eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
298 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
هـواي خـــرداد🌸 جــان مي‌دهـد☝️ ﮼✺ براي جــان دادنِ❣ برايِ «تــــو»😘 عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
3.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺آیت‌الله جوادی آملی: «لااکراه‌فی‌الدین» به معنی بی‌حجابی و بی حیایی در جامعه نیست 🔹این [طرز برداشت] می‎شود اباحی‌گری! 🔹اگر معنای این آیه اینگونه بود پس اینهمه بگیر و ببند در قرآن برای چیست؟ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه عالم شده کنعان ز فراق رخ دوست یوسف گمشده ی این همه یعقوب کجاستــ ؟ 💙 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🏷 (ع) با یوسُفش مقایسه ڪردم نگار گفت ... او شاه مصر باشد و این شاھ عالم است @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‌ از تو جدا شدم چون سیبی از درخت دردِ کنده شدن با من است اندوه پاره پاره شدن.. شهید محمد معافی🌷 صبـحتون شهـدایـی @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فرازی از شهید (( مرادی)) @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه سردار شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣1⃣ جماران خیلی شلوغ بود آن قدر جمعیت زیاد بود که نمی‌توانستی بایستی. مدام توی آن فشار از این طرف به آن طرف تاب می‌خوردی. منیژه چندبار رفته بود دیدن امام ولی بچه‌ها اولین بارشان بود. زیرچشمی بچه‌ها را می‌پایید.امام که آمدند، انگار ماتشان برده باشد، فقط نگاه می‌کردند. مردم شعار می دادند، صلوات می فرستادند، ولی این‌ها همین‌طور ساکت فقط نگاه می‌کردند. امام یک عبای سورمه‌ای پوشیده بود که خیلی بهش می‌آمد و همان صورت نورانی که وقتی از نزدیک می‌دیدی حس می‌کردی ته دلت خالی شده و اشک‌هایت روی صورتت می‌ریزد. منیژه یک چشمش به امام بود، یک چشمش به بچه‌ها. این دفعه، دو بار دلش ریخت، یک بار وقتی امام را دید، یک بار هم وقتی چشمش افتاد به چشم‌های بهت زده‌ی بچه‌ها که تا آخر چشم از امام برنمی‌داشتند. دیدار که تمام شد، تازه سری بعدی رسیدند، اتوبوس‌شان خراب شده بود، خیلی پکر بودند. هر کاری کردم راضی نشدند برگردند. بقیه را فرستادیم رفتند. من با این‌ها ماندم تا شاید بتوانیم کاری بکنیم. همان جا آقای اشراقی، داماد امام را دیدم. بچه‌ها جمع شدند. خیلی‌ خواهش کردند. آقای اشراقی پرسیدند: « از کجا اومدین؟ » بچه‌ها هم همه با هم گفتند: «از شیراز » اسم مدرسه‌شان شیراز بود و آقای اشراقی فکر کردند ما از شهر شیراز آمدیم. هر طوری بود بین نماز ظهر و عصر برایمان یک دیدار گرفتند. باورتان نمی‌شود، یک دیدار خصوصی. هیچ‌کس نبود، فقط ما بودیم و امام. اینها هم همان طور فقط زل زده بودند به امام و نگاه می‌کردند. صحبت‌هاشان که تمام شد، بچه‌ها گفتند: « خانوم فکر می‌کنیم امام کلک ما رو فهمیده بود، یه طوری حرف میزد که انگار همه چیز رو می‌دونست. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣1⃣ این دیدار برای خیلی‌هاشان خوب بود. بعضی‌ها اصلا از همان روز عوض شدند، این طوری کلی با هم دوست شدیم. بیشتر با هم حرف می‌زدیم، هر کس از احساسش از امام می‌گفت، از این‌که دلشان می‌خواست دوباره امام را ببینند. سؤال می‌پرسیدند. کتاب‌های شریعتی می‌خواندند. بحث می‌کردند. یک روز معلم ریاضی نیامده بود، با مدیرمان صحبت کردم رفتم سر کلاس هندسه درس دادم. چندتا قضیه ثابت کردم، مسأله حل کردم. بعد از کلاس بچه‌ها به مدیر گفته بودند: « دیگه معلم خودمون رو نمی‌خوایم، بذارید خانوم ساغرچی ریاضیمون رو درس بده. » از آن به بعد ساعت‌های کاریم چند برابر شد؛ هندسه، جبر، احتمال همه را درس می‌دادم خیلی هم دوست داشتم. آن سال آموزش و پرورش یک دوره‌ی هزار ساعته برای بعضی از معلم‌ها گذاشته بود. استادها از حوزه می‌آمدند، شاگرد آیت الله صدر، اقتصاد اسلامی درس می‌داد، آقای محمدی عراقی قرآن درس می‌داد. همه از استادهای رده بالای حوزه‌ی علمیه قم بودند. دو روز صبح تا شب کلاس داشتیم؛ پنجشنبه و جمعه، حسابی سرم شلوغ شده بود. هر روز هفته از صبح تا عصر مشغول بودم. تابستان آن سال مدیرمان گفت: « منطقه برای چند مدرسه‌اش درخواست مدیر کرده باید یکی رو بهشون معرفی کنم، من هم تو رو پیشنهاد کردم. » فقط بیست و دو سال داشت. یک سال هم بیشتر تجربه‌ی کار توی مدرسه را نداشت. چه طور می‌توانست مدیر یک دبیرستان شود. ظاهر و جثه‌اش با بچه‌های مدرسه خیلی فرق نمی‌کرد. اگر نمی‌شناختیش، با بچه‌ها اشتباهش می‌گرفتی. حالا می‌خواست مدیرشان شود. نمی توانست قبول کن. هنوز چیز زیادی از بچه‌ها نمی‌دانست. با خودش فکر می‌کرد: " کار من نیست، این‌طوری زیر بار مسئولیت رفتن از من برنمیاد. " تصمیمش را گرفته بود، ولی قبول نمی‌کردند، می‌گفتند: « تکلیف شرعیه، انقلاب تازه پا گرفته، همه مسئولن هر کاری ازشون بر میاد بکنند. » حتی آمدند مغازه، بعد هم خانه‌شان، تا پدر و مادرش را راضی کنند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم