🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 7⃣6⃣
اسم دخترمان را گذاشتیم فاطمه. هروقت گریه می کرد بغلش می کردی:
« بیا درد دلت را به بابا بگو ببینم چی شده ؟ »
برایش مداحی می کردی و برایش روضه میخواندی. شب سوم، تب شدیدی کرده بودم. نصفه شب بیدار شدم، دیدم بالای سرم نشسته ای. گفتی:
« خدا رو شکر بیدار شدی، فاطمه خیلی گریه می کرد، اما بیدارت نکردم. بهش آب قند دادم، حالا بیاشیرش بده. »
روز چهارم برای تست غربالگری او را بردی، بعدها هم برای واکسن. دلم نمی آمد خودم بغلش کنم تا به او آمپول بزنند. هنوز یک ماهش نشده بود که او را بالا می انداختی و میگرفتی.
- « آقامصطفی، دختره ها! لطیف تر برخورد کن! »
+ « بچه یه ماهه باید یه متر بالا بپره، باید رنجر بار بیاد، طوری که توی خیابون کسی جرئت نکنه نگاه چپ بهش بکنه! »
فاطمه که به دنیا آمد دیگر نه مدرسه رفتم نه حوزه و نه بسیج. نمیشد هم کار کرد، هم درس خواند، هم مادری کرد و هم همسری. در جریان فتنه ۸۸، هم به تحصیلت لطمه خورد هم ضرر مالی دادی. آن روزها در کنار برنج، پلاستیک و نایلون هم میفروختی. آنها را با چک از یکی از اقوام خریدی و گذاشتی تا فروش بروند. به قول خودت میخواستی به او کمک کنی. اما در روزهای شلوغی، مغازه نیمه تعطیل شد. یا چیزی فروش نمیرفت یا اگر می رفت، درست یادداشت نمی شد و سود و زیان نامشخص بود. بالاخره آنجا را تعطیل کردی و خلاص.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 8⃣6⃣
برای پول پلاستیکها و نایلون هایی هم که فروش نرفته بود چک دست فروشنده داشتی. از من خواستی طلاهایم را بفروشم که فروختم و بدهی ات را صاف کردی.
آن روزها یک نیسان داشتیم که از آن برای خرید و فروش و جابه جایی گونی های برنج استفاده می کردی و تا سه چهار ماهگی فاطمه هنوز آن را داشتیم. شبی مهمان داشتیم، وقتی که مهمان ها رفتند گفتی:
« بلند شو بریم بیرون. »
- « کجا؟ »
+ « اشتهارد »
- « بانیسان؟ بچه اذیت میشه! »
+ « چه اذیتی؟ هرجا دیدم اذیت میشه نگه می دارم. »
هر چیزی را که لازم داشتیم گذاشتی پشت ماشین و راه افتادیم. در بین راه فاطمه آرام بود. همین باعث شد که بعد از آن، سفرهای تفریحی ما شروع شود. آن روزها هم پایگاه بسیج را اداره می کردی و هم دانشگاه آزاد درس می خواندی، هم جهاددانشگاهی دورهی پرورش و نگهداری گاو میدیدی. گاهی هم بازاریابی برنج برای رستوارن ها و تالارها میکردی. کارهایت را هماهنگ می کردم. سعی می کردم کنارت باشم. اگر قرار بود جایی بروی یا چیزی را به کسی تحویل دهی یا به کارهای اجرایی پایگاه برسی خبرت میکردم. حتی ساعاتی را که در دانشگاه بودی، منتظر میماندم تا کلاست تمام شود. وقتی می آمدی فاطمه را برمیداشتم باهم میرفتیم فروشگاه و خرید می کردیم. بعد، قدم زنان به خانه می آمدیم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 9⃣6⃣
بودن با تو، رؤیای من بود. اینکه باشی، با تو حرف بزنم، صدایت را بشنوم، به حرف هایم گوش بدهی، نظرت را بگویی، حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک با تو بودن، فقط ما سه نفریم: من و تو و فاطمه. حتی گاهی بودن او را هم فراموش می کردم، فقط من و تو.
یک روز بعدازظهر آمدی خانه و گفتی:
« عزیز، بیا توی پارکینگ باهات کار دارم! »
تعجب کردم.
- « چه کاری؟ »
+ « بیا تا بگم! »
هنوز پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشته بودم که صدایی شنیدم:
« آقامصطفی این چه صداییه؟ »
+ « صدای گاوه! »
- « تو هنوز گاوداری نگرفته گاو خریدی؟ تا حالا کی اول نعل خریده بعد اسب؟! »
+ « بیا ببین چه قشنگه خانم! »
آمدم و دیدمش. یک گوساله سیاه و سفید که مقداری علف جلویش گذاشته بودی و ظرفی آب. مادرت را صدا زدی. آمد. از ذوق کردن تو ذوق کرد:
« مصطفاست دیگه، آدم رو غافلگیر میکنه! »
فکر نمی کنم آن شب تا صبح همسایه ای خوابیده باشد.
رفتی و جایی را اجاره کردی. دوستی که قرار بود با تو شریک شود، منصرف شد. برای همین با چند نفر از فامیل وارد صحبت شدی. پول جمع کردی و تعدادی گوساله خریدید. اوایل کارگر نداشتید. من و تو، مادر و پدرت بامامان و بابای من.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 0⃣7⃣
گاوداری در شاهدشهر بود و ده کیلومتر با شهریار فاصله داشت. نگهداری و محافظت از گوساله ها سختی زیادی داشت، چون گوساله ها را باید شیر میدادی. از گاوداریهایی که گاو شیری داشتند، شیر میخریدی و با شیشه و پستانک به گوسالهها میدادی. برای رونق گاوداری، نیسان را فروختی و یک موتور خریدی. بیشتر روزها کلاه کاسکت می گذاشتیم و ده کیلومتر را در سرمای زمستانه و گرمای تابستان از خانه می رفتیم تا گاوداری. میتوانستی از پدرم، برادرت یا پدرت ماشینشان را قرض کنی، اما غرورت اجازه نمی داد. کمی گذشت که پولی دستت رسید و قرار شد پاترول دایی ات را قسطی بخری. پاترول در ملایر بود. با اتوبوس رفتیم قم و از قم به ملایر و آنجا ماشین را تحویل گرفتیم و آمدیم. فردای آن روز اخبار اعلام کرد بنزین سهمیه بندی شده. هرکسی شنید، سرزنشت کرد:
« پاترول بنزین زیاد میسوزونه آقامصطفی! »
اما تو کم نیاوردی:
« لابد يه حکمتی توی این خرید بوده! »
رفته بودیم اندیشه سر بزنیم. موقع برگشت دیدیم پیکان وانتی در جوی افتاده و راننده نمی توانست ماشین را در بیاورد. تو آن را بکسل کردی و درآوردی.
+ « حالا فهمیدی حکمت خرید این ماشین چیه؟ اومده تا کار مردم رو راه بندازه، اومده به بقیه کمک کنه. اگه بنا بود این آقاجرثقیل بیاره، باید کلی هزینه پرداخت می کرد، اما من به خاطر خدا این کار رو کردم. »
بعدها هم یک میلیون دادی و آن را گازسوز کردی.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 هر روز یک سلام و یک حاجت
🟢 آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی (ره) به شاگردان خود توصیه می کردند :
🔵 هر صبح که از خانه بیرون می آیید ، یک سلام به حضرت صاحب الامر علیه السلام عرض کرده و یک حاجت بخواهید.
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد
🕊امروز ۱ بهمن سالروز شهادت شهید مدافع حرم #اکبر_شهریاری گرامی باد.
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
✍ #برگی_از_خاطرات
وقتی خبر شهادت محمودرضا بیضائی به اکبر شهریاری رسید خودش را بالای سر محمود رساند و گفت: «باید برگردانمش».
آن روز خیلی بی تاب شده بود. صبح فردای #شهادت محمودرضا بیضائی، به فرمانده گفت: «اگر اجازه بدهید من لباس های رزم بیضائی را بپوشم.
فرمانده گفت: «اگر لباس شهید را بپوشی تو هم #شهید می شوی گفت: هر چه #خدا بخواهد همان می شود. بعد از صبحانه زد به خط.
وقتی کمی از مقر فاصله گرفت یک خمپاره 60 او را مورد اصابت قرار داد و پهلویش را شکافت. همرزمان بالای سرش که رسیدند نفس های آخرش بود...
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهید_اکبر_شهریاری
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍃🌹 #خاطرات_شهـــــدا
💢 شهیدی که بعد از #شهادت شناخته شد
▫️شهید مدافع حرم اکبر شهریاری حافظ کل قران و مداح اهل بیت بود
▫️مادر شهید : من نمیدانستم که وی مداح اهل بیت حافظ و قاری قرآن کریم است اما پس از شهادت فهمیدم که قاری و مداح اهل بیت علیه السلام بوده است در واقع من فرزندم را پس از شهادت شناختم
▫️همسر شهید : او حافظ کل قرآن بود اما از آنجایی که انسان متواضعی بود نگذاشت کسی این قضیه را بداند.
#مدافـــع_حــــرم
#شهید_اکبر_شهریاری 🌹
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
یادش با ذکر #صلوات
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
🔺هیچ وقت درجه نظامیاش را نمیگفت، همیشه میگفت بیلزن امام زمانم
👈🏻همسر شهید مدافع حرم اکبر شهریاری در مستند #ملازمان_حرم از خاطرات زندگی مشترکشان میگوید، اینکه اکبر هیچ وقت نمیگفت درجه نظامیاش چیست، همیشه میگفت یک کارگر، بیلزن امام زمان(عج)
#شهید_اکبر_شهریاری🌷
#سالروز_شهادت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
●شوک شدن همسر شهید اکبر شهریاری در معراج شهدا وقتی در تابوت باز میشه و با چهره شهید روبه رو می شوند.
.
●خیلی سخته این نگاه آخر که آخرین تصویر چهره عزیزا رو تاب و تحمل داشته باشی ببینی یا در ذهنت آخرین تصویر همان آخرین لبخند موقع خداحافظی باشد..
#شهید_اکبر_شهریاری🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
19.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞مستند «پاسدار حرم»
🕊ویژه شهید مدافعحرم #اکبر_شهریاری
شهید اکبر شهریاری اول فروردین ۱۳۶۳ در محله کیانشهر تهران به دنیا آمد. او از همان دوران نوجوانی با توجه به علاقهای که به بسیج داشت، فعالیت خود را در پایگاه مقاومت شروع کرد. تمام دعاهایش ختم به آرزوی شهادت میشد. اکبر قاری و حافظ کل قرآن و مداح هیئت پایگاه بود و صوت زیبای قرآنش، آغازگر محافل بسیجیان بود. اکبر از لحاظ مادی هیچ مشکلی در زندگیاش نداشت، چون پدرش یکی از بازاریها و تاجران بزرگ کشور بود و اگر میخواست در تهران پیش پدرش بماند، میتوانست غرق در امکانات و رفاه باشد اما دفاع از حرم عمه سادات را انتخاب کرد؛ اکبر ۲۱ دی ۱۳۹۲ عازم سوریه شد و تنها ۱۰ روز بعد، مورخ ۱ بهمن ۱۳۹۲ در حوالی حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها بر اثر اصابت خمپاره به فاصله نیممتریاش به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید اکبر شهریاری در قطعه۲۶ بهشت زهرا سلاماللهعلیها قرار دارد.
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم