⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
#غیرت حیدریش ظلمت شب را بشکست این حرم، محترم از غرش «الداغی» هاست گرچه مظلوم در این دار مکافات حیا..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اشکهای مادر شهید آمر به معروف سبزوار/ پسرم چاقو خورده بود اما باز از دختر مردم دفاع میکرد
🔹حمیدرضا الداغی ۸ اردیبهشت زمانیکه میخواست مانع مزاحمت اراذل و اوباش برای ۲ دختر سبزواری بشود براثر ضربات متعدد چاقو به شهادت رسید.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ما که شهیدان بهخون خفتهایم
با عمل خود به جهان گفتهایم
یا شرف و زندگی و افتخار
یا تن و جان را به ره حق نثار
#شهیدعبدالنبی_انصاری 🥀
#شهیدجابر_گهیدزاده_سنبله 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
شهیدان شاهدان زنده هستند
چو خورشید جهان تابنده هستند
شهیدان گرچه رفتند از بَر ما
ولی در قلب ما پاینده هستند
#شهیداحمدعلی_نوحهخوان 🥀
#شهیدمحمد_خبازطراحی 🥀
🌹 #سالروز_شهادت 🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سالروز شهادت سردار شهید مهندس وزوایی(نابغه علمی، رتبه سوم کنکور ریاضی فیزیک و رتبه یک شیمی دانشگاه صنعتی شریف) گرامی باد.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
بخشی از افتخارات شهید #محسن_وزوایی ، استراتژیک نظامی
#اینفو
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب زیبای " ققنوس فاتح " زندگینامه سردار شهید محسن وزوایی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینا
کتاب زیبای #ققنوس_فاتح
زندگینامه سردار شهید محسن وزوایی
▫️سلام آرزوی چشمانم...
🌤روز خود را با سلام بر مولای عزیزمان آغاز کنیم
#تا_همیشه_سلام
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠 به داد ما نرسی داد میزنیم حسین
مگر حسین دوباره به داد ما برسد ...
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
باید تو را از راههای رفته برگردم
باید نفهمی قاب عکست را بغل کردم
باید تو را از هر چه بود و هست بردارم
باید نفهمی بعد از این هم دوستت دارم...
شهید مِنا، حاج #مجید_یونسیان🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰فرازی از وصیتنامه شهید مدافعحرم
رضا حاجیزاده
از مردم ایران میخواهم تفرقهاندازی نکنید، با هم متحد باشید، دین اسلام را سربلند نگه دارید، نماز را اول وقت و با حضور قلب بخوانید، پدر و مادر را گرامی و محترم بدارید.
پیوند به ائمه اطهار(ع) و به خصوص امام هشتم را مستحکم کنید و خدای متعال و مهربان را در همه حال به یاد داشته باشید.
🌷شهید رضا حاجیزاده🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهد
قسمتهای ۲۴۶ تا ۲۵۰ کتاب خواندنی تپه جاویدی و راز اشلو
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 1⃣5⃣2⃣
🌷 بمباران اهواز
۲۷ اسفند ۱۳۶۲
ظهر زمستانی اهواز، داخل اتاق هتل داشتم مجلهی پیامانقلاب و مصاحبهی مرتضی در مـورد عملیات والفجـر دو را میخواندم که همهمه داخل راهرو توجهم را جلب کرد. گوش خواباندم. صدای جیرجیر پوتین شنیدم و پشتش در اتاق را زدند. وحشت بیدلیلی دل و ذهنم را گرفت. مثل برق چادر به سـر کـردم و در را باز کردم. آقای نجفی بود.
- « سلام حاج خانم. »
در چهرهی خاک گرفته و دودزدهی او باریک شدم. حالتش خبر خوبی را نوید نمیداد.
با پریشانی به هر طرف نگاه کردم و گفتم:
« س... س... لام... چیزی شده؟ »
آماده بشین، باید بریم شیراز. حس کردم چیزی در جانم از هم گسیخت. رنگ پریده و در حالی که لبهایم مرتعش شده بود، گفتم:
« مرتضی، چیزیش شده... راستشو بگین آقای نجفی... »
ـ « نه خواهر من. »
- « پ... پس برای چی باید بریم شیراز؟ »
دست و پایش را گم کرد و حرفش نیامد. بیشتر نگران شدم. یاد حرف یک هفته قبل صديقه داخل اتوبوس افتادم:
" ندایی از درونم میگه این بار زود برمیگردیم. "
- « مرتضی کجاست؟ »
- « حالش خوبه، عراق تهدید کرده اهواز رو بمباران میکنه، برا همین باید برین شیراز. »
قاطع گفتم:
« نمیام شیراز. »
وقتی قاطعیت مـن را دید، با احتیاط نگاهی به دو طرف راهروی هتل انداخت و آهسته با بغض گفت:
« الوانی شهید شده! آقا مرتضی گفته شما هم برین تشییع جنازه. »
راهرو، سقف هتل و آقای نجفی دور سرم چرخیدند. نشستم روی زمین و درست حرفهای آقای نجفی را نمیشنیدم.
ـ « حا...خا...بـ خد... »
بهتر که شدم، پرسیدم:
« دیگه کی شهید شده...؟ راستشو بگین... »
- « به جان امام، فقط الوانی؛ خانمش نفهمه. »
نفهمیدم کی آقای نجفی رفت. داخل اتاق برگشتم و من ماندم با فکرهای پریشانی که احاطهام کرد:
" مرتضی شهید شده، نه الوانی... شیوه اونا همینه... یواش یواش میگن. باید برم پیش بقیه...دارم دیوونه میشم... "
جرأت رفتن به اتاق بقیه زنها را نداشتم. زمان کُند و کُشنده میگذشت. موقع نماز مغرب و عشاء، پای سجاده گریه کردم و توی ذهن چندبار مرتضی را تشیع کردم و به خاک سپردم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 2⃣5⃣2⃣
ساعت نه شب خودم را قانع کردم که باید بدون مرتضی به زندگی ادامه دهم:
" چیزی که هر روز انتظارش رو میکشیدم، بالأخره سرم اومد... نفر بعد کیه... "
تا به نبود مرتضی فکر می کردم، از تمام منافذ تنم عرق میجوشید و قلبم تیر میکشید. ساکم را برداشستم و ماتم زده از پلههای هتل پایین آمدم. داخل سالن هتل، بقيه زنها هم سرد و مغموم بودند. سلام خشک و لبخند تلخی تحویل هم دادیم.
ماشین آقای نجفی از راه رسید. فهیمه، زن نجفی من را کنار کشید و گفت:
« آمنه خواهش میکنم جوری رفتار کنید که صديقه متوجه شهادت شوهرش نشه. »
خندهی تلخی زدم:
" به بقیه هم میگه طوری رفتار کنید تا آمنه متوجه شهادت شوهرش نشه. طالعم رقم خورد.. "
سوار تویوتای لندکروز خاکی رنگ شدیم. جا کم بود. عقب ماشین پتویی پهن کرده بودند و چند نفر هم عقب، سوار شدند. اولین باری بود که به غیر از آقای نجفی، مرد دیگری با ما نبود. ماشین که حرکت کرد به طرف شیراز، همه زنها گریه میکردند غیر از صدیقه که آرامش خاصی داشت.
اول وقت صبحِ زمستانی رسیدیم به شیراز و از آنجا وارد جادهی فسا شدیم. ساعت یازده نزدیک امامزاده اسماعيل، صدیقه یکدفعه انگار که از شوک بیرون آمده باشد رو کرد به من و گفت:
« آمنه، یه چیزایی میدونی و پنهون میکنی؟ »
ماندم چه بگویم. لبخندی زدم که چشمهایم در آن شرکت نداشت. چشمش را تنگ کرد و زل زد به من. اشک به سرعت توی چشمم جمع شد. گفت:
« برای علی اتفاقی افتاده، نه؟ »
رنگ به چهره نداشت و پوست صورتش به موم میمانست! تاب نگاه او را نداشتم و کسی هم به دادم نمیرسید. لرزش پرههای بینی او را به وضوح دیدم. سکوتم بالأخره او را به حرف درآورد:
« آمنه، خدا نکنه علی به این زودیا شهید بشه. میخواست راه کربلا و قدس باز بشه. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 3⃣5⃣2⃣
ساکت شد. چادر را روی صورت کشیدم و بی صدا گریستم. نمیدانستم به مرتضی فکر کنم یا ستوده، الوانی و بقيه.
نزدیک ظهر به فسا رسیدیم. ماشین ابتدا به در خانه الوانی رفت و صدیقه پیاده شد. ترسیدم موقع خداحافلی به چشمش نگاه کنم.
سه روز از تشییع جنازهی علىمحمد الوانی میگذشت و توی حیاط درندشت، کمک خاله، نان تیری میپختم که قدمعلی، برادر مرتضی داخل حیاط شد و گفت:
« مرتضی زخمی شده. »
آنی حس کردم موهایم خیس عرق شدند. مثل فنر از پای تنور بلند شدم.
- « فقط زخمی؟ »
- « ها بله. »
- « بگو به جان امام. »
-« به جان امام. »
نفس راحتی کشیدم و غرق شدم در فکر: " این بار کجای تنش زخمی شده... وضع زخمش چه جوره خدایا... یعنی جایی از تنش هم مونده که زخم برنداشته باشه...زخم روی زخم... "
مراسم هفتم علی الوانی، مرتضی و ستوده از جبهه برگشتند. بعد از مراسم، محمود ستوده حال عجیبی داشت. اشک تمام چشـمش و همه پهنای صورتش را گرفته بود. وقتی خواست برود، خیره شد به قد و بالای مرتضی که جای سالمی توی تنش نبود و گفت:
« مرتضی جان مواظب خودت باش، من طاقت از دست دادن تو یکی رو دیگه ندارم. »
اینبار گریه بیصدایش را دیدم. مرتضی دست روی شـانه او که گذاشت، ستوده گفت:
« اینم از علی... آخه من چه گناهی کردم که هنوز زندهام، مرتضی؟ دیگه خجالت میکشم تو صورت خونواده شهدا نیگاه کنم. »
از نظرم دور که شد، به مرتضی گفتم:
« چه بلایی سرش اومده؟ »
مرتضی دست من را گرفت و گفت:
« ما یه روح هستیم توی پنج کالبد. »
- « کدوم پنج تا؟ »
+ « مـن، علـى، محمود، علی اکبر و نجفی. بین گروه ما، رابطه علی الوانی و محمودستوده چیز دیگهای بود. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 4⃣5⃣2⃣
🌷 زینب
۵ شهریور ۱۳۶۳
عصر با نخ و سوزن، لباس نوزاد میدوختم که مرتضی داخل اتاق هتل شد و لباس صورتی را توی دستم دید. شاد روبه رویم نشست.
+ « دخترخاله، خیاط شدی؟ »
خیره شدم به برق شادی چشم.های او. نگاهی که سیری نداشت. جلوتر آمد. باد کولر گازی اتاق، با موهای جلوی پیشانیاش بازی میکرد. خیره شد به صورتم و گفت:
« حلالم نکنی، نمیدونم فردای قیامت چه کنم. »
تصنعی ابرو درهم کشیدم.
- « این حرفا چیه میزنی؟ »
سکوت کرد. دوست داشتم ساعتها نگاهش کنم و به خودم از داشتن چنین مردی ببالم، اما بلافاصله ترس از دست دادنش ته دلم لانه کرد، سوزن داخل دستم فرو رفت.
- « آخ »
+ « چی شد؟ ببینم. »
سر انگشتم را داخل دهان کردم و مکیدم. بیرون آوردم و فشار دادم. یک قطره خون روی نوک انگشت اشارهام جمع شد. خون را پاک کردم. برگشتم و به صورت لاغر و نگران مرتضی زل زدم.
- « پسرخاله، چند بار زخمی شدی؟ »
بدون این که منتظر پاسخ مرتضی بشوم، مشغول دوختن شدم. آمد جلو و گفت:
« لباس زینب، قشنگه. »
با تعجب گفتم:
« زینب ؟! »
+ « دفعهی قبل مشهد رفتم، نذر کردم اگه خدا دختری نصیبم کرد، اسمش رو زینب بذارم. »
- « حالا چرا زینب؟ »
+ « اول این که مادر یه شهید اینو ازم خواسته که سیده است؛ دوم این که میخوام اقتدا کنه به صاحب اسمش، بیبی زینب (سلام الله علیها) که قهرمان کربلاست! نظرت چیه؟ »
- « هر چی تو بگی؛ زینب اسم خیلی خوبیه. »
+ « حالا این زینب خانم ما، چند روزشه؟ »
- « اولا از کجا میدونی دختره؟ دوما تازه میره توی پنج ماه. »
+ « میتونی بیای زیارت؟ »
- « زیارت؟ کجا؟ »
+ « مشهد آقا امام رضا(عليهااسلام). »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 5⃣5⃣2⃣
از خوشحالی داد زدم و مرتضی جلو دهانم را گرفت. نگاهی به در اتاق انداخت گفت:
« چه خبره، فکر میکنن مرتضی زنش رو کتک میزنه. »
- « مگه غیر از اینه؟ »
هر دو خندیدیم.
دو روز بعد با ماشین لندکروز خاکی رنگ عازم مشهد شدیم. صبح اول وقت با پروین، عقب ماشین نشسته بودم و محمود و مرتضی جلو. مسیر طوری انتخاب شد که مقبره شوش دانیال (عليه السلام) را زیارت بکنیم و دیدار کوتاهی هم از دزفول شهر حماسه و مقاومت داشته باشیم. از دزفول که خارج شدیم، محمود سر شوخی را باز کرد و به مرتضی گفت:
« برو خدا رو شکر کن. »
+ « برای چی؟ »
- « سبب شد تا از دِه بیرون بیای و شهر رو ببینی. توی خواب هم نمیدیدی که یه روزی بیای شهرهای ایران رو ببینی. »
مرتضی هم که رانندگی میکرد، کم نیاورد و جواب داد:
« بنده خدا اگه جهاد سازندگی تو روستای شما پل نزده بود، تو هم شهر رو نمیدیدی. »
خوشحال بودیم از زیارت آقا امام رضا (سلام الله عليه). داشتم با پروین حرف سوغاتی مشهد را میزدم که محمود گفت:
« مرتضی، کنار باجه مخابرات نگهدار. »
+ « برای چی؟ »
- « یه زنگ به تیپ بزنم ببینم جبهه چه خبره. »
مرتضی از خدا خواسته ماشین را کنار باجه مخابراتی نگه داشت. محمود پیاده شد و داخل ساختمان مخابرات رفت. خیلی زود برگشت و به مرتضی لبخند زد.
+ « چی شده محمود؟ »
ستوده نگاهی با احتیاط به ما کرد و گفت:
« حاجی اسدی گفت، از همین جا برگردید اهواز. »
مرتضی مثل من حرف محمود را باور نکرد.
+ « شوخی نکن؟ »
قیافهاش تغییر نکرد و گفت:
« کاش شوخی بود مرتضی، ولی تو جبهه عروسیه. »
+ « عروسی؟ »
مرتضی دست روی سینه گذاشت و از همان جا سلامی به بارگاه امام رضا(سلام الله) داد و فرمان ماشین را چرخاند به سمت جبهه.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
ماجرای شهید سبزواری که جوان خوشتیپ دانشگاه بود...
🔴 ماجرای شهید سبزواری که بچه خوشتیپ دانشگاه بود
♦️مهدی عرفاتی نوشت:
🔻شهید حمیدرضا الداغی همدانشگاهی من بود. اواخر دههٔ هفتاد. من ارتباطات میخوندم و حمید حسابداری(اگر اشتباه نکنم). من بچه مذهبی دانشگاه بودم و اون بچه خوشتیپ دانشگاه. ظاهراً هیچ صنمی باهم نداشتیم. ماجرای آشنایی ما برمیگشت به جنجال و نزاعی که سرِ مسابقات فوتبال دانشگاه به راه افتاد. وسط بازی تیم ما، مدافع حریف یه خطای ناجور روی من کرد. من بلند شدم و اعتراض کردم. بازیکن حریف فحاشی کرد و من یه لحظه خون به مغزم نرسید و درگیر شدم. در کسری از ثانیه، ۷-۸ نفر ریختن رو سر من و کأنه با قاتل پدرشون طرف هستن… زیر مشت و لگد و فحاشیها، حمید رو دیدم که به هواخواهی من وارد معرکه شده و داره یکی پس از دیگری رو مینوازه…
🔻تا جایی که یادمه ورزشکار بود و حتی توی مسابقات رزمی هم اسم و رسمی داشت. دعوا که تموم شد متوجه شدم هر دوی ما رو با تیزی نشون کردن؛ من گوش راستم و حمید گوش چپ...
🔻رفتیم بیمارستان و سهم هر کدوم سه چهارتا بخیه شد و گوشهامونو پانسمان کردن. از فردا توی دانشگاه معروف شدیم به گوشبریدهها…
🔻شکایت کردیم و دادگاه برامون طول درمان برید و دیه. ۲۵۰هزار تومن برا ضارب دیه بریدن. بابای طرف اومد به التماس و خواهش که ببخشیمش. یه کارگر ساده بود که یحتمل ۲۵۰هزار تومن، حقوق چندماهش میشد. از دست پسرش شاکی بود. حمید با همون برخورد اول راضی شد و منم راضی کرد که ببخشیمش و بخشیدیمش…
این ماجرا شد دلیل دوستی منِ بچه مذهبی دانشگاه با جوان اول خوشتیپ و خوشگل دانشگاه.
🔻پریشب یکی از رفقای دانشگاه بهم پیام داد که حمید الداغی به رحمت خدا رفته. دروغ نگم، اولش نشناختم تا اینکه عکسشو برام فرستاد.
🔻حالا همون جوان خوشتیپ و خوشگل دانشگاه، پشت اسمش کلمه شهید نشسته و منِ بچه مذهبیِ پرادعا هیچ…
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
غیرت اگر تصویر بود ...
مدافعانِ دخترِ ایرانی؛
#شهید علی خلیلی، #شهید حمیدرضا الداغی، #شهید محمد محمدی
صد پسر در خون بغلتدد گم نگردد دختری...
شهادت هنر مردان خداست:)
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_آقا
هر روز را با سلام بر تو آغاز میکنیم!
سلام بر تو... که صاحباختیار مایی!
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نُورَ اللَّهِ فِی سَمَائِهِ وَ أَرْضِهِ
سلام بر شما ای نور خدا
در زمین و آسمان پروردگار...💚
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❇️حسـین_جان🍃🌸
تا خودِ صبح فقط
خوابِ حرم مے دیدم🌿🌼
چہ شبے بود ،
دلم راهمہ جا مے بردم🌿🌼
دلـهرہ داشتـم از
لحظـہ ے بیـدار شدن🌿🌼
ڪاش درخواب،
میان حرمت مے مردم🌿🌼
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
زلال ترین
شبنم شادی را
همیشه بر چشمانت
و شیرین ترین
تبسم خوشبختی را
همیشه بر لبانت دیدم...
شهید #هادی_شجاع🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#کلام_شهید
روي جلد نوشته بود: دفترچه محاسبات نفس
وصيتنامه اش دو خط هم نمي شود! نوشته:
"ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانسٰهم انفسهم"...
#دانشجوی_شهید #علی_بلورچی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب #تپهجاویدیورازاشلو
زندگینامه #شهیدمرتضی_جاویدی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم