eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 1⃣8⃣ چند دقیقه بعد ما شش نفر با سر و روی خونی و لب و دهان ورم کرده، هر کدام گوشه ای روی زمین ولو شدیم و از درد به خود می پیچیدیم و می نالیدیم. این تازه خوش آمد گویی ماموران بی رحم بعثی بود. آن قدر ما را زدند که خسته شدند و کنار کشیدند. صدای ناله مان در اتاق می پیچید. ماموران عرق کرده، نفس نفس زنان فحش نثارمان می کردند. چیزی نگذشت که مامورهای تازه نفسی سر رسیدند و دوباره شروع به زدن کردند و سوال می کردند: - « برای چه کاری و کجا می رفتید؟ » - « با حزب الدعوه چه ارتباطی دارید؟ » - « مقصر اصلی شما کجا بود؟ » - « نظامی هستید یا شخصی؟ » هیچ کدام از ما نم پس ندادیم و چیزی نگفتیم. من خودم را صالح البحار (۱) معرفی کردم که تاجر میوه و تره بار و دائم در رفت و آمد است. در بازجویی های اولیه گفتم: « تره بار و صیفی جات برای کشورهای حاشیه ی خلیج فارس می برم و آن دو نفر دیگر ، همکارانم و مابقی افراد ، ناخدا و جاشوهای لنج هستند. » اما ماموران بعثی حرف هایم را باور نکردند. تا نزدیک ظهر شکنجه شدیم و کتک خوردیم. نای حرکت نداشتیم و بدنمان کبود شده بود. گیج و منگ ناله می کردیم. تا اینکه یک درجه دار وارد اتاق شد و از دیدن اوضاع به هم ریخته و کتک زدن ما شش نفر، با فریادی بر سر ماموران گفت: - « لا تِضربوهم ! عوفوهم . هُما یِحچون کل شی... یالاولو! » (۲) می خواست توجه من و همراهانم را جلب کند تا با آن ها همکاری کنیم. چند دقیقه بعد ما را با سروصورت کبود و خونی و لب شکافته و دهان ورم کرده، رها کرده و رفتند. ساعتی از ظهر گذشته بود که دوباره صدای نزدیک شدن قدم ها توجهمان را جلب کرد. نگاه ها به در خیره ماند. صدای ناخدا صهیود، ناراحت و بغض آلود، استغاثه کنان شنیده شد: - « دخیلک یا الله! یا الله! » بیچاره مرد تحمل شکنجه نداشت. نفس ها با زجر و ترس بیرون می آمد. دستم بر قفسه ی سینه ام سُرید و بر آن مشت زدم. در باز شد. سربازی صلاح به دست داخل آمد و براندازمان کرد. او کنار رفت و دومی سینی به دست وارد شد. نفس ها آرام شد. به هم نگاه کردیم. سینی را روی زمین روبه رویمان که گذاشت و بیرون رفتند. هر چند مدتی بود که غذا نخورده بودیم اما کسی حال نگاه به سینی را نداشت. آن قدر درد داشتیم که گرسنگی را حس نمی کردیم. زمزمه ی ناخدا شنیده شد: - « الحمدالله، شکرا الله! » او شکر خدا را به جا می آورد . _______________________________ ۱. صالح دریانورد ۲- چرا این ها را اینقدر می زنید؟ ولشان کنید، لازم به زدن نیست. هر سوالی کنیم خودشان جواب می دهند. بس کنید. یالا بروید بیرون! 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 2⃣8⃣ هنوز چند دقیقه نگذشته بود که درد گرسنگی علاوه بر دردهای جسمانی به ما حمله ور شد. بوی غذا در اتاق پیچیده بود. غذای داخل سینی، آبگوشت ترید شده با نان و بدون گوشت داخل کاسه ها بود. همه به سینی نگاه می کردیم. صدای شکم ها در آمد، اما مشکل بزرگ، دهان زخمی و لب های شکافته و ورم کرده بود که به ما اجازه ی خوردن نمی داد. حبیب الله کنارم روی زمین ولو شده بود. تکانی خورد و نیم خیز شد و خودش را جلو کشید. دست خونی اش را توی کاسه فرو برد و تکه ای از ترید را برداشت و با انگشتان دست دیگرش گوشه ی دهانش را باز کرد و لقمه را درون دهان گذاشت و آهسته قورت داد. نگاهی به ما کرد. یکی یکی خودمان را جلو کشیدیم و به مثل او همین کار را کردیم. بعثی ها می دانستند که لب و دهان زخمی و ورم کرده چه غذایی به دردش می خورد. بعدازظهر بود و گرمای درون اتاق بی حالمان کرده بود که ناگهان با صدای پای ماموران که با اتاق نزدیک می شود، قلبمان فروریخت! زمزمه ی توسل شنیده شد. در به شدت با صدای خشک باز شد. مامور بعثی با قیافه ای خشن که بی رحمی در آن موج می زد، داخل آمد و فریادی زد که بدنمان به لرزه در آمد. باتومش را بالا برد و ضربه ای به در زد: - « قوموا ، یالا قوموا !» (۱) نای بلند شدن هم نداشتیم. ماموران به طرفمان حمله ور شدند. انگار می خواستند دق دلی در بیاورند. یقه ی پیراهن هایمان را در دست گرفته و با مشت و لگد و باتوم بر سر و صورت و کمرمان می زدند. چاره ای جز فرار از ضربه ها نداشتیم. هر چه نیرو در بدن بود، جمع کردیم و به سرعت شروع به دویدن کردیم تا ضربات باتوم را نوش جان نکنیم. مثل گله ی رم کرده هر کدام به گوشه ای از حیاط فرار کردیم و ماموران دنبالمان به هر طرف می دویدند. هوا گرم بود و آفتاب تند و داغی می تابید. آسفالت کف حیاط مثل ماهی تابه ی روی آتش بود. مرتب بالا و پایین می پریدیم. تا کف پاهایمان نسوزد. ماموران به طرفمان آمدند ‌و با هل و لگد و ضربات بی رحمانه ما را به طرف کانتینر وسط حیاط می بردند. داغی زمین به قدری بود که ناله و فریادمان به آسمان بلند شد. مامور تنومندی که شکم ورقلمبیده اش جلو زده و دهانش پشت سبیلش مخفی شده بود، به طرف کانتینر رفت. درش را باز کرد و فریاد زد: - « یاالله بسرعه ، دخلوهم! » (۲) _______________________________ ۱- بلند شوید، زود باشید! ۲- یالا زود بفرستید داخل! 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 3⃣8⃣ به سربازها دستور داد ما را داخل کانتینر بیندازند. با ناراحتی به هم نگاه کردیم. ترس در چشمان دوستانم دیده می شد و من نیز دست کمی از آن ها نداشتم؛ اما انگار با همین نگاه به هم دلداری می دادیم که مقاومت کنیم. دو مامور باتوم به دست دو طرف در ورودی کانتینر بودند که با نزدیک شدنمان زدن را شروع کردند. دست ها را به حالت سپر و دفاع روبه روی سر و صورتمان را گرفته بودیم و آن ها بی رحمانه ما را به داخل کانتینر که مثل کوره ی آتش بود. هُل دادند و در را بستند. زیر پایمان داغ بود. قابل تحمل نبود. ناله و فریادمان بلند شد. هر جای کانتینر که پناه می بردیم، داغ بود و انگار روی آتش پا می گذاشتیم. صدای استعاثه مان در تمام محوطه ی حیاط و ساختمان استخبارات می پیچید. ماموران از خدا بی خبر قهقهه ی خنده سر داده بودند. ناگهان حبیب الله طاقت نیاورد. حالش بد شد و به روی من افتاد. دستش را روی شانه ام گذاشت. دیدم رنگ به صورت ندارد. گویا چشمانش سیاهی می رفت. حالش لحظه به لحظه بدتر می شد.‌انگار فشار خونش افتاده بود. نفسش بیرون نمی آمد. چیزی راه نفسش را بسته بود. دیگر نتوانست این وضع را تحمل کند.‌ چشمانش از حدقه بیرون زده بود که بی هوش بر کف کانتینر افتاد. با مشت بر در کانتینر می کوبیدیم. داد و فریادمان بلند شد: - « در را باز کنید ؛ دوستمان بی هوش شده! » در کانتینر باز شد و ما را بیرون آوردند. خیلی زود دکتری بالای سر حبیب آمد و شروع به معاینه اش کرد. من و دوستانم نگران و ناراحت به حبیب الله نگاه می کردیم. او را به سمت راست سایه کشیدند. دقایقی بعد، چشمانش را باز کرد.‌ اشک در چشمانش حلقه زده بود. لبخندی زدم و خدا را شکر کردم. این چند روز که در استخبارات بصره بودیم شکنجه ی بعثی ها تمامی نداشت. هیچ کدام لب باز نکردیم. این عصبانیت ماموران شکنجه گر را برانگیخته بود. این سه روز انگار سه سال بر ما گذشته بود. خون بر سر و صورت ورم کرده و لباس هایمان خشکیده بود. لب ها و دهان و صورتم چنان ورم داشت که پلک هایم سخت باز می شدند. نای حرکت و ایستادن نداشتم. یک بار دیگر خاطرات تلخ شکنجه ی ساواکی ها در زندان در ذهنم زنده شد و روحیه ام را خراب کرد. صبح روز چهارم بود که ماموران بعثی مثل سگ های شکاری با لگد و فحش کاری از خواب بیدارمان کردند. چشم های هر شش نفرمان را بستند. دست های هر دو نفر را با یک دستبند به هم قفل کردند. ما را سوار بر ریوی ارتشی کردند و همراه چند نظامی به ایستگاه راه آهن بصره رفتیم. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 4⃣8⃣ در ایستگاه، مردم با تعجب نگاهمان می کردند. بعضی از دیدن وضع اسف بارمان ناراحتی در چهره داشتند؛ اما اگر ماموران مانع نمی شدند بعضی از آن ها لباس هایمان را تکه تکه می کردند. مردمی که در اثر تبلیغات دشمن، ایرانیان را کافر و مجوس و آغازگر جنگ می پنداشتند. چنان به ما حمله ور شدند که خود ماموران متعجب بودند. چیزی از رسیدنمان به ایستگاه نگذشته بود که با ماموران مسلح وارد همراهمان سوار قطار بصره - بغداد شدیم. چند دقیقه بعد، قطار با سوت ممتدی آغاز به حرکت در آمد. فردای آن روز، وقتی قطار به ایستگاه راه آهن بغداد رسید، هنوز چند ساعتی به ظهر مانده بود. یک مامور مسلح در جلو و دو مامور پشت سر ما بودند. از قطار پیاده شدیم. باز هم مردم غفلت زده به محض دیدنمان شروع به فحاشی و شماتت کردند. مامورها سعی می کردند مردم را از ما دور کنند. ساختمان استخبارات بغداد تقریبا وسط شهر بود ‌و دو کیلومتر با راه آهن فاصله داشت. با دستوری که از قبل دریافت کرده بودند، عمدا ما را از میان خیابان های شلوغ و پر رفت و آمد گذراندند؛ همراهانم جز شلوار چیزی به تن نداشتند و من هم دشداشه تنم بود. آن ها حتی کفش ها را از پایمان در آورده بودند. هوا بسیار گرم و آسفالت کف خیابان داغ بود. پیاده روها ناهموار و خرابی داشت. خاک فرورفته به شیارهای زخم پاهایم سوزشی بر تنم انداخته بود و خاطرات تلخ گذشته و زخم کف پایم در زندان ساواک در ذهنم زنده شد.‌ تا رهگذران ما را دیدند، به طرفمان حمله ور شدند و بچه های کوچک تر را وادار کردند به ما سنگ بزنند. بعضی تف می انداختند و بعضی دمپایی به طرفمان پرت می کردند. سنگ ها به سر و صورت و بدنمان می خورد و جراحات دیگری بر روح و جسممان می نشست. اگر ماموران جلوشان را نمی گرفتند، حتی بعضی از آن ها کینه توزانه کتکمان می زدند. سرمان پایین بود. رفتار مردم و استقبالشان بیش از درد غربت و اسارت ما را رنجاند. من که اهل منبر و اهل بیت (ع) بودم و بارها مصیبت اسارت اهل بیت امام حسین (ع) را خوانده و مردم را گریانده بودم، در چنین شرایطی بی اختیار به یاد آن ها افتادم و اشک در چشمانم جمع شد. شروع به زمزمه کردم: - « یا حسین، یا غریب، یا مظلوم! » تندی تابش آفتاب آن چنان بود که چشمم از سوزش عرق سرازیر شده بود می سوخت. ما را پشت دروازه ای نگه داشتند. بعد از باز شدن دری کوچک با دست های بسته، بدن نیمه برهنه، موهای ژولیده و بدن کاملا خیس عرق وارد ساختمان استخبارات بغداد شدیم. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 5⃣8⃣ همه ی کسانی که ما را می دیدند، با تعجب و تمسخر و شماتت نگاهمان می کردند. بعضی هم می خندیدند. ما را داخل اتاق کوچکی بردند که نیم دایره بود و پنجره ی کوچکی به حیاط داشت. وقتی در به رویمان بسته شد، برای چند لحظه احساس راحتی کردیم. هر کدام گوشه ای روی زمین ولو شدیم. بدن ها دردناک بود. عفونت زخم و آثار شکنجه و درد و رنجی که در روح و جسممان موج می زد، هنوز فروکش نکرده بود. همه می دانستیم که باید خود را برای اوضاع بدتری آماده کنیم. بعدها فهمیدم اتاقی که در آن بودیم ، جایی بود که همه ی اُسرای تازه وارد را آنجا نگه داری می کردند و بعد از بازجویی و شکنجه به اردوگاه های مختلف منتقل می کردند. گاهی در همان اتاق کوچک نیم دایره ای که ابعادش دو متر د سه متر بود، تعداد زیادی از اُسرا را نگه می داشتند ؛ به طوری که برای نشستن و خوابیدن جا نبود؛ اما این بار خوشبختانه ما فقط شش نفر بودیم. آن طور که بعدها فهمیدم، روال کار بعثی ها این گونه بود که هر چهل روز به محض آمدن اُسرای جدید، گروهی از بخش فارسی رادیو تلویزیون عراق می آمدند و با آن ها مصاحبه می کردند. چهل روز گذشته بود و ما شش تازه وارد، می بایست برای مصاحبه آماده می شدیم. صبح روز دوم بود. من و حبیب نگران آنچه ممکن است بر سرمان بیاید، کنار پنجره ی کوچک رو به حیاط ایستاده بودیم و صحبت می کردیم. ناگهان دروازه ی ورودی ساختمان با سروصدا باز شد و دو ماشین سواری داخل محوطه ی حیاط آمدند. چند نفر پیاده شدند و به طرف ساختمان اصلی رفتند. هر دو کنجکاو و نگران به ماشین و سرنشینانی که از آن پیاده شده بودند، نگاه می کردیم. رنگ از صورتم پرید و خشکم زد. ناله ای سر دادم و محکم بر سر خودم زدم آرامشم را از دست داده بودم و هراسی از آنچه دیده بودم، به دلم نشسته بود. مرتب می گفتم: - « آه بویه اویلی! » (۱) یکی از آن ها که دستگاه ضبط صوت و میکروفونی در دست داشت و به طرف ورودی ساختمان می رفت، دلم را به لرزه در آورد. حبیب با دیدن این تغییر ناگهانی حالم، نگران پرسید: « چه شده صالح؟ » دست پاچه شده بودم. رو به دوستانم گفتم: - « دوستان فاتحه ام را بخوانید؛ این که من دید ، اگر من را ببیند، من را لو می دهد. دیگر کارم تمام است! به شما وصیت می کنم هر وقت که موقعیتی پیش آمد و صلیب سرخی ها آمدند، به آن ها بگویید که صالح، زندانی سیاسی در زندان های شاه بود و این ها او را کشتند. حتما اسمم را به صلیب سرخی ها بگویید! » ________________________________ ۱. پدرم ای وای، ای وای! 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 6⃣8⃣ حبیب با دست پاچگی گفت: - « مگر این کیست؟! » با صدایی که به وضوح می لرزید، گفتم: « این دشمن قسم خورده ی من است! » صدای قدم ها آمد. حبیب که متوجه وخامت اوضاع شده بود و موقعیتم را در خطر می دید، با دست پاچگی گفت: - « ولك يلا ، صالح! دارند می آیند؛ زود برو زیر پتوها پنهان شو، خودت را به خواب بزن، زود باش! من را نمی شناسند اما اگر تو را ببینند، برایت بد می شود. » به سرعت زیر پتوها پنهان شدم . قلبم به شدت می تپید. رنگم پریده و بدنم عرق ‌کرده بود و می لرزیدم؛ این جمله را زیر لب تکرار می کردم: « اذا جاء القدر عُمیَ البصر » (۱) کسی که از دیدنش خود را باخته بودم، همان فواد سلسبیل بود. او هم من را خوب می شناخت. خرمشهری بود و در فتنه ی خلق عرب پس از انقلاب که منجر به کشته شدن مردم بی گناه بسیاری شده بود، شرکت داشت. او با منافقان و ضد انقلاب همکاری داشت و به طرف مردم تیراندازی کرده و عده ای را هم کشته بود. در عملیاتی با پاسدارها و انقلابیون درگیر شد، مجروح شد و همان طور زخمی به عراق فرار کرد. در عراق به بعثی ها پیوست و در رادیو تلویزیون عراق، مجری بخش فارسی شد. کارش مصاحبه با اسرای ایرانی برای استخبارات عراق بود و آنچه به نفع رژیم صدام بود، از زبان اسرا بازگو می کرد. از بخت بدم، فواد من را می شناخت و می دانست گوینده ی بخش عربی رادیوی آبادانم؛ همان کسی هستم که اطلاعیه ها را می خواند و نیروهای عراقی را تشویق به تسلیم می کرد و از اسرا بازجویی می کرد. قلبم چنان با شدت می زد که قفسه ی سینه ام تیر می کشید. زیر پتو ها داشتم خفه می شدم، اما چاره ای نداشتم. صدای زمزمه ی دعای دوستانم را می شنیدم. در، با صدای خشک و بلند باز شد. صدای ماموران و دو نفر دیگر را که با آن ها آمده بودند، می شنیدم. صدای فواد برایم آشنا بود. شروع به صحبت با همراهانم کرد. از ترفندی خاص استفاده می کرد. می پرسید و جواب را به نفع بعثی ها تحریف و ترجمه می کرد. با همه ی کسانی که در اتاق مجاور بودند، مصاحبه کرد. ________________________________ ۱- وقتی قضا و قدر و آنچه مقدر است از راه برسد، هیچ چیز جلودارش نیست. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 7⃣8⃣ حبیب برایم تعریف کرد: « وقتی کار فواد تمام شد و می خواست برود، برگشت نگاهی به برآمدگی غیر عادی پتو کرد. رنگ از صورتمان پرید. در دلم گفتم وای فاتحه ی صالح خونده است! فواد با کنجکاوی به طرف کوپه ی پتوها آمد و با پوتین ضربه ای به آن زد. متوجه چیزی زیر پتو شد. خم شد و پتوها را کنار زد. » من که تا آن لحظه خود را به خواب زده بودم، انگار سطل آبی رویم ریخته بودند و تمام بدن و موها و صورتم خیس عرق شده بود. چشمان فواد با دیدن من از تعجب گرد شد. کمی نگاهم کرد. بعد با صدای بلند خندید و فریاد زد: - « تعالو شوفوا يا هو اِهنا. هذه ملا صالح! » (۱) این همان ملاصالح است که در رادیوی خمینی کار می کند. بیایید ببینید! خوشحال بود و فریاد می زد. صدای دویدن و همهمه در راهرو شنیده می شد. ماموران در اتاق ریختند. خودم را باختم و هاج ک واج کنار پتو ها نشسته بودم و به آن ها نگاه می کردم. ناگهان به من حمله ور شدند و من را کتک زنان کشیدند و به اتاق بازجویی بردند. بازجوها با کتک نامم را می پرسیدند و من با فریاد و درد می گفتم: « انا صالح البحار؛ انا سَماج. » (۲) فواد سلسبیل هم که در شکنجه همکاری می کرد، داد می زد: « هذه الملعون یِچذب؛ هذه ملاصالح » (۳) یکی از مامورها گفت: « تو اشتباه می کنی؛ او صالح بَحاره؛ او و همراهانش را ما روی لنج ماهیگیری دستگیر کردیم. » فواد گفت: « او در رادیو تلویزیون خمینی کار می کند و با اسرا مصاحبه می کند. اعلامیه های خمینی را می خواند، من او را خوب می شناسم. » با حرف های سلسبیل، دیگر برای ماموران روشن شده بود که من به آن ها دروغ گفته ام و صالح ماهیگیر و تاجر میوه و تره بار نیستم. زیر ضربات فریاد می کشیدم و ناله هایم ساختمان را می سوزاند. آن قدر زدند که خون بالا آوردم و سر و صورتم زخمی و کبود شد. لب هایم شکافت و به شدت ورم کرد. خون از میان موهای سرم سرازیر شد. وقتی من را بی هوش به سوی اتاق می بردند، بدنم روی زمین کشیده می شد. در اتاق را باز کردند و بدن نیمه جانم را به درون اتاق پرت کردند. این بار به سمت دوستانم حمله کردند و آن ها را با لگد و ضربات باتوم کشان کشان به اتاق بازجویی بردند. صدای بازجوها و فریاد دوستانم در راهرو و کل ساختمان می پیچید. _______________________________ ۱- بیایید ببینید چه کسی اینجاست؛ این ملا صالح است. ۲- من صالح دریانوردم! من ماهیگیرم. ۳- این ملعون دروغ می گوید؛ این ملاصالح است. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 8⃣8⃣ بی جان روی زمین افتاده بودم. چشم هایم بسته بود، اما صداها را می شنیدم. - « شما با حزب الدعوه چه رابطه ای دارید؟ » - « مقصدتان کجا بود؟ » - « چرا هویت اصلی خودتان را مخفی کردید؟ » یکی از مامورها حبیب را با ضربات باتوم به شدت می زد، فحش می داد و دیوانه وار فریاد می زد: - « بگو کجا می خواستید بروید؟ کجا! » صدای حبیب را می شنیدم. خودش هم تعریف کرد: « چنان از پارگی دهانم خون بیرون می زد و لب هایم ورم کرده بود که نای حرف زدن نداشتم. از شدت درد و با ناله و فریاد می زدم: - بابا ما لنج داریم، بارمان سبزی و گوجه بود. ما حزب الدعوه نمی شناسیم. باور کنید ما ماهی گیر هستیم و با سیاست کاری نداریم. ما فقط به فکر نان زن و بچه مان هستیم. » گزارش فواد سلسبیل کار خودش را کرده بود. بازجوها همان کاری که با من کردند، با آن ها هم کردند. نفسشان به شماره افتاده بود و سر و صورت و بدنشان خیس عرق شده بود. حبیب الله و ناخدا صهیود و پسرانش و حسین زویداوی، زیر کتک های آن ها فریاد می زدند و ناله شان در ساختمان طنین انداخته بود؛ طوری که باعث رعب و وحشت دیگر زندانیان شد که بیشتر آن ها سرباز و مردم عادی مخالف رژیم بودند. فواد، سرمست و خوشحال از خوش خدمتی اش به بعثی ها از ساختمان استخبارات بیرون رفت تا خبر دستگیری من را به دوستان حزبی‌اش بدهد. او با خوشحالی می رفت و حال من و دوستانم رو به وخامت گذاشته بود. آن شب بعد از شکنجه ی فراوان، دوستانم را از من جدا و آن ها را به اردوگاه الرشید بردند. مرا به سلولی کوچک و تاریک انتقال دادند. اسارت من از همان لحظه که فواد شناسایی کرد، شروع شده بود. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 9⃣8⃣ فواد سلسبیل به مرکز حزب عرب رفته بود و به دوستانش اطلاع داده بود که چه نشسته اید که ملاصالح در دست ما اسیر شده. برویم او را تحویل بدهیم و تخلیه ی اطلاعات و بعد هم اعدام کنیم تا درس عبرتی برای عرب هایی شود که با فارس ها همکاری می کنند. آن روز در مرکز حزب خلق عرب، برای به دام افتادنم جشن گرفتند و شراب خوردند؛ زیرا دشمن خونی من بودند و مرا در کشته شدن اعضای حزبشان به دست تیمسار مدنی شریک می دانستند. روز بعد در اطلاعیه ای که از بخش فارسی رادیو تلویزیون عراق پخش شد، گوینده با خوشحالی عنوان کرد: « خمینی، بُلبُلت را گرفتیم. » منظور من بودم. روزنامه های وطنی که فکر می کردند، منظور از بلبل، صادق آهنگران است، در تیتری نوشتند: « بلبل ما در جبهه ها در حال خواندن است. اگر راست می گویید، نشانش بدهید. » ▪️▫️▪️▫️ دروازه ی بزرگ استخبارات باز شد. چند ماشین سواری به سرعت وارد حیاط شدند. صدای سرود مهیج از بلندگوی نصب شده در حیاط شنیده می شد. سران مزدور و عاملان فتنه ی خلق عرب در خرمشهر، سید هادی مزاری، ابوعواد و فواد سلسبیل و چند تن دیگر که باعث کشته شدن مردم بی گناه بسیاری در فتنه ی خرمشهر شدند، از ماشین ها پیاده شدند و به اتاق رئیس زندان استخبارات، ابووقاص رفتند. سربازانی که بعدها با من دوست شدند، تعریف کردند؛ آن ها هر چند وقت یک بار به دنبال شکارشان که من بودم، می آمدند. صدایشان در اتاق می پیچید که با اصرار و خواهش از رئیس زندان می خواستند من را تحویلشان بدهد. سلسبیل می گفت: « او کسی است که با اسرای عراقی بدرفتاری و با رژیم خمینی همکاری می کرده است؛ باید او را به ما تحویل بدهید تا محاکمه و مجازاتش کنیم. » منافقان برای بردنم با رئیس زندان چانه می زدند که هر بار دست از پا درازتر بر می گشتند. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 0⃣9⃣ در یکی از اتاق های داخل راهرو، انواع ابزار شکنجه به چشم می خورد. دیدن وسایل مخوف شکنجه، چنان ترسی به تک تک سلول های انسان ها می ریخت که تا مدت ها با یادآوری اش دلم می لرزید و بیمار می شدم. اتاقی که بر سر درش جمله ای وحشتناک نوشته شده بود که مو را بر تن بیننده سیخ می کرد: « لایدخل فیه انساناً حتی یخرجُ انساناً جدیداً » (۱) یعنی آن قدر شکنجه اش می کردند که یا می مُرد یا دیوانه می شد یا همه چیز را می فروخت. من توی همان اتاق افتاده بودم. آن قدر شکنجه ام کردند که نای فریاد زدن نداشتم. در عجب بودم که چطور زیر آن همه شکنجه های مختلف ماموران استخبارات دوام آورده ام. دندان هایم خُرد شده بود. صدای داد و فریاد بازجوها در راهرو می پیچید. عصبانیتشان از این بود که خودم را به نامی دیگر معرفی کرده بودم. - « لیش بی غیر اسم عرقت نفسک؟! لیش چذبیت علینه! » (۲) بی رحمانه کتک می زدند و من بین هوشیاری و بی هوشی خدا را صدا می زدم و فقط یک جمله می گفتم: « انا صالح البحار؛ انا صالح البحار! » (۳) کم کم نیرویم تحلیل رفت و ساکت شدم. بازجوها خیس عرق و نفس زنان از زدنم دست کشیدند. بی هوش و رو به مرگ، من را کشان کشان به درون اتاق تاریکی که سلولم بود، بردند. انگار هر روز سهمیه ای داشتم که بایستی آن را دریافت می کردم و آن شکنجه بود. با صدای ناله ی خودن به هوش آمدم. صدای باز شدن درِ سلول تاریک و کوچکم را شنیدم. توانی نداشتم و مثل جنازه افتاده بودم. دو سرباز من را کشان کشان به اتاق شکنجه بردند و بر تخت داخل اتاق پرتاب کردند. هیچ اراده و حرکتی از خود نشان ندادم. انگار بدن مال من نبود. روی تخت خواباندند و دست هایم را بستند. با این کار کابوس شکنجه های ماموران ساواک برایم زنده شد. آن ها می زدند و حرف های فواد سلسبیل را تکرار می کردند: - « انت چذبت علینه! » (۴) نمی دانم چقدر طول کشید . از شدت درد می لرزیدم. آخر کار من را نیمه هوشیار به سلول برگرداندند. ________________________________ ۱- هیچ انسانی وارد این اتاق نمی شود مگر این که انسان جدیدی خارج می شود! ۲- چرا خودت را به اسم دیگری معرفی کردی؟ چرا به ما دروغ گفتی؟ ۳- من صالح دریانوردم. من صالح دریانوردم! ۴. تو به ما دروغ گفتی! 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم