eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
304 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 تو ای غریب و آشنای قلب من کجایی؟ 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سر خوش آن دل که در او، شوقِ باشد هر صبح... ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
همه جور آمدنی رفتن دارد، الا ! شهادت تنها آمدن بدون بازگشت است که شدی می مانی یعنی خدا نگهت می دارد تا ابد... ♥️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بخشی از کلام شهید: 🔺پشتیبان رهبر و ولی فقیه خود باشید... برای فرج و ظهور امام عصرمان، امام زمان عج دعا کنید... از حیله و مکر دشمن غافل نشوید... امر به معروف و نهی از منکر فراموش نشود. ●تولد: ۱۳۶۸/۱/۸ ،تهران ‌●شهادت:۱۳۹۶/۱/۴ ،حماء ، سوریه @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب . خاطرات شهید خوش‌لفظ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 1⃣6⃣1⃣ دستش را آرام به چپ و راست تکان می‌داد. احساس کردم دستش روی سرم کشیده می‌شود. با گریه از راه دور با امام خداحافظی کردم. وقتی برمی‌گشتیم سید حسین سماوات گفت: « قبل از دیدار، دلم برای انجام این عملیات قرص نبود. اضطراب داشتم. مسئولیتِ جان یک گردان و بردن آن‌ها روی "ارتفاعات بیشگان" کار ساده‌ای نیست، اما حالا آرامم. آن قدر آرام و آسوده که انگار تازه متولد شده‌ام. » سید را خیلی دوست داشتم. اصلا چهره‌اش آدم را مثل کهربا به سمت خود می‌کشید. چشمانی آبی و صورتی نورانی، قدی بلند و لبختدی دائمی. با ۲۱ سال سن اولین فرمانده‌ی گردان حضرت علی‌اکبر شده بود. آوازه‌ی پایمردی و شجاعت او در عملیات‌های رمضان و تنگه کورک میان رزمندگان همدانی پیچیده بود. او را از وقتی که در عملیات مسلم‌بن‌عقیل در سومار، فرمانده گروهان بود، می‌شناختم. یار غار شهیدرضانوروزی بود، حالا فرمانده گردان شده بود؛ در نهایت تواضع و فروتنی، هم کلامی با او برایم افتخار بود. خواستم سر صحبت را باز کنم و بگوییم دوست دارم در عملیات روی ارتفاع بیشگان بلدچی گردان شما باشم که او گفت: « برادر خوش‌لفظ، من خوابم گرفته. اجازه می‌دهی سرم را روی پایت بگذارم. » با کمال میل پذیرفتم. خیلی زود خوابش برد؛ خوابی سنگین. انگار شهید شده است. اصلاً احساس می‌کردم سر یک شهید روی پای من است. لذتی بالاتر از این - بعد از دیدار امام - نبود. بیش از دو ساعت بود که سید خوابیده بود و پاهایم مورمور می‌کرد، از رادیوی اتوبوس، صدای اذان آمد که برخاست. این دفعه من پیش‌دستی کردم و گفتم: « شب عملیات گردانت را خودم جلو می‌برم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 2⃣6⃣1⃣ با محمد رحیمی برگشتیم به مقرّ و داستان زیارت را گفتیم. بچه‌ها چندان سرحال نشان نمی‌دادند. بر خلاف ما دو نفر که سرا پا شوق و سرشار از انرژی بودیم. ماجرا را جویا شدم. گفتند: « یکی از بچه‌ها در حین شناسایی در کمین دشمن افتاده و احتمالاً اسیر شده است. » اسمش یحیی ترابی¹ بود. همیشه لباس پلنگی می‌پوشید و بدنی ورزیده داشت. ذائقه‌ام دوباره تلخ شد. این حادثه مثل اسارت یا شهادت کلهر شوکی تازه به تیم‌های شناسایی وارد کرد، اما باز جمع بندی و تحلیل فرماندهان این بود که عملیات لو نرفته است. لذا گردان‌ها آخرین مراحل مانور قبل از رزم خود را در عقبه‌ها انجام دادند و باز هم یک اتفاق تلخ؛ گردان حضرت علی اکبر - ۱۵۴ - از پادگان ابوذر سرپل‌ذهاب به منطقه‌ای موسوم به "بُزمیرآباد" رفته بود و سید حسین سماوات، همان همراه و همسفر دوست داشتنی‌ام، در حین مانور نیروهایش بر اثر پرتاب ناخواسته‌ی موشک آرپی‌جی شهید شده بود. خبر شهادت سید حسین مثل آوار روی سرم خراب شد. هنوز پاهایم گرمی آن خواب را احساس می‌کرد؛ پاهایی که حالا از فرط غم، رمق راه رفتن نداشت. صدای سید همچنان در گوشم بود که بعد از دیدار با امام گفت: « برادر خوش لفظ، من زنده شده‌ام، من تازه متولد شده‌ام. » روحیه‌ام به قدری داغان بود که نمی‌توانستم در منطقه بمانم، به علی آقا اصرار کردم که برای حضور در مراسم تشییع سید حسین سماوات به همدان بروم اما نپذیرفت. دوسه روز گذشت. دو سه روز اندوه و ماتم که باز حاج همت به جمع ما آمد و برایمان صحبت کرد. کمی روحیه گرفتم. به رغم نبود سیدحسین سماوات، برای پیوستن به گردان حضرت علی اکبر، لحظه‌شماری می کردم که ناگهان مارش رادیو خبر آغاز یک عملیات بزرگ را در شمال غرب داد. عملیاتی به نام والفجر ۲ در مرز پیرانشهر و در پادگان عمران عراق. همان روز علی آقا برای جلسه به پادگان ابوذر رفت و وقتی برگشت گفت: « احتمال انجام عملیات ما در منطقه‌ی بیشگان تقریباً صفر است و باید برای ادامه‌ی عملیات والفجر۲ عازم شمال غرب شویم. » _______________________________ ۱. ایشان هم نام یکی دیگر از آزادگان سرفراز استان همدان به نام یحیی ترابی است. این فرد دوم مسئولیت بسیج همدان را بر عهده داشت و در اولین روز جنگ اسیر دشمن شد و پس از هشت سال به وطن باز گشت. اما همرزم اطلاعاتی ما "یحیی ترابی" پس از دوران اسارت به ایران آمد و به خارج از کشور رفت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 3⃣6⃣1⃣ صبح روز بعد یکی از ستون‌کشی‌های بزرگ تاریخ جنگ اتفاق افتاد. تمام گردان‌ها و واحدهای ستادی تیپ در قالب ده‌ها اتوبوس و خودرو سبک، به سمت آذربایجان غربی حرکت کردند. تیپ سیدالشهدا هم قبل از ما عازم آن منطقه شده بود و تیپ ۲۷ محمد رسول الله به سمت مهران رفته بود؛ همان جایی که ما قبلاق شناسایی کرده بودیم.¹ ستون خودروها به سمت کرمانشاه حرکت کردند و از آنجا به کردستان تغییر مسیر دادند. حجم خودروها به حدی بود که حتی برای مردم شهرهای در مسیر، جابه‌جایی‌مان سوال برانگیز بود. از سنندج به سمت دیوان‌دره، سقز و میاندوآب حرکت کردیم. من کردستان را در سال ۱۳۶۶ دیده بودم و ذهنیت مثبتی به مسیرها نداشتم. می‌دانستم که کردستان کانون کمین‌هاست و از این جهت برایم تعجب آور بود که گسیل این همه رزمنده از لحاظ نظامی چه توجیهی دارد و آیا این همان چیزی نیست که ضد انقلاب می‌خواهد؟ همین فکر باعث شد تا از سعیداسلامیان که کنارش نشسته بودم بپرسم: « آقا سعید، آیا این کار ریسکش بالا نیست؟ اگر کمین بخوریم و.... » خندید: « جلو و عقب ستون، نیروهای تامین جاده در حرکت‌اند. هلی‌کوپترها هم از بالا مسیر را پشتیبانی می‌کنند. ان شاءالله اتفاقی نخواهد افتاد. » ما از میاندوآب به نقده رسیدیم. شهر ترکیبی از کُرد و ترک و سنی و شیعه بود. همه به استقبالمان آمدند. تابستان بود و آنها با آب و یخ از ما پذیرایی کردند. محل استقرار همه‌ی نیروهای تیپ در یک استادیوم ورزشی بود. همان‌جا محمد ترکمان را دیدم و جعفر منتقمی را که باز با همان موتوری بود که در مهران به من امانت داده بود. حالا به جای موتور، انگشتر عقیق درشت و سرخش چشمم را گرفته بود. ______________________________ ۱. تیپ ۲۷ و چند یگان دیگر از جمله تیپ ۵ نصر استان خراسان، عملیاتی را در منطقه‌ی مهران به نام والفجر ۳ آغاز کردند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 4⃣6⃣1⃣ گفتم: « برادر ترکمان، تو اینجا شهید خواهی شد و آن انگشترت هم به یادگاری به من خواهد رسید.¹ » ترکمان خندید و چیزی نگفت. جعفر منتقمی هم فقط نگاه کرد و هر دو رفتند به جایی که عده‌ای با هماهنگی و اجازه‌ی آقای همدانی - فرمانده تیپ - سوار هلی‌کوپتر می‌شدند و زودتر از بقیه‌ی رزمندگان به منطقه‌ی حاج عمران می‌رفتند. من هم پیش آقای همدانی رفتم و اصرار کردم که مرا با هلی کوپتر بفرستند. گفت: « وقتش که شد خواهی رفت. » پکر شدم داخل محوطه استادیوم میان انبوه رزمندگانی که آماده‌ی دعا بودند، نشستم. شب جمعه بود. دعای کمیل خواندیم و من یک بار دیگر وصیت‌نامه نوشتم و با بقیه‌ی نیروهای اطلاعات عملیات از راه زمین به سمت منطقه‌ی عملیاتی رفتم. عقبه‌ی ما "روستای رایات" در عمق خاک عراق بود. آنجا با "سیدمحمودموسوی" آشنا شدم. طلبه‌ی جوانی که تازه وارد اطلاعات عملیات شده بود. او و خیلی‌ها از کندوهای عسلی که آنجا بود نمی‌خوردند و می‌گفتند که این‌ها برای مردم محروم و آواره کردستان عراق است. از این کار سید لذت بردم و با او طرح دوستی ریختم و آن قدر صمیمی که گفتم: « حاج آقا، من و دوستم دنبال آب می‌گردیم نه عسل، تا غسل کنیم. غسل شهادت. به نظر شما امکانش هست؟ » سیدمحمودموسوی آبشاری را نشانم داد‌ که از لای صخره‌ها پایین می‌آمد. با بهرام عطائیان رفتم و با اینکه تابستان بود زیر آب سرد لرزیدیم و غسل شهادت کردیم. همان شب قرار بود گردان‌ها به خط دشمن بزنند. گردان علی اکبر² _ ۱۵۴ _ باید به سمت تنگه‌ی دربند حمله می‌بُرد و تنگه را می‌گرفت و سایر گردان‌ها ارتفاعات سمت چپ تنگه را تسخیر می‌کردند. _______________________________ ۱. بین تعدادی از رزمندگان رسم بود که وسایل شخصی خود را به یکدیگر یادگاری می‌دادند مثل انگشتری، تسبیح، قرآن، مفاتیح و حتی دفتر شخصی. ۲. در محاوره بین رزمندگانِ استان، گردان حضرت علی اکبر به گردان ۱۵۴ یا ۵۴ معروف بود. هر یک از گردان‌ها به غیر از نام مبارک ائمه یا صحابه پیامبر، عددی را داشتند. لذا برای اختصار گاهی از آن عدد در بیان خاطرات استفاده می‌شود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 5⃣6⃣1⃣ سمت راست تنگه‌ی دربند هم ارتفاعاتی به نام "صدر" بود که تیپ‌امام‌حسین از اصفهان، باید روی آن عمل می‌کرد. هیچ‌گونه شناسایی مشابه مناطق قبلی از سوی ما صورت نگرفته بود و ظاهراً نیروهای ما باید فقط براساس جمع‌بندی یگان‌های قبلی و گزارش‌های شناسایی آن‌ها با گزارش دیده‌بان‌های در خط با وضعیت زمین آشنا می‌شدند. رفتم پیش علی‌آقا و اولین بار بود که ناچار شدم با اصرار چیزی از او بخواهم: « علی آقا، من به شهیدسیدحسین سماوات قول دادم که شب عملیات گردان ۱۵۴ جلو ببرم. » با خنده گفت: « همیشه که اسم تو، تو قرعه درنمی‌آید. این بار قرعه به نام "علیرضادهقان" و "بهرام‌نائبی" درآمده. آن دو نفر را برای بردن گردان ۵۴ فرستاده‌ام. » همان شب، عملیات آغاز شد. گردان حضرت علی‌اکبر که فرمانده‌اش را چند روز قبل از عملیات دست داده بود¹ در تنگه دربند به محاصره دشمن درآمد و سایر گردان‌ها از جمله گردان ۱۵۳- از تویسرکان- و گردان ۱۵۶ به خوبی به اهدافشان دست یافتند. صبح روز بعد خبر رسید که چند نفر، از جمله محمدترکمان، برای کمک به گردان محاصره شده‌ی حضرت علی اکبر به تنگه دربند رفته بودند که شهید شده‌اند. انگشتر محمدترکمان را جعفر منتقمی به یادگار برایم آورد و گفت: « حاج محمد شهید شد. این هم یادگاری، که می‌خواستی. » طاقت ماندن نداشتم. خواستم علی آقا را پیدا کنم و با اجازه او جلو برم که خبر رسید که علی‌آقا هم به شدت از ناحیه‌ی پا مجروح شده است. تب و تاب عملیات والفجر ۲ فروکش کرده بود، اما ارتفاعی به نام "کدو" هنوز کانون توجه فرماندهان بود. بچه‌ها روی ارتفاع صعب‌العبور کدو مستقر بودند و عراقی‌ها برای باز پس‌گیری آن، پشت سر هم پاتک می‌کردند. پاتک نه از راه زمین و با تانک که به شیوه‌ی هلی برن². ______________________________ ۱. یک هفته مانده به عملیات، فرمانده تیپ - حاج آقا همدانی - برادری به نام "رضامستجیری" را به عنوان فرمانده گردان حضرت علی اکبر معرفی کرد. ۲. در اصطلاح نظامی پیاده کردن نیرو از طریق هلی‌کوپتر را "هلی‌برن" می‌گویند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 6⃣6⃣1⃣ با محمد رحیمی، بهرام عطائیان و محمد مصباحی به ارتفاع کدو رفتیم. این ارتفاع با تنگه‌ی دربند فاصله‌ی زیادی داشت و عراقی‌ها بعد از شکست در چپ و راست تنگه، امید زیادی به فتح قله کدو بسته بودند‌. آن‌ها با فتح این ارتفاع می‌توانستند به راحتی عقبه‌ی ما را ببندند. قله، دست ما بود. اما اطراف و دامنه‌های آن دست عراقی‌ها. تا چند شب کار ما پایین آمدن از صخره و روانه شدن به دامنه کوه و دور زدن عراقی‌ها بود تا موضعشان را شناسایی کنیم. چهار شب متوالی به گشت و شناسایی رفتیم. شب آخر چیزی نرم و بزرگ زیر پایم تکان خورد. مین نبود. تکان می‌خورد و تقلا می‌کرد. دست بردم. کبک چاق و چله‌ای زیر خاک، خودش را پنهان کرده و پشتش از خاک بیرون زده بود. به زحمت داخل کوله پشتی گذاشتمش، باز در مسیر تکان می‌خورد و صدا می‌کرد. با خود گفتم: « خدایا، از جمع دوستان شهیدم جا مانده‌ام. این پرنده را آزاد می‌کنم به این امید که تو هم مرا از این زندان خاک آزاد کنی. » کبک را از کوله در آوردم و رهایش کردم. وقتی برگشتیم گزارش شناسایی را این‌گونه به رده‌ی مافوق نوشتم: « اینجا نه عراقی‌ها می‌توانند از صخره بالا بیایند و نه ما می‌توانیم از کوه پایین برویم. » تحلیل من درست بود. عراقی‌ها فقط با هلی‌کوپتر نیرو می‌آوردند و در جاهای خالی لابه‌لای صخره پیاده می‌کردند و همین که نزدیک می‌شدند شکار خوبی برای بچه‌ها بودند. لذا می‌گذاشتیم هلی‌کوپترها نزدیک شوند و آتش بازی شروع شود. اولین بار کسی به نام "ناصر زمانی" اولین هلی‌کوپتر را زد. هلی‌کوپتر چرخید و به دیواره‌ی کوه خورد و به پشت کوه سقوط کرد. طی دو هفته، سه هلی‌کوپتر عراقی در محدوده‌ی قله‌ی کدو سقوط کردند. کم‌کم عراقی‌ها از هلی‌برن هم ناامید شدند و این بار از راه دور فقط به سمت قله، راکت و موشک می‌فرستادند. یک‌بار راکتی نزدیک ما و لابه‌لای سنگ‌ها رفت و منفجر نشد. با بهرام عطائیان و رمضان مصباحی رفتیم سر وقت راکت. عجیب بود که راکت لابه لای سنگ مانده بود و منفجر نشده بود. داشتیم نگاه می کردیم که صدایی آمد. - « وقت صبحانه است معطل شماییم سریع بیایید. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 7⃣6⃣1⃣ برگشتیم. چند قدم از راکت دور نشده بودیم که یک باره منفجر شد و کوهی از دود و خاک مثل آتشفشان بالا رفت. تازه متوجه شدیم که ماسوره‌ی راکت ماسوره تاخیری بوده است. حدور دو ماه در منطقه حاج عمران بودیم و با بهرام عطائیان به همدان برگشتیم. سری هم به علی‌آقا در بیمارستان زدیم که برای دومین‌بار مجروح شده بود. آنجا سفارش کرد تا می‌تونید یارگیری کنید و نیروهای شایسته را به اطلاعات بیاورید. یادم آمد که دوستی به نام "حسین بختیاری" گفته بود: « وقت رفتن به جبهه به من اطلاع بده. » او در دبیرستان سر کلاس بود و من با همان لباس خاکی جبهه سراغش رفتم و پشت در کلاس ایستادم و در زدم. معلم آمد و گفت: « بفرمایید؟ » بی هیچ مقدمه‌ای گفتم: « با آقای بختیاری کار دارم .حسین بختیاری. » معلم به حرمت لباس جبهه‌ام چیزی نگفت وگرنه کار من و نحوه‌ی صحبت کردنم از بیخ اشتباه بود.. حسین آمد و گفت: « چه شده؟ » گفتم: « طبق قولم آمده‌ام. می‌خواهم با حاج علاءالدین حبیبی جبهه بروم. اگر آماده ای بیا. » حسین هم رفت و کتاب و دفترش را برداشت و با خوشحالی بیرون آمد. معلم تا وسط راهرو به ما نگاه می‌کرد، اما بزرگ‌منشانه چیزی نگفت. ماه محرم بود و ما عازم جبهه‌ی حاج عمران. حاج علاء می‌خواست برای رزمندگان، پرچم و پارچه سیاه تهیه کند. از مسیر تبریز رفتیم و تا جایی که توانستیم پشت تویوتا را از چوب و پرچم و کتیبه پر کردیم.. چند روزی از ایام محرم را در منطقه ماندیم و دوباره به همدان برگشتیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 8⃣6⃣1⃣ دی ماه سال ۱۳۶۲، علی‌آقا، که زخم پایش خوب شده بود گفت: « منطقه‌ی حاج عمران را تحویل داده‌ایم و برای ادامه‌ی کار باید دوباره به سرپل‌ ذهاب برویم و روی قله بیشگان کار کنیم. » مقرّ ما به بخشداری شهر سرپل‌ذهاب انتقال پیدا کرده بود. ساختمونی که هر گوشه و اتاقش مملو از خاطرات بود. بخشداری، پشت جبهه محسوب می‌شد و بچه‌ها برای گشت، نوبتی به بیشگان می‌رفتند، اما این پشت جبهه عجب شور و حال و معنویتی داشت؛ چیزی مثل حال و هوای مهران در سال گذشته. علی آقا یک دقیقه وقت خالی برای کسی نمی‌گذاشت. تجربه‌ی چند عملیات، از او فرماندهی خلّاق، خوش فکر و طرّاح ساخته بود که بزرگ و کوچک‌، جانانه مطیع دستور او بودند. با هیچ‌کس تعارف نداشت. پسرعمویش، سعید را روی دیوار بخشداری می‌فرستاد و می‌گفت از لبه قرنیز دیوار با سرعت فرار کن و از پایین رگبار کلاش را روی دیوار می‌گرفت تا بقیه حساب کار خودشان را بکنند. او با این کار می‌خواست حتی پشت جبهه هم حس و حال جبهه زنده بماند. یک روز بچه‌ها را دو گروه کرد. یک گروه در قالب دشمن فرضی به بخشداری حمله می‌کرد و گروه دیگر که ایرانی بود باید به هر نحو، مانع ورود دشمن فرضی می‌شد. من جزء گروه داخل ساختمان _ مدافعان _ بودم و بهرام عطائیان در گروه مقابل من، یعنی گروه مهاجم و دشمن. البته هیچ‌کدام از فشنگ جنگی استفاده نمی‌کردیم. اما زد و خورد و آسیب‌هایی که به هم می‌رساندیم کمتر از تاثیر و زخم تیر نبود.‌ بهرام از گوشه‌ای یواشکی داخل ساختمان و به دام من افتاد. آن قدر با مشت و لگد و با تکنیک‌های کنگ‌فو همدیگر را زدیم که هر دو از حال رفتیم. انگار نه انگار که دوست و رفیقیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 9⃣6⃣1⃣ علی‌آقا روز دیگر دو گروه را تا پشت بخشداری برد. جایی که به شکل تمرینی میدان مین ساخته بود. عدّه‌ای باید معبر می‌زدند. این کار در موقع رزم واقعی و شب عملیات از وظایف واحد تخریب بود، اما علی آقا می‌گفت یک نیروی اطلاعات عملیاتی باید هر تخصصی از رزم را بلد باشد. حتی باید یاد بگیرد چطور با لودر و بولودزر کار کند. وقتی وارد میدان مین شدیم، او به عنوان کمین عراقی مقابل ما می‌نشست و هر از گاهی دور و بر ما را تا چندسانتی معبر، زیر رگبار می‌گرفت. بچه‌ها جُم نمی‌خوردند. به کارشان ادامه می‌دادند. البته این جدیّت علی آقا فضای خشکی را حاکم نمی‌کرد. وقتش که می‌رسید شوخی و سرگرمی و کشتی گرفتن و سر تراشیدن و آشپزی کردن زنگ تفریح ما بود. یک روز خبر دادند که در حین شناسایی دشمن، در ارتفاعات بیشگان، یکی از نیروهای زبده و مخلص اطلاعات عملیات به نام "هانی تکلو" روی مین دشمن رفته و همان جا مانده است. این خبر را "محمد عرب" آورد. محمد عرب هم تیمی هانی تکلو بود و هر دو داخل میدان مین دشمن، گیر کرده بودند. پای هانی روی مین رفته بود و همان جا مانده بود. محمد عرب هم نتوانسته بود او را به عقب بیاورد. تنها بود. برای همین آمد تا با خود نیروی کمکی ببرد. محمد عرب تعریف کرد که در آن روز سرد زمستانی هانی از او تقاضای آب کرد و محمد به خاطر تشدید خونریزی او امتناع. وقتی محمد عرب با اضطراب وضعیت هانی را تعریف کرد سه نفر همراه او شدند. باید به هر قیمت، او را می‌آورند. تا آن لحظه عراقی‌ها از حضور هانی، وسط میدان مین مطلع نشده بودند. این چهار نفر، هانی را در تاریکی شب وسط میدان مین وقتی پیدا کرده بودند که هانی داشته ذکر یاحسین می‌گفته. محمد عرب بالای سر او رسیده و به دلداری گفته بود: « هانی، برایت آب آوردم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷   ‍✿﷽✿ 🕊 🔴 🌟 خاطرات شهید قسمت 0⃣7⃣1⃣ هانی با صدای حزین گفته بود: « دیگر آب نمی‌خواهم، تشنه نیستم، تو که رفتی سقای کربلا، ابوالفضل، آمد آبم داد. » محمد عرب همین که او را از زمین جدا کرده بود، پای سالم هانی روی مین رفته بود و هر دو پا با هم قطع شده بودند. با صدای انفجار مین، عراقی‌ها چند منوّر فرستاده بودند و این چهار نفر هانی را روی پتو آورده بودند و از میدان مین خارج کرده بودند. با اینکه چهار کیلومتر از میدان مین دور شده بودند اما هانی در میان راه شهید شده بود¹. وقتی خبر شهادت هانی تَکَلّو با عنوان اولین شهید اطلاعات عملیات در میدان مین به علی آقا رسید گفت: « خون اول در معبر، خون هانی بود. شهادت هانی نشان داد که با توسل به شهدای کربلا می شود در سخت ترین معرکه هابر تشنگی غلبه کرد. » آن روز بچه ها دور پیکر غرق در خون و پاهای بریده هانی جمع شدند. سینه زدند و عزاداری کردند. شهادت هانی تاثیر شگرفی در دمیده شدن روح معنویت و توسل بین بچه های واحد اطلاعات عملیات تیپ انصار الحسین داشت. _____________ ۱. جزئیات آوردن هانی تکلو از میدان مین را از زبان محمد عرب شنیدم و البته بعدها حسین رفیعی که یکی از آن چهار نفر بود، جزئیات بیشتری از آن ماجرای غریبانه را تعریف کرد. حسین رفیعی خود نیز در سال ۱۳۶۶ پایش را در جبهه جا گذاشت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ 🎥 واکنش رئیس فدراسیون کشتی به خبر داشتن گرین کارت آمریکا علیرضا دبیر در نشست خبری: 🔸روز گذشته سفارت آمریکا به ایمیل فدراسیون نامه ارسال کرد که چرا گرین کارت را پس دادی؟ 🔸وقتی از من پرسیدند چرا گرین کارتت را پس دادی، گفتم؛ از کشورتان خوشم نمی آید. 🔸هر چیزی در آمریکا برای علیرضا دبیر بود بروید بردارید، نوش جانتان.❗️
🔰رسول خدا صلی الله علیه وآله: ✍یا فاطِمَةُ، مَنْ صَلّی عَلَیک، غَفَرَ اللّهُ لَهُ، وَأَلْحَقَهُ بی حَیثُ کنْتُ مِنَ الْجَنَّةِ. 🔴ای فاطمه، هرکس بر تو صلوات فرستد، خداوند او را آمرزیده و در بهشت، هر کجا باشم، به من ملحق خواهد کرد. 📚بحارالانوار، ج43،ص55
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎯 *آیا برای تذکردادن باید از کسی اجازه بگیریم* ⁉️ *⃣ *اصلاً میدونی تذکر چند مرحله داره* 🤔 📮 *نشر رگباری بشــه*
🌿⃟👤 گفتی که به سوی ما روان شو✌️ 🌿⃟🌹 بی لطف تو جان روان ندارد☺️ 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه در انتظار تو هستیم کم طاقت دیدار تو هستیم با آمدنت چشمانمان روشن شود 💚 ▪️@shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حُسـیــن جان؛ مــا را هُنَــری نیـسـت بـه جُـز نوکــری تـو تا بوده هَمیـن بودهُ تا هَست هَمین هَست @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
با تــو زندگے ام فرق مے ڪند ... صبحت بخیـر حال و هواے هر روز من ... 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم