eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰فــــرازی از وصیتنــامه ای مـــردم، دنيــا پركاهی ارزش ندارد زياد سنگ دنيــا را بـہ دل نزنيد، زياد حرص دنيا را نخوريد، فڪر آخـــرت باشيم، اعمال خــود را در نظر بگيريم ببينيم آيــا با اين اعمال می‌تــوانيم در روز قيامت روبرروی پيغمبر بايستيم روبـــروی ائمه اطهار و شهدا بايستيم. 🌷شهید سلمان‌ ایزدیار🌷 ●تاريخ شهادٺ: ۱۳۶۵/۰۴/۱۱ ●محل شهـادٺ: مهــران @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 1⃣7⃣ « ...گیج بودم و بی حال. نمی دانستم این مرد جوان، لاغر و تکیده اندام که آثار جنگ زدگی از سرتاپایش می بارید و صدایم می کند، کیست. مات و مبهوت با تعجب نگاهش می کردم، مرد جوان به طرفم آمد: - « حمیده! منم برادرت حبیب! » هاج و واج نگاهش کردم. وقتی شناختمش بغضم ترکید. او واقعا حبیب بود که مثل همه ی مردم جنگ زده ی آبادان و خرمشهر از دیارش مهاجرت کرده بود. با دیدن برادرم زارزار گریه کردم. انگار می خواستم با گریه ام همه ی سختی ها و لحظات انتظار نیامدنت و ندیدنت را در آغوشش پیدا کنم. همراه حبیب به جایی که زندگی می کرد، رفتیم باورم نمی شد خانواده ام را پیدا کرده ام. خوشحال بودم از اینکه پس از مدت ها در جمع آن ها به سر می برم. به اطرافم نگاه کردم. غم آوارگی در چهره ی پیر و جوان دیده می شد و انتظار که هر روز صبح با بیداری مردم فلک زده بیدار می شد و شب با نگاه رو به آسمان و خوابیدن چشم ها تمام می شد و این قصه ی هر روز مردم جنگ زده ی دور افتاده از دیار بود. مدتی در کنارشان بودم تا اینکه خانواده ی برادرم حبیب، قصد رفتن به بهبهان داشتند. همسرش پرستار بود و می خواست به محل کارش به بیمارستان برگردد. به من پیشنهاد کرد با آن ها به بهبهان بروم و آنجا زایمان کنم. حالم چندان مساعد نبود. این بود که بی مخالفت،، با خانواده به بهبهان کوچ کردیم. به آنجا که رسیدیم به مسجدی نیمه ساز رفتیم و آنجا اتراق کردیم. مردها آستین بالا زدند و بعد از اینکه آب و برق مسجد را راه انداختند، مسجد، آباد و قابل سکونت شد. من هم درگوشه ای با کشیدن پرده، محدوده ی خودم را مشخص کردم تا در آن جای کوچک استراحت کنم و با آتش منقل، خیمه ی برپاشده ام را گرم نگه دارم. تا اینکه در نیمه ی شبی سرد، دور از خانه و چشم به راه، نوزادم فؤاد با صدای گریه اعلام حضور کرد. » اگر همسرم اتفاقات را برایم نمی گفت، هرگز از حال و احوالشان باخبر نمی شدم؛ زیرا من مثل هر رزمنده ی دیگری به عشق پاسداری از آرمان های امام و انقلاب و شهرم که به آن حمله شده بود، در شرایط سخت آن دوران برای انجام تکلیف مانده بودم. اصلا نمی دانستم خانواده ام یا بستگانم و همسایگانم در چه شرایطی به سر می برند؛ شرایطی که علاوه بر آوارگی خانواده و دوران سخت بارداری همسرم، دوری از خانه و بی خبری از من، درد دیگر آن ها بود. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز ◀️6⃣ فصل ششم 🔺خرمافروش مبارز قسمت 2⃣7⃣ پر شور و پر انرژی بودم و یک جا بند نمی شدم. مثل آچار فرانسه هر کاری که می توانستم، انجام می دادم. می خواستم هر کار می توانم، برای انقلاب و امام عزیزم انجام بدهم. با خود می گفتم کاش می شد همه جای دنیا می رفتم و به همه حقیقت انقلاب را می گفتم؛ اما خبر نداشتم که خداوند تقدیرم را به گونه ای رقم زده بود که به موقع و در زمان خودش همه چیز به وقوع می پیوست. دلم می خواست در کنار فعالیت های فرهنگی، این امر مهم را به شکلی دیگر، در قالب رفتن به کشورهای هم جوار و رساندن جزوات و نوارهای سخنرانی و رساله ی امام به دوستداران انقلاب انجام دهم. تصمیم گرفته بودم و به دنبال مقدماتش رفتم. تا اینکه در جلسه ای لزوم این مسئله مطرح شد و من آمادگی خود را برای انجام این ماموریت اعلام کردم. مدتی گذشت و با چند نفر از بچه های عرب سپاه ماموریت های برون مرزی ام کلید خورد . روز موعود رسید. با همراهان برای انجام مقدمات به اهواز رفتم. در آنجا فرمانده سپاه پاسداران، آقای شمخانی، از این اقدام جسورانه ی من و گروه همراهم ابراز خوشحالی کرد و ما را به استاندار خوزستان معرفی کرد. آقای فروزنده، استاندار، با نامه ای ما را به فرماندار ماهشهر، آقای ملک زاده معرفی کرد و از او خواست که با اقدامات لازم، اعم از تهیه ی پاسپورت و آماده کردن قایق و اقلامی که به ظاهر برای فروش با خود می بردیم، همکاری کند. بدین ترتیب ماموریت های برون مرزی ما آغاز شد. بیشتر ماموریت ها به کشورهای حاشیه ی خلیج فارس و آشنایی با گروه های اسلامی انقلابی مستقر در آنجا بود که در پوشش تجارت میوه و تره بار انجام می شد و در واقع ارتباط گیری با انقلابیون دیگر کشورهای اسلامی عراق و یمن و لبنان بود. ماموریت ما، نشر اهداف انقلاب و رهنمودهای امام برای بیداری دیگر ملل مسلمان بود تا از سلطه ی استعمار و دیکتاتورها نجات بیابند. این ماموریت ها در شرایطی انجام می شد که شهرهای مرزی همچنان در تیررس بمب های روزانه ی بعثی می سوختند. جای خوشحالی بود که لِنج داران دوستدار انقلاب، لنج هایشان را برای این ماموریت ها در اختیار من و دوستانم قرار می دادند. در عوض ما در بازگشت برایشان اجناس مختلفی می آوردیم. بدین ترتیب سفر من و گروه همراهم چندین بار به کشورهای حاشیه ی خلیج فارس انجام می شد و هر بار دو سه ماه در آن کشورها می ماندیم. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 3⃣7⃣ لنج بارگیری شده مان از بندر امام راه افتاد. امواج با وزش بادی ملایم لنج را با حرکتی آرام بر پهنه ی آب به جلو می راند. ناخدا و جاشوها در موتورخانه بودند و قسمت زیرین هم انباشته از تره بار و میوه و خرما بود. زیر آن تره بار جعبه هایی پر از کتاب دینی، رساله و اعلامیه های امام و نوارهای مذهبی، همه به زبان عربی، قرار داشت. خورشید داشت در دل افق و انتهای آب های نیلگون خلیج فارس پایین می رفت و شب بر پهنه ی آب سایه می انداخت. بر سینه ی پهناور آب، لِنجمان چون پر کاه، به ماموریتی می رفت که صدای انقلاب و مظلومیت مردم ایران را از زبان رهبرشان به گوش جهانیان و دوستداران انقلاب برساند. به روی عرشه آمدم تا سیگاری بکشم. نگاهی به اطراف انداختم، همه جا تاریک بود. صدای موتور لنج در سکوت شنیده می شد. ناخدا پشت سکانش ایستاده بود و صدای عبدالحکیم حافظ از رادیوی ترانزیستوری اش شنیده می شد. « ابقا افتكرنى حاول حاول ... بليالى عشناهه ، ابدا مش هنساهه ... على بالى يا حبيبى ... على بالى ليل و نهار و انت على بالى » (١) خواننده با صدایش ناخدا را سرگرم کرده بود و من به دل آسمان خیره بودم و با خالقم حرف می زدم تا در سختی ها و انجام این ماموریت تنهایم نگذارد. صبح از راه رسید. روی عرشه آمدم و به اطرافم نگاهی انداختم. بندر و ساحل از دور دیده می شد. با رسیدن به بندر، لنج پهلو گرفت و پس از پیاده شدن و تخلیه ی بار همراهمان، به سفارت ایران درکویت رفتیم و نامه ی محرمانه را به سفیر دادیم. شخصی آمد و ما را همراه خود برد. به خانه ی تیمی رفتیم. آنجا با دیگر انقلابیون و گروه های حزب اللهی و گروه حزب الدعوه و اَمَل اسلامی که با صدام‌ مخالف بودند، آشنا شدیم. این آغاز همکاری و اقامتی بود که مدتی طول کشید. پس از مدتی بازگشت دوباره به آبادان، همچنان در بخش عربی رادیو آبادان مشغول بودم که با اسرایی که تازه اسیر شده بودند، مصاحبه می کردم. آن ها می گفتند: « ما با بخش عربی رادیوی شما متوجه شدیم که جنگ بین ما و شما بیهوده و به خواست آمریکاست . ما همه مسلمان و برادریم و برای همین تصمیم به تسلیم شدن گرفتیم. » با ارتباطی که با مجاهدین مبارز عراقی برقرار کرده بودیم، از راه خورموسی و خورعبدالله، با لنج و در پوشش خرما فروش برای این مجاهدان آذوقه می بردیم. زیر مواد غذایی ای مثل خرما، اطلاعیه های امام و کتاب های مذهبی و نوار مخفی می کردیم. ______________________________ ۱. به یاد شب هایی که به سر بردیم می مانم. آن شب ها را هیچ گاه فراموش نمی کنم... علی ( ع ) در خاطرم هستی. علی ( ع ) حبیب منی... علی ( ع ) در ذهن منی شب و روز در ذهن منی علی ( ع ) 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 4⃣7⃣ چهار ماه پس از بازگشت از ماموریتی دیگر، برای دیدار دوباره نزد خانواده رفتم. هیچ کس حتی همسرم خبر نداشت که من به ماموریت های برون مرزی می روم. همه من را رزمنده و فعال فرهنگی در جبهه و مجری بخش عربی رادیو آبادان می شناختند. به شیراز که رسیدم، آسمان بارانی و پوشیده از ابرهای خاکستری بود. باران به شدت می بارید و هوای سردی که جنوبی ها به آن عادت نداشتند، محسوس بود. در خوابگاهی که زیر زمین بزرگی داشت، خانواده ی من با دیگر جنگ زدگان زندگی می کردند. دیدن خانواده و در آغوش کشیدن فرزندم خستگی را از تنم به در کرد. پس از چند شب اقامت نزد آن ها، برای هماهنگی ماموریت برون مرزی دیگری خداحافظی کردم و به تهران راه افتادم. در تهران خبر فوت پسرم مجاهد را شنیدم و فوری به شیراز برگشتم. نزدیک صبح بود که رسیدم. در خیمه ی کوچک زندگی ام عزا به پا شده بود. همسرم بی حال در رختخواب افتاده بود. داغ از دست دادن فرزندم او را بیمار کرده بود. می دانستم که اگر با این اوضاع او را تنها بگذارم، ممکن است او را هم از دست بدهم؛ چون نه تنها بیمار شده بود، بلکه به نوزادش هم رسیدگی نمی کرد. ناچار در کنارش ماندم تا داغش سبک شود. حبیب، برادر خانمم تعریف کرد: « پس از رفتنت، بعداز ظهری بود و هر کس در حریم خود استراحت می کرد. حمیده داشت نوزادش را می خواباند. صدای تنها تلویزیونی که در گوشه ای از زیرزمین روشن بود، شنیده می شد. جنگ زده ها اخبار و فیلم ها را با آن تلویزیون در کنار هم پیگیری می کردند. صدای گوینده ی خبر ساعت دو بعدازظهر در خوابگاه شنیده می شد. اخبار به ظاهر از پیروزی ها می گفت، اما همه می دانستند کا دشمن به این زودی قصد بیرون رفتن ندارد و به طمع آمده و چیزی جز ویرانی برجا نمی گذارد . ناگهان در میان سروصدای بچه ها و تلویزیون، صدای دیگری توجه حمیده را جلب کرد. سر برگرداند و متوجه مجاهد شد که استفراغ می کند. به طرفش رفت. صورتش از تب قرمز و خیس عرق شده بود. با وحشت من را صدا کرد که خیمه ام در کنارش بود. سراسیمه آمدم و با دیدن حال به هم ریخته ی مجاهد کوچولو، دست پاچه شدم. نوزادش فؤاد را به همسرم سپرد و مجاهد را در آغوش گرفت و به سرعت با هم از خوابگاه راهی بیمارستان شدیم... . » 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 5⃣7⃣ « ...بیمارستان نمازی درست آن طرف خیابان و روبه روی خوابگاه بود. هوا سرد و بارانی بود و چشم های حمیده مثل ابر بهاری می بارید و گریان می دوید. بیمارستان مثل همیشه از بیماران اورژانسی و سرپایی شلوغ بود. وقتی نوبتمان رسید و بچه بر تخت معاینه قرار گرفت، دکتر پس از معاینه نگاهی به ما کرد و گفت: « نمی توانم کاری براش بکنم ؛ ببرید یک بیمارستان دیگر. » به همین سادگی ما را جواب کرد. حمیده بی تاب و بی قرار بود. حال بچه هرلحظه بدتر می شد؛ چشمانش بسته بود. بدنش در تبی بالا می سوخت و ناله می کرد. خیابان پر از آب باران بود. چند دقیقه گذشت و با تاکسی به سمت بیمارستان دیگری رفتیم که با بیمارستان نمازی بیست دقیقه فاصله داشت. دست های تب دار فرزندش را می بوسید و دعا می کرد. همان چند دقیقه ای که در راه بودیم، حال مجاهد بدتر شد. نفسش بریده بریده بیرون می آمد. به بیمارستان رسیدیم و به اورژانس رفتیم و منتظر آمدن دکتر شدیم. من هم از بیمارستان به سرعت بیرون آمدم تا به تو خبر دهم. وقتی به بیمارستان برگشتم بچه تمام کرده بود. حمیده به صورت بچه ی خوابیده اش دست می کشید و بوسه می زد و اشک می ریخت؛ اما او دیگر نفس نمی کشید. انگار سال هاست خوابیده. حتی دکتر هم علت فوت بچه را تشخیص نداد‌. » با شنیدن حرف های حبیب، بغض نشسته در گلویم ترکید و نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. دلم شکسته بود و به تقدیری که خداوند برای من و خانواده ام رقم زده بود فکر می کردم. دور از چشم همسرم گریه می کردم. روزها می گذشتند و من به همسر داغ دیده ام دلداری می دادم. مدتی بعد که سنگ قبر بچه را نصب کردم و حال روحی همسرم کمی بهتر شد، با اهل و عیال خداحافظی کردم و به سوی آبادان راه افتادم. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 6⃣7⃣ داشتم می نوشتم و صحبت های امام را به عربی ترجمه می کردم تا آن را مثل هر روز از بخش عربی رادیو آبادان، بخوانم. یکی از همکاران صدایم کرد: « ملاصالح! تلفن از سپاه است، کارت دارند. » از جا بلند شدم و به طرف گوشی سیاه رنگ تلفن در اتاق بغلی رفتم. چند دقیقه پس از مکالمه، از ساختمان رادیو بیرون آمدم. صدای زوزه ی باد در میان شاخه های درختان می پیچید و برگ‌های خشک افتاده بر زمین را به هوا بلند می کرد . گرد و خاک آسمان را پوشانده بود. ترک موتور یکی از بسیجی های مستقر در رادیو نشستم و با هم به طرف باشگاه ایران محل سپاه پاسداران حرکت کردیم. چفیه ام را دور سر و صورتم پیچاندم تا گرد و خاک هوا به حلق و چشمانم نرود. صدای درگیری و تبادل آتش، به وضوح از سمت شط شنیده می شد. گاهی صدای گذر خمپاره ای از بالای سرم که به فاصله ی چند ثانیه بر زمین می افتاد و صدای موج انفجارش تا چندین متر دورتر شنیده می شد. رسیدیم به سپاه. داخل اتاق فرماندهی رفتم. چند مهمان از تهران رسیده بودند. مهدی کیانی فرمانده سپاه ، فرمانده سپاه برون مرزی و عباس امیری و مسئول اطلاعات و عملیات سپاه آبادان را به من معرفی کرد. مهمانان، ماموریت جدید را تشریح کردند و قرار گذاشتند که در دو روز آینده با نیروهایم به این ماموریت بسیار مهم بروم و پیش از آن به اهواز برویم و با فرمانده سپاه اهواز، علی شمخانی، هماهنگی کنیم. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 7⃣7⃣ همه می دانستند عملیات در پیش است، اما هیچ کس ساعت و وقتش را نمی دانست و تمام نیروها خود را برای شرکت در آن آماده کرده بودند. من هم در جبهه ی فرهنگی و رادیو خودم را آماده کرده بودم تا با عملیات روانی، روحیه ی مزدوران بعثی را ضعیف کنم. با پیروزی رزمندگان و شکست دشمن، شروع به خواندن پیام های مهم دولت مردان از رادیو کردم. در حین عملیات هم مرتب نیروهای عراقی را به تسلیم تشویق می کردم. با عملیات بسیار مهم ثامن الائمه، که فتح الفتوح عملیات های دیگر بود، دو جاده ی آبادان - ماهشهر و آبادان - اهواز و شهر آبادان از محاصره ی یک ساله در آمد. اما به دلیل تخریب ایستگاه هفت و پل ایستگاه دوازده، ورود از این دو پل به شهر ممکن نبود و ناچار رفت و آمد ها از جاده ی وحدت و نهایتا از روستای ابوشانک و پل روی رودخانه صورت می گرفت. بعد از عملیات با تعدادی از اُسرای عراقی مصاحبه کردم تا از رادیو پخش شود. دو روز از عملیات می گذشت که با دوست و هم رزمم " حبیب الله ابراهیمی " (۱) و " حسین زویداوی " برای ماموریتی دیگر از آبادان بیرون رفتیم و به سمت اهواز حرکت کردیم. به اهواز که رسیدیم، وقت اذان ظهر بود. نماز را به جماعت در مقر فرماندهی سپاه خواندیم. آقای شمخانی، با نیروهای دریایی در بندر امام هماهنگ کرد و نامه ای به دستمان داد و گفت: « برای تهیه ی پاسپورت به بوشهر بروید. » بعدازظهر شده بود که با همراهانم با ماشین تویوتایی به سمت بوشهر حرکت کردیم. آن شب را بعد از رسیدن به بوشهر در سپاه ماندیم. فردای آن روز پس از آماده شدن پاسپورت ها دوباره به طرف بندر امام حرکت کردیم. وقتی به بندر رسیدیم، با هماهنگی قبلی لِنجی از سوی سپاه بارگیری و آماده ی حرکت شده بود. جعبه های پر از تره بار و خرما در کف لِنج تا نزدیک سقف روی هم چیده شده بود. زیر تره بارها و صندوق های خرما، سلاح هایی برای حزب الدعوه و سازمان اَمَل اسلامی که با رژیم صدام در نبرد بودند، جاسازی شده بود. با گروه سه نفره مان به طرف لنج رفتیم. خودم را به ناخدا صهیود مطوری و جاشوهایش سجیل و جواد مطوری که یکی از آن ها تعمیرکار موتور لنج بود، معرفی کردم و خود را برای ماموریتی مهم آماده کردیم. ________________________________ ۱- حبیب الله ابراهیمی عسکری از همرزمان ملاصالح است که در اسارت هم با او بود و بعد از نُه سال اسارت به میهن بازگشت. به سبب بیماری های متعدد و عمل باز قلب در بهار ۱۳۹۳ درگذشت. 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 8⃣7⃣ اوایل صبح روز بعد بود. هوا صاف و آفتابی و نم شرجی به اندازه ای بود که نفس ها در سینه سنگینی می کرد. آن قدر نم شرجی زیاد و هوا نفس گیر بود که لباس تنمان خیس عرق شده بود. صدای روشن شدن موتورِ لنج شنیده شد و بعد از کشیدن لنگر و باز کردن طناب های بسته با اسکله، کم کم لنج ناخدا صهیود، از ساحل جدا و سرازیر سینه ی پهناور دریا شد. مدتی از عصر گذشته بود و خورشید داشت به انتهای افق نزدیک می شد. امواج متلاطم بود و طوری در هم می پیچید که به دل بیننده وحشت می انداخت. شدتش به اندازه ای بود که لنج مثل کالسکه بالا و پایین می شد و با هر حرکتی دلمان فرو می ریخت. انگار تکان امواج هم امتحانی الهی برای محک زدن ایمانمان بود. هر چند نخستین بار نبود که با این وضعیت رو به رو می شدیم، احساس غریبی مثل ترس، وجودم را یک باره در بر گرفت. لنج، چون پر کاهی روی آب در حرکت بود و کم کم وارد آب های بین المللی نزدیک خور عبدالله شد. مدتی گذشت، ناخدا صهیود پشت سکان ایستاده بود. صدای رادیواش بلند شنیده می شد. این بار صدای ام کلثوم مذاقش را خوش کرده بود. - « طول عمری بخاف... من حب و سيره الحب و ظلم الحب... و عرف حكايات كليانه آهات... طول عمرى بعول لانه ادى شوق... و ليالي شوق... » گره به ابروهایش افتاده بود و سکان به دست به پهنه ی آب خیره بود. ناگهان با دیدن قایق های تندروی گشتی عراقی که به لنجمان نزدیک می شدند، فریادی کشید و زنگ خطر را به صدا در آورد! همه سراسیمه روی عرشه رفتیم و خود را در محاصره ی قایق های عراقی دیدیم. رنگ از رویمان پریده بود. انگار قلبم از سینه در آمده بود. دردی در فضای سینه ام حس کردم. وزش بادی تند به ناگاه شروع شد. با ناراحتی از حبیب پرسیدم: « این ها دیگر از کجا آمدند؟! » ناخدا که خودش را مثل ما باخته بود، گفت: « لابد از جزیره ی بوبیان؛ بزرگ ترین جزیره ی کویت که در اختیار رژیم بعثی قرار داده، برای مخفی کردن و کمین قایق هایشان و شکار و کنترل اوضاع استفاده می کنند. » 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم