eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
298 دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاه کودکی ات دیده بود قافله را تمام دلهره ها را، تمام فاصله را... 🖤 شهادت امام محمد باقر (ع) تسلیت باد @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودت بخواه که این انتظار سر برسد دعای این همه چشم انتظار کافی نیست @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
اعوذ بالله از تعلقات دنیا، که ما را از حسین دور می‌کند... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
تو نیستی ڪہ ببینــی ‌؛ چگونہ عطـر تو در عمق لحظہ‌ هـا جــــاری اسـت . . .🍃 شهيد مدافع حرم در کنار @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔷فرازی از وصیتنامه شهید     مدافع حرم سجادطاهرنیا: 💠از خط ولایت جدا نشوید   و چادر، این  هدیه  حضرت   زهرا(س)راکه امانتی دست   شما هست را پاسداری کنید. شهید مدافع حرم🕊🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه سردار شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣7⃣ سنگ قبرش سرد بود؛ سرد سرد. علی‌رضا را نزدیک برد تا بوی پدرش را خوب حس کند، سوز سرما امان آدم را می برید ولی او از بین پلکهای نیمه بازش خیره شده بود به سنگ قبر پدرش، اصلا گریه نمی‌کرد. منیژه به ناصر گفت: « بیا این هم پسرت، ببین خوب امانت داری کردم؟ » آرام گریه می‌کرد. می‌دانست از این به بعد او است و علی و سال‌های تنهایی که باید پشت هم بیایند و بروند. او باید به تنهایی همه چیز را ببیند و به دوش بکشد. همان موقع یک گروه از دانش‌آموزهای کردستان با مربی‌شان بیژن را شناخت. از من خواهش کرد برای بچه‌ها حرف بزنم. نمی‌دانستم چه بگویم. چند جمله‌ای از ناصر گفتم از روحیات و اخلاقش و این که ناصر چه قدر بچه‌ها را دوست داشت‌. هرجل می‌رفت بچه‌ها دورش را می‌گرفتند. بیشتر هم به فکر بچه‌های کُرد بود. همیشه دلش به حال‌شان می‌سوخت. می‌گفت: « هیچ وقت به این بچه‌ها فرصت ندادند که خودشون رو نشون بدن، همیشه دعوا و جنگ و فقر بوده، اگه یه فرصت گیرم می‌اومد کلی کار براشون می‌کردم کلی طرح براشون می‌ریختم. » همیشه دلش می‌خواست کردها بتوانند یک روزی مثل همه با آرامش زندگی کنند. بعضی وقت‌ها دفترش را نگاه می‌کردم حتی حساب خوراک دام‌ها و زمین‌های کشاورزی‌شان را داشت. حساب نفتی که توی زمستون باید به دست مردم برسد. حواسش به همه چیز بود ولی خدا این طوری می‌خواست که قبل از این‌که این کارها را بکند برود. حرف‌هایم که تمام شد علیرضا را گرفتند بردند بین بچه‌ها چرخاندند. حال و هوای خوبی بود. آن روز دلم کلی باز شد، سرحال شدم. از آن به بعد حالم خیلی بهتر شد. با علیرضا دوتایی می‌رفتیم مدرسه، جایش روی میز کارم بود وسایلش را می چیدم کنارم و تا عصر با هم بودیم. خانه‌ی پدر شوهرم هم خیلی نزدیک بود، گاهی اوقات وسط روز چند بار می‌آمد می‌بردش خانه تا من بیشتر به کارهایم برسم. هر وقت که گریه می‌کرد می‌آوردش، آرام که می‌شد، دوباره برش می گرداند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣7⃣ تابستان آن سال، علی، چهار پنج ماهه شده بود که صاحب‌خانه‌مان می‌خواست عروس بیاورد و گفت باید خانه را خالی کنیم. خیلی برایم سخت بود. آن خانه تمام زندگی و خاطراتم بود. در و دیوارهای آن جا برایم ناصر بود نمی‌توانستم همه‌ی این‌ها را یک‌باره بگذارم و بروم. بچه‌های سپاه با آنها صحبت کردند و شرایط من را گفتند، ولی نشد. چاره‌ای نبود باید می‌رفتم. آن خانه را خیلی دوست داشتم، هنوز هم هست، بعضی وقت‌ها می‌روم از دور نگاهش می‌کنم بو می‌کشم تا هوای آنجا خوب توی ریه هایم بپیچد. چندبار هم علی رضا را بردم آن خانه و محله را دید. آن موقع واقعاً برایم جابه‌جا شدن سخت بود با یک بچه‌ی کوچک. دنبال خانه گشتم. مجبور شدم وسایلم را ببرم خانه‌ی مادرم، شش هفت ماه آنجا بودم تا توانستم یک جایی را جور کنم نزدیک عباس‌آباد. این دفعه برادر کوچکم را هم با خودم بردم، دبیرستانی بود. اینطوری علیرضا کمتر احساس تنهایی می‌کرد، ما سه نفری زندگیمان را شروع کردیم. آن سال از طرف آموزش و پرورش ده ماه مأمور شدم به بنیاد شهید که نزدیک خانه‌مان بود. نمی‌توانستم آن همه راه را با علیرضا بروم و بیام. آنجا کار فرهنگی می‌کردم، علی رضا را هم با خودم می‌بردم. کارهایی که مربوط به همسران شهدا بود، می آمدند آنجا مسائل‌شان را می‌گفتند. اردو می‌گذاشتیم. جلساتی را راه می‌انداختیم. مشکلات‌شان را حل می‌کردیم. یادم می آید یک روز جلسه داشتیم با مسئولین بنیاد شهید. فقط یک خانم با من بود، همه‌شان مرد بودند. علی هم تازه راه افتاده بود باید با خودم می‌بردمش چاره‌ای نداشتم. گرفته بودمش توی بغلم، یک کم که گذشت، حوصله‌اش سر رفت و هرطوری بود خودش را از توی بغلم نجات داد و شروع کرد دور میز راه رفتن. نمی‌توانست خوب راه برود و هر چند قدمی  که می‌رفت می‌افتاد و دوباره بلند می‌شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣7⃣ جلسه که طولانی شد با آقایان صمیمی شده بود. تسبیح یکی را می‌گرفت می‌داد به آن یکی و دوباره همه‌ی تسبیح‌ها را عوض می‌کرد. دیدم این طوری نمی‌شود‌. گرفتمش توی بغلم که شیرش بدهم شاید بخوابد. چادرم را کشیدم رویش شروع کرد به آواز خواندن، نمی‌توانست درست حرف بزند ولی بلندبلند می‌خواند دیگر نتوانستم آنجا بمانم ازخجالت قرمز شده بودم. بلند شدم آمدم بیرون تا آخر هم توی جلسه‌های رسمی نرفتم. کار آن جا راضی‌ام نمی‌کرد باید فکر دیگری می‌کردم. می‌خواستم هر طوری هست بروم مدرسه، نمی‌توانستم آنجا بمانم. برای سال بعد دوباره رفتم یک دبیرستان که فقط یک شیفت داشت تا ظهر بیشتر نمی ماندم، بیشتر وقتم را با علیرضا بودم. زود بزرگ می‌شد؛ زودتر از بچه‌های هم سن و سالش. ده ماهش بود که راحت حرف می‌زد کلمه‌ها را خوب تلفظ می‌کرد. یادم نمی‌آید که مثل بچه‌های دیگر بنشیند. اولش سینه‌خیز می‌رفت‌. تازه یک سالش شده بود که راه افتاد. یک سال و‌ نیم شیر خورد و حسابی تپل شد. مچ دست‌هایش مثل بچه‌هایی که عکس‌شان را روی قوطی شیرخشک می‌اندازند چین خورده بود. دور و برش هم شلوغ بود. دایی‌هایش که مدام قربون صدقه‌اش می رفتند و مادر بزرگ و پدربزرگ‌هایش هم حواسشان بود، تنها نمی‌ماند. همیشه عکس‌های ناصر را می‌گذاشتم جلویش می‌گفتم: « این باباست. » پدرش را خوب می‌شناخت. به همه هم گفته بودم دلم می‌خواهد بچه‌ام مثل بقیه بزرگ شود، دوست ندارم بچه‌هایتان را جلوی على بغل نگیرید، نگذارید به شما بگویند بابا. دلم می‌خواست همه چیز برایش عادی باشد. علی همیشه شب‌ها آرام می‌خوابید، توی جایش غلت نمی‌خورد، هیچ وقت هم نصف شب بیدار نمی‌شد. بچه‌ی آرامی بود. ولی چند وقت بود که بی‌تابی می‌کرد. شبها مثل این که خواب بد بیند از یک طرف به طرف دیگر می‌چرخید، بیدار می‌شد. نمی‌دانستم چه کار کنم. کلافه شده بودم. می‌دانستم چیزی اذیتش می‌کند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم