ماه بعد محله آماده تر شده بود. برادرم پیشنهاد کرد که زمین را در قبال خانه و ماشین به او واگذار کنم باز قبول نکردم. به تدریج با زحمت و همت پدرم، کار ساخت خانه آغاز شد. برادرم دوباره به حرف آمده بود:
« در قبال خانه و ماشینم فقط یه طبقۀ این خونه رو به من بده. »
________________________
۱. او به وعده خودش عمل کرد و بعدها در جبهه به شهادت رسید. خدا بیامرزدش.
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷به نام او، برای او، به یاد او 🕊
🔴 #نورالدین_پسر_ایران
خاطرات سید نورالدین عافی
قسمت 0⃣2⃣2⃣
این بار جواب دادم:
« حالا وقتش رسیده که با هم کمی حرف بزنیم. یادته چند ماه پیش به من گفتی معلوم نیس بعد از جنگ چه وضعی داشته باشم. منی که پنج هزار تومان نداشتم به زمین شهری بدم حالا خدا چنین خونه ای نصیبم کرده. میخوام بدونی خدایی که من به خاطر او تلاش کردم هیچ وقت منو ول نمی کنه تا در جامعه سرافکنده بشم. »
البته برادرم تأکید می کرد که از سر دلسوزی و نگرانی آنطور گفته است... برای چندمین بار به من ثابت شد که مهربانی و لطف خدا از تصور ما چقدر برتر است.
زحمت ساخت خانه با آقاجان بود. همه تلاش او این بود که سروسامانی پیدا کنم. چیزی که من اصلاً به فکرش نبودم. زحمت های پدرم شرمنده ام می کرد. چه در روزهایی که مجروح می شدم و زحمت هایم برای خانواده چند برابر می شد و چه ایامی که برای مرخصی می آمدم و از راه نرسیده در فکر رفتن بودم. آقاجان می گفت:
« تو توی کوه بزرگ شدی، همونجا هم زندگی می کنی. طبیعت تو با کوه می سازه! »
من هم شوخی اش را تکمیل می کردم:
« آقاجان! خدا برای من جای اون کوه ها رو با این شهرها عوض نکنه، اون کوه و بیابون می ارزه به هزار تا شهر! »
نگرانی عمده آقاجان زخم های ماندگاری بود که من هر سال از جنگ سهمیه می گرفتم! به پدرم حق می دادم. او سالها در شرایط تنگی معیشت و سختی روزگار زحمت مان را کشیده بود تا روزی بتوانیم یاور زندگی اش باشیم. اما جنگ همه چیز را به هم زده بود. من نه تنها در کنارشان نبودم بلکه آنها دار و ندارشان را خرج من می کردند و همیشه درگیر مسائل من و مجروحیت هایم بودند.
گاهی افراد خانواده و فامیل می پرسیدند که در جبهه چه کارهایی می کنیم و من وقتی از چند و چون عملیات می گفتم، ناباورانه نگاهم می کردند. مثلاً وقتی از شب دوم بدر و حجم آتش دشمن می گفتم با حیرت و تردید می پرسیدند:
« پس چرا تو چیزیت نشد؟ »
آن وقت دوباره دلم برای جبهه له له میزد؛ جایی که آنقدر به خدا نزدیک بودیم که با رگ و پوستمان می فهمیدیم اگر خدا بخواهد ما را ابراهیم وار از آتش بیرون می آورد!
هر وقت چنین گفت و گوهایی پیش می آمد، عجیب احساس غربت می کردم. فکر می کردم مردم شهر واقعاً شناخت خوبی از چیزی که در جبهه می گذرد، ندارند. اغلب فکر م یکردند ما لذت زندگی و خانواده خوب و آسوده، بدن سالم و رفاه را نمی دانیم. نمی دانیم می شود در خانه ماند و روی فرش و تشک و دور از سر و صدای انفجار خوابید. درک نمی کردند زندگی در جبهه طعم دیگری دارد و برادرانی در جبهه هستند که می شود در این دنیا به محبت خالصشان و آن طرف به شفاعت شان دل بست!
✨ به روایت سید نورالدین
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
﷽
🔴جاسوسی که مهرعلیزاده ازش دفاع کرد
🔹کاوه مدنی معاون رئیس سازمان محیط زیست مشغول حرکات موزون در مالزی!
✅از نظر اینها کسایی که واقعا مشغول خدمت به مردم اند، آدم های بی سواد و ۵ کلاس تحصیل کرده هستن اما افراد جاسوسی که محکوم میشن ، آدم های بسیار متخصص و باسوادی هستند...
#پاسخ_به_شبهات
✊ایستادند پای امام زمان خویش...
🌷امروز ۱۶ خرداد ماه سالروز شهادت
شهدای مدافع حرم
🕊 #سیدمصطفیصادقی
🕊 #مهدیطهماسبی
🕊 #جوادمحمدی
🕊 #علیسیفی
گرامیباد.
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دوباره دستِ امیری
طناب را حس کرد😭
وصادقانه بگویم
علے مجسم شد😭💔
#شهادت_امام_صادق_ع #آتش_گرفت_بار_دگر_خانه_ی_علی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰امام جعفر صادق علیه السّلام:
✍مَن اَصبَحَ وَ لَم یَهتَمَّ بِاُمورِ المُسلِمینَ فَلَیسَ بِمُسلِم.
🔴هر کس صبح نماید و نسبت به امور مسلمانان بی تفاوت باشد، مسلمان نیست.
📚الکافی، ثقة الاسلام کلینی ج ۲، ص ۱۶۴ حدیث ۵
#حدیث_روز