خواب کبوتر پرپرشده
معمولا وقتی محمد میرفت من دیگر نمیخوابیدم، میرفتم و برای برادرش که برای کنکور درس میخواند صبحانه و میوه میگذاشتم که خوابش نبرد و درس بخواند؛ اما آن روز وقتی رفتم اتاق محمد، دراز کشیدم و خوابم برد. خواب دیدم که یک کبوتر سفید در حیاط خانه پدرم پرپر شده و کل حیاط از پر سفید پوش شده و کبوتر هم وسط این پرها افتاده، بالش شکسته و گردنش خم شده. دو دستم را بردم زیر بدن کبوتر و آن را بردم در بالاترین نقطه پشتبام خانه گذاشتم. در خواب میگفتم: چه کسی با تو طفل معصوم این کار را کرده، اینجا میگذارمت تا بیایند به تو کمک کنند. وقتی کبوتر را گذاشتم از خواب بیدار شدم و خواب را هم از یاد برده بودم.
غسل شهادت در روز آخر
محمد هر روز غسل شهادت میکرد. روز آخر هم رفت حمام و برگشت و لباسش را پوشید و باز هم برادرم گفت: چه لباس قشنگی. محمد جلوی پیراهنش را گرفت و گفت: دایی این لباس شهادت است. اگر هم شهید نشدم لبنان میروم. حالا برادرم مدام میگویدای کاش در آن لحظات از او فیلم میگرفتم، انگار ما خواب بودیم و نمیدانستیم او چه میگوید.
#زندگینامه
#شهید_محمد_مهدوی
https://eitaa.com/shahid098
۸ مرداد ۱۴۰۲
شب حادثه🕊
ما هر شب خانوادگی میرفتیم حسینیه، آن شب برای ما مهمان آمده بود و تا آنها بروند کمیدیر شد. پدرش گفت: نرویم حسینیه، آخر مراسم است. گفتم: نه مراسم عزیز زهراست و بال ملائکه پهن است، باید برویم. همین طور که داشتم آماده میشدم برویم یک لحظه روی صبحانه خوری آمدم پایین. پدر محمد گفت: میخواهی نرویم. گفتم: نه مشکلی نیست.
اصلا قرار نبود محمد بیاید. پدرش گفت: میرویم مراسم و من وسط مراسم میروم و محمد را میآورم.
محمد همیشه میگفت: بابا کتاب زیاد بخر. زیاد کتاب میخواند. دعا و قرآن و نهجالبلاغه میخواند و در کنار اینها کتابهای دیگر را هم میخواند و اطلاعات بالایی داشت و در هر زمینهای میتوانست بحث کند.
پدرش میگفت: من آن شب آمدم برای محمد کتاب بخرم، یک لحظه دیدم محمد مانند یک نور وارد حسینیه شد و با دوستانش شروع به صحبت کرد. رفتم پیشش و گفتم: قرار بود خودم بیایم دنبالت. گفت: هر چه فکر کردم دیدم حیف است که امشب نیایم. با شاگردم صحبت کردم که امشب نروم و جلسه بعد بیشتر برایش وقت بگذارم.
پدرش گفت: محمد از من خداحافظی کرد. همیشه او آخر دسته میایستاد و محمد جلوی دسته. پدرش گفت: آن روز من آمدم بیرون و جای من و محمد عوض شد. محمد از در آخر وارد شده بود و پدرش از در جلو که بمب منفجر شد.
من هم در قسمت خواهران بودم. خانمها خیلی ترسیده بودند و جیغ میزدند، پدرش خیلی نگران شده بود که مبادا برای من اتفاقی افتاده باشد آمده بود سمت ما. لحظهای بود که هیچ کس حواسش به خودش نبود. شیشهها خرد شده بودند، دیوارها ریخته بود پایین و دود همه جا را گرفته بود. من هم کفشهایم در دستم بود و میدویدم سمت در حسینیه، تمام پاهایم پر خرده شیشه شده بود؛ اما چیزی حس نمیکردم.
یک لحظه همسرم را دیدم که میپرسد سالمید؟ گفتم: بله. فقط نگران برادرم بودم گفتم: از حمید خبر داری؟ گفت: محمد هم آمده بود. تا این را گفت: کبوتری که صبح در خواب دیده بودم آمد جلوی چشمم. گفتم: برو، ولی دیگر محمدی نیست. گفت: چرا اینجوری میگویی. گفتم: برو میفهمی. رفته بود و دیده بود که برادرم محمد را بغل گرفته که از حسینیه بیرون بیاوردش. محمد پهلو و سرش آسیب دیده بود، در صورتی که بسیاری از پیکرها تکه تکه شده بودند. برادرم فکر نمیکرده که محمد تمام کرده باشد و فکر میکرده بیهوش شده، برای همین هم او را داده بود بغل پدرش و رفته بود سراغ بقیه که شرایط بدتری دارند. پدر محمد او را برده بود بیمارستان؛ اما محمد در خود حسینیه تمام کرده بود.
#شهید_محمد_مهدوی
#زندگینامه
https://eitaa.com/shahid098
۸ مرداد ۱۴۰۲
نام و نام خانوادگی :محمدعلی طوسی
نام پدر :صفرعلی
تاریخ تولد :۱۳۴۱/۰۱/۲۸
محل تولد :دامغان
شغل :ارتشی
وضعیت تاهل :مجرد
مسئولیت :فرمانده گروهان پياده
سن :۲۲ سال
خانواده چند شهید :دو شهید
تاریخ شهادت :۱۳۶۳/۱۱/۱۱
محل شهادت :سردشت
نام عملیات :کمین دشمن
موضوع شهادت :جبهه
نحوه شهادت :اصابت گلوله به سر
#زندگینامه
#شهید_محمد_علی_طوسی
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
روز شنبه ۱۶ مهر بود. بلند شدم آماده شوم بروم مدرسه دیدم غلامرضا دارد موهایش را شانه میکند و آماده میشود. طبق عادت همیشه که بدون خداحافظی نمیرفت منتظر بودم بیاید خداحافظی اما در آشپزخانه بودم که صدای در آمد و متوجه شدم پسرم رفت. تعجب کردم.
آن روز در مدرسه ساعت ۱۱ دیدم والدین میآیند بچهها را میبرند، میگفتند شهر خیلی شلوغ است، میترسیم اتفاقی بیفتد. صدای بوق ماشینها هم دائم بلند بود. آن روز دلشوره بدی هم داشتم. دعا میکردم مسألهای پیش نیاید. نیم ساعت زودتر مدرسه را تعطیل کردیم. زنگ زدم به غلامرضا، گفت: مامان خیابانها خیلی شلوغ است مواظب باشید.
پرسیدم: شما چه میکنید؟ گفت: «ما پایگاه هستیم.» قطع کردم. دوباره حدود ساعت ۳ از خانه زنگ زدم و پرسیدم: ناهار نمیآیی؟ گفت: نه ولی زنگ بزن نیلوفر بیاید پیش شما تنها نباشید، ما را امروز میبرند برای آرام کردن اوضاع نمیدانم کی میآیم.
زنگ زدم نیلوفر آمد. به خاطر دلشورهام باز ساعت ۴ و نیم تماس گرفتم با غلامرضا اما هر چه زنگ زدم برنمیداشت. به نیلوفر گفتم: برای شام قرمه سبزی میگذارم که غلامرضا خیلی دوست دارد. دلشوره رهایم نمیکرد. بلند شدم سر خودم را با کار، گرم کردم. غذا را آماده کردم، سبزی شستم و ... در این میان تا ساعت ۷ و نیم هر چه تماس میگرفتم غلامرضا جواب نمیداد.
۱۰ ماه دنبال تالار گشتیم برای مراسم عروسیاش اما همه پر بود. من گفته بودم باید شب جمعه عروسی بگیریم، اما تالارها چهارشنبه و شنبه خالی بودند. همان روز برادرم رفت سپیدار اهواز دنبال تالار میگشت. همزمان که ما دنبال تالار میگردیم، پایگاه غلامرضا و دوستانش را ماموریت داده بود. اتفاقا برادرم زنگ زد گفت: زهرا برای ۲۶ آبان، شب جمعه تالار خالی پیدا کردیم. خدا را شکر کردم. قرار بود بروند برای هماهنگی و رزرو.
موقع شام هم هر چه همسرم گفت نرفتم غذا بخورم. نمیتوانستم. اینکه پسرم جواب تلفن را نمیداد ناراحتم کرده بود. به نیلوفر پیام داده بود به مامان چیزی نگو! اما دارند ما را میبرند داخل شهر. نیلوفر هم خیلی نگران بود. رفت اتاق و چند دقیقه بعد آمد در حالی که دستش میلرزید. گفت: زهرا جون میگویند پای غلامرضا تیر خورده بردنش بیمارستان.
همسرم میگوید به من همان لحظه الهام شد او شهید شده. حتی داشتم میرفتم بیمارستان چشمم به عکسش افتاد و در دلم گفتم: نکند سرش تیر خورده باشد. البته آن لحظه به من چیزی نگفت. من هم میگفتم یا زهرا(س) تازه دامادم از بین نره! همگی راه افتادیم سمت بیمارستان. خیابانها بسیار شلوغ بود. رسیدیم بیمارستان و در راه هی میگفتم: خدایا مراقبش باش. همسرم تمام مدت ساکت بود. ورودی بیمارستان خون خشک شده بود. دنبال غلامرضا میگشتم. بین مریضها ندیدمش. رفتم یقه دوست صمیمیاش را گرفتم و گفتم: تو را به خدا بگو چه شده؟ تو که میدانستی او عروسیاش است، چرا گذاشی برود؟ میگفت: ناراحت نباشید چیزی نیست. گفتم: بگو به امام حسین(ع) قسم چیزی نیست؟ سرش را پایین انداخت، گفت: تو را به خدا ناراحت نباشید.
نمیدانم با چه حالی برگشتیم خانه
به دکترها گفتم جان بچههایتان بگویید چه شده؟ یکی از دکترها که سرش را پایین انداخت، زانوهایم سست شد. نتوانستم بایستم و افتادم. فقط گفتم: مادر شهادتت مبارک! اما نیلوفر داد میزد و باور نمیکرد، میگفت: نه غلامرضا اتاق عمل هست. خلاصه آرامش کردیم.
مستقیم رفتم سردخانه. همه وجودم میلرزید. در سردخانه را باز کردند. دیدم پسر جوانم آرام خوابیده بود. با یک تیر وسط پیشانیاش. ریشهایش کاملا خونی بود. نمیدانم با چه حالی برگشتیم خانه. وقتی آمدیم شوهرم با برادرم تماس گرفت و گفت: تالار را کنسل کنید و مزار غلامرضا را آماده کنید. اصلا نمیدانم آن لحظات چه شد.
#زندگینامه
#شهید_غلامرضا_بامدی
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
غلامرضا همانطور که میخواست به شهادت رسید
یکی از دوستانش لحظه شهادت را برایم تعریف کرد. گفت: ما ۴۰ نفر بودیم که همه را بردند برای آرام کردن شهر. تقسیم بندی شدیم. ما را بردند در پاساژی که خیابان تاناکورا بود. با فاصله یک متر یک متر ایستادیم تا اگر تیراندازی شد شهید کمتری بدهیم.
دوستش قسم خورد و گفت: غلامرضا را گذاشتیم آخرین نفر که کمتر در خطر باشد، اما یکی از اغتشاشگران شروع کرد به حالت دایره تیراندازی کرد. الهی دستش بشکند، تیری هم زده بود بین دو ابروی غلامرضا و سپس یک موتوری آمد و فرار کرد.
بعد برایم تعریف کرد: حاج خانم! دیروز غلامرضا در بین دو نماز گفت: یا حضرت زهرا(س) مادرم مرا بیمه شما کرده، دلم میخواهد وقتی شهید میشوم همه ریشم خونی شود. با شنیدن این حرفها گفتم: خدایا! راضی هستم به رضای تو. امانتی بود که داد و گرفت.
#زندگینامه
#شهید_غلامرضا_بامدی
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
طلبه بسیجی شهید مهدی زاهدلویی متولد ۳۰ دی ماه سال ۱۳۸۱ در شهر ماهنشان استان زنجان بود که قبل از یک سالگی با خانواده به شهر مقدس قم مهاجرت میکنند.طلبه بسیجی شهید مهدی زاهدلویی متولد ۳۰ دی ماه سال ۱۳۸۱ در شهر ماهنشان استان زنجان بود که قبل از یک سالگی با خانواده به شهر مقدس قم مهاجرت میکنند.
#زندگینامه
#شهید_مهدی_زاهد_لویی
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
ماجرای شهادت شهید مهدی زاهدلویی به روایت پدر
پدرش از روز واقعه میگوید؛ غروب ۳۰ شهریور ماه سال ۱۴۰۱، آن زمان که اغتشاشگران دست به هر کاری میزدند و از کشتن فردی بی گناه نیز ابایی نداشتند.
پدر شهید میگفت که تازه از سرکار به خانه آمدم و کسی خانه نبود؛ بعد از چند دقیقه مادر شهید آمد، برایم چای ریخت و در همین حین گوشی من زنگ خورد و پسر عمویم که به ندرت خبری از ما میگرفت پشت خط بود، تعجب کردم میگفت که شهر شلوغ شده است و به مهدی بگویید بیرون نیاید و مراقب خودش باشد.
بعد از چند دقیقه، دایی اش درب خانه را زد، مهدی پیش دایی اش در کارگاه تیرچه بلوک هم کار میکرد؛ او که این وقت روز به خانه ما آمد کمی شک کردم، به او گفتم حتماً چیزی شده که نمیخواهید ما بفهمیم، قسمش دادم که حقیقت را بگوید، بعدش گفت که مهدی حالش بد شده و بیمارستان انتقالش دادیم.
پدر شهید ادامه میدهد که به دلیل شلوغی خیابانها که اغتشاشگران مسیر را بسته بودند زمانی را در ترافیک ماندیم و بالاخره به هر نحوی بود خودمان را بیمارستان شهید بهشتی رساندیم.
پدر شهید زاهدلویی میگوید: وقتی مهدی را در بیمارستان دیدم که روی تخت بود گریه کردم، مهدی میگفت پدر نگران نباش، چیزی نیست، خوب میشوم و من دستانش را میبوسیدم. بعد از نیم ساعت مهدی را به اتاق عمل بردند؛ مداوای او ده روز به طول انجامید و روز دهم از بیمارستان تماس گرفتند که امروز مهدی حالش نسبتاً خوب است و اگر شما رضایت بدهید او را به بیمارستان بقیه الله (عج) تهران منتقل کنیم که دارای امکانات بهتری است و من هم پس از مشورت با خانواده قبول کردم.پدر شهید ادامه میدهد آن روز تا ساعت سه شب در خانه بودیم و اطرافیان نیز گرد ما جمع شده بودند و از این بابت خوشحال بودیم که مهدی حالش بهتر شده است. ساعت ۶ صبح فردا به کارخانه رفتم؛ اما دلشوره ای عجیب داشتم و نگران بودم چرا که از شب قبل هر چه به بیمارستان زنگ میزدیم کسی جواب نمیداد.
داماد ما که در کرج زندگی میکند صبح آن روزبه بیمارستان رفته بود و وقتی از پرستاران سراغ مهدی را میگیرند به او میگویند که شهید شده است و بعد با من تماس گرفت و گفت میخواهم چیزی بگویم اما ناراحت نباش؛ «مهدی شهید شده است.»
#زندگینامه
#شهید_مهدی_زاهد_لویی
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از نیروهای امنیتی نحوه شهادت شهید زاهدلویی را اینگونه توصیف میکند که روز ۳۰ شهریور در خیابان امینی بیات مقارن با غروب آفتاب و اذان مغرب وقتی دو نفر از دختران اغتشاشگر میفهمند که او بسیجی است دیگران را با خبر میکند و بر اساس آنچه در دوربین مدار بسته از لحظه این حادثه میبینیم چندین نفر به او حمله میکنند و یک نفر نیز با چاقو ضرباتی به ناحیه شکمش وارد میکند و باعث خونریزی شدید میشود و روی زمین میافتد و در همین حین یکی از عموهایش که از محل عبور میکرد می بیند که مهدی بر زمین افتاده و او را سوار ماشین میکند و به بیمارستان میرساند اما متأسفانه شدت جراحات وارده آنقدر سنگین و عمیق بوده است که تلاش کادر پزشکی راه به جایی نبرد و او پس از ده روز بستری در بیمارستان به درجه رفیع شهادت میرسد.
#شهید_مهدی_زاهد_لویی
#زندگینامه
https://eitaa.com/shahid098
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسن مختار زاده طلبه پایه ۶ مدرسه علمیه عترت قم به همراه برادرش در میدان مقابله با اغتشاشگران حضور فعال داشت.
او روز ۲۶ آبان ساعت ۲۲:۳۰ شب پنجشنبه در بازگشت از مقابله با اغتشاشگرانی که امنیت مردم تهران را به خطر انداخته بودند در اتوبان حکیم شرق در مسیر حرکت او و دوستان بسیجی اش که سوار بر موتورسیکلت بودند گازوئیل و روغن ریخته شده بود که باعث از بین رفتن تعادل و زمین خوردن بسیجیان موتورسوار شد. حسن که راننده موتورسیکلت و محمد سرنشین بودند دچار سانحه شده و بعد از برخورد با زمین چند متر روی زمین کشیده شدند که محمد دچار آسیب سمت راست بدن و پارگی تاندوم دست راست می شود و بعد از انتقال به بیمارستان بقیه الله(عج) عمل ترمیم تاندوم انجام و دو شب بستری می شود. اما حسن بعد از کشیده شدن روی زمین، یک خودرو از باند دو اتوبان در حال حرکت بوده که به سمت او می آید و از قسمت راست بدن حسن رد میشود و بدون توجه به حادثه رخ داده، متواری می شود.
حسن مختارزاده بعد از انتقال حسن به بیمارستان بقیه الله(عج) به دلیل شدت جراحات سطح هوشیاری او کم می شود و به ICU منتقل می گردد و به کما می رود، اما سرانجام جمعه ۱۸ آذر ۱۴۰۱ بعد از ۲۲ روز به فیض شهادت نائل آمد و به دوستان شهیدش پیوست.
#شهید_حسن_مختاد_زاده
#زندگینامه
https://eitaa.com/shahid098
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
نام:سید مصطفی
نام خانوادگی: موسوی
معروف به: جوانترین شهید مدافع حرم/نابغه مدافع/شهیدی از شهدای اربعه حلب/شهید دهه هفتادی
فرزند: عین الله
ولادت: پنج شنبه18 آبان 1374
محل ولادت: تهران
شهادت: پنج شنبه21 آبان1394
محل شهادت: العیس حلب/سوریه
نحوه شهادت: شلیک توپ جنگی 23 و ترکش بر قسمت های گلو، قلب و پهلو،چانه و پیشانی
سمت: بسیجی تکاور
یگان: فاتحین تهران
ورود پیکر به ایران: جمعه 22 آبان
تشییع پیکر: دوشنبه 25 آبان
مزار: بهشت زهرا/ قطعه 26/ردیف 79/شماره 16
سن: بیست ساله
فرزند: دوم/تک پسر
رشته تحصیلی: دانشجوی رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران غرب
الگوی شهید: شهید دفاع مقدس عباس بابایی
ویژگی های شهید: متدین/آرام/کم حرف/اهل عمل/مودب/درسخوان/بانظم/بخشنده/مهربان/ولایتمدار/ مقلد رهبرمعظم له/معنوی گرا/مخلص/عزتمند/عاطفی/رقابت علمی/دوری از معصیت/عمل به واجبات/محب اهل بیت(ع)/مطیع والدین/بابصیرت/اجتماعی/مبتکر/خلاق/دقیق و حساس/پاکیزه/مرتب/خندان/غیرتمند/تلاشگر/شجاع/جسور/مستقل/محکم/معتقد/احساساتی/کم توقع/با معرفت/خوش پوش/کیفیت گرا و ...
#زندگینامه
#شهید_مصطفی_موسوی
https://eitaa.com/shahid098
۲ شهریور ۱۴۰۲
آرِزویَـم شّهـٰادَت🕊
امروز متوسل میشیم به شهید محمد علی طوسی 🍃🪴 شادی روحش نفری ۵ صلوات بفرستیم 🍃🪴 #شهید_محمد_علی_طوسی ht
بسم رب الشهداءوالصدیقین”
محمدعلی فرزند مشهدی صفرعلی و طیبه در بیستوهشتمین روز از بهار سال چهلویک در یک خانوادۀ نظامی و متدین چشم به جهان گشود.
به مدرسه رفت و دوران ابتدایی و راهنمایی را تا دوم در دامغان خواند. در وسط سال تحصیلی پنجاهوسه بهخاطر انتقال پدرش به سنندج همگی به آنجا کوچ کردند. درسش را در مدرسه جامع رجال سنندج ادامه داد. جایگاه عبادی و دینی خود را در حسینیه شیعیان که در نزدیکی آنها بود، پیدا کرد. شد مکبر امامجماعت آنجا، شیخ نصرالله موحد.
پس از حدود دو سال اقامت در سنندج، پدرش به تهران منتقل و مجبور شد در دبیرستان غزالی واقع در خیابان نواب صفوی درسش را ادامه دهد. یکی دو سال بعد دوباره به دامغان مهاجرت کردند. دیپلمش را در دبیرستان شریعتی دامغان گرفت.
در سال پنجاهونه وارد ارتش شد. دورۀ افسری را در دانشکدۀ امامعلی(ع) تهران گذراند. با حمایت خانواده، همسر انتخاب کرد و به خواستگاریش رفتند.
بعد از آموزش افسری برای یک دوره چتربازی به شیراز رفت. همین امر باعث شد تاریخ عروسیاش با توافق دو خانواده به عقب بیفتد.
پس از آموزش به تهران برگشت و در لشکر ۲۳ نیروی مخصوص بهعنوان فرمانده گروهان تکاور مشغول و داوطلب اعزام به منطقه جنگی شد. به کردستان اعزام گردید. قرار بود در ایام عید سال شصتوچهار ازدواج کند که در درگیری با ضدانقلاب در منطقه بانه و محور سردشت- نیسان براثر اصابت گلوله مستقیم به سر در روز یازدهم بهمنماه شصتوسه شهید و پس از دوازده روز در گلزار شهدای فردوس رضای دامغان با تشییع عظیم مردم دفن شد.
برادرش محمدرضا هم در روز دوم آذرماه شصتوشش در منطقه ماووت عراق در عملیات نصر ۸ به شهادت رسید.
“راهش جاوید باد”
#زندگینامه
#شهید_محمد_علی_طوسی
https://eitaa.com/shahid098
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
آرِزویَـم شّهـٰادَت🕊
امروز متوسل میشیم به شهید علی زارعی 🧡🔸 شادی روحش نفری پنج صلوات بفرستیم 🧡🔸 https://eitaa.com/shahid0
شهید علی زارعی در سال 1351 در شهرستان خورموج در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود وی از سن 7 سالگی وارد مدرسه ابتدایی شد و پس از آن دوره راهنمایی را تا سال دوم گذراند. وی دانش آموزی باهوش و سرشار از اخلاق نیکو بود در فعالیت های فرهنگی و اجتماعی شرکت فعال داشت و همواره در نماز جمعه جماعات در مساجد حضور فعال داشت تا اینکه با شروع جنگ تحمیلی عراق به جبهه های حق علیه باطل اعزام و سرانجام پس از تلاش و رشادت های بسیار در منطقه جزیره مجنون در مورخه 67/4/4 مفقود و بالاخره پیکر مطهرش در مورخه 79/5/30 بخاک سپرده شد.
#زندگینامه
#شهید_علی_زارعی
https://eitaa.com/shahid098
۲۶ شهریور ۱۴۰۲