eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید متولد ۱۳۶۳ شهادت ۱۳۹۴ یادگاران شهید : خانم خانم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
:👇 💕 زندگی من و عبدالمهدی از یک كتاب آغاز شد. بهتر است اینطور بگویم كه سرآغاز زندگی و وصلت ما، یک بود. من مدتی از طریق كتابی به نام «» با زندگی و خاطرات شهید سیدمجتبی علمدار آشنا شده بودم. هرچه می‌گذشت بیشتر با این شهید اخت می‌گرفتم و روز به روز علاقه بیشتری نسبت به آن پیدا می‌كردم. چند از این شهید در كتاب نوشته شده بود كه تاثیر زیادی بر روی زندگی من گذاشت و من را تحت تاثیر قرار داد. تمام زندگی‌ام به واسطه این شهید تغییر كرده بود، آنقدر كه متوسل شدم به شهید علمدار و از ایشان خواستم اگر قرار است روزی مردی وارد زندگی من شود و شریک زندگی ام باشد 👈 كسی باشد كه اخلاق و رفتار و ایمانش مثل شما باشد. سرباز امام زمان باشد و مومن و باتقوا.👉 من دقیقا از شهید عملدار یک نفر مثل خودش را خواستم. آن زمان من دانش‌آموز سال آخر دبیرستان بودم.🙈 تا زمانیكه یک شب خواب شهید علمدار را دیدم خواب دیدم شهید علمدار وارد كوچه ما شدند و همراهشان آقای جوان دیگری است. دوشادوش هم به سمت من آمدند. وقتی نزدیک من شدند با دست روی شانه آن جوان زدند و گفتند: «این جوان همان كسی است كه شما از ما درخواست كردید و متوسل به امام زمان(عج) شدید.» چهره آن جوان خیلی خوب هم توی ذهنم ماند. 😊 ابتدا خواب را جدی نگرفتم،هرچند آرامش عجیبی به من داد. چندروز بعد مادرم خوابی تقریبا با مضمون خواب من دید. وقتی برایم تعریف كرد انگار خواب خودم برایم بیشتر ملموس شد.. اما ماجرای ازدواج..🔻 غریبه بودند. دوست شوهر خواهرم بود و ایشان معرف این وصلت بودند. شب خواستگاری وقتی عبدالمهدی با خانواده‌اش وارد خانه ما شد، همان لحظه اول كه نگاهم به نگاهش افتاد، بی اختیار آن خواب جلوی چشمانم مرور شد و زانوهایم شروع به لرزیدن كرد. 👈عبدالمهدی همان جوانی بود كه شهید علمدار در خواب به من نشان داده بودند... همان شب وقتی برای صحبت داخل اتاق رفتیم، به ایشان گفتم من شما را قبلا دیده‌ام. با تعجب پرسیدند:«كی و كجا؟» وقتی خوابم را برایشان تعریف كردم، اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: "من دو روز پیش خانه شهید سیدمجتبی علمدار بودم"😥 بعد شروع كرد ماجرای رفتن به خانه شهید را برایم تعریف كند : چند روز قبل از اینكه آقا عبدالمهدی به خانه ما بیاید با جمعی از دوستانش برای زیارت مزار و دیدار با مادر ایشان راهی مازندران می‌شوند. وقتی به خانه شهید می‌رسند تا لحظاتی را مهمان خانه آنها باشند، می بینند درِ خانه باز است و كوچه آب پاشی شده و بوی اسفند همه جا را برداشته است. باخودشان می‌گویند حتما مهمانی قرار است برایشان بیاید یا مسافری از مكه یا كربلا دارند. تصمیم می گیرند داخل خانه نروند و برگردند، اما برخی دوستانشان می‌گویند این همه راه آمدیم، حیف است داخل خانه نرویم و حداقل برای چند دقیقه هم که شده به دیدار مادر شهید برویم. در خانه را كه می زنند مادر شهید علمدار به استقبال آنها می‌آید. وقتی می گویند ما از راه دور آمده ایم، اما انگار بدموقع است، مادر شهید شروع به گریه می‌كند 😭و می‌گوید: «اتفاقا منتظرتان بودیم.» «ما امروز راهی سفر مشهد بودیم، اما دیشب پسرم به خوابم آمد و از من خواست سفرمان را یک روز به تاخیر بیندازیم، چون قرار است امروز از راه دور، جمعی به خانه ما بیایند. من خوشحال شدم كه قرار است امروز میزبان مهمانان پسرم باشم و برای همین صبح زود خانه را مرتب و حیاط و كوچه را جارو كردم و منتظر مهمانان سید مجتبی بودم. 🔸عبدالمهدی می‌گفت وقتی این حرف‌ها را از زبان مادر شهید علمدار شنیدم، حساب دیگری روی سیدمجتبی باز كردم و همان لحظه به ایشان متوسل شدم... ایشان هم از شهید علمدار دقیقا همانی را خواسته بود كه من طلب كرده بودم. همسر خوبی كه عاقبت به خیرشان كند! ‌ 🔸عبدالمهدی گفت: «من یک سرباز ساده‌ام. دوست دارم همسرم هم ساده باشد و ساده زندگی کند و انتظار و توقع بیجایی از من نداشته باشد.» من هم در جوابش گفتم: «من ایمان تو و تقوایت را می‌خواهم. همین ها کافی هستند. مال دنیا برای من هیچ است!خیالتان راحت باشد. 🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🥀شهید علی چیت سازیان🥀 نام پدر: ناصر محل تولد: همدان تاریخ تولد: ۱۳۴۱/۹/۲۰ تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۹/۴ محل شهادت: ماموت عراق نحوه شهادت: در حین انجام ماموریت گشت شناسایی به درجه رفیع شهادت نائل شدند سن شهادت: ۲۵ درعملیات مسلم بن عقیل با اینکه بیش از۱۷ سال سن نداشت ۱۴۰ نفر از نیروهای بعثی را که به اسارت رزمندگان اسلام در آمده بودند از داخل خاک عراق به پشت جبهه انتقال داد و شهامت و شجاعت خود را به اثبات رساند. تیزهوشی و قدرت تصمیم گیری فوق‌العاده او درعملیات باعث شده بود که فرماندهی لشکرانصارالحسین (ع) بگوید :«با وجود علی بسیاری از مشکلات عملیاتی ما حل می شود». وقتی در عملیاتی تمام نیروهایش شهید شدند و تنها مجبور به عقب‌نشینی شد در مسیر به گروهانی از صدامیان برخورد کرد. با شهامت خود را معرفی کرد و گفت: من علی چیت‌سازیان هستم؛، «عقرب زرد». اگر مقاومت کنید تا آخرین گلوله با شما می‌جنگم والا تسلیم شوید و جان به سلامت ببرید.» ایشان تعریف می‌کرد دیده‌بان از دور خبر داد یک گروهان آدم در حال حرکت به سمت ما هستند ولی یک نفر به دور اینها می‌چرخد از نحوه دور زدنش پیداست علی باشد اما صبر کنید نزدیکتر بیایند. نزنید صبر کنید. با نزدیکتر شدن آنها چهره علی نمایان شد.» 💠«کسی می‌تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردارهای نفس خود گیر نکرده باشد.» از سخنان معروف شهید چیت سازیان است که آیت الله خامنه ای در یکی از سخنرانی های خود به آن اشاره داشته‌اند هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات 💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
🔰خداوند در شب معراج به پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: ⚫️ (در قیامت) اولین کسانی که دادگاه محاکمه در موردشان برپا می‌شود حضرت محسن علیه‌السلام و قاتلش هست. سپس در مورد قنفذ؛ پس قنفذ و همراهش را می‌آورند و با تازيانه‏‌اى از آتش آن‌ها را مى‏‌زنند، اگر يكى از اين تازيانه‏‌ها در دريا بيفتد از شرق تا غرب دريا به غليان و جوش درمی‌آید و اگر بر كوه‏‌هاى دنيا بیفتد آن‌ها را ذوب و خاكستر می‌کند. پس با چنین تازيانه‏‌هایی آن‌ها را مى‏‌زنند. 📚 کامل الزیارات باب ۱۰۸، حدیث ۱۱.
🕊 ۱۳۹۴/۹/۲۹ محل‌مزاربهشت‌عباس،دستگرد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌 🌕شهید مدافع‌حرم ♨️اینم عاقبت تأخیر در نماز صدای اذان را که می‌شنید، دست از کار می‌کشیــــد؛ وضو می‌گرفــــت و بااخــــلاص در درگاه خدایش نمــــاز می‌خواند. نمازخواندنش دیـــدنی بـــود؛ تا به حال کسی را با این حــــال و خلــــوص ندیده بودم😍 یک روز مأموریتی داشتیم که به لشکر رفته بودیم؛ کارهایمان که تمام شد، سوار ماشین شدیم. صــــدای اذان را می‌شنیدیم که عبدالحسین گفت: «پیــــاده شوید تا نمازهایمان را اول وقت بخوانیم و برویــــم!» یکی از دوستان گفت: «تا گردان راه زیادی نیســــت؛ در گــــردان نمازمان را می‌خوانیــــم»🤨 در طول مسیــــر، عبدالحسین دائمــــاً می‌گفت: «اگر در زمــــانِ نماز اول وقت تأخیــــر بیفتد، در تمام کارها تأخیــــر میُفتد!» یکهــــو برای ماشین اتفاقی افتاد و بدلیل آن مشکل، توقّف کردیم. عبدالحسین خنده‌ای کرد و گفت: «اینم عاقبت تأخیــــر در نمــــاز»😏 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💢خاطره‌ای از همسرشهید وقتی‌سوریه‌رسیدن‌بامن‌تماس‌گرفتندکه: من رسیدم‌واول‌زیارت‌رفتم.وتا هفته‌آینده نمی‌توانم‌تماس‌بگیرم.ولی‌بازهم‌دلشان‌ تاب‌نمی‌آورد. ویک‌روز‌درمیان‌تماس‌میگرفتندوحال‌من‌وزینب رامی‌پرسیدندتا‌این‌که‌درتاریخ‌۲۷‌آذر برای‌آخرین‌بارازسوریه‌تماس‌گرفتند آن‌روزحال‌‌وهوای‌عجیبی‌داشتنداصلاصدایش باروزهای‌دیگرفرق‌داشت‌؛سراغ‌همه‌رو‌گرفتند ده‌دقیقه‌ای‌بازینب‌حرف‌زدن‌وزینب‌‌به‌ باباش‌‌می‌گفت:بابایی‌پاشوبیادلم‌خیلی‌برات تنگ‌شده‌آخرش‌هم‌گفت بابایی‌من‌دیگه‌عروسک‌نمی‌خواهم‌فقط‌بیاااااا واین‌آخرین‌تماسشان‌بود بعدازتماسشان‌به‌گفته‌ی‌همرزمانشان‌ برای‌عملیات‌‌رفتندودو‌روزبعدازآخرین‌تماسشان درجنوب‌‌حلب‌شهرخانطومان به‌شهادت‌رسیدند...🕊🕊 شهید .....🕊🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📖 : خدایا ؛ در این عُمر نامم عبدالحسیــن ، دانشگاہ امام حسین ، لشڪر 14 امام حسین ، گردان 104 امام حسین ، خـداوندا ، خودت من را در راہ امام حسین قراردادی پس قربانی امام حسین ڪن ! 🥀 🕊 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هنگام سفر به سوریه گفت اکنون بحث مرزهای جغرافیایی نیست، بلکه مرزهای در خطر است. 🔻همسر شهید بیان میکند: می دانستم علاقه مند بود شجره صالحین را در خارج از ایران مثل عراق، پاکستان، لبنان و... پیاده کند. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📚نذر سوریه و دعای مادر یکبار خواست دعایی در حقش بکنم می‌گفت مادر دعایی بکن، خیلی کارم گیر است. هر وقت امتحانی داشت یا مشکلی داشت از من می‌خواست که دعایش کنم. سریع روضه پنج تن نذر کردم. همان اوایلی بود که قرار شد به سوریه برود. یک بار از محل کارش تلفنی باهم صحبت می‌کردیم. پرسیدم حمید مشکلت حل شد؟ گفت آره دستت درد نکند. گفتم من یک روضه پنج تن نذر کردم. با خنده‌ای از ته دل جواب داد دستت درد نکند اگر بدانی چه حاجتی داشتم بعد رو کرد به همکارانش و گفت اگر بدانید چه شده مادرم نذر کرده بروم سوریه! 🌷 /۹/۲۹ 🕊🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم