🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 1⃣6⃣1⃣
دستور آقای فلاحیان با دو نفر از ماموران حفاظت اطلاعات به سمت شادگان حرکت کردم. در تمام طول راه ساکت بودم و در فکر فرو رفته بودم. به شادگان که رسیدیم، من را در خیابان اصلی شهر پیاده کردند و رفتند.
گوشه ای نشستم و مات و مبهوت و سردرگُم به مردم در رفت و آمد و شلوغی بازار و ماشین ها نگاه می کردم. باورم نمی شد که خلاصی پیدا کرده ام. حالم بد بود و نای حرکت و ایستادن نداشتم. هر کس من را می دید، فکر می کرد گدای سر چهار راه هستم. نمی دانم چقدر در آن حال بودم. دست بر زمین زدم و بلند شدم. پرس و جو کنان به طرف منزل خواهر زنم راه افتادم. خیلی فکر کردم تا یادم بیاید منزل باجناقم کجاست.
غروب بود که پشت در خانه رسیدم. در را کوبیدم. در باز شد. خواهر زنم با دیدن مردی ژولیده مو و مریض حال، با چهره ای تیره و صورتی پوشیده از ریش و پشم نزدیک بود، سکته کند. وقتی به اسم صدایش کردم و گفتم من صالحم، جیغ کشید و بر صورتش زد! بی حال داخل رفتم و در حیاط نشستم.
▪️▫️▪️▫️
همسرم که در شهرک جنگ زدگان در اراک با پدر و مادرم زندگی می کرد، برایم گفت:
« یک روز توی دلم دل شوره افتاده بود. انگار یکی من را صدا می کرد که به اهواز بروم. یک باره تصمیم گرفتم به دیدنت بیایم. حال و روز خودم را نمی شناختم.
داشتم ساکم رامی بستم. انسیه، پیرزن همسایه، به دیدارم آمد. او مادر شهید و زنی مومن بود که نور ایمان از نگاهش می بارید. هر وقت دلم می گرفت با او درد دل می کردم. من را دید که ساکم را می بندم و آماده سفرم.پرسید:
- " وین یومه؟! اِمسافره؟ " (۱)
+ " بله می روم شوهرم را ببینم. "
پیرزن که انگار آینده را می دید، دستی به شانه ام زد:
- " می روی شوهرت را آزاد شده می بینی. "
با تعجب نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم:
+ " ان شاالله خدا از زبانت بشنود! اگر حرفت درست باشد،برایت یک اجاق گاز تک شعله می خرم تا غذای نذری ات را روی آن بپزی. "
عصر همان روز با پدرت به سمت خوزستان حرکت کردم تا به خانه خواهرم در شادگان و از آنجا برای دیدنت به اهواز بیایم. صبح روز بعد به اهواز رسیدم و از آنجا به شادگان رفتم. روح و تنم خسته از این آمدن و رفتن شده بود. وقتی پشت درخانه خواهرم رسیدم، در زدم، خواهرم در را باز کرد. رویش را بوسیدم. با صدایی که شادی در آن موج می زد، گفت:
" آمدی بروی شوهرت را ببینی؟! "....
----------------------------------------------------------
۱- کجا مادر؟! می خواهی بروی سفر؟
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 2⃣6⃣1⃣
...با خستگی جواب دادم:
" بله دیگر،به خدا از این رفتن و برگشتن خسته شده ام! "
دستم را کشید. صدایش آهنگ خوشحالی داشت، گفت:
" دیگر نمی خواهد بروی اهواز؛ شوهرت اینجاست! "
از شنیدن خبر آمدنت شوکه شدم، متعجب گفتم:
" راست می گویی؟! "
- " بله راست می گویم! برو داخل اتاق. "
به سرعت داخل رفتم. با کمال تعجب دیدم به پهلو خوابیده ای. مثل آبی که از
فواره پایین بریزد، فرو ریختم و بر زمین نشستم. مات و مبهوت نگاهت می کردم. چشمانم بارانی شد.
موهای سرو صورتت بلند و آشفته بود. بدن لاغر و تکیده ات لاغرتر و استخوان گونه ات بیرون زده و چشمانت فرو رفته بود. به خواهرم نگاهی کردم و با ناله گفتم:
" خدایا! با این مرد چه کردند! جز چند تا استخوان چیزی از او نمانده... چه بلایی سرش آوردند! "
بین خواب و بیداری هذیان می گفتی. چند دقیقه بعد، شوهر خواهرم که در داروخانه کار می کرد، پزشکی را برای معاینه به خانه آورد. کم کم برادرها و خانواده همه جمع شدند و هر کس برای بهبود حال مزاجی ات کاری می کرد. خانه کوچک بود و جواب گوی مهمان های زیاد نبود و گرمای هوا هم کلافه کننده و غیر قابل تحمل بود. »
▫️▪️▫️▪️
با پرستاری همسرم و خانواده و درمان و مداوا حال مزاجی ام بهتر شد،اما هنوز مثل بهت زده ها گوشه ای می نشستم و بدون اینکه حرفی بزنم به یک نقطه خیره می شدم.خواب های پریشان می دیدم و گاهی نیمه شب از خواب می پریدم و گریه می کردم.
ناگهان دوباره سرو کله ماموران حفاظت اطلاعات پیدا شد.آن ها برای بردنم آمده بودند.همسرم گریه و اعتراض می کرد و مانع از بردنم شد.وقتی ماموران اعتراض و ناراحتی خانواده را دیدند،گفتند: راه دیگری هم هست؛ سند بگذارید تا دو ماه دیگر.بعد از اینکه خوب شد برای امضا برگردانیدش؛ چون باید هر ده روز یک بار امضا بدهد.
قانون بود و مامورها برای اجرای آن آمده بودند.آن ها زیر بار نمی رفتند که بدون من برگردند.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 3⃣6⃣1⃣
به هیچ صراطی مستقیم نبودند و ناچار یک بار دیگر با آن ها به اهواز برگشتم.
در آنجا خانواده ام سند گرو گذاشتند و من را برای معالجه و بهبود کامل به شادگان برگرداندند. خانه خواهر زنم کوچک بود و ناچار به منزل برادرم حسن به بهبهان رفتم.
همه برای بهبودی ام همکاری می کردند و بعد از چهل روز سلامت نسبی به دست آوردم. بعد از آن با همسرم به اراک رفتم و معالجات را در آنجا ادامه دادم.
یک روز در میان هم به شهربانی می رفتم و حضورم را اعلام و امضا می کردم.
پنجاه روز از آزادی موقتم گذشته بود که سلامت کاملم را به دست آوردم.
پسرم فواد هم رابطه ای صمیمی با من پیدا کرده بود و همه چیز به ظاهر خوب پیش می رفت.
بعد از گذراندن دوران نقاهت، یک روز از تهران به من تلفن کردند که باید به زندان اوین بروم. شخصی از طرف آقای فلاحیان زنگ زده بود. نمی دانستم این بار چه شده و چرا من را به اوین احضار کرده اند. به هر حال دوباره با خانواده خداحافظی کردم و برای دیدن آقای فلاحیان به تهران حرکت کردم.
در زندان اوین، مامورها من را به اتاقی بردند و پشت میزی نشستم. نمی دانستم این بار برای چه چیزی من را خواسته اند. به خود می گفتم:
« صالح! بالاخره کی می خواهد آرامشت فرا برسد؟ »
و سوالم همچنان مثل گذشته در ذهنم بی جواب می ماند.
در اتاق باز شد و دو بازجو از طرف آقای فلاحیان داخل اتاق آمدند و روبه رویم نشستند. بازجویی و سوالات جورواجور دوباره شروع شد. دقیقاً همان سوالاتی که در بازجویی های اهواز از من پرسیده شده بود، اما این بار بازجوها را می دیدم و چشمانم بسته نبود.
جواب همان بود که بارها به دیگر بازجوها گفته بودم. ساعتی بعد آن ها رفتند و من را برای استراحت به سلولی بردند. خسته بودم و روحم از این همه بالا و پایین شدن در عذاب بود. در تنهایی به سقف سلول خیره می شدم و همه چیز مثل فیلمی در ذهنم جان می گرفت و فقط آه می کشیدم. حتی بارها آرزوی مرگ می کردم و از حکمت خدا بی خبر بودم.
سومین روز اقامتم در اوین رسید. قبل از ظهر بود که دادگاه ویژه روحانیت به قضاوت قاضی عدی فلاحیان، رئیس این دادگاه، شروع شد.
روبه روی قاضی نشستم و سر به زیر انداخته بودم. صدای قاضی من را به خود آورد:
- « آقای صالح قاری! با تو تعارف ندارم ! درست است که دوست هستیم، اگر خیانت کرده ای، خودت بگویی بهتر است؛ البته خدا هم می بخشد. اگر هم نکردی و مجرم نیستی، غم به دلت راه نده، خداوند ارحم الراحمین است. »
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 4⃣6⃣1⃣
سر برداشتم و با دقت به قاضی نگاه کردم و گفتم:
+ « جناب قاضی! برای چندمین بار گفتم و باز هم می گویم من خیانتی نکردم! اگر می خواستم این کار را بکنم، آن لنج پر از سلاح بهترین فرصتی بود که من خیانت کنم. اگر می خواستم خیانت کنم، الان اینجا نبودم و در عراق در رادیو تلویزیون مشغول بودم. شما اجازه بدهید، اسرا برگردند؛ اگر کسی از آن ها گفت من خیانت کرده ام، هر حکمی بدهید، می پذیرم. »
قاضی که به دقت به حرف هایم گوش می داد، نفسی تازه کرد:
- « حرف حساب جواب ندارد! من حکم برائت شما را اعلام می کنم و به ضمانت من آزاد هستید تا زمان برگشت اسرا که شهادت به نفع یا ضد شما بدهند، آن موقع به پرونده شما رسیدگی خواهم کرد. »
انگار خداوند از ملکوتش آبی گوارا برای روح و روان گُر گرفته ام سرازیر کرده بود. نفسی به آرامش کشیدم. فقط خالقم می توانست دلهره های وجودم را که به خاموشی می گرایید ببیند. لحظه ای که حکم برائتم خوانده شد، چنین حسی داشتم.
جلسه تمام شد و بعد از دادگاه و سه روز اقامت در اوین به اراک برگشتم، اما آقایان حفاظت اطلاعات دست بردار نبودند و بایستی برای معرفی خودم به اهواز می رفتم.
ده روز گذشت. تابستان فرا رسیده بود و هوا گرم و پَزَنده بود. دوباره همراه برادرم عزم سفر به اهواز، برای امضا در اداره حفاظت اطلاعات کرده بودم. آن هم در شرایطی که حال مزاجی ام اصلا خوب نبود. روزهای سختی بر من و خانواده می گذشت. در خود فرو رفته بودم و با کسی درباره گذشته تلخم حرف نمی زدم. فقط به یک امید زندگی می کردم:
« بازگشت اسرا و شهادت آن ها. »
تابستان ۱۳۶۹ از راه رسیده بود. علی فلاحیان، دیدارش با سید ابوترابی را برایم چنین تعریف کرد:
- « همه منتظر ورود هواپیمای حامل اسرا بودیم.هواپیما بر زمین نشست و در خروجی باز شد، اسرا از پله های هواپیما پایین آمدند. در سالن استقبال، من و مسئولان کشوری در انتظار ورود آقای ابوترابی بودیم.
بعد از ورود سیّد به سالن اصلی، سیل خبرنگارها و عکاس ها هجوم آوردند. سیّد در آغوش من و دیگر مسئولان جای گرفت. فرصت مناسبی بود تا صحت و سقم حرف هایت را بدانم. لحظه همراهی با او گفتم:
" سیّد! ملا صالح را که در استخبارات مترجم بود،می شناسی؟ "....
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 5⃣6⃣1⃣
...سیّد با گشاده رویی گفت:
" بله کاملا می شناسم! خدماتش به اسرا خیلی زیاد بود. در واقع فرشته نجات و همدهمی برای آن ها در آن شرایط سخت و ترسناک بود. "
مختصری از رفتاری که با تو در دو سال گذشته شده بود، برایش گفتم و او از این ماجرا دلخور و متاسف شد. با این جواب خیالم راحت شد از این که نه تنها خیانت نکرده ای، بلکه نوری در تاریکی اسارت بچه ها در زندان های رژیم بعثی بودی.
▪️▫️▪️▫️
چند روزی از آمدن اسرا گذشته بود که سیّد ابوترابی از طرف رهبر انقلاب به سِمَت نمایندهی ایشان در امور آزادگان تعیین شد. او در پی فرصتی بود که با رهبر دیداری داشته باشد و گزارشی از وضعیت اسیران دربند رژیم بعثی به ایشان بدهد. خیلی زود اجازه این دیدار را دادند و سیّد به دیدار آقا رفت. او آنجا ضمن دیدار با آقا درباره من و خدماتم به اسرا به ایشان گزارشی داد و ایشان سفارش کرد که من تبرئه شوم. به دنبال این دستور، سید ابوترابی، نامه شدید اللحنی برای اداره حفاظت اطلاعات خوزستان نوشت و آن ها هم من را از همه اتهامات تبرئه کردند.
دوهفته بعد با برادرم حسن برای امضا دادن، قصد رفتن به اهواز داشتم و همسرم که از این موضوع در رنج و نگرانی بود، با گریه رو به من گفت:
« این دفعه من هم با شما می آیم. اگر گفتند زندانی اش می کنیم، می گویم من را هم با او زندانی کنید! »
می خواستم او را از آمدن منصرف کنم، اما هیچ کس نمی توانست این زن درد کشیده را از تصمیمش منصرف کند.
سه نفری با هم به اهواز رفتیم. همسرم در تمام مسیر گریه و به درگاه خدا استغاثه می کرد. گریهاش عذابم میداد و خودم در دریای بی ساحل گذشته تلخم فرو رفته بودم. از روزی که از اسارت برگشته بودم، بارها خبرنگاران آمدند تا با من مصاحبه کنند و از آنچه برمن گذشته، گزارشی تهیه کنند؛ اما روحیه مناسبی برای حکایت آنچه بر من گذشته بود، نداشتم. کمتر حرف می زدم و جواب پرسش ها در حد چند کلمه کوتاه بود.
برادرم حسن که همراهم در این سفر بود، از دیدن رنج و زجری که کشیده بودم، بی صدا و آهسته اشک می ریخت. هر بار که به صورتم نگاه می کرد، اشک های جمع شده در خانه چشمانش را می دیدم.
در اهواز، یکسَره با تاکسی به دادگاه انقلاب رفتیم. وقتی نوبتمان شد و داخل رفتیم، برای اولین بار دیدم که مهمان آقایان هستم و من را به انسان بودن پذیرفته اند. قاضی من را تحویل گرفت و با خوش رویی گفت:
« آقای ملاصالح قاری! شما خوشبختانه از تمام اتهامات تبرئه و عفو شدید! »
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 6⃣6⃣1⃣
با ناباوری روی صندلی نشستم، سرم را پایین انداختم. لبخندی تلخ زدم و به سرعت بغضی در گلویم نشست و شروع به گریه کردم. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم.
وقتی کمی آرام شدم، علت را پرسیدم. قاضی در جوابم ماجرای برگشتن سیّد ابو ترابی و نامهاش را برایم گفت.
زبانم قفل شده بود. هیچ کلامی نمی توانستم بر زبانم جاری کنم. نفس راحتی کشیدم؛ نفسی که از لحظه اسارتم در عراق و بازداشتم به دست برادران حفاظت اطلاعات و طی شش سالی که در قفس بودم، از سینه ام بیرون نیامده بود.
همان جا سجده شکر به جا آوردم. می دانستم یک روز پرنده غمگین روحم نغمه شادی سر خواهد داد و آن همین امروز بود که قاضی حکم برائتم را اعلام کرد و نامه سیّد ابوترابی را برایم خواند.
هر چند صبر تلخی داشتم، در همه روزهایی که در زجر و ناراحتی به سر می بردم، خدا من را به حال خود وا نگذاشته بود. متن نامه این بود:
« بسمه تعالی.
برادران گرامی با سلام و تحیت و با آرزوی سلامتی و موفقیت شما عزیزان. در مورد برادر آزاده متعهد، آقای ملاصالح قاری، فرزند مهدی با کارت اسارت به شماره ۳۳۵۹ که در سال ۱۳۶۴ از اسارت رهایی یافتند، متاسفانه تا امروز به عنوان آزاده از طرف شما شناخته نشده اند. نمی دانم شما علم غیب دارید که ایشان خیانت کرده است و ما بی اطلاع هستیم؟! پیش از همه، بنده خودم از وضعیت ایشان اطلاع دارم. مطمئن باشید به حرمت خون پاک شهدا ایشان کمترین خیانت و یا همکاری با بعثیان کافر نداشته، بلکه نهایت فداکاری و همکاری و همراهی را با برادران اسیر ما نموده است.
بنده شخصاً به جای همه از ایشان خجالت می کشم. آیا نیاز است مقام معظم رهبری یا بزرگوار دیگری در این رابطه اقدام بفرمایند که چندین نامه در این مورد تاثیر نداشته و... »
▪️▫️▪️▫️
با دیدن ماموران حفاظت اطلاعات، بار دیگر قلبم فروریخت. خانواده ام نگران شدند. نمیدانستم اینبار به چه منظوری من را به تهران خواستهاند.
آشوب در دلم افتاده بود. به تهران رسیدیم و به وزارتخانه رفتیم. ورودم را به آقای فلاحیان خبر دادند. داخل اتاق رفتم.
علی فلاحیان با خنده و خوشحالی از من استقبال کرد و من را در آغوش گرفت. در حلقهی بازوانش کمی آرام شدم، ولی هنوز جوابم را نگرفته بودم:
- « چه شده آقا شیخ؟ من را برای چه اینجا آورده اند؟ »
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
◀️2⃣1⃣ فصل دوازدهم
🔺 آزادهی آزاد
قسمت 7⃣6⃣1⃣
دستم را گرفت و کنارش نشستم:
+ چیزی نشده، نگران نباش.
بعد از چند دقیقه استراحت و خوردن فنجانی چای، به مسئول دفترش گفتم
- « بگو آن شخص را بیاورند داخل. »
در باز شد و مردی را دستبند زده داخل اتاق آوردند. روبه رویمان ایستاد. سرش را به زیر انداخته بود. فلاحیان رو به من پرسید:
+ « این را میشناسی؟ »
چند ثانیه با دقت به او نگاه کردم.
خاطره لو رفتنم در استخبارات بغداد که به شدت و تا سر حد مرگ شکنجه شده بودم، در ذهنم زنده شد:
- « آه! بله! اینجا چکار می کند؟! »
فلاحیان گفت:
- « بعد از رفتنت از عراق و فهمیدن ماهیت اصلی ات، صدام که از این اتفاق عصبانی و آتش گرفته بود، به این شخص و چند نفر همراهش دستور ترور چند نفر از سران مملکت را میدهد که نام شما هم در آن فهرست بوده. »
با ناباوری به آن نامرد مزدور که باعث نابودی چندین تن از اسیران بی گناه شده بود، نگاه می کردم و سرم را با تاسف تکان می دادم و تکرار می کردم:
-《و مَکَرُوا وَ مَکَرَالّلهُ وَ اللهُ خَیرُ المَاکِرِین》(۱)
جاسوس را بردند و من مثل کسی که آبی سرد رویش ریخته باشند، مات و مبهوت به این جریان فکر می کردم. دلم آرام گرفته بود و باز هم به خاطر الطاف خدا در حق این بنده روسیاه، شُکرش را به جا آوردم. فلاحیان اعتراف های آن جاسوس و صدای ضبط شده اش را ضمیمه پرونده ام کرد و به بایگانی اسناد فرستاد.
از وقتی شنیده بودم که آقای ابوترابی برگشته، خیلی دلم می خواست او را ببینم. بعداز پیدا کردن نشانی محل سکونتش چند بار در آخر هفته به دیدارش رفتم. هر شب جمعه آزاده ها در حسینیه ای در خیابان فردوسی تهران گرد هم می آمدند. از خاطراتشان می گفتند و مشکلات آزاده های ضعیف تر را حل و فصل می کردند. در یکی از این دیدارها سیّد رو به من کرد و گفت:
- « می دانی بعد از رفتن تو چه اتفاقی افتاد؟ »
+ « نه والله! چه شده؟ »
سیّد تبسمی کرد و گفت:
- « چقدر خدا دوستت دارد! »
+ « مگر چه شده سیّد؟! »
ایشان لبخندی زد و گفت:
- « بعد از رفتنت نمی دانم چطوری خبر فعالیتت به نفع اسرا و لو رفتنت به صدام می رسد. صدام چنان آتشی گرفت و به جان افسرانش افتاد که در جلسه ای فریاد می زند:
این ملعون پیش شما و در دستتان بود، آن وقت او را به عنوان مترجم پیش من آوردید! کنارم می ایستد و مترجمم می شود و در دلش به من می خندد و به این راحتی از دستتان می پَرد و بر می گردانید ایران؟! ظاهراً بعد آن جلسه، دو نفر از افسران خاطی را اعدام می کند. »
____________________________
۱- سوره آل عمران، آیه۵۴.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 8⃣6⃣1⃣
شب جمعه، نماز مغرب و عشا را که خواندیم، طبق معمول، من و آزادگان دیگر کنار سیّد ابوترابی نشسته بودیم و از حرف هایش فیض می بردیم. در انتهای حسینیه، مردی با سر بی مو و صورت اصلاح شده و صورت تکیده، نشسته بود و به سیّد نگاه می کرد.
وقتی تقریباً همه رفتند و جز من و سیّد کسی نماند، آن شخص نزدیک آمد.
دو زانو رو به روی سیّد نشست. سلام کرد و با احترام خم شد و دستش را بوسید:
- « آقاسیّد! من را می شناسی؟ »
سیّد با دقت نگاهش کرد:
+ « نه به جا نمی آورم. »
من که نزدیک سیّد نشسته بودم، با تعجب نگاهی به غریبه کردم. چهره اش به نظرم آشنا بود. مرد به گریه افتاد. سیّد دستی بر شانه اش گذاشت، نمی دانست این مرد کیست و چرا می گریَد. مرد با ناله گفت:
- « سیّد! این منم، منصور...، در استخبارات، همانی که به شما و بچه ها بد کردم. بچه ها را لو می دادم و باعث اذیت و آزارشان می شدم. من را ببخشید! من پشیمان هستم. خیلی بد کردم. »
سیّد که او را به جا آورده بود، نفسی تازه کرد و سرش را تکان داد:
+ « ها...حالت چطور است؟ کی برگشتی؟ »
- « آقا! چند وقت است برگشتم و مستقیم بردنم اوین و حالا هم در زندان هستم. برای مرخصی آمدم بیرون تا ببینمتان، حلالم کنید آقا! آمدم تا یک نامه بنویسید و شفاعت کنید. »
سید با تاسف سرش را تکان داد. او گریه می کرد و من که او را شناخته بودم و به یاد اذیت هایش افتادم، با تعجب نگاهش می کردم. یاد فحاشی ها و شکنجه هایی که اسرا دیده بودند، افتادم. او هم من را شناخته بود،اما از شرمندگی نگاهم نمی کرد. آرام به سیّد گفتم:
« آقا سیّد! یادت هست که چه کارهایی می کرد؟ »
سیّد سرش را تکان داد:
+ « بله! یادم می آید. تو هم باید فراموش کنی. »
با تعجب گفتم:
« آقا! چطور می شود فراموش کرد؟! باعث بدبختی بچه ها همین ملعون بود! »
من مات و مبهوت به منصور نگاه می کردم. سیّد قلم و کاغذ برداشت و نامه ای برای مسئولان زندان نوشت و با مُهر و امضا به او داد.
از بزرگواری سیّد زبانم بند آمده و سکوت کرده بودم. منصور اشک هایش را پاک کرد. خوشحال از این همه بزرگواری و گذشت سیّد، دستش را بوسید و به طرف ماموری رفت که منتظرش بود. من هاج و واج به رفتن منصور نگاه می کردم و از بازی روزگار در عجب بودم.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 9⃣6⃣1⃣
مدتی بود که با کمک و همکاری علی فلاحیان که مقداری پول در اختیارم گذاشته بود، شروع به کسب و کار کردم. توانستم دفتر کوچک صادرات و واردات کالا تاسیس کنم و امورات زندگی را بگذرانم. روزگارم به نظر خوب پیش می رفت و غصه ها با من بیگانه شده بود. هیچ وقت درباره گذشته حرف نمی زدم و میلی هم به بازگویی آنچه بر من گذشته بود، نداشتم؛ چون هنوز آثار تلخ شکنجه ماموران ساواک و رژیم بعثی را در کابوس های شبانه می دیدم.
سال ۱۳۷۴ فرا رسیده بود و آبادان که هنوز مخروبه بود و به بازسازی نیاز داشت. خیلی زود سر و کله چند نفر که کاندیدای نمایندگی مجلس برای آبادان شده بودند، در دفترم پیدا شد.
آن ها برای تبلیغات نمایندگی خود به پولی هنگفت نیاز داشتند و به سراغ من آمدند. از آن جا که تازه کار بودم و کارم رونق گرفته بود، خواهش کردند به آن ها پولی قرض بدهم. دلم برای سازندگی و بالندگی شهرم به تپش افتاده بود. درخواستشان را قبول کردم و سرمایه ام را به آن ها قرض دادم. آن دو نفر خوشحال و سرمست شروع به تبلیغات در تهران و آبادان و حتی مناطق حضور جنگ زدگان کردند.
روزها گذشت و یکی از آن ها " س، الف " رای آورد و من را فراموش کرد و سراغی از من نگرفت. چندی بعد وقتی او را دیدم و پولم را مطالبه کردم، با پوزخندی گفت:
« برو پولت را از " ج،الف " بگیر. »
از این برخورد ناراحت و دمغ و متاسف شدم. خیلی زود ورشکسته شدم، دفترم تعطیل شد و خانه نشین شدم.
با بازگشت تدریجی جنگ زدگان به شهرهای خود، فامیل و دوستان ما هم به آبادان و خرمشهر مهاجرت کردند و شهرک مسکونی خالی شد. همسرم با رفتن عزیزانش احساس دلتنگی می کرد و حال و هوای بازگشت به وطن داشت. من هم بی قرار برگشت بودم. دلم هوای شهرم، زادگاهم، شهر خاطرات و مبارزاتم و شهر همه خوبی ها کرده بود. دیگر میلی به ماندن در غربت نداشتم؛ چون همه آنچه باعث کسب و کارم بود، از دست داده بودم. دیگر حوصله چندانی هم برای کار و تجارت دوباره نداشتم.
حالا پس از پانزده سال که از ترک خانه و شهرمان می گذشت، تصمیم به بازگشت گرفته بودیم. با این تفاوت که آن روز با گریه از خانه و شهر بیرون رفتیم و اکنون با شادی و امنیت برمی گشتیم.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 0⃣7⃣1⃣
اثاث را بار زدیم و راهی آبادان شدیم. خیابان های شهرکی که زمانی محل تردد جنگ زدگان دور از خانه بود، در سکوت نشسته بود.
پس از طی مسافتی طولانی وارد ویرانه خرمشهر شدیم. از دیدن ویرانی ها غم به دل و اشک در چشمانمان نشست. آنچه می دیدیم باورمان نمی شد. هیچ چیز آن به شهری آباد شبیه نبود، اما بودن مردمی که با آرامش در رفت و آمد بودند، نشان از زندگی در دل ویرانه هایی داشت که قصه هشت سال دوری از مردم را در میان آجرپاره هایش پنهان کرده بود و امنیتی که شهدایش رقم زده بودند.
مدتی را در منزل برادرم به سر بردیم. تا اینکه تصمیم گرفتیم برای زندگی به آبادان برگردیم، اما قبل از هر چیز باید جایی تهیه می کردم. با مختصر پولی که از کسب و کارم مانده بود، خانه نیمه سازی در منطقه سیکلین آبادان خریدم و چند ماه بعد از آماده کردنش ساکن آبادان شدیم.
خانه نشینی ام از وقتی بیشتر شد که بنیاد شهید، با اینکه چندین سال از جنگ و آزادی و بازگشتم به وطن می گذشت، من را به عنوان آزاده نپذیرفته بود و برادران قرنطینه سپاه هم نامه ای مبنی بر آزاده بودنم نداده بودند و پرونده ای هم در بنیاد، برایم تشکیل نشد.
هنوز حرف های مسمومی درباره من در جریان بود که زمان می خواست تا به فراموشی رود و بی گناهی ام ثابت شود. برای همین سوء نظرها کسی به من توجه نمی کرد و برای مخارج درمان دچار مشکل شدم. حتی پس از بازگشت به آبادان آقای " س،الف "، نماینده ای که با پول من پلکان ترقی را طی کرد و تا چندین سال بر مسند نمایندگی نشست، سراغی از من نگرفت.
انزوا و خانه نشینی و طرد شدن از اجتماع باعث شد بیماری های مختلف بسیاری به جسم و روح دردمند و آسیب دیده ام حمله ور شود و من را بیش از پیش منزوی کند.
هر چند دوستان و همرزمانم با من سر و کار داشتند و گاهی با هم جمع می شدیم و یادی از گذشته ها می کردیم، اما کافی نبود.
در یکی از روزهای ۱۳۶۸ ستاره اقبالم درخشیدن گرفت و ابرهای فراموشی و انزوا کنار رفتند. این زمانی بود که آن بیست و سه نفر اسیران نوجوانی که با آن ها به دیدار صدام رفته بودم به خانه ام آمدند و روح تازه ای در کالبدم دمیده شد. زمانی که تصویرم با آن گروه از تلویزیون پخش شد، کم کم برچسب خیانت از من برداشته شد، اما زندگی مشقت بارم با تحمل مشکلات، همچنان من را می آزرد.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 1⃣7⃣1⃣
با اینکه بسیاری به دیدارم می آمدند و مصاحبه ها می کردند و گزارش ها تهیه می کردند و بارها من را به شهرهای مختلف دعوت کردند، غم ها و غصه ها همچنان بر دلم تلنبار بود؛ چون هنوز نتوانسته بودم زخم های زندگی ام را التیام بدهم.
خانه ام به تعمیر نیاز داشت. سقف مان که بارها در شب های بارانی از گوشه و کنارش آب چکه می کرد و همسر زجر کشیده و با وفایم با پهن کردن سفره های پلاستیکی و قرار دادن تشت و سطل، زیر درزهای سقف با نگرانی به چکه های آبی نگاه می کرد که با نامهربانی پایین می آمدند. این منظره بعد از سال ها، بارها من را به خاطرات تلخ کودکی ام می برد.
▫️▪️▫️▪️
در یکی از روزهای تابستان ۱۳۹۲ با شنیدن خبری خوش، روحم نشاط گرفت، بالاخره نامم پس از هفت سال در فهرست حاجیان بیت الله الحرام درآمده بود. فردای آن روز با برگه اعزام به مکه، به اداره بنیاد شهید و امور ایثارگران رفتم، اما وقتی برگشتم، حس می کردم خیلی خسته ام و دیگر توان راه رفتن هم ندارم.
به خانه رسیدم، جورابم را درآوردم و دراز کشیدم و چشمانم را بستم. همسرم با چهره ای خندان جلو آمد:
- « خیر،ابو فواد اشمالک؟ » (۱)
دستم را روی پیشانی گذاشته بودم. چشمانم را بستم و خیلی زود خوابم برد. وقتی بیدار شدم، عصر شده بود. بلند شدم و نشستم. افکار دوباره به ذهنم هجوم آورد. مادر فواد که دلش مثل سیر و سرکه می جوشید و پاسخ پرسش هایش را نگرفته بود، با استکان چای دوباره سراغم آمد و با ناراحتی پرسید:
- « گولشتو صابر ابو فواد؟ » (۲)
نگاهی به همسرم کردم و نفس ناراحتم را به بیرون از سینه دادم و سر تکان دادم:
+ « دوازده میلیون می خواهند برای مکه! از کجا بیاورم ؟! »
- « نگفتی از کجا بیاورم؟ »
+ «چرا گفتم؟ می گویند وام بگیر. آن هم وامی که سودش زیاد است و دو برابرش را باید برگردانم. از کجا بیاورم قسط بدهم؟! »
همسرم دنباله حرفم را گرفت:
- « اگر داشتیم، رنگی به این هال می زدیم تا پیش مهمان ها خجالت نکشیم. »
بلند شد و گفت:
« خدا کریم است، همیشه این طور نمی ماند. »
ناراحت و غم زده دور شد. به فکر فرو رفتم. با حقوق ناچیزی که می دهند، چکار می شور کرد؟! چه مقدار آن را بخوریم؟ چه مقدار آن را جای قسط وام بدهیم؟
سیگاری آتش زدم و بلند شدم و از خانه بیرون رفتم تا بر پاره بلوک هایی که پشت خانه گذاشته بودم، بنشینم و با خودم کمی خلوت کنم.
__________________________
۱- خیر باشد پدر فواد، چه شده؟
۲. بگو پدر فواد، چه شده؟
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊
🔴 #ملاصالح
خاطرات آزاده ی عزیز #ملاصالح_قاری
قسمت 2⃣7⃣1⃣
محوطه حسینیه ثارالله مملو از حجاج اعزامی و بدرقه کننده ها بود. اتوبوس ها ایستاده بودند و صدای صلوات فضا را معطر کرده بود، من و خانمم بغض کرده گوشه ای ایستاده بودیم. هر چند رفتنی نبودم، آمده بودم که به مسافران سرزمین وحی، التماس دعا بگویم.
بغض سنگینی در گلویم نشسته بود که داشت خفه ام می کرد. خیلی تلاش کردم تا دیگران غم را در چهره ام نبینند. دستم را روی قلبم گذاشته بودم.
اتوبوس ها حرکت کردند. انگار قلبم را کنده بودند و می بردند. خیلی زود چشمانم غرق اشک شد. وقتی همه رفتند و تقریباً کسی نماند، هق هق ام درآمد.
همسرم که کنارم ایستاده بود، بغض کرده بود و سعی می کرد آرامم کند. زمزمه کردم:
«خدایا! راضی ام به رضایت؛ من لیاقت نداشتم بیایم مهمان خانه ات شوم. »
سکوتی بر محوطه سایه انداخت و من و همسرم آرام و قدم زنان به طرف منزل به راه افتادیم. قدم هایم هم غمگین بر زمین می نشست.
من هیچ وقت فرصت طلب نبودم تا از موقعیتم برای رسیدن به اهدافم سوء استفاده کنم؛ چون می دانستم که خدا از خواسته هایم خبر دارد و می دانم یک روز من را به خانه اش دعوت می کند. در انتظار آن روز بودم و چیز دیگری از خدا نمی خواستم. این انتظار، سه سال طول کشید. بعدازظهر بود، گوشی ام زنگ خورد.
- « سلام! آقای قاری؟ »
نشناختمش، جوابش را دادم. منتظر بودم تا حرفش را بزند.
- « ان شاءالله شما امسال به خانه ی خدا مشرف می شوید. »
باورم نمی شد.خوشحال بودم و در پوست نمی گنجیدم. وقتی به اداره حج و اوقاف رفتم، گفتند:
« شما نمی توانید با کاروان آبادان و باید با کاروان دیگری غیر از شهرتان بروید. »
پکر شدم اما به این نتیجه رسیده بودم که هر چیزی اجرش به تلخی هایش است. دو ماه بعد و بعد از آموزش های لازم، روز اعزام از فرودگاه اهواز با کاروان حاجیان شادگان به جدّه پرواز کردیم.
خیابان ها پر از جمعیت بود و هوا گرم و نفس گیر. در منا بودیم، همه چیز به خوبی پیش می رفت. ناگهان خبر ناگواری همه را به هراس انداخت.
ساعتی بعد وقتی به طرف مکه بر می گشتیم به وضوح صحنه قیامت را دیدم. اجسادی که بعضی با کفن و بعضی برهنه بر زمین افتاده بودند. آن قدر صحنه دهشتناک بود که نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. کنترل جمعیت امکان پذیر نبود. هر کس به فکر نجات خود بود. خسته و نالان، وحشت زده به محل اقامت برگشتم. هنوز آنچه شنیدم و به چشم دیدم باورم نمی شد. وقتی بر روی تخت دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم، این بار هم به حکمت خداوند پی بردم که چرا، اسمم در سهمیه حجاج آبادان قرار نگرفت و به ناچار با کاروان شادگان رفتم؛ چون کاروان آبادان هم در متن این حادثه بود. تازه فهمیدم این بار هم خداوند رحمتش را شامل حالم کرده بود که چند صباحی بیشتر زنده بمانم.
📝 نویسنده: رضیه غبیشی
⬅️ پایان
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰امام حسین علیه السلام:
🔴در قائم ما سنّتها و ویژگیهایى از پیامبران وجود دارد: از نوح علیه السلام عمر طولانى، از ابراهیم علیه السلام مخفى بودن ولادت و دورى گزینى از مردم، از موسى علیه السلام ترس و غیبت، از عیسى علیه السلام اختلاف مردم درباره او، از ایوب علیه السلام گشایش پس از گرفتاریها، و از محمّد علیه السلام قیام با شمشیر.
📚کشف الغمة، ج ۳،ص۳۲۹.
#حدیث_روز
⭕️ یارانِ حسین و یارانِ مهدی
🔹 بُرِیر در شب عاشورا، وقتی تهدید شمر را شنید گفت: «آیا مرا از مرگ می ترسانی؟ به خدا قسم، مرگ با پسر پیامبر خدا، نزد من از زندگی با شما عزیزتر است.» / یاران امام مهدی نیز با چنین روحیه ای آرزو دارند "در راه خدا" به شهادت برسند: «وَ یَتَمَنَّونَ أن یُقتَلوا فی سَبیلِ اللّه»
🔸 عشق در یاران حضرت مهدی نیز وجود دارد؛ چنانکه در وصف ایشان گفته اند: «در میدان رزم، گِرد وجودش می چرخند و با جان، حفاظتش می کنند.» دو برادر در کربلا بودند به نام عَمرو بن قرضه و علی بن قرضه. عَمرو هنگام نماز ظهر، سپر امام گشت و به شهادت رسید و برادرش در لشگر عبیدالله بن زیاد به شقاوت! [یا] فرزندِ محمدبن بشیر در کربلا اسیر شد، امام بیعتش را از او برداشت تا به یاری پسرش برود، اما محمّد گفت: «درّندگان در حالی که زنده ام، مرا بدرّند، اگر تو را تنها بگذارم»
☑️ انتظارِ مهدی باوران و مهدی یاوران نیز هنگام ظهور چنین است که در زیارت جامعه کبیره می خوانیم: «بِأَبِي أَنْتُمْ وَ أُمِّي وَ نَفْسِي وَ أَهْلِي وَ مَالِي»؛ پدرم به فدایت مهدی جان، مادرم، خودم و خانواده ام به فدایت...
📚 مقتل خوارزمی، ج۱، ص۲۵۱؛ مستدرکُ الوسائل، ج۱۱، ص۱۱۴؛ بحار الانوار، ح۴۵، ص۲۹؛ بحار الانوار، ج۴۴، ص۳۹۴؛ فرات تا فرات، ج۱، ص۶۱؛
«نترسیدن از مرگ یعنی؛ خلع سلاح کردن دشمن»
#از_عاشورا_تا_ظهور ۲۲
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌#شھیدانہ
"زرنگی نکن"
بهمسجدنرسیدهبود؛
براینمازبهخانهآمدورفتتویاتاقش.
داشتمیواشکینمازخواندنشراتماشامیکردم.حالتعجیبی داشت.انگارخدادرمقابلش ایستادهبود.
طوریحمدوسورهرامیخواند مثلاینکهخدارامیبیند!ذکرهارادقیقوشمردهادامیکرد.بعدهادر موردنحوهنمازخواندنشازشپرسیدم.
گفت:"اشکالکارمااینهکهبرایهمهوقت میذاریمجزبرایخدا.نمازمونروسریع میخونیموفکرمیکنیمزرنگیکردیم امایادمون میرهاونیکهبهوقتبرکتمیده،فقطخودخداست"
📚کتابمسافرکربلا،صفحه۳۲
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
#دیوارنگاره / در مسیر حسین
در آستانهی فرا رسیدن ایام پرشور #اربعین حسینی، از دیوار نگاره جدید میدان حضرت ولیعصر(عج) با شعار "یک علم افتاده هزاران شده" تحت عنوان پویش سراسری #درمسیرحسین رونمایی شد.
خانه طراحان انقلاب اسلامی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#تربت_بیاورید_که_خاکی_به_سر_کنیم...😭
من ایرانم
تو عراقی
چه فراقی چه فراقی ...💔😔
#جاماندهام💔
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✖️گزارش نیویورک تایمز از شادی مردم پس از عزل رضاشاه
🔺خبرنگار «نیویورکتایمز» طی گزارشی درباره واکنش مردم ایران به عزل رضاشاه، از مشهود بودن احساسات ضد شاهی مردم سخن گفته است./مرکز اسناد انقلاب اسلامی
#واقعیت_های_عصر_پهلوی
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
«تو دلداده ی او باش، او به مشکلاتت رسیدگی میکند ....» امام زمان ارواحنافداه فرمودند: وظیفه ی ماست که به محبین مان رسیدگی کنیم ....
✍حکایتِ دلدادگی یک جوان شیعه ی ایرانی به دختر دانشجوی مسیحی است، خانمی که ماجرای شنیدنی خودش را اینچنین بیان میکند : من مسیحی بودم تا روزی که یکی از دانشجوهای ایرانی به خواستگاریم آمد. او گفت من شیعه هستم و شرط ازدواجم با شما این است که شما هم شیعه شوید. فرصتی خواستم تا پیرامون اسلام و تشیع تحقیق کنم. بعد از تمام تحقیقاتم همسرم هم پزشک شده بود.
خیلی کمکم کرد و همه ی مسائل برایم حل شد جز یک مسأله و آن موضوع طول عمر امام زمان (علیه السلام) بود. ما با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال به حج مشرف شدیم. در منی که برای رمی جمرات می رفتیم، همسرم را گم کردم. از هر کس با زبان انگلیسی نشانی می پرسیدم، نمی دانست. خسته شدم و گوشه ای با حال غربت نشستم. ناگهان آقائی در مقابلم آمد که با لهجه ی فصیح انگلیسی صحبت می کرد. به من گفت: بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بده. الآن وقت می گذرد. بی اختیار دنبالش راه افتادم و رمی جمرات را انجام دادم. بعد از رمی جمرات، آن آقا مرا به خیمه رساند. خیلی از لطفش تشکر کردم.
او به هنگام خداحافظی فرمود:
👈«وظیفه ی ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم».
👈«در طول عمر ما شک نکن».
👈 «سلام مرا هم به دکتر برسان».
برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود
دستهای خویــش و دامـان توام آمد به یاد
📚نقل از کتاب میرِ ومهر صفحه 355
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
از سر صبح برایت وَجَعَلْنا خواندم
تا که چشمی
به قد و قامت تو وا نشــود
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
امـــید غریبــان
تـنـها کــــجایی؟....
السلام عليك
يا ابا صالح المهدی(عج)
🌸 اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ 🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸اگر بناست لطف ڪسی به ما برسد
خُدا ڪند فقط از جانب شما برسد♥️
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
رفتن ِ شما تلنگرے ست
بر پیڪرهے بے جان ِ ما
ڪہ مے شود ڪربلایے زیست
در هر زمان و مڪان ...
#شهید #محمود_رضا_بیضایی
#شهید #مرتضی_مسیب_زاده
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📜 #کلام_شهید
می گفت :
این دنیا با تمام زیبایی ها
و انسانهای خوب و نیکوی آن
محل گذر است نه وقوف و ماندن!
تمامی ما باید برویم و راه این است
دیر یا زود فرقی نمی کند اما
چه بهتر که زیبا بروی ...
#رفیق_آسمانی
#شهید #رسول_خلیلی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#ملاصالح
سرگذشت شگفتانگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم