eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
302 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌌 ✨ وقتی با امام زمانت حرف می‌زنی... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بی هوا اولِ صبح، سخت هوایت کردم... 🥀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
خروار خروار دل را به تجلی نگاهت پیوند زدم مرا از گوشه ی چشمانت به سمفونی لحظه ای نگاهت مهمان کن... شهید حسن عشوری🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 گزیده ای شهید ؛ خدایا تو را به زینب(س) قسم می‌دهم که ما را از فیض شهادت محروم نفرما. پدر و مادرم از شما می‌خواهم که بعد از شهادت من برای من گریه نکنید بلکه به مظلومیت سالار شهیدان آقا اباعبدالله الحسین(ع) فکر کنید و گریه کنید. دوستان و آشنایان یک لحظه از فرهنگ جهاد و شهادت و امر به معروف و نهی از منکر غافل نباشید که اگر خون شهدای کربلا و پیام زینب(س) نبود، امروز اسلام و قرآن در عالم پیشرفت نمی‌کرد. عزیزان من باور کنید که شهادت از عسل شیرین تر است اگر در بطن کلمه شهادت بروید متوجه خواهید شد که چقدر کشته شدن در راه خدا شیرین است. انشاالله به زودی به جمع دوستانم شهیدان سیدمصطفی موسوی و مرتضی حیدری و همچنین بقیه شهدای مدافع حرم می‌پیوندم. در پایان از همه اعم از خانواده، دوستان، فامیل، آشنایان، اساتید و هرکس که به گردن ما حقی دارد حلالیت می‌طلبم، لذا حلالم کنید. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته ۹۶/۱/۱۵ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زیبای " ازانتظاربسوخت " زندگینامه و خاطرات @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 1⃣3⃣ رفت که بعد از پنج روز بیاید و با هم سه‌تایی برویم زیارت امام رضا. چشمم ده سال به در ماند تا بیاید؛ اگر چه خبرش را روز پنجم آوردند. بعد از ده سال وقتی آمد، دیگر آن حسین چهار شانه و رشید نبود. که بدرقه‌اش کردم. آفتاب شرق دجله از بدنش چیزی باقی نگذاشته بود. همه‌ی آنچه در پارچه‌ای به نام کفن پیچیده بودند چند کیلو نمی‌شد. پلاک بود و چند دنده و استخوان قلم پایش در پوتین. روحش هم همراه همان چند تکه استخوان خاک گرفته آمده بود. انگار صدایش را از آن استخوان‌ها می‌شنیدم که می‌گفت: « خدیجه! رفته بودم سر قرارم با خدا. نتونستم بیام و سه‌تایی بریم مشهد. » 📝 راوی همسر شهید ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 2⃣3⃣ همه چیز از آنجا شروع شد که گفتند قرار است از شبکه یک سیمای جمهوری اسلامی ایران مستندی از عملیاتی را پخش کنند که پدر من در آن عملیات به شهادت رسیده بود. حس غریبی به من گفت: « حتما پای تلویزیون بنشینم و یک لحظه چشم از تصاویرش بر ندارم. » همیشه ذهنیتم از پدر همان چیزی بود که در قاب عکسش خلاصه می‌شد. اما این دفعه فرق می کرد. از صبح دل توی دلم نبود. حس و حال عجیبی داشتم و بی‌صبرانه منتظر بودم. برای همین سراغ آلبوم عکس‌هایش رفتم و شروع کردم به ورق زدن. توی یکی از عکس‌ها پدرم تصویر کوچکی از امام را لای دو انگشتش گرفته و خنده روی لب داشت. هر وقت می‌خندیدم مادرم می گفت: « وقتی میخندی شبیه پدرت میشی. » به همین خاطر وقتی میخندیدم دستم را جلو دهانم می گرفتم مبادا تداعی یاد پدر آزارش دهد. اما این دفعه من بودم، آلبوم عکس و صفحه تلویزیون که قرار بود فیلم عملیات را نشان دهد. رزمنده‌ها یکی‌یکی از جلو دوربین عبور می کردند. من بين آنها دنبال گم شده‌ام بودم. قسمتی از فیلم مراسم دعایی بود که عده‌ای از رزمندگان نشسته بودند و راز و نیاز می‌کردند. صورت ها را یکی‌یکی از نظر گذراندم و او را در حالی که دست به پیشانی زده و روی دو زانو بین دوستانش نشسته بود یافتم. 📝 راوی فرزند شهید (علیرضا منتظری)⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 3⃣3⃣ عملیات به اوج رسیده بود. بچه‌ها با عراقی‌ها سینه به سینه شده بودند. دو روز بود که گردان، مستقیماً با عراقی‌ها می‌جنگید. بعد از شکستن خط دشمن در هور الهويزه پاتک‌های آنها را جواب داده بودیم. آخرین پاتک تمام توان ما را گرفت. بسیاری از بچه‌ها شهید و مجروح شده بودند. گردان در نزدیکی دجله و پشت جاده سنگر گرفته بود. عراقی‌ها چند متر آن طرف‌تر پشت خاکریز بودند. صدای حرف زدن آنها را می‌شنیدیم. وقتی می‌خواستند جلو بیایند كیل می‌کشیدند و هلهله می‌کردند. بچه‌های ما هم با الله اکبر پاسخ آنها را می‌دادند و سینه به سینه مقابله می‌کردند. خورشید به سختی می‌تابید. توان ما به انتها رسیده بود. باز عراقی‌ها کيل کشیدند. اما ما که نه مهمات کافی داشتیم و نه آذوقه‌ی مناسب و آب، بنا را بر مقاومت گذاشتیم تا شهادت که حالا در چند قدمی ما بود. امیدی به آمدن نیروی تازه نفس نبود. ناگهان تعدادی نیروی تازه نفس و قبراق وارد معرکه شدند. برای تقویت خط اول آمده بودند. حسين اول ستون قدم برمی‌داشت؛ با چهره‌ای خندان، مهربان، صمیمی و بسیار دوست داشتنی. با نیروهای تازه نفس و مهمات و آب و آذوقه‌ای که به ما رساند چنان نیرویی به ما داد که موفق شدیم دشمن را تا مسافت زیادی عقب برانیم. 📝 راوی صفرعلی قاسمی (همرزم شهید) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 4⃣3⃣ قدرت بیانش بی‌نظیر بود. وقتی می‌رفت برای سخنرانی طوری حرف می‌زد که همه محو صحبت‌هایش می‌شدند. همیشه سعی می‌کرد جمله‌هایش را با آیه‌ای از قرآن تطبيق بدهد. این برای آقای کاویانی که خودش طلبه بود قدری عجیب به نظر می‌رسید. می‌گفت: « من در عجبم حسین که درس تفسیر قرآن رو نخونده چطور جملاتش رو این قدر قشنگ با آیات قرآن هماهنگ می کنه! من که درسش رو خوندم گاهی با مشکل مواجه میشم. » اکثراً موقع اعزام نیرو می‌رفت پشت بلندگو و شروع می‌کرد به صحبت. اگر مادری می‌خواست مانع رفتن فرزندش بشود، آن‌قدر حرف‌های حسین به دلش می‌نشست که پشیمان می‌شد. 📝 راویان: كاظم کاویانی از همرزمان شهید حسین منتظری که در حال حاضر استاد حوزه علميه‌ی قم است و عباس اشرفی همرزم شهید ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 5⃣3⃣ آن روزها هنوز کمیته منحل نشده بود. من در کمیته‌ی شاهرود انجام وظیفه می‌کردم. یک روز نگهبان درب ورودی با من تماس گرفت و گفت: « کسی با شما کار داره. » گفتم: « بگید بیاد تو! » گفتند: « هر چه می کنیم داخل نمیاد. » ناچار خودم به استقبال مهمانی رفتم که حاضر نبود داخل بیاید. بیرون کمیته حسین را دیدم که سر را پایین انداخته و عمیقاً در فكر است. گفتم: « مرد مؤمن چرا نمییای داخل؟ من رو تا اینجا کشوندی که چه؟ » سرش را بلند کرد و گفت: « محمد آقا بریم؟ » عجله داشت و بی‌قرار بود. گفتم: « کجا با این عجله؟ » گفت: « بریم بعداً می‌فهمی؟ » چون وسیله نداشت آمده بود تا با موتور من برویم. گشتی در شهر زدیم. چند جا رفتیم و او از همه حلالیت گرفت. دست آخر هم گفت: « بریم منزل ما علی رضا رو ببینیم! » علی‌رضا اندکی بیش از ده روز داشت و آخرین کسی بود که حسین می‌خواست از او حلالیت بگیرد. چند روز بعد خبر شهادتش را به من دادند. 📝 راوی محمد موحدی (همرزم شهید) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم