🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🎙روایتی خواندنی از نحوه شهادت شهید مدافع حرم #حامد_بافنده از زبان همرزم شهید
⏰ساعت ۱۲ دوم اردیبهشـت ماه که مصادف با شب شهادت امام موسی کاظم (ع)بود به منطقه شیحه(ریف حماء) رفتیم آنجا مقر فرماندهی بود که استراحت کردیم.
⏰ساعت ۳ بامدادبود که به سمت منطقه عملیاتی سوبین(ریف حماء)حرکت کردیم
🌙هوا نسبتاً داشت روشن میشـد که عملیات آغاز شد.
🌾بعد از اتمام کار از فرماندهی اجازه گرفتم که به اتفاق جمعی از بچهها برای تفحص شهدایی که در عملیات قبـل نتوانتسیم به عقب منتقل کنیم به منطقه جنوب حلفایا برویم که او هم موافقت کرد.
🌴جمعی از دوستان از قبیل یک نفر از اطلاعات دو نفر از تخریب و شهید حامد بافنده و یک نفر دیگر از دوستان به سمت جنوب حلفایا حرکت کردیم.البته چون میخواستیم شـهید بیاوریم دستکش و برانکارد و پتو به همراه خود بردیم.
⏰حدود ساعت ۱۰ بود که به جنوب حلفایا رسیدیم و وارد محدودهای شدیم که شهید داده بودیم.بعد از بررسی ابتدایی متوجه پیکر مطهر یک شهید فاطمی شدیم.با توجه به احتمال تله بودن شهید توسط تکفیریها ابتدا تخریب چیها بررسی کردند که محدوده شهید امن هست یا نه.
💐باز هم شروع کردیم به بررسی منطقه که ابتدا پیکری پیدا نشد،اما در راه برگشت کنار یک تانک سوخته متوجه پیکر دیگری از شهدا شدیم،بلافاصله بررسیهای لازم انجام شـد و من کنار پیکر مطهر شهید نشستم.
🌷درهمین حین بچههای تخریب و شهید بافنده از من فاصله گرفتند و ابتدای یک جاده خاکی به سمت خودروی خودمان قدم میزدند.
🌹من همچنان کنار پیکر شهید نشسته بودم که ناگهان صدای انفجار همه جا را فرا گرفت.بلند شدم ابتدا دو تخریبچی را دیدم که ناله میکردند و به آن طرفتر توجه کردم دیدم شهید حامد بافنده وسط همان جاده خاکی رو به آسمون دراز کشیده و دستهایش باز بود و متاسفانه ترکش به شاهرگش اصابت کرده و خونریزی شدیدی دارد.😭بلافاصله با دیدن محل خونریزی،دستم را روی شاهرگش گذاشتم و دکتر رو صدا زدم.🚑مجروحین را تحویل آمبولانس دادیم و به سمت بیمارستان حرکت کرد. بیمارستان شلوغ بود.
🕊پشت در اتاق عمل منتظر بودم و شروع به قرائت زیارت عاشورا کردم.
زیارت عاشورایم که تمام شد من فقط قدم میزدم.لحظاتی گذشت که رفیقمان از سالن بیرون آمد و شروع کرد به گریه کردن.من هاج و واج مانده بودم چی شد؟
شوکزده بودم،نکنه حامد شهید شده؟
رفیقمان را در بغلم گرفتم که آرامش کنم اما او شدید گریه میکرد و میگفت جواب دخترش را چی بدهم؟😭
🥀تاریخ شهادت:۱۳۹۶/۰۲/۳
روز شهادت امام موسی کاظم(ع)
🕊محل شهادت:حما(سوریه)
🌹#پاسـدار_مدافع_حرم
#شهـید_حامد_بافنده
#سالروز_شهـادت
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹شهادت سپهبد قرنی اولین رییس ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی/3 اردیبهشت 1358
شهید قرنی در سال 1292 شمسی متولد و از ابتدای کار در ارتش، فعالیت علیه رژیم طاغوت را آغاز کرد. در سال 1337 با عده ای از همکاران خود طرح یک کودتا را علیه رژیم ریخت که بنا به دلایلی کشف شد و به سه سال زندان محکوم شد. سپهبد قرنی پس از آزادی از زندان به فعالیت های خود ادامه داد و در جریان 15 خرداد 1342 پس از دیدار با آیت الله میلانی مجددا دستگیر و به سه سال زندان محکوم شد. به دنبال پیروزی انقلاب، سپهبد قرنی به سمت اولین رییس ستاد مشترک ارتش منصوب شد.
سرانجام بازرگان نخست وزیر دولت موقت در 6 فروردین 1358، ایشان را از ریاست ستاد ارتش برکنار کرد. سپهید قرنی در روز سوم اردیبهشت 1358 در منزل خود توسط چند تروریست از گروهک ضاله فرقان به شهادت رسید.
شادی روحش صلوات
سوم اردیبهشت سالگرد شهادت سپهبد_قرنی گرامی باد
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
❣مولای مهربانم امام زمانم❣
بی روی ماهتان،
زندگی به بازیچه ای کودکانه میماند،
تکراری و ملال انگیز ...
ایمان به طلوع روشن شماست که
امیدمان می دهد، جانمان می بخشد
و پویایمان میکند ...
روزی به همین زودی، به همین نزدیکی 💚
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤
#سلام_حضرت_عشق
#امام_زمان
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ما عندي غيرك يا أبا عبدالله
من که غیر تو کسی رو ندارم...
✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
دلشدهگانیم ما، بر سر کوی حبیب
باک نداریم ما یک سر مو، از رقیب
#شهید #جواد_محمدی
#شهید #حسن_عبدالله_زاده
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔰 فرازی از وصیت شهید حاج حسین بصیر؛
دخترم حجاب را سرلوحه زندگی خود قرار بده، اميداورم كارهای دينی و مذهبی را به خوبی انجام بدهی چون همه اين حركت ها و جاده ها ، در راه خدا ، برای پياده كردن احكام اسلامی است و همه شهيدان خون داده اند تا ظالمی نباشد، ستمكاری نباشد، فاسدی نباشد كه در كره زمين فساد كند، بی بندوباری را از خود دور كنيد، دروغ گفتن را از خود دور كنيد حرف هايی كه می زنيد رضايت خداوند را در نظر بگيريد آن گونه كه همه كارها و برنامه هايتان با احكام الهی تطبيق كند زيرا شما هستيد كه می توانيد آينده را در وضعيتی قرار دهيد كه واقعيت بيشتری را در خود داشته باشد.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#نیمهیپنهانماه
عاشقانه های شهید محمداصغریخواه به روایت همسرشهید
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
#نیمهیپنهانماه عاشقانه های شهید محمداصغریخواه به روایت همسرشهید @shahedaneosve شاهدان اسوه،
قسمت های ۳۶ تا ۴۰ کتاب نیمهی پنهان ماه
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 1⃣4⃣
سجاد زیاد نگرانش نمیکرد برای خودش يك مرد كوچك بود. زیاد دور و بر پدرش نمیچرخید. ولی سوده.!
وقتی این پدر و دختر کنار هم بودند باید مینشستی و تماشا می کردی.
از مهد كودك كه آمد، صاف دوید طرف محمد که دراز کشیده بود. محمد زود بلند شد و سوده را گرفت. گفت:
« خب بابا، امروز چی یاد گرفتی؟ »
نساء چادرش را برداشت و رفت که لباسهایش را آویزان کند. وقتی آمد توی اتاق، محمد داشت گریه میکرد و سوده توی بغلش نشسته بود و شعر میخواند:
« رفتم لب رودخونه، دیدم بلبل میخونه، گفتم ای رودخونه، بابام میاد به خونه؟ گفتا بابات مُرده خونه رو به من سپرده... . »
پاک شوکه شده بود. می گفت:
« خانوم! من هنوز زنده ام. چرا این چیزا رو به بچه یاد میدن؟ »
يك دفعه سوده دستهایش را انداخت گردن
پدرش گفت:
« بابا دیگه نمیذارم بری جبهه. »
قلبم ریخت پایین. نمی دانستم این بچه امشب چهاش شده بود. شبهای قبل، معقول با پدرش بازی میکرد، دوتایی اتاق را روی سرشان می گذاشتند. محمد که دراز میکشید، سوده میدوید و تالاپ روی شکمش می نشست. هر دو غش غش میخندیدند. محمد میگفت:
« دخترم بزرگ میشه دکتر میشه منم پیر میشم میام دخترم بهم دوا میده. »
بعد خم میشد و يك چوب دستش میگرفت و عصازنان می آمد می نشست جلوی سوده میگفت:
« خانوم دکتر کمرم درد میکنه... »
و سوده هم کیف میکرد. اما امشب؟ اشك پر شده بود توی چشمهای آبیش و بی صدا میریخت محکم به پدرش چسبیده بود و می گفت:
« نمیذارم بری. »
محمد پرسید:
« چرا بابا؟ »
سوده گفت:
« این مامان اصلاً ما رو جایی نمیبره. نمیخوام بری. دیگه خسته شدم همه ی بچهها بابا دارن. من بابا ندارم. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹 #شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 2⃣4⃣
هر چه محمد می گفت:
« میرم برای دخترم عروسک میخرم. اسباب بازی میخرم. »
سوده میگفت:
« نمیخوام. »
آخرش گفت:
« بابایی بذاراین دفعه رو هم برم. اگه نرم صدام میاد بچه ها رو کتک میزنه، عروسکاشون رو میدزده باید برم که بتونم صدام رو بزنم، نذارم بیاد دیگه. »
دیدیم سوده آرام شد، گفت:
« صدام؟ »
محمد گفت:
« آره بابایی. اگه بذاری بابا بره، قول میدم برم بکشمش گوشهاش رو میبُرم، میارم برای تو. »
بعد پدر و دختر همدیگر را بوسیدند و به هم قول دادند. شب محمد توی فکر بود. بهش گفتم:
« محمد، همه ی زندگیت شده جبهه و جنگ آخه یه ذره هم به فکر من باش. »
محمد با تعجب گفت:
« چی مگه شده؟ »
پایم را که زخمی بود نشان دادم گفتم:
« ببین. از اول زمستان تا حالا میخاره. حالا هم زخم شده. »
اصلا نمیدانم چهام شده بود. هیچ وقت این طور باهاش حرف نمی زدم. فردا ساعت ده صبح دیدم از پادگان آمد. لباس سپاه هم تنش بود. گفت:
« خانوم از دیشب تا حالا عذاب وجدان داشتم. اومدم ببرمت رشت تلفنی از دکتر وقت گرفتم. »
گفتم:
« محمد، من همین طوری گفتم ساعت يك بايد برى. الآن چه وقت رشت رفتنه؟ »
گفت:
« نه. اگه نبرمت، فکرم میمونه پیشت. »
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم