فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روحانی در #دهه_فجر میره داخل دبیرستان، بچّهها با شبهات بیپرده #سیاسی حالشو میگیرن! امّا جالب اینه که حاج آقا با یک ابتکار عمل، بچهها رو شوکه میکنه! بچّهها دیگه ولش نمیکنن و تا هفت جلسه حاج آقا رو به کلاسشون دعوت میکنن تا شبهات سیاسی اونا رو پاسخ بده!
👈این داستان جنجالی را در #کتاب_دکل بخوانید!
⛔️ این کتاب، خیلی راحت، #رهبرانقلاب و نظام و مسئولین را نقد میکنه! بالاخره از دستش ندید خیلی جذّابه ☺️
👌ارگانهای زیادی تا الان از این کتاب استقبال کردهاند! مناسب #ایام_دهه_فجر و مسابقه کتابخوانی
📕 چاپ #دهم رسید!
🔴 لینک تهیهی کتاب دکل👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3844341782C1d3396f3c3
🥀خادم الشهدا🥀:
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #دهم
آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت:
_ #نامحرمید و #گناه دارد.
اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود.
یک روز با ایوب رفتیم خانه ی #روحانی محلمان.
همان جلوی در گفتم:
_حاج آقا می شود بین ما صیغه #محرمیت بخوانید؟؟
او را می شناختیم.... او هم ما و آقاجون را می شناخت.
همان جا محرم شدیم.
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه.
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
- خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان... گفتم:
_مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.
من_ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد #مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما #ناراحت می شوید، هم من #معذبم.
مامان گفت:
_آقا جونت را چه کار می کنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
_شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی.
بی اجازه شان محرم نشده بودیم.اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند.
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون...
این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.... با قهر کردنش
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
@shahidaghaabdoullahi