eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب فوق‌العاده زیبا و پر احساس زندگینامه شهید مدافع‌حرم به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیم‌پور @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 6⃣6⃣ پنجشنبه هم ماندم بیمارستان و قرار بود جمعه مرخص شوم. شب بچه نخوابید، مدام گریه می کرد. صبح که دکتر آمد ویزیت کرد و گفت: « این بچه گرسنه‌اس، براش شیر خشک تهیه کنین. » برایت پیامک دادم: « آقامصطفی یک فلاسک آب جوش و یک قوطی شیر خشک بگیر بیار، هرچه زودتر. » + « چشم. » پیامت همراه با دو تصویر قلب و آدمکی بود که می‌خندید. ساعت ده شد و من همچنان منتظر بودم. ساعت یازده که مادرت با قوطی شیر خشک و فلاسک آب جوش آمد، وا رفتم. - « پس مصطفی کو؟ » _ « رفت نماز جمعه و راه پیمایی روز قدس، گفت اگه برسم میام. » اما نیامدی. پدرم آمد و کار ترخیص را انجام داد. راهپیمایی روز قدس واجب تر بود یا رسیدن به زن و بچه؟ اگر الان بودی، می‌گفتی: «راهپیمایی روز قدس. » مدتی بود از اندیشه به طبقه پایین خانه پدرت اسباب کشی کرده بودیم. می‌خواستیم به خاطر بچه به مادرهایمان نزدیک تر باشیم. با پدر و مادرم برگشتیم خانه مان. خیلی ها بودند، اما تو نبودی. نزدیک غروب بود که آمدی. اخم هایم در هم بود. گفتم: « خسته نباشی، قرار بود بیایی بیمارستان! » خسته و کوفته بودی و سرد برخورد کردی، طوری که انگار من مقصرم. عذر خواهی هم نکردی. - « انگار نه انگار که قرار بود بیایی دنبالم و برای بچه شیر خشک بیاوری. » + « وظیفه من رفتن به راه پیمایی و مراسم روز قدس بود. » مادرت اصرار داشت برویم طبقه بالا تا به من و بچه برسد و مامانم هم می‌‌گفت برویم خانه اش تا او به من و بچه برسد اما تو از هر دو تشکر گردی و گفتی: « خیر، همین جامیمونن، خودمم بهشون می‌رسم! » واقعا هم رسیدی و از من و بچه مراقبت کردی. از حمام تا پوشک، وقتی خواب بودم صدایم نمی‌زدی و وقتی اعتراض می‌کردم می‌گفتی: « اون قدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 7⃣6⃣ اسم دخترمان را گذاشتیم فاطمه. هروقت گریه می کرد بغلش می کردی: « بیا درد دلت را به بابا بگو ببینم چی شده ؟ » برایش مداحی می کردی و برایش روضه می‌خواندی. شب سوم، تب شدیدی کرده بودم. نصفه شب بیدار شدم، دیدم بالای سرم نشسته ای. گفتی: « خدا رو شکر بیدار شدی، فاطمه خیلی گریه می کرد، اما بیدارت نکردم. بهش آب قند دادم، حالا بیاشیرش بده. » روز چهارم برای تست غربالگری او را بردی، بعدها هم برای واکسن. دلم نمی آمد خودم بغلش کنم تا به او آمپول بزنند. هنوز یک ماهش نشده بود که او را بالا می انداختی و می‌گرفتی. - « آقامصطفی، دختره ها! لطیف تر برخورد کن! » + « بچه یه ماهه باید یه متر بالا بپره، باید رنجر بار بیاد، طوری که توی خیابون کسی جرئت نکنه نگاه چپ بهش بکنه! » فاطمه که به دنیا آمد دیگر نه مدرسه رفتم نه حوزه و نه بسیج‌. نمی‌شد هم کار کرد، هم درس خواند، هم مادری کرد و هم همسری. در جریان فتنه ۸۸، هم به تحصیلت لطمه خورد هم ضرر مالی دادی. آن روزها در کنار برنج، پلاستیک و نایلون هم می‌فروختی. آنها را با چک از یکی از اقوام خریدی و گذاشتی تا فروش بروند. به قول خودت می‌خواستی به او کمک کنی. اما در روزهای شلوغی، مغازه نیمه تعطیل شد. یا چیزی فروش نمی‌رفت یا اگر می رفت، درست یادداشت نمی شد و سود و زیان نامشخص بود. بالاخره آنجا را تعطیل کردی و خلاص. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 8⃣6⃣ برای پول پلاستیک‌ها و نایلون هایی هم که فروش نرفته بود چک دست فروشنده داشتی. از من خواستی طلاهایم را بفروشم که فروختم و بدهی ات را صاف کردی. آن روزها یک نیسان داشتیم که از آن برای خرید و فروش و جابه جایی گونی های برنج استفاده می کردی و تا سه چهار ماهگی فاطمه هنوز آن را داشتیم. شبی مهمان داشتیم، وقتی که مهمان ها رفتند گفتی: « بلند شو بریم بیرون. » - « کجا؟ » + « اشتهارد » - « بانیسان؟ بچه اذیت میشه! » + « چه اذیتی؟ هرجا دیدم اذیت میشه نگه می دارم. » هر چیزی را که لازم داشتیم گذاشتی پشت ماشین و راه افتادیم. در بین راه فاطمه آرام بود. همین باعث شد که بعد از آن، سفرهای تفریحی ما شروع شود. آن روزها هم پایگاه بسیج را اداره می کردی و هم دانشگاه آزاد درس می خواندی، هم جهاددانشگاهی دوره‌ی پرورش و نگهداری گاو می‌دیدی. گاهی هم بازاریابی برنج برای رستوارن ها و تالارها می‌کردی. کارهایت را هماهنگ می کردم. سعی می کردم کنارت باشم. اگر قرار بود جایی بروی یا چیزی را به کسی تحویل دهی یا به کارهای اجرایی پایگاه برسی خبرت می‌کردم. حتی ساعاتی را که در دانشگاه بودی، منتظر می‌ماندم تا کلاست تمام شود. وقتی می آمدی فاطمه را برمی‌داشتم باهم می‌رفتیم فروشگاه و خرید می کردیم. بعد، قدم زنان به خانه می آمدیم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 9⃣6⃣ بودن با تو، رؤیای من بود. اینکه باشی، با تو حرف بزنم، صدایت را بشنوم، به حرف هایم گوش بدهی، نظرت را بگویی، حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک با تو بودن، فقط ما سه نفریم: من و تو و فاطمه. حتی گاهی بودن او را هم فراموش می کردم، فقط من و تو. یک روز بعدازظهر آمدی خانه و گفتی: « عزیز، بیا توی پارکینگ باهات کار دارم! » تعجب کردم. - « چه کاری؟ » + « بیا تا بگم! » هنوز پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشته بودم که صدایی شنیدم: « آقامصطفی این چه صداییه؟ » + « صدای گاوه! » - « تو هنوز گاوداری نگرفته گاو خریدی؟ تا حالا کی اول نعل خریده بعد اسب؟! » + « بیا ببین چه قشنگه خانم! » آمدم و دیدمش. یک گوساله سیاه و سفید که مقداری علف جلویش گذاشته بودی و ظرفی آب. مادرت را صدا زدی. آمد. از ذوق کردن تو ذوق کرد: « مصطفاست دیگه، آدم رو غافلگیر می‌کنه! » فکر نمی کنم آن شب تا صبح همسایه ای خوابیده باشد. رفتی و جایی را اجاره کردی. دوستی که قرار بود با تو شریک شود، منصرف شد. برای همین با چند نفر از فامیل وارد صحبت شدی. پول جمع کردی و تعدادی گوساله خریدید. اوایل کارگر نداشتید. من و تو، مادر و پدرت بامامان و بابای من. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه‌ داستانی‌ شهید مدافع حرم قسمت 0⃣7⃣ گاوداری در شاهدشهر بود و ده کیلومتر با شهریار فاصله داشت. نگهداری و محافظت از گوساله ها سختی زیادی داشت، چون گوساله ها را باید شیر می‌دادی. از گاوداری‌هایی که گاو شیری داشتند، شیر می‌خریدی و با شیشه و پستانک به گوساله‌ها می‌دادی. برای رونق گاوداری، نیسان را فروختی و یک موتور خریدی. بیشتر روزها کلاه کاسکت می گذاشتیم و ده کیلومتر را در سرمای زمستانه و گرمای تابستان از خانه می رفتیم تا گاوداری. می‌توانستی از پدرم، برادرت یا پدرت ماشینشان را قرض کنی، اما غرورت اجازه نمی داد. کمی گذشت که پولی دستت رسید و قرار شد پاترول دایی ات را قسطی بخری. پاترول در ملایر بود. با اتوبوس رفتیم قم و از قم به ملایر و آنجا ماشین را تحویل گرفتیم و آمدیم. فردای آن روز اخبار اعلام کرد بنزین سهمیه بندی شده. هرکسی شنید، سرزنشت کرد: « پاترول بنزین زیاد می‌سوزونه آقامصطفی! » اما تو کم نیاوردی: « لابد يه حکمتی توی این خرید بوده! » رفته بودیم اندیشه سر بزنیم. موقع برگشت دیدیم پیکان وانتی در جوی افتاده و راننده نمی توانست ماشین را در بیاورد. تو آن را بکسل کردی و درآوردی. + « حالا فهمیدی حکمت خرید این ماشین چیه؟ اومده تا کار مردم رو راه بندازه، اومده به بقیه کمک کنه. اگه بنا بود این آقاجرثقیل بیاره، باید کلی هزینه پرداخت می کرد، اما من به خاطر خدا این کار رو کردم. » بعدها هم یک میلیون دادی و آن را گازسوز کردی. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 هر روز یک سلام و یک حاجت 🟢 آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی (ره) به شاگردان خود توصیه می کردند : 🔵 هر صبح که از خانه بیرون می آیید ، یک سلام به حضرت صاحب الامر علیه السلام عرض کرده و یک حاجت بخواهید. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد 🕊امروز ۱ بهمن سالروز شهادت شهید مدافع حرم گرامی باد. 💐شادی روح پرفتوح شهید . @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• ✍ وقتی خبر شهادت محمودرضا بیضائی به اکبر شهریاری رسید خودش را بالای سر محمود رساند و گفت: «باید برگردانمش». آن روز خیلی بی تاب شده بود. صبح فردای محمودرضا بیضائی، به فرمانده گفت: «اگر اجازه بدهید من لباس های رزم بیضائی را بپوشم. فرمانده گفت: «اگر لباس شهید را بپوشی تو هم می شوی گفت: هر چه بخواهد همان می شود. بعد از صبحانه زد به خط. وقتی کمی از مقر فاصله گرفت یک خمپاره 60 او را مورد اصابت قرار داد و پهلویش را شکافت. همرزمان بالای سرش که رسیدند نفس های آخرش بود... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃🌹 💢 شهیدی که بعد از شناخته شد ▫️شهید مدافع حرم اکبر شهریاری حافظ کل قران و مداح اهل بیت بود ▫️مادر شهید : من نمی‌دانستم که وی مداح اهل بیت حافظ و قاری قرآن کریم است اما پس از شهادت فهمیدم که قاری و مداح اهل بیت علیه السلام بوده است در واقع من فرزندم را پس از شهادت شناختم ▫️همسر شهید : او حافظ کل قرآن بود اما از آنجایی که انسان متواضعی بود نگذاشت کسی این قضیه را بداند. 🌹 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 یادش با ذکر 💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم