eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 4⃣2⃣1⃣     💫رضا ارسالی توسط یکی از خواهران جامعه القرآن کهنوج ماجرای ما از پانزده سال قبل آغاز شد. زمانی که باردار بودم. ماه های آخر بارداری حال و شرایط من بد شد. ماه هشتم بارداری بودم که دکتر گفت: « بچه در شکم شما مرده! » شوکه شدم. خیلی گریه کردم. سراغ چند پزشک دیگر و... گفتند: « یک درصد احتمال دارد بچه زنده باشد. در همین شرایط نیز باید سریع سزارین کنیم و بچه دا در آوریم. » آن شب متوسل به امام رضا (ع) شدم. گفتم: « فرزندم را از شما می خواهم. اگر پسر و زنده بود نامش را رضا می گذارم. » عمل جراحی انجام شد. ناباورانه فرزندم سالم به دنیا آمد. ولی وزن او نهصد گرم بود! با نذر و نیاز این بچه بزرگ شد، اما با مشکلات دیر زبان باز کرد. سه سالگی راه افتاد. پسرم مراحل رشد را طی کرد، اما ضعف جسمی همواره با او بود. تا پایان دوره راهنمایی این وضع ادامه داشت. برای ورود به دبیرستان به دلیل دور بودن، همسرم مخالفت کرد. گفت: « فرزند ما مشکل داره و نمی تونه این مسیر طولانی رو بره. » سال تحصیلی شروع شد و رضای ما خانه نشین شد. خیلی برایش ناراحت بودم. خودش هم خیلی اذیت می شد . نمی دانستم چه کنم. آن ایام به کلاس های جامعه القرآن کهنوج می رفتم . مسئول آنجا یک روز برای ما در مورد شهدا صحبت کرد و کتاب یک شهید را به ما داد و گفت: « حتما این کتاب را بخوانید برای دهه ی فجر مسابقه کتابخوانی داریم. » نام کتاب " سلام بر ابراهیم " بود. آن شب کتاب را شروع کردم، با خاطرات این شهید خیلی گریه کردم. آخر شب بود که کتاب را بستم و زیر بالش گذاشتم. همینطور با این شهید درد و دل کردم تا خوابم برد... به محض اینکه خوابم برد احساس کردم درب اتاق باز شد! شهید ابراهیم هادی وارد شد، در حالی که یک کاسه در دست داشت. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ 🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 5⃣2⃣1⃣    من با تعجب نگاه کردم. شهید جلو آمد و کاسه را در مقابل من گرفت. داخل کاسه چند برگه بود. مثل حالت قرعه کشی. یکی از برگه ها را برداشتم. روی آن نوشته شده بود: « دخیلش کن. » با تعجب گفتم: « دخیلش کنم. به کی؟ به کجا؟ » ابراهیم هادی گفت: « به همان کسی که فرزند نهصد گرمی شما را به اینجا رساند. به امام رضا(ع). » از خواب پریدم و با خودم گفتم: « چطور پسرم را دخیل کنم. چطور رضا را به مشهد ببرم. اصلا شرایط مالی خانواده ی ما خوب نبود. » گفتم: « خدایا با کدام پول پسرم را به مشهد ببرم .» اما با خودم گفتم: «خدا وسیله ساز است. حتما خودش کمک می کند. » صبح فردا به جامعه القرآن آمدم. خوابم را برای مسئول موسسه تعریف کردم. گفت: « ان شاءالله خیر است. حتما برو مشهد. » گفتم: « آخه شرایط مالی نداریم. از طرفی چند بار تا حالا این بچه را مشهد بردم اما تغییری نکرده. » مسئول موسسه گفت: « اگر خدا بخواهد شرایط سفر جور می شود. این بار که مشهد رفتی به امام رضا (ع) بگو من را ابراهیم هادی فرستاده، هر چه شما امام رئوف(ع) بخواهید ما قبول می کنیم. » روز بعد خبر دادند که از طرف سازمان تبلیغات، چند نفر از اعضای هیئت را به مشهد می برند. ما هم اسم نوشتیم. چند روز بعد، به طرز عجیبی نام ما هم در قرعه کشی برای مشهد انتخاب شد! هفته بعد ناباورانه در حرم امام رضا (ع) بودم. همراه با پسرم رضا که مشکل حرکتی داشت. رو به حرم آقا گفتم (ع) من رضا را خدمت شما آوردم. من حواله شده از طرف شهید ابراهیم هادی هستم. هر طور صلاح می دانید و... به لطف خدا و عنایات امام رضا (ع) بعد از سفر مشهد، روز به روز حال پسرم بهتر شد. او به دبیرستان رفت و درسش را ادامه داد و اکنون در کارهایش موفق است. ( تصویر پایین داستان، مربوط به آقا رضاست. ) ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 6⃣2⃣1⃣   💫 تا خدا راوی: خانم خرمی خلاصه شده از برنامه لاک جیغ شبکه ۲ متولد ۱۳۵۹ هستم. ولی الان حدود چهار سال است متولد شدم! من از آن دسته زنانی بودم که معنویات، جایگاهی در زندگی من نداشت. همیشه دنبال چیزی بیرون از خودم می گشتم تا آرامش بیابم. وضع مالی خوبی داشتیم. هر چه می خواستم فراهم بود. من توی محیط ورزش، توی محیط کار، توی دوست و رفیق. هر جا که بگویید رفتم و دنبال آرامش واقعی بودم، اما... من پله های ترقی را در ورزش، حتی تا تیم ملی سپری کردم اما باز هم به آرامش نرسیدم. نگاهم به خانم های محجبه بسیار بد بود. وقتی پشت فرمان بودم و می دیدم که یک زن چادری پشت ماشین نشسته، به کنایه می گفتم: « یا چادرت را حفظ کن یا رانندگی کن. » هیچ دلیلی برای استفاده از چادر نمی دیدم. چادر را مخالف آزادی و پیشرفت زنان می دانستم. دختر من که در مقطع دبیرستان درس می خواند، دقیقا رفتار و اخلاق من را داشت. آن ایام تنها کار خوبی که انجام می دادم، حضور در کهریزک و کمک به نیازمندان در آنجا بود. یک بار خودم حساب کردم که من هفته ای یک بار به کهریزک می روم و چند سال است این کار را انجام می دهم، پس چقدر ثواب انجام دادم ‌و... تا اینکه یکبار رفتم پیش یکی از دوستانم که فال حافظ می گرفت. نیت کردم که نظر خدا در مورد من چیست؟ دوستم وقتی فال گرفت، به من گفت: « برای خدا حساب کتاب می کنی؟ می خواهی خدا تو را رسوا کند و بگوید چه کارهایی کردی ؟ » فهمیدم که منظور حافظ چیست؟ من تا آن روز خیلی برای خدا کلاس گذاشته بودم. وقتی این حرف را زد حسابی بغض کردم و گریه کردم. باور کنید آمدم خانه و سه روز تمام گریه کردم. دوباره به همان دوست قبلی مراجعه کردم. او بلافاصله به من گفت: « بیا به سراغ معنویات، گذشته خودت را عوض کن. » کمی فکر کردم و با خودم گفتم: « نمی توانم، من برای خودم یک زندگی خاصی ایجاد کرده ام که با معنویات سازگار نیست. من هر صبح که از خواب بیدار می شوم ابتدا آرایش می کنم و هر روز یک مدل برای خودم درست می کنم. اما چند روز فکر کردم، تصمیم گرفتم نماز را حداقل شروع کنم. گفتم برای قدم اول به نماز و روزه اهمیت می دهم ولی حجاب را نه. بعد از مدتی، مانتو بلند و گشاد خریدم. سعی کردم موهایم از روسری بیرون نباشد. این کارها نسبتا راحت بود، اما حذف کردن آرایش برای من امکان نداشت. با خودم گفتم: « حالا که آمدم باید بیایم. وقتی فکر کردم، دیدم که این مدل زندگی خیلی عاشقانه تر است. چون خدا محور زندگی من شده. » آرایش را کم کم حذف کردم. این مراحل مدتی طول کشید. مشکل بعدی من اختلاط با نامحرم بود. ما در تمام مهمانی ها با نامحرم دست می دادیم. از خدا خواستم که این مشکل من را هم حل کند و با یاری خدا پله پله جلو رفتم. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 7⃣2⃣1⃣   سال بعد تصمیم گرفتم چادری شوم. شاید سخت بود، اما باید شروع می کردم. یک روز وقتی پسرم را به باشگاه رساندم، با دوستم به مغازه رفتیم و چادر خریدم. از همان مغازه چادر سرم کردم و تاکنون از آن جدا نشدم. نمی دانید چه حالت زیبا و آرامش بخشی است. بعضی وقت ها با خودم می گفتم: « تو چقدر چادری ها را مسخره کردی ، حالا... » من بعد از مدتی در بسیج خواهران ثبت نام کردم. مسیر زندگی من کاملا عوض شده بود. اما دخترم... ! او را خودم تربیت کردم. به همان روشی که قبلا زندگی می کردم. حالا هم او از شیوه جدید زندگی من فاصله می گرفت. اصلا کارهای من را قبول نداشت . من هم وقتی دیدم نمی توانم او را تغییر دهم، به او گفتم: « تو باید عاشق شوی تا تغییر کنی، به تو اجبار نمی کنم. اما می دانم که روزی عاشق خدا خواهی شد و تو هم اینگونه می شوی. » دخترم می خندید و می گفت: « عمرا. » حتی برای دیدن من به پایگاه بسیج می آمد، عمدا موهایش را بیرون می ریخت و با آرایش تند می آمد. مدتی بعد، از طرف دبیرستان دخترم اعلام شد که می خواهیم دانش آموزان را به اردوی راهیان نور ببریم. دخترم به خاطر دوستانش و به نیت خوش گذرانی اجازه گرفت و به اردوی راهیان نور رفت. وقتی می خواست به اردو برود گفتم: « ان شاءالله وقتی برگشتی نمازت را شروع می کنی. » اما دخترم دوباره خندید و گفت: « اصلا. » دخترم در راهیان نور هر شب با من تماس می گرفت و می گفت: « به ما می گویند شهدا شما را اینجا دعوت کرده اند و... » بعد می خندید و مسخره می کرد و می گفت: « که این حرف ها رو قبول ندارم. » اما روز به روز احساس می کردم که شرایط معنوی مناطق عملیاتی، کم کم روی او اثر گذاشت. در همان ایام، یک روز برای جلسه به مسجد رفتم. آن روز نمی دانم چرا حالت هیجانی عجیبی داشتم! چند بار جایم را در مسجد عوض کردم. باز آخر دیدم کنار من یک کاغذ افتاده. کاغذ را برداشتم و خواندم. زندگینامه یک شهید بود. احساس کردم خدا می خواهد من با این شهید آشنا شوم! آن را خواندم و بسیار لذت بردم. بعد هم کاغذ را برداشتم و از مسئول بسیج مسجد اجازه گرفتم و با خودم بردم. آن برگه، زندگینامه مختصری از شهیدی ورزشکار و با اخلاص به نام ابراهیم هادی بود. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 8⃣2⃣1⃣   آن روز با تصویر شهید صحبت کردم. سفارش دخترم را نمودم، گفتم: « یقین دارم شما می توانید فرزندم را جذب معنویات کنید. » همان شب دخترم دوباره تماس گرفت. گرفت: « مامان، راوی کاروان ما همیشه از خاطرات یک شهید برای ما تعریف می کند که مطالبش بسیار زیباست. شهیدی به نام ابراهیم هادی، اجازه میدی کتاب خاطرات این شهید رو بخرم؟ » یاد برگه ای که امروز به رستم رسید افتادم و هیجان زده گفتم: « حتما بخر. » یقین کردم که دیگر تمام شد. از اتفاقات آن روز مطمئن شدم که ابراهیم، هادی فرزند من خواهد شد. از اینجا به بعد را دخترم اینگونه نقل می کند: « توی راهیان نور فضای خیلی عجیبی بود. آنجا همه اش بیابان بود، اما نمی دانید چه حالت عجیبی داشت. من مقداری از خاک آنجا را با خودم آوردم.‌ اما مهمترین اتفاق این سفر آشنا شدن من با ابراهیم بود . کتاب سلام بر ابراهیم خیلی روی من اثر داشت. من خیلی کتاب خواندم. اما این کتاب خیلی عجیب بود. وقتی برگشتم کتاب را خواندم و حسابی روی من اثر گذاشت. تصمیم گرفتم نماز بخوانم. اما برای لجبازی با مادرم کمی به تاخیر انداختم. اما به هر حال مخفیانه اهل نماز شدم. بعد هم آهسته آهسته علنی شد. من ورزشکار بودم. والیبال بازی می کردم. ابراهیم هم ورزشکار بود. قهرمان کشتی و والیبال. من همیشه با او صحبت می کنم. وقتی برای مسابقات یا امتحانات می روم، از او می خواهم که مرا کمک کند. برای ابراهیم نذر می کنم. برایش نماز می خوانم و همواره دست عنایت خدا را در مشکلات خودم می بینم. مدتی بعد چادر وارد زندگیم شد و... دیگر مثل مادرم شدم. رفقایم خیلی در مورد تغییرات من سوال می کنند. من می گویم من همه راه ها را رفته ام. پول و همه چیز در اختیار من بود. همه گونه تفریحی داشتم. اما راه خدا خیلی لذت دارد. فقط عشق می خواهد. چادر آداب دارد. آدابش را که شناختی عاشقش می شوی. ابتدا فکر می کردم سخت است، اما بعد از یک ماه که حجاب را حفظ کردم، دیگر نتوانستم از چادر جدا شوم. چادر مثل یک قلعه است که از زن حفاظت می کند. زندگی من کاملا تغییر کرد. من اکنون لذت بسیار بیشتری از زندگی می برم. » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 9⃣2⃣1⃣   💫 شفای فرزند راوی: مرتضی پارساییان سال ها از دوران دفاع مقدس گذشت. سال ۱۳۹۳ من در یکی از مراکز دینی، کار آهنگری انجام می دادم. بار آهن خواسته بودم . راننده نیسان آمد و گفت: « بار را کجا خالی کنم ؟ » بعد از تخلیه بار به سراغ من آمد تا پولش را دریافت کند. وارد اتاق کار من شد، لیوان آب را برداشت تا از کلمن آب را بردارد. نگاهش به عکس آقا ابراهیم روی دیوار افتاد. همینطور که لیوان دستش بود خیره شد به عکس و گفت: « خدا تو رو رحمت کنه آقا ابراهیم. » داشتم فاکتور رو نگاه می کردم، سرم را بالا آوردم و با تعجب گفتم: « با آقا ابراهیم جبهه بودی؟ » گفت: « نه » گفتم: « بچه محلشون بودی؟ » پاسخش دوباره منفی بود. گفتم: « پس از کجا می شناسیش؟ » نفسی کشید و گفت: « ماجراش طولانی و باورش سخته . بگذریم. » من که خودم رو در تمام مراحل زندگی مدیون آقا ابراهیم می دونستم، جلو آمدم و گفتم: « جالب شد، بگو چی شده؟ » راننده که اشتیاق من را شنید گفت: « من ساکن ورامین هستم. حدود پانزده سال پیش وانت داشتیم و بار می بردم . یه بار زده بودم برای خیابان ۱۷ شهریور تهران. آمدم خانه دختر کوچیک من با چند بچه دیگر، بیرون از خانه مشغول بازی بودند. من وارد اتاق شده و گرم صحبت بودم. چند دقیقه بعد، همینطور که صحبت می کردم، یکباره صدای جیغ همسایه را شنیدم از خانه پریدم بیرون. دخترم رفته بود کنار استخر کشاورزی که در زمین مجاور قرار داشت. او افتاده بود داخل آب. تا بزرگترها خبردار شوند، مقداری از آب کثیف استخر را خورده بود و... خانم من دوید و چادرش را سر کرد و سریع دخترم را به بیمارستان بردیم. حال دخترم اصلا خوب نبود. دکتر اورژانس بلافاصله او را معاینه کرد‌. از ریه اش عکس هم گرفتند. دکتر چند دقیقه بعد من را صدا کرد و گفت: " ما تلاش خودمان را انجام می دهیم اما... آب های آلوده داخل ریه این دختر شده و بعید است این مشکل حل شود. " ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷هو الهادی 🕊 🔴 خاطرات شهید ابراهیم هادی قسمت 0⃣3⃣1⃣     خیلی حالم گرفته بود. خانم من با ناراحتی در کنار تخت دخترم نشسته بود. خبر نداشت که چه اتفاقی افتاده، من هم چیزی نگفتم و دلداری اش دادم. بار مشتری هنوز توی وانت بود. به همسرم گفتم من می روم این بار را تحویل بدهم. تو هم دعا کن.‌ راه افتادم اما حسابی ناامید بودم. در خیابان ۱۷ شهریور تهران و در حوالی پل اتوبان محلاتی بار را تحویل دادم. همینطور که مشغول تخلیه بار بودم، نگاهم به چهره یک شهید افتاد که روی دیوار ترسیم شده بود. چهره ی جذاب و ملکوتی داشت. جلو رفتم و به تصویر شهید خیره شدم. گفتم من یقین دارم که شما از اولیاءالله هستید. یقین دارم که شما پیش خدا مقام دارید. از شما می خواهم که برای دخترم دعا کنی و از خدا بخواهی او را به ما برگردان. این ها را گفتم و برگشتم. نام شهید را از پایین عکس خواندم. شهید ابراهیم هادی. آن شب را با همسرم در بیمارستان بودیم. شب سختی بود. همه پزشکان قطع امید کرده بودند. من هم در نمازخانه منتظر فرجی در کار دخترم بودم. نزدیک سحر برای لحظاتی خوابم برد. دیدم که جوانی خوش سیما وارد شد و به من اشاره کرد و گفت: " دختر شما حالش خوب شد. برو پیش دخترت. " این را گفت و رفت. یکباره از خواب پریدم. دویدم به سمت بخش مراقبت های ویژه. همه در تکاپو بودند. دخترم به هوش آمده بود! گریه می کرد و پرستارها در کنارش بودند . دکتر بخش آمد و... خلاصه بگویم که دوباره از ریه اش عکس گرفتند. پزشکان گفتند: " که آب داخل ریه جذب بدن شده و از بین رفته! " اما من می دانستم چه اتفاقی افتاده. آن جوانی که در خواب دیدم، همان ابراهیم هادی بود. فقط چهره اش نورانی تر بود و شلوار کردی پایش بود. » صحبت های آقای راننده به اینجا رسید گفتم: « دخترت الان چیکار می کنه؟ » گفت: دانشجوی رشته مهندسی است. تمام خانه ما پر از عکس این شهید است. ما ارادت عجیبی به ایشان داریم. کتابش را هم دخترم تهیه کرد و بارها خوانده ایم. » با نگاهی پر از تعجب گفتم: « باور این حرف ها سخته قبول داری؟! » راننده گفت: « اتفاقا از ۱۵ سال پیش عکس های ریه دخترم را نگه داشته ام. عکس اول نشان می دهد که ریه او پر از آب است و در عکس بعدی اثری از آب در ریه نیست. » ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ⛔️شبهه: حرف دل یک بانوی_ايرانی ساکن پاریس خطاب به همسایه_ی هم سن اش : آژیر قرمز می کشند... من دست مادرم را می گیرم و می پرسم :ما امشب می میریم ؟ تو هم دست مادرت را می گیرى و در شانزه لیزه قدم می زنى. بزرگ می شویم. تو با حمام آفتاب و جشن برف و فستیوال رقص و کدوى هالووین و گربه ت رو بغل میکنی. من چادر مشکى سر می کنم ، مسجد می روم و مدام توبه می کنم و غسل و غسل. بزرگ می شویم...من با عروسک شکسته و دعاى کمیل و موکت پوسیده کنار کوچه و مشق و مشق و مشق...تو با عروسک باربى و جشن و جشن و جشن.زخم هاى سى ساله را کجا پنهان کنم.؟ ❇️پاسخ: 1⃣ابتدای متن نویسنده وضعیت زندگی خود را در کودکی (زمان جنگ تحمیلی) با کودکی مردمان اروپایی و فرانسوی مقایسه میکند در حالیکه که مصوبین و حامیان جنگ علیه ایران, کشورهایی امثال فرانسه و ... بودند. 2⃣ مردم در انتخاب دین و مذهب آزاد هستند و می توانند دین خود را انتخاب کنند و اجباری وجود ندارد. 3⃣ همانگونه که مردم هر کشور باید از قوانین کشور خود پیروی کنند, در ایران نیز حجاب(علاوه بر داشتن فواید اجتماعی و منشاء دینی ) یک قانون اجتماعی برای زندگی در کشور است و کسانی که در کشور زندگی می کنند موظف به رعایت قوانین کشور هستند. 4⃣ نویسنده متن درباره آزار و اذیت در مکان های عمومی در کشور سخن می گوید در حالی که آمار آزار و اذیت زنان در جوامع به اصطلاح مدرن اروپایی چندین برابر کشور ماست. 5⃣در هر کشوری, کسانی که قانون را رعایت نمی کنند متخلف و مجرم شناخته میشوند و با آنها بر خورد می شود و همانگونه که گفته شد حجاب یک قانون اجتماعی در کشور ما است و کسانی که آن را زیر پا میگذراند متخلف هستند و با آنان طبق قانون برخورد می شود که وظیفه اینکار بر عهده پلیس امنیت و اخلاق و گشت ارشاد است... 6⃣در اخر باید به نکاتی توجه کرد که: در انتخاب دین و مذهب اجباری وجود ندارد, و هر فرد میتواند دین دلخواه خود را انتخاب و یا حتی بی دین باشد اما تا زمانی که در کشور زندگی می کند باید به و رسمی احترام بگذارد و هنجار شکنی نکند... آزادی های فردی تا جایی مورد قبول است که مقابل آزادی و هنجارهای اجتماعی قرار نگیرد. (بعنوان مثال شما در یک آپارتمان زندگی می کنید در خانه خود حق آزاد بودن دارید اما تاجایی که به آزادی و آسایش دیگر ساکنان لطمه نزنید)
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 💫💫💫💫💫 🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه
🔰امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السّلام: ✍ألا فَمَن ثَبَتَ مِنهُم عَلَی دینِهِ وَ لَم یَقسُ قَلبُهُ لِطولِ أمَدِ غَیبَةِ إمامِهِ فَهو مَعی فی دَرَجَتی یَومَ القیامَة. 🔴بدانید آنان که در زمان غیبت حجت خدا در دین خود ثابت مانده و به خاطر طول مدت غیبت منکرش نشوند، روز قیامت با من هم درجه خواهند بود. 📚بحارالانوار(ط-بیروت) ج51 ص109
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله کشمیری ⁉️ چکار کنیم در قیامت مشکلی نداشته باشیم؟